16 خرداد 1393
مردم به تاجگذاری احمدشاه امیدوارند
این ملالت بیاندازه آیا تنها به واسطه محرومی از آزادی اروپا و مفارقت دوستان مهربان آن سامان است یا بابت انسی است که در مدت طولانی به اقامت در شهرهای آباد داشتهام و اکنون جز خرابه چیزی نمیبینم. البته همه مدخلیت دارد ولی بیشتر به واسطه دیدن اوضاع ناگوار وطن است که خرابی صوری و معنویش به مراتب بیشتر از پیش شده غبار غربت و بیکسی بر در و دیوارش نشسته است.
از رسیدن به انزلی تا ورود به تهران هر چه میبینم نامطبوع، هر چه میشنوم ناملایم، هر چه احساس میکنم غمافزاست علیالخصوص که دختر سه سالهای دارم حساس و شیرین زبان نامش فخرالزمان. این طفل در مدت یک سال اقامت سوئیس زبان فرانسه حرف میزند و فارسی را فراموش نموده و از اوضاع وطن چیزی در خاطرش نمانده، بدان میماند که تازه در این عالم قدم میگذارد هر چه مشاهده میکند همه مخالف است با آنچه با آنها انس داشته. اظهار وحشت میکند و از روی حیرت به زبانی که دارد پی در پی میپرسد اینجا کجاست؟ اینجا چرا اینطور است، برویم خانه خودمان، دیگر نمیداند اینجا خانه خودمان است، این ویرانه وطن عزیز ماست که بیصاحبی آن را به این صورت و به این روز سیاه افکنده. میپرسد دیوارها چرا خراب است، زمینها چرا پر از خاک و کثافت است، مردم برای چه پا برهنهاند (مراد مردم گیلانند) پرسشهای حیرتآمیز این طفل تازه زبان گشوده بیشتر خاطر مرا مشوش میدارد علیالخصوص که احوال پریشان فقرا و عجزه بیچاره را که در هر گذرگاه بر مسافرین هجوم آورده در کمال سماجت تکدی مینمایند مشاهده مینمایم که به مراتب از پیش افزون شده، بر پریشانی خاطرم افزوده میگردد. گاهی تصور میکنم چگونه میشود این ملت روی سعادت ببیند و از این بدبختی که دارد نجات یابد. کی میشود امور ملک و ملت ما رو به اصلاح بگذارد و آثار آن در ناحیه بیچارگان هویدا گردد. از یک طرف پس از چند سال در راههای اروپا به آسانی و استراحت سفر کرده اکنون طی نمودن راه انزلی تا تهران در صورتی که از بهترین راههای مملکت ماست با زحمت زیاد که دارد بر من ناگوار است.
چیزی که در این وقت و در این راه جالب نظر من گشته و مزیتی است که در این سفر تصور میکنم حاصل شده است سکوت و آرامی است که در همه جا دیده میشود. نمیدانم این سکوت، این آرامی به واسطه انتظام امور دولت و حسن جریان اداره حکومت است یا به واسطه رعبی است که از قوه اجنبی در دلها جای گرفته یا اینکه مملکت به صورت قبرستانی درآمده و از مردگان آوازی شنیده نمیشود. در اثنای راه چون از منجیل میگذرم محاذی قهوهخانهای اطراق مختصری میشود. اداره کوچکی به نظر میآید که بیرق شیر و خورشید بر آن نصب است. به حیرت بر آن اداره نظر میکنم که اینجا کجاست، در این حال دو تن از جوانان در لباس ژاندارمری به فرم تازه که ندیده بودم مرا استقبال کرده با خوشرویی و ادب به حجره خویش خواندند و تشریفاتی به جا آوردند، از حال و کار آنها پرسش میکنم، معلوم میشود اداره ژاندارمری است که در تحت ریاست صاحبمنصبان سوئدی مرتب گشته و تنها قوهای است که در ازای تمام قوای محو شده دولت ایجاد شده و هنوز در تمام مملکت مخصوصا در نقاط شمالی به واسطه ضدیت مامورین روس نفوذ نیافته و این آخر نقطهایست که از این طرف پیش آمدهاند تا کی بتوانند خود را به سرحدات شمالی برسانند. از دیدن این مرکز کوچک که به نام قوه ایرانی است مشعوف میگردم خصوصا که معلوم میشود اظهار خصوصیت جوانان به واسطه سابقه شناسایی است که نسبت به من دارند. چه آنها از تربیتیافتگان مدرسه ادب تهران بودهاند و حق تعلیم مرا درباره خود فراموش نکردهاند. دیگر از آنچه میبینم و مسرت میافزاید خالی بودن جای عساکر روس است در گیلان و قزوین که زمان کمی پیش از این به روسیه بازگشت نمودهاند و غیر از معدودی به نام حراست قنسولخانهها باقی نمانده است.
بالجمله به تهران میرسم گرچه بایستی پس از عهد بعید دوری از وطن به دیدار دوستان و عزیزان دلشاد گردم ولی هر وقت میخواهم احساس این خوشبختی را بنمایم پریشانی حواس از بابت اختلال امور شخصی از یک طرف و پی بردن بر احوال پریشان وطن و هموطنان از طرف دیگر شهد آن را به کامم تلخ مینماید، خصوصا که هر چه بیشتر مردم را دیده سخنان ایشان را میشنوم بیشتر حس میکنم که روح حیات از پیکر این قوم بیرون رفته، احساسات ملی بالمره محو و نابود شده، گویا مرغ مرگ بر سر همگی نشسته، یاس و ناامیدی سرتاسر مملکت را فرا گرفته است، جمعی از ستمکاران سران و سروران قوم شده به یغماگری پرداختهاند. دو قوه فاسد که قرنها بزرگتر بدبختی ایران را تشکیل میداده یعنی قوه دولتیان ستمگر و روحانینمایان طمعکار بعد از آن همه انقلاب، بعد از آن همه فداکاری، بعد از همه قتل نفوس و هتک اعراض و نهب اموال که در راه آزادی ملت واقع شده، بعد از همه سعی جمیل که در راه کوتاه کردن دست این دو قوه فاسد به کار رفته، به صورتی قبیحتر از تمام صورتهای گذشته حکمروایی مینماید.
گفتم به صورتی قبیحتر، بلی چه پیش از این تسلط بر زیردستان از طرف دولتیان بود و گاهی از طرف روحانینمایان و اکنون قوه اجنبی اسباب دست ستمگران شده، هر کجا درمانده شوند، هر کجا رسیدن به آرزوهای خود را مشکل تصور نمایند به زبان مامورین اجنبی مقاصد نامشروع خود را بر دوش ملت بار مینمایند. ملت بیخبر، ملت بیچاره هم چاه را از راه نشناخته متنفذین در وجود خود را که همه گرگان در لباس میشند تقویت نموده به دست خود اسباب بدبختی خود را فراهم میآورد. چون سخن از دو قوه فاسد به میان آمد بهتر چنان میدانم این رشته را تعقیب نموده حالت حالیه مملکت را از بابت این دو قوه با پیش از انقلاب ایران مقایسه نمایم تا بر خوانندگان معیار ترقی و تنزل مملکت آشکار گردد.
در ازمنه سابق چنان که در مجلدات دیگر این کتاب نوشتهام (مخصوصا در اوائل جلد اول) این دو قوه ناشی میشد از یک سلطنت مقتدر که پادشاهش مالکالرقاب گفته میشد، وزرا و امرایش مردم سالخورده دنیادیده تجربهآموخته و اغلب گرچه به ظاهر بود، دیانت شعار بودند، قوای دولت برای ابهت سلطنت و انتظامات داخلی کافی بود، حکامش از مرکز کمال ملاحظه را داشتند، درباریانش اغلب دو دسته بودند بر ضد یکدیگر که اگر از طرف یک دسته به کسی ستم میشد ستمکشیده به دسته دیگر متوسل گشته او را حمایت میکردند.
قوه دیگر ناشی بود از روحانیان خداپرست که در هر شهر و دیار ایران و عراق عرب متعدد موجود بودند و از جمعی روحانینمایان شرکا ستمکاران. خداپرستان آنها وجودشان برکت بود و موجودیتشان گرچه در گوشۀ انزوا بود موجب هزارگونه ملاحظه و در واقع پشت و پناه حقیقی ملت و دولت بودند.
روحانینمایان آن عهد و زمان نیز اغلب مردم آبرومند و دارای حیثیات شخصی بودند که حیثیات مزبور میتوانست از بسیاری از تجاوزات آنها جلوگیری نماید و سدی در برابر هوسناکیهای ایشان بوده باشد. بعلاوه از روحانیان حقیقی اندیشه داشتند این بود که راه چاره برای ستمدیدگان از طرف آنها هم بسته نبود و مضرت وجودشان اغلب چارهپذیر بود.
اما در این عهد و مخصوصا در سنوات اخیر در مبادی این دو قوه عکس تمام آنچه در ازمنه سابق بود دیده میشود و هیچ یک به صورت و معنایی که از پیش بوده باقی نمانده است و اما قوه دولت بعد از خلع محمدعلی شاه، این قوه از سلطان احمدشاه نابالغ ناشی بود که مدت چهار سال در انتظار تاجگذاری میگذرانید و اکنون دارد به آرزوی خود میرسد بیآنکه بداند سلطنت چیست و مملکت کدام است و از بابت سلطنت کسانی که به دست صاحبان هوا و هوسهای گوناگون اسیر بوده مانند عضدالملک شخص معقول مؤدب مذهبی سیاستناشناس و یا مانند ناصرالملک عالم سیاستشناسی که نمیتوانسته است صلاح ملک و ملت را بر ملاحظه حیثیت و دارایی خود مقدم بدارد و از وزرایی که اغلب با یکدیگر ضد و ناسازگار بودهاند با وجود اینکه اهلیت داشتن بسیاری از آنها هم برای آن مقام محرز نبوده است بلکه مکرر اشخاص نااهل به شغل وزارت میرسیدند، به علاوه معارضین تخت و تاج چه از خانواده سلطنت و چه از چپاولان داخلی در نقاط مختلف مکرر حمله کرده، قوه مستقیمی برای دولت در دفع آنها موجود نبوده است و مجبور بودهاند زمام امور را به دست روسای بختیاری بدهند که قوه شخصی آنها قائممقام قوه دولت بوده باشد و بدیهی است حکومت ایلاتی در مملکتی مانند ایران با اوضاع ایلات دیگر و رقابتی که در آنها هست چه اثر میکند و هم در حکومتی که قوه ایلاتی او محتاجالیه دولت باشد، چه در مرکز و چه در ولایات و آن قوه جلب نفع را یگانه مقصد خویش بشمارد، حال زیردستان او پیداست به کجا میکشد. این بود که کار ستمکاری در تمام مملکت مخصوصا در نقاطی که حکومت ایلاتی بود شدیدتر از دورههای استبدادی شد و مردم ناچار میشدند به قوای اجنبی متوسل گردند. سیاست اجنبی هم همین آرزو را داشت و حسن استقبال میکرد بلکه خود وسایل آن را نیز فراهم میآورد. علیالخصوص که به واسطه پذیرفته شدن اولتیماتوم روس و انگلیس و قبولانیدن مواد عهدنامه ۱۹۰۷ که مابین آن دو دولت راجع به آسیای وسطی بسته شده به دولت وقت قنسولهای دو دولت در جنوب و شمال رشته امور سیاست داخلی و خارجی را از دست حکومت ایرانی گرفته، کار به جایی رسیده است که از بدخواهان و خیانتکاران گرفته تا سران و سروران قوم همه دیده باطن و ظاهر را به جانب دربار پطرسبورغ و لندن افکنده، منتظرند مقدرات آنها از آن دو ناحیه بروز کرده در داخل مجری گردد. قوه نظامی دولت هم صفر شده، دو قوه قزاق و ژاندارمری هم در واقع مستند است به روس و انگلیس و قوه اجنبی شمرده میشود گرچه ژاندارمری به ایرانی بودن نزدیکتر است تا قزاق.
و اما قوه روحانی ـ رؤسای بزرگ مذهب و مجتهدین محترم از میان رفتهاند، باقیماندگان ایشان در عراق عرب و ایران از کمیابی در حکم معدومند و جمعی از روحانینمایان که به وراثت در این کسوت باقی ماندهاند در انقلابات اخیر و خلط و مزج دولت و ملت شریکالمصلحه دولتیان شدهاند و جمعی از آنها اسباب دست خیانتکاران گشته، به عبارت دیگر حجتالاسلامهای بیسواد طماع خود را به میدان انداخته به دست یاری مردم طماع بیکار، اشخاصی را به وزارت و حکومت و وکالت و غیره میرسانند و در امور دولت و ملت دخالت نموده، استفاده میکنند.
ناامیدی سرتاسر مملکت را فرو گرفته، با هر کس سخنی از اصلاحات ملکی گفته شود به غیر از نمیشود و کار گذشته یعنی تقدیر امور از دست داخله خارج است، جوابی شنیده نمیشود، چیزی که در این وقت نویددهنده و موجب سرگرمی مردم شده حکایت تاجگذاری سلطان احمدشاه است که در بیست و هفتم شعبان هزار سیصد و سی دو (۱۳۳۲) مقرر گشته است انجام یابد. مردم بیخبر تصور میکنند با تاجگذاری احمدشاه اوضاع و احوال رو به بهبود میگذارد در صورتی که شاید از اینکه هست بدتر شود، چه تعجیل نایبالسلطنه در انجام این کار تنها به رعایت صلاح مملکت نیست بلکه برای خلاص نمودن جان خویش و رفتن به اروپا و آسایش خیال است و به هر حال مردم بیخبر از این پیشآمد خوشحالند و خوشحالان را مقصدهای مختلف است. یک طایفه منافع خود را در این میدانند که سلطان احمدشاه خود متصدی امر سلطنت باشد، طایفه دیگر انقضای مدت نیابت سلطنت ناصرالملک را خواهانند یا برای منافع خویش و یا از روی وطنخواهی، چه تصور میکنند سیاست ناصرالملک گرچه به صورت در حمایت حکومت ملی است در واقع سیاست محافظهکارانه است و میگویند ریاست ناصرالملک روح تجددخواهی ملت را مانع نمو و هیجان است.
بعلاوه نفوذ اجانب در مدت ریاست او نیز زیاد گشته، به واسطه جبنی که وی از آنها دارد و به واسطه همراهی که با مستخدمین اجنبی مینماید و شاهد میآورند اداره خزانهداری را که به یک اجنبی طماع سپرده شده و مبلغ هنگفت خرج او و اداره اوست، این شخص زمام امور مالیه مملکت در دست گرفته، از هیچگونه خیانت مادی و معنوی دریغ نمیدارد به اطمینان همراهی ناصرالملک.
میگویند در ریاست ناصرالملک پای روحانینمایان طماع بیش از پیش به دربار دولت بازگشته و دست آنها به دامان شرکت در کارهای دولتی افزونتر رسیده است و از اینگونه تعرضات به نیابت سلطنت ناصرالملک بسیار دارند و اعتراضکنندگان بیشتر اشخاصی هستند که مسلک ناصرالملک کاملا بر ضد آنهاست و به همین ملاحظه حزبی به عنوان دمکرات اخیرا نفوذ یافته بود، به تدبیرات عملی ناصرالملک از کار باز مانده در شرف انحلال است.
در این صورت بدیهی است هواخواهان ناصرالملک معتدلینی میشوند که خود را مشروطهخواه معرفی مینمایند در صورتی که در آنها اشخاصی هستند که از ترویج نمودن مرتجعین هم مضایقت ندارند. آب و هوای سیاسی مملکت هم با مزاج آنها مساعد است. سیاست اجنبی نیز از ایشان احترازی ندارد بلکه در مواقعی شاید بتواند غیرمستقیم از آنها استفاده هم بنماید پس تندروان از تجددخواهان و مستبدین عموما دشمنان ناصرالملک هستند و متوسطین مابین ساکت و مداح نسبت به او.
اما در محاکمه تاریخی گرچه نیابت سلطنت ناصرالملک موکول به بقای مشروطیت بوده است و او بایستی ظاهرا آن را محافظت نماید ولی همین که او با ضدیت مستبدین و تندروان در داخل و اختلاف نظرها در سیاست خارجی توانست مدت چهار سال را بگذراند و تاج سلطنت مشروطه را بر سلطان احمدشاه قاجار بگذارد قابل تمجید است و اما آنچه اعتراضکنندگان به وی نسبت میدهند نمیتوان همه را تصدیق کرد، تنها چیزی که میتوان گفت این است که ناصرالملک هم مانند اغلب دانشمندان ایران طبیعت او بر دانشش غلبه دارد. به هر حال تشریفات تاجگذاری در سرتاسر مملکت فراهم آمد و در این حال که ملت به واسطه شدت تجاوزات مامورین روس مخصوصا در نقاط شمالی در هیجان است به مناسبت تاجگذاری دولتیان به خیال افتادند درخواستی از دربار روسیه بنمایند بلکه برای تجاوزات مزبور حدی قرار داده شود، درخواست مزبور راجع بود به تغییر حکومت آذربایجان و خلع صمدخان مراغه که پس از حوادث محرم یک هزار و سیصد و سی از طرف روسها حکومت یافته و هنوز به جای خود باقی است و از هرگونه ستمگری نسبت به مردم مخصوصا کسانی که دم از مشروطهخواهی میزدهاند خودداری ندارد و دیگر راجع به مهاجرین روس که در خاک ایران علاقهدار میشوند برخلاف عهدنامه ترکمانچای و هم راجع به مداخله قنسولات روس در مالیه املاک کسانی که در منطقه نفوذ آنها واقعند و به حمایت ایشان استظهار دارند.
دولت روس به آن درخواست وقعی نگذارده تنها در مساله اول که اهمیتی نداشت روی مساعدت نموده باقی را رد کرد ولی در چند روزه تاجگذاری مستور کرده پس از آن اشاعه داد رسیدن جواب نامساعد مزبور در این موقع در افکار عامه سوءاثر نموده، حسنخان وثوقالدوله را که متهم به رابطه خصوصی داشتن با سفارت روس است و اکنون وزیر خارجه میباشد مقصر میشمارند.
بالجمله اگر چه در ظاهر به واسطه هیجان موقتی که در مردم برای تاجگذاری حاصل شده در چشم کوتهنظران سراب امیدی از دور به نظر میآید ولی نباید شعر سعدی را فراموش کرد که گفت:
خانه از پایبند ویران است / خواجه در بند نقش ایوان است
زمامداران امور همانها هستند که بودند، خالی بودن خزانه همان است که بود، نه دولت را قوتی است و نه ملت را اتفاق و همتی و بالجمله نه زر داریم و نه زور و در دست اجانب مقهور. مگر دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
حیات یحیی، یحیی دولتآبادی، انتشارات عطار، انتشارات فردوسی، جلد سوم، تهران، ۱۳۶۱، صص ۲۶۷-۲۶۰