27 مرداد 1399
برادران رشیدیان ها
چطور تجارت ایران به دست سه گاریچی زاده افتاد؟
*سؤال: چطور می شود پسر یک گاریچی ظرف 50 سال تبدیل به بانکداری بشود که فقط 50 وزیر بازنشسته جزو کارمندهای بانکش باشند؟ شاید برای جواب این معما بشود سناریوهای مختلفی نوشت و از شانس و اقبال تا سختکوشی و از میدان به در نرفتن و مورچه امیر تیمور بودن را جواب سؤال دانست و با هر کدام از این جواب ها یک فیلم هالیوودی ناب هم ساخت. اما سناریویی که در واقعیت و در زمان پهلوی نوشته شد، اصلاً چیز جذابی نبود. ماجرا از این قرار بود که آن گاریچی، گاریچی سفارت انگلیس بود، فقط همین.
برادران رشیدیان، یعنی سیف الله (1294 تا 1350)، اسد الله (1295 تا 1362) و قدرت الله (1296 تا 1352) رشیدیان، زمانی آن قدر معروف بودند که اسمشان به عنوان اسم رمز هر جاسوس انگلیسی در ایران به کار می رفت؛ یعنی انگلسی ها به جای اینکه اسم عاملشان را بگویند و او را لو بدهند، از عنوان کلی «یکی از برادران رشیدیان» استفاده می کردند و اسم خانواده ای را می آورند که همه می دانستند جاسوس انگلیس هستند. حتی وینستون چرچیل هم در کتاب خاطراتش، به فصل ایران و ملی شدن صنعت نفت که می رسد از آنها به نام «برادران» یاد می کند.
در بین این سه برادر، سیف الله مغز متفکر به حساب می آمد. درس خوانده بود و به نقل جملات ماکیاولی در لابه لای صحبت هایش علاقه داشت. قدرت الله بیشتر با محافل هنری لندن ارتباط داشت و فیلم وارد می کرد. اما اسد الله بود که علناً در سیاست مداخله می کرد، حزب راه می انداخت، نماینده مجلس (از تهران در دوره بیستم مجلس شورای ملی) می شد و با اشرف پهلوی جلسات ثابت داشت. به جز این علایق فردی، هر سه برادر یک علاقه مشترک هم داشتند: تجارت. رشیدیان ها تاجر بودند و هر چیزی، از هواپیمای اف 14 تا داروهای آنتی بیوتیک را می فروختند. معمولاً روی هر چیزی هم که دست می گذاشتند، دوست داشتند که انحصار آن تجارت را مال خودشان بکنند و با دینی که دربار به آنها داشتند معمولاً این دوست داشتن عملی می شد.
زمانی رشیدیان ها طرح «جاده سوم» را ارایه کردند. طبق این طرح، قرار شد جاده دیگری به جز جاده های چالوس و هراز به مازندران کشیده شود. رشیدیان ها اول مجوز جاده سوم را از شخص شاه گرفتند، بعد رفتند و تعداد زیادی از زمین های بین تهران و شمال را خریدند، هر کس هم که نفروخت به زور زمینش را صاحب شدند و بعد اعلام کردند که جاده سوم از میان زمین های خودشان می گذرد. این بار نوبت فروش بود. زمین های رشیدیان ها به قیمتی حداقل ده برابر فروخته شد و هرگز هم هیچ جاده سومی کشیده نشد. این فقط یک نمونه از هنرمندی های این سه برادر بود. یک بار دیگر مقداری داروی آنتی بیوتیک وارد کرده بودند. با کمک روزنامه نگارانی که در اختیار داشتند، شایعه کردند وبا آمده است. ظرف دو هفته داروهایشان را به شش برابر قیمت جهانی فروختند. آنها در تمام سال های پهلوی دوم، بزرگ ترین شبکه مافیای تجارت ایران را اداره می کردند و هیچ کس حتی خود «اعلیحضرت» هم جلودارشان نبود (در مطلب کناری، ماجرای تأسیس «تعاونی مرکبات شمال ایران» توسط همین سه برادر را می خوانید).
این میزان از قدرت و نفوذ، ثمره کاری بود که رشیدیان ها و پدرشان برای «اعلیحضرت» و پدرش انجام داده بودند. پدر این سه برادر، همان گاریچی اول قصه، حبیب الله رشیدیان کسی بود که سید ضیاء الدین طباطبایی را به مقامات سفارت انگلیس معرفی کرده بود و سید ضیاء هم که می دانید، با کودتایی در سال 1299 خودش و رضاخان را وارد زندگی سیاسی ایرانی ها کرده بود. البته رضاخان بعد از به قدرت رسیدن، هم سید ضیاء را کنار زد و هم حبیب الله گاریچی را. سید ضیاء به فلسطین رفت و رشیدیان بزرگ به زندان قصر. حبیب الله رشیدیان در این زندان تازه تأسیس، در بند دو، در اتاقی روبه روی اتاق فرخی یزدی ــ شاعری که به دستور رضاخان لب هایش را با نخ و سوزن به هم دوختند ــ یک اتاق انفرادی داشت. می گویند هر هفته یکی از کنسول های سفارت انگلیس در همان زندان به دیدار او می آمد. انگلیسی ها مهره هایشان را حالا حالاها لازم داشتند. بعد از فرار رضاخان، حبیب الله رشیدیان آزاد شد. در همان اوایل حکومت پهلوی دوم، رشیدیان ها با متحد کردن چند عشیره در جنوب ایران، قصد جداسازی خوزستان را داشتند که هیچ وقت معلوم نشد چرا یک باره برنامه عوض شد و برادران رشیدیان به دوستان نزدیک دربار تبدیل شدند.
آنها نقش تاریخی خودشان را در کودتای 28 مرداد 1332 ایفا کردند؛ وقتی که کرمیت روزولت ــ نوه تئودور روزولت معروف و فرمانده عملیات آژاکس ــ در تمام مدتی که ایران بود، در خانه رشیدیان ها به سر برد. نقش رشیدیان ها در کودتا دو چیز بود؛ آنها از یک طرف مأموریت داشتند تا با ایجاد هیاهو و جلب توجه ها به خودشان، فرصتی برای دیگر عوامل سیا و M16 ایجاد کنند تا بدون سر و صدا برنامه هایشان را پیش ببرند و از طرف دیگر، اسدالله رشیدیان قول داده بود تا در روز کودتا 20 هزار نفر از کسبه و اصناف را به خیابان بکشاند تا علیه مصدق شعار بدهند (مسؤولیت به میدان آوردن شعبان بی مخ و اوباش، با کس دیگری بود). رشیدیان ها مأموریت اول را به خوبی انجام دادند، طوری که مصدق برای چند هفته آنها را زندانی هم کرد. اما در ایفای قسمت دوم مأموریت چندان موفق نبودند، حتی پول آنها هم نتوانست بیشتر از 2 هزار نفر را به میدان بیاورد. به هر حال هر چه که بود، این سه برادر بعد از کودتا به پاس خدمتشان، «نشان درجه یک رستاخیز» گرفتند و اجازه برای تأسیس یک شبکه مافیایی در بازار تجارت ایران.
منزل اسدالله رشیدیان، در تمام سال های بعد از کودتا، پاتوق رجال سیاسی بود. او و برادرانش می خریدند و می فروختند؛ هر چیزی و هر کسی را؛ فقط یک بانک داشتند به اسم «بانک تعاون و توزیع» که هر بار در مرز ورشکستگی رفت، بانک مرکزی تمام کسری اش را تأمین کرد. آنها به جز سفارت انگلیس، با سیا هم در ارتباط بودند. کرمیت روزولت که رشیدیان ها او را «کیم» صدا می زدند، سالی چندبار به تهران می آمد و به جای سفارت آمریکا در خانه آنها می ماند. آن طور که در اسناد ساواک آمده، هیچ کس حتی «اعلیحضرت» نمی دانست که این افسر سیا برای چه کاری پیش رشیدیان ها می آید. شاه به مأموران ساواک دستور داده بود که سر از این ماجرا در بیاورند.
کرمیت روزولت، در کتاب خاطراتش از عملیات آژاکش (همان کودتای 28 مرداد)، که در ایران با نام «کودتا در کودتا» ترجمه شده، از اسدالله و سیف الله رشیدیان با اسامی مستعار «نوسی»(پسر خندان) و «کافرون»(موسیقیدان دیوانه) یاد کرده است. روزولت نوشته ترتیب ملاقات شبانه او با شاه را نوسی داد. او می گوید شاه در برابر نوسی، مثل یک نوکر می مانست در برابر یک ارباب.
فصلی از رمان نادر ابراهیمی درباره برادران رشیدیان است
آتش، بدون دود نمی شود
رشیدیان ها و اقداماتشان آن قدر مشهور هستند که به داستان ها هم راه پیدا کرده اند. متنی که در ادامه می خوانید، بخشی از رمان بلند «آتش بدون دود» است که در آن یکی از فامیل های آلنی ــ قهرمان رمان ــ با رشیدیان ها در می افتد. ماجرای «تعاونی مرکبات شمال» فصل شش از جلد هفت اثر معروف نادر ابراهیمی است که ما در اینجا بخشی از آن را به اختصار آورده ایم.
*آرتا، با صدای مرتعش، تن مرتعش، دل مرتعش گفت: «...آنها فقط می گویند که نمی خواهند عضو شرکت تعاونی باغداران مرکبات آقایان رشیدیان ها بشوند. فقط همین را می گویند. آنها مخالف شاه نیستند، یعنی تا این لحظه نبوده اند، مخالف استبداد نیستند؛ مخالف ساواک نیستند؛ اصلاً مخالف هیچ چیز نیستند. باغدار، فقط باغدار است. کسی که مرکبات دارد، فقط مرکبات دارد، نه اعتقادات سیاسی، باغدار، تا این لحظه، عضو هیچ حزبی نبوده. باغدار، در هیچ تظاهراتی شرکت نکرده...».
رئیس دادگاه فریاد کشید: «بس است آقای دکتر افشاری! بس است! این مزخرفات چیست که می گویید؟ شما وکیل باغداران شمال هستید یا دشمن خونی آنها؟ دفاع، کافی است آقا! بنشینید!
ــ آقای رئیس! خواهش می کنم! التماس می کنم! اجازه بفرمایید لااقل یک گزارش فشرده از ماوقع به عرض تان برسانم. خدمت به این باغداران درمانده بی پناه، شرف می خواهد و شما شرف قضا هستید! این حرفه شریف خدایی را به تباهی نکشید آقای رئیس!
ــ اگر بیش از این برای دادگاه ایجاد مزاحمت کنید دستور می دهم شما را به عنوان اخلالگر بیرون کنند. بس کنید نمایش را آقای افشاری! بس کنید!
*قصه باغداران شمال وطن، قصه ساده غمباری بود. آرتا افشاری، آهسته و سر به زیر و افسرده، در شبی بی مهتاب، قدم زنان، به سوی خانه محقر خود می رفت. خیابان، خلوت خلوت بود. شب بی مهتابی بود؛ مرطوب مثل همیشه شمال وطن، معطر مثل همیشه شمال وطن؛ اما با عطر غم آغشته.
صدای دریا از دور می آمد، صدای زوزه چند سگ از نزدیک. صدای عبور یک کامیون. صدای جیرجیرک ها. صدای یک آواز غمناک گیلکی.
چراغ های یک وانت، مه رقیق خیابان را شکافت و جلو آمد. وانت، کنار آرتا ایستاد. وانت پر بود از آدم های چوب به دست. چوب به دست ها فرو ریختند و هجوم آوردند. آرتا فرصت نیافت که سر را در پناه دست ها قرار دهد. شب بی مهتابی بود.
*قصه باغداران شمال وطن، قصه ساده غمباری بود. رشیدیان بزرگ، پای میز قمار در باشگاه ایران، از شاه اجازه گرفت که زندگی باغداران شمال را سر و سامانی ببخشید و آنها را از وحشت فروش نرفتن یا ارزان فروش رفتن مرکباتشان نجات بدهد.
ــ اعلیحضرتا! ما می توانیم تمام باغداران شمال را، بدون هیچ استثنا، در یک تعاونی بزرگ مجهز گرد هم آوریم، محصولاتشان را بیمه کنیم. به همه آنها به موقع سم و سمپاش بدهیم، روش نگهداری و بسته بندی درست مرکبات را به آنها بیاموزیم، برای هر نوع از مرکبات، قیمت معینی پیشنهاد کنیم، خرید کلیه محصولات باغداران مرکبات را تضمین کنیم، به پرورش انواع بسیار مرغوب و پیوندی مرکبات اقدام کنیم و ... .
ــ هوم ...مشغول شوید ببینیم چه می شود! نباید نارضایی عمومی ایجاد کنید! می فهمید؟
ــ بله اعلیحضرتا! خاطر مبارک کاملاً آسوده باشد! اسباب رضایت همه شان را فراهم می آوریم... .
ــ عیب ندارد...مشغول شوید!
*قصه باغداران خطه شمال، قصه ساده غمباری بود. شبی دیر وقت، یک وکیل دعاوی، به دیدن آرتا افشاری رفت: «رشیدیان ها را می شناسی؟»
ــ بله. به صحرا آمدند، برای انحصار خرید و فروش پنبه؛ آواره شان کردیم.
ــ پس درست آمده ام. حالا رفته اند به شمال و مثل وبا افتاده اند به جان باغداران. می خواهند کل باغ های مرکبات را در اختیار بگیرند، هر طور که بخواهند، قیمت بگذارند، به هر شکلی که بخواهند، بخرند و به هر قیمتی که دوست داشته باشند بفروشند.
ــ همین طور است.
ــ گروهی از باغداران بینوا را فریب داده اند و با خود همراه کرده اند. الباقی فهمیده اند و آماده مقابله شده اند: «نمی خواهیم عضو تعاونی آنها باشیم. نمی خواهیم پرتقال هایمان را تحویل رشیدیان ها بدهیم. می خواهیم همین جا کنار جاده بریزیم و بفروشیم. دیگر از کیلویی سه ریال که رشیدیان ها می خرند که کمتر نمی فروشیم، بله؟» اما رشیدیان ها رحم، ذره ای ندارند... .
ــ و حالا، تو، وکالت باغداران را قبول کرده ای.
ــ تو می دانی؟
ــ من چیزی نمی دانم اما وقتی می بینم پی کمک می گردی، می فهمم دنبال چه چیز آمده ای، مرد! این طور شد که آرتا وارد این نزاع خونین شد.
*مردی، سر و پابرهنه، نیمه شبان، فریاد کشان، می دوید و بر سر و روی می کوفت: «آی مردم! آی مردم! باغم...باغم...باغم را آتش زدند...آی مردم به دادم برید! باغم، زندگی ام...همه را سوزاندند...».
*آقای رئیس! شما را به خدا فکری به حال این مردم درمانده بکنید! هر کس که حاضر نمی شود مرکباتش را مفت مفت بار کند و به انبار رشیدیان ها تحویل بدهد، این آقایان، بلافاصله، باغش را به آتش می کشند... . تا به حال، شش بچه شیرخواره در این باغ سوزی ها سوخته اند. آخر جنایت چقدر؟ قساوت چقدر؟ سراسر شمال وطن، عرصه جولان جنایتکاران بین المللی شده است. مگر این وطن، وطن شما نیست؟ این باغ ها، باغ های ایران شما نیست؟ این آدم ها که این طور قطعه قطعه می شوند، هموطنان شما نیستند؟
ــ آقای وکیل! شما سند، دلیل و مدرکی دارید؟
ــ آقای رئیس! امور بدیهی که مدرک نمی خواهد. جنابعالی می فرمایید که هر جنایتی که با نهایت مهارت انجام شود و جنایتکار، ردی از خود باقی نگذارد، جنایتی است مجاز و بی مجازات؟
ــ اینجا حرف از امور بدیهی نیست آقا! این آقایان می گویند که خود شما این باغ ها را آتش زده اید تا پرونده سازی کنید. اگر آنچه شما می فرمایید، کاملاً بدیهی است و مدرک نمی خواهد، سخن وکیل این آقایان هم بدیهی است و مدرک نمی خواهد... .
*«آی مردم! آی مردم! باغم...باغم....آتش زدند...آتش زدند... زندگی ام به باد رفت...آی مردم...»
هر شب ...هر شب از باغی از باغ های معطر شمال، این ناله و فریاد برمی خاست و رشیدیان بزرگ به شاه می گفت: «اعلیحضرتا! باغداران به نحو غریبی از تعاونی مرکبات شمال استقبال می کنند. فرصت نمی دهند که ما به کارها سر و سامان بدهیم».
شاه می گفت: «اِ؟ استقبال می کنند؟ پس این جار و جنجال ها چیست که در شمال به راه افتاده؟ بله؟ می گویند که شما باغ های مخالفان تعاونی را با صاحبان باغ ها، یکجا می سوزانید. خلاف می گویند؟»
ــ اعلیحضرتا! جسارتاً به عرض می رسانم که این شایعات را کمونیست ها درست کرده اند. اعلیحضرت اطلاع دارند که کمونیست ها می خواهند با پخش این شایعات، زمینه را برای تجزیه شمال فراهم آورند.
ــ عجب! عجب! پس من این عکس هایی که از باغ سوزی های شمال دیده ام، تمامش کشک بوده؟
ــ عکس؟ عکس علیحضرتا؟ خب جسارتاً به عرض می رسانم که همیشه، در فصل چیدن میوه، باغ هایی در شمال آتش می گیرند؛ چون زن های میوه چین، کپه کپه، اینجا و آنجا، در باغ ها آتش روشن می کنند تا گرم شوند...بله... .
ــ و بچه های خودشان را هم توی همان آتش ها کباب می کنند و می خورند، بله؟
ــ کباب؟ کباب؟ بچه؟ بچه اعلیحضرتا! جسارتاً... .
ــ به هر حال لازم است که زودتر به این وضع، خاتمه بدهید اگر کار به آشوب عمومی بکشد، ما قادر به حفظ منافع شما نخواهیم بود؛ گمان نبرید که سیا، در همه حال شما را به ما ترجیح می دهد. این مسأله را هر چه زودتر حل کنید آقا!
ــ امر، امر مبارک است اعلیحضرتا!
*50 چوب، پیوسته بالا و پایین می رفت. دیگر نه از فرق سر چیزی مانده بود نه از سر، نه از بازو، نه از تن؛ اما قلب، تمامش مانده بود و این تنها چیزی است که اگر خوب نگهش داری، عاقبت می توانی با کمکش جهان را نجات بدهی.
آرتا تا شد، مچاله شد، گلوله شد، له شد، متلاشی شد و آنها هنوز می زدند. نعش آرتا، حتی شناخته هم نشد.
همشهری جوان، شماره 249