06 مرداد 1400

نقش انگلیس در عزل و قتل میرزاتقی‌خان امیرکبیر


نیلوفر کسری

 نقش انگلیس در عزل و قتل میرزاتقی‌خان امیرکبیر

  میرزاتقی‌خان امیرکبیر، صدراعظم بزرگ عصر ناصری از رجال برجسته، آزادیخواه و اصلاح‌گر تاریخ معاصر ایران بود.

امیرکبیر یکی از پایه‌های اصلی مبارزه با استعمار و استثمار در تاریخ معاصر ایران به شمار می‌آید. وی همواره سدی در مقابل مطامع دول روس و انگلیس بود و مانع از رسیدن آنان به اهداف شومشان می‌شد. بنابراین بررسی زوایای شخصیتی امیرکبیر و عملکرد او در برخورد با دول استعمارگر و نقش این دولتها به ویژه انگلیس در عزل و قتل امیر حائز اهمیت است.

میرزاتقی‌خان در خانواده‌ای از طبقات پایین به دنیا آمد و در دامان یکی از بهترین و اصیل‌ترین خاندانها پرورش یافت. تقی، فرزند کربلائی محمد قربان از اهالی قریه هزاوه اراک، در مجاورت فراهان، که زادگاه خانواده بزرگ قائم‌مقام بزرگ درآمد و آشپز وی شد و در زمان میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام دوم، صدراعظم محمدشاه به نظارت بر آشپزخانه خاندان گمارده شد. میرزاتقی هم با اطفال خانواده قائم‌مقام محشور بود. به طوری که هوش ذاتی و دانش او باعث شد در اندک مدتی ترقی یابد و به مدارج عالی علمی دست یازد.

امیر در کودکی که ناهار اولاد قائم‌مقام را می‌آورد و در حجره معلمشان ایستاده برای باز بردن ظروف، آنچه معلم به آنها می‌آموخت فرامی‌گرفت تا روزی قائم‌مقام به آزمایش پسرانش آمده، هر چه از آنها پرسید، ندانستند. امیر جواب می‌داد. قائم‌مقام پرسید: تقی تو کجا درس خوانده[ای]، عرض نمود، روزها که غذای آقازاده‌ها را آورده ایستاده می‌شنودم. قائم‌مقام انعامی به او داد، او نگرفت و گریه کرد. بدو فرمود چه می‌خواهی. عرض کرد به معلم امر فرمائید درس که به آقازاده‌ها می‌دهد به من هم بیاموزد. قائم‌مقام را دل سوخته، معلم را فرمود تا به او نیز می‌آموخت.[1]

بدین ترتیب با پرورش در دو خانواده فقیر و غنی، هم رفاه و آسایش و ناز و نعمت طبقات ممتاز را از نزدیک دید و هم درد و رنج و زحمات و محرومیتهای طبقات زحمتکش ملت را لمس کرد و از نزدیک با شرایط هر دو طبقه آشنا گردید. دوران رشد و جوانی تقی با شکست ایران در برابر روس و عقد عهدنامه ننگین ترکمان‌چای، دسیسه‌های دول خارجی از جمله انگلستان در این عهدنامه، اقدامات انگلیس در خراسان، بلوچستان و ماوراءالنهر برای حفظ هندوستان و خلاصه تماس مستقیم با عملکرد استعمارگرایانه آن کشورها در ایران مصادف بود و البته حضور او در کنار میرزاابوالقاسم‌خان فراهانی، قائم‌مقام اول، در اواخر عهد فتحعلی‌شاه و اوایل محمدشاه، چشم و گوش امیر را بر جنایات و خیانتهای دول استعماری و فساد دستگاه حاکمه گشود.

شروع کار میرزاتقی به طور رسمی و جدی از زمان به تخت‌ نشستن ناصرالدین‌شاه قاجار بود. گرچه سفرهای او به روسیه در هیأت عذرخواهی از بابت قتل گریبایدوف (16 شوال 1244-3 رمضان 1245) مسافرت به ایروان (1253ق) هنگامی که محمدشاه برای تسخیر هرات به خراسان رفته بود و امپراتور روسیه عازم بازدید از مناطق جنوبی روسیه و نواحی منتزعه از ایران بود و می‌خواست با شاه ایران ملاقات کند، میرزاتقی به همراه ناصرالدین‌میرزا ولیعهد هشت‌ ساله ایران عازم آن نواحی شد و با نیکلای امپراتور روس ملاقات کرد. همچنین مسافرت به ارزنه‌الروم برای رفع کشمکشهای عثمانی و ایران (اواخر سال 12359-1262ق) و تدبیر مدبرانه‌اش در این قرارداد؛ رجال خارجی و نمایندگان آنان را با او آشنا کرده بود. به طوری که رابرت کرزن انگلیسی درباره نقش میرزاتقی‌خان در آن کمیسیون نوشت:

میرزاتقی از تمام نمایندگان عثمانی، روسیه و انگلیس که در ارزنه‌الروم جمع شده بودند قابل ملاحظه‌تر و مشخص‌تر بود و با هیچ‌یک از آنها قابل مقایسه نبود.[2]

اما هنوز امیر قابلیتهایش را آشکار نکرده بود.

 

صدارت و نخستین جرقه‌های مخالفت

چند روز قبل از مرگ محمدشاه، مهدعلیا همسر اول او و مادر ناصرالدین‌شاه و سفرای روس و انگلیس از وخامت حال شاه باخبر شده بودند. طبیب مخصوص شاه، دکتر بل مراتب را به طور رسمی به اطلاع وزیرمختار انگلیس رسانده بود. مهدعلیا مادر ناصرالدین‌شاه بلافاصله دست به دامان وزرای مختار روس و انگلیس شد تا برای آوردن ولیعهد از تبریز اقدام کنند. او در تهران گوش به زنگ ماند تا در صورت خبر فوت شوهر، کلیه مدعیان سلطنت را به کمک یاران خود نابود سازد. البته در این مورد قول مساعد سفرای روس و انگلیس را به دست آورده بود. دالگورکی وزیرمختار روس پس از مشورت با کلنل فرانت، کاردار سفارت انگلیس مقرر داشت به محض وصول خبر مرگ محمدشاه فوراً یکی از اعضای سفارت را به چاپاری روانه تبریز نمایند و ولیعهد را در اسرع وقت به تهران برسانند و بدین ترتیب خیالات سوء جمعی از درباریان و امرا را که هر یک به نفع خود فعالیت می‌کردند و نقشه‌هایی در سر می‌پروراندند، بگیرند. اما در عین حال هر یک از سفرا جداگانه خیال سبقت گرفتن از یکدیگر را داشتند و می‌خواستند در تقرب و همراهی ولیعهد، پنهانی و قبل از فوت محمدشاه، قاصدی روانه تبریز کنند. از این رو کلنل فرانت پس از اطلاع از وخامت حال شاه، قاصدی از جانب خود به تبریز فرستاد. دالگورکی هم سفیری روانه تبریز کرد.[3]

یازدهم شوال 1264 خبر مرگ محمدشاه، پس از پنج روز، در تبریز به ولیعهد هفده ساله رسید. ناصرالدین‌میرزا فوراً به وزیر خود میرزافضل‌الله نصیرالملک دستور داد مبلغی پول برای پرداختن قرضهای هجده هزار تومانی‌اش و مخارج سفر تهران تهیه نماید و مقدمات سفر را آماده سازد. اما نصیرالملک نتوانست پول را تهیه کند و رسماً معذرت خواست.

ولیعهد به میرزاتقی‌خان فراهانی، وزیرنظام متوسل شد، که شغل امارت نظام را بعد از مرگ امیرنظام، محمدخان زنگنه به عهده داشت، که او نیز این مسئولیت را پذیرفت.

امیرنظام از ناصرالدین‌میرزا خواست دستخطی تحت عنوان «سند تقی سند من است.» بدو بدهد. تا او با این دستخط هر قدر تنخواه لازم باشد، فراهم آورد. ناصرالدین‌میرزا چنین کرد و امیر مقداری پول از بازرگانان تبریز وام گفت. وی با مراجعه به یکی از تجار تبریز (حاج شیخ کاظم پدر شیخ محسن‌خان مشیرالدوله) مبلغ سی‌هزار تومان قرض کرد[4] و با پشتکار فراوان، وسایل حرکت ولیعهد و سپاهیانش را به تهران فراهم نمود. ناصرالدین‌میرزا در 14 شوال 1264/1848ش در تبریز تاجگذاری کرد و روز بعد همراه وزیرنظام و سپاهیانش راهی تهران گردید. امیر قبل از حرکت برای اینکه مشکلی در آذربایجان پیش نیاید، ابتدا در دستگاه حکومت تغییراتی داد و افراد مطمئن و معتمد را به کار گمارد و همچنین مانع از همراهی بعضی از نزدیکان ولیعهد در سفر به تهران شد و به آنان گفت: «حقوق شما اضافه می‌شود ولی حق آمدن به تهران را ندارید تا موقع اقتضا کند. فعلاً‌ در تبریز بمانید.»[5]

همچنین به شاه گفت که اینها در کودکی شما را دیده‌اند و حالا احترام مقام سلطنت را درست نگه نمی‌دارند. بهتر است در تبریز بمانند و فقط شش نفر از آنان را اجازة آمدن داد.[6]

حسن خدمت و تدابیر میرزاتقی باعث شد که در باسمنج، دو فرسنگی تبریز، ناصرالدین‌شاه منشور لقب و مقام امارت نظام را که سابقاً با محمدخان زنگنه بود به میرزاتقی‌خان امیرکبیر تفویض کرد و او را از آن تاریخ به بعد به نام امیرنظام ملقب ساخت. کاروان شاه در روز هجدهم ذی‌قعده سال 1264 به تهران رسید. اوضاع پایتخت در این زمان بسیار آشفته بود. مهدعلیا از ترس مدعیان سلطنت بویژه طرفداران عباس‌میرزا ملک‌آرا، دیگر فرزند ذکور محمدشاه که به او و مادرش خدیجه سلطان علاقه‌ای خاص داشت، به سفارتخانه‌های انگلیس و روس متوسل شد و پس از کسب حمایت آنها برای 45 روز با قدرت زمام امور را در دست گرفت.[7] او علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه را به پیشکاری خود برگزید و هر روز در تالار بزرگ پشت پرده زنبوری قرار می‌گرفت و راجع به کارها با آنان گفت‌وگو و دستورات لازم را صادر می‌‌کرد.[8]

وی جمله «مهین مادر ناصرالدین شهم» را بر چهارگوش بزرگی حک کرده بود و فرمانهای خود را با آن مهر می‌‌کرد.[9]

در این زمان تهران و ولایات در بی‌نظمی کامل به سر می‌برد. حاج میرزاآقاسی، وزیر بی‌کفایت محمدشاه که در طول مدت صدارتش عده بی‌شماری از رجال و درباریان را از خود رنجانده بود و در حفظ مقام، جز شخص محمدشاه پشت و پناهی نداشت در روزهای آخر حکومت شاه از ترس در قلعه عباس‌آباد مستقر شده بود و می‌خواست از عباس‌میرزا ملک‌آرا به عنوان جانشین پادشاه حمایت کند. او حتی چند مراسله به رضاقلی‌خان هدایت، لل‍ه‌باشی عباس‌میرزا نوشت و از او خواست تا عباس‌م میرزا ملک‌آرا را به قلعه عباس‌آباد بیاورد تا از طریق نایب‌السلطنه کردن او همچنان زمامدار باشد. اما رضاقلی‌خان از ترس مهدعلیا و مخالفتهای سرسختانه رجال درباری از این اقدام حذر کرد.

در این زمان عده‌ای از امرا و متنفذین دولت همچون میرزایوسف مستوفی‌الممالک و میرزامحمدخان کشیکچی باشی و عباس‌قلی‌خان والی و محمدحسن‌خان سردار ایروانی شبانه به سفارت انگلیس رفتند و متعهد شدند تا ورود ولیعهد، زمام امور دولتی را در دست بگیرند و پس از ورود ولیعهد خدمت‌گزار صمیمی او باشند اما حاضر نیستند زیر بار امر حاج‌میرزا آقاسی بروند و حتی حاضر به جنگ و مقابله با او هستند. کاردار سفارت انگلیس آنان را به جلب نظر سفیر روس فرستاد. آنان نیز در دیدار با دالگورکی بر وفاداری به ناصرالدین‌شاه تعهد کردند و تأکید کردند که حاجی‌میرزاآقاسی باید به کلی از کارها کناره بگیرد و نظامیانی را که گرد خود جمع نموده متفرق سازد. دالگورکی و فرنت پس از گرفتن این تعهد قول دادند که حاجی را وادارند که در قلعة عباس‌آباد آسوده بنشیند و از تحریک و تشبث دست بردارد.[10]

وقتی این خبر به گوش مهدعلیا رسید بلافاصله به علی‌قلی‌میرزا اعتضادالسلطنه، عمّ محمدشاه و پیشکار خود دستور داد که دستخطی دایر بر عزل حاج‌میرزا آقاسی صادر و به کلیه بلاد ارسال نماید.[11]

آغاسی پس از صدارت میرزاتقی‌خان به عتبات رفت و همانجا در 12 رمضان 1265 درگذشت.

پس از خلع‌ حاج میرزاآقاسی مدعیان از گوشه و کنار سربرآوردند. از جمله این افراد میرزاآقاخان نوری بود که به حمایت سفارت انگلیس به تهران آمد. وی دو سال قبل از فوت محمدشاه از دربار مطرود و پس از خوردن چوب مفصل و مصادرة دوازده هزار تومان و عزل از وزارت کشور به کاشان تبعید شده بود. سفارت انگلیس درصدد برآمد که پیش از ورود شاه به پایتخت با کمک مهدعلیا زمینه‌های صدارت او را پی‌ریزی نماید. در این زمینه فرانت به پالمرستون می‌نویسد: «... در ملاقات خصوصی با مهدعلیا او به من اطمینان داد که پیوسته به شاه تلقین خواهد نمود که به اندرز و راهنمایی انگلستان گوش بدهد.»[12]

خبر بازگشت میرزاآقاخان‌نوری به پایتخت در بین راه به امیر رسید. او نیز برای اینکه دخالت بی‌جای نماینده انگلیس را محکوم نماید، فرمانی از شاه خطاب به نوری گرفت که فوراً به تبعیدگاه خود، کاشان، مراجعت کند. میرزاآقاخان باز به سفیر انگلیس و مهدعلیا متوسل شد و در سفارتخانه انگلیس متحصن گردید. سفیر انگلیس رسماً از او دفاع کرد و به امیر اطلاع داد که میرزاآقاخان از تبعه دولت انگلیس و تحت حمایت سفارت آن کشور می‌باشد و کشور بریتانیا نمی‌گذارد او را تبعید کنند. سپهر در ناسخ‌التواریخ می‌نویسد:

ابتدا میرزاآقاخان خواست فرمان شاه را اطاعت کند و گفت به کاشان برمی‌گردم ولی صاحبان مناصب سفارتخانه انگلیس به میان ارگ سلطنتی درآمدند و در خدمت مهدعلیا و [ناخوانا] معروض داشتند. سالها است دولت انگلیس و ایران با هم از در مودت و موالاتند و سود یکدیگر را نمی‌گذارند، ما از قبل دولت خود ابلاغ این خبر می‌کنیم که هرگز رضا نخواهیم داد کسی مانند وزیر کشور از این در دور باشد.[13]

امیر با مشاهده پشتیبانی مهدعلیا و سفارت انگلیس از میرزاآقاخان نوری، مصلحت ندانست بیش از این با این مسئله مخالفت کند و او را واسطة خود و سفارت انگلیس قرار داد.[14] سرانجام موکب ناصرالدین‌شاه روز پنجشنبه 20 ذی‌قعده 1264 به قریه یافت‌آباد در غرب تهران رسید و عدة زیادی از درباریان که منتظر صدارت بودند از جمله صدرالملک که مدتی در منزل حاج میرزاآقاسی منزل گرفته بود، مأیوس شد. چرا که شاه در همان شبی که بر تخت سلطنت جلوس کرد فرمان صدارت اعظمی با لقب پرطمطراق اتابک اعظم را به نام میرزاتقی‌خان بدین شرح صادر نمود:

امیرنظام

ما تمام امور ایران را به دست شما سپردیم و شما را مسئول هر خوب و بدی که اتفاق افتد می‌دانیم. همین امروز شما را شخص اول ایران کردیم و به عدالت و حسن رفتار شما با مردم کمال اعتماد و وثوق داریم و به جز شما به هیچ شخص دیگری چنین اعتقادی نداریم و به همین جهت این دستخط را نوشتیم.[15]

 

مخالفان داخلی

کاخ آرزوهای مهدعلیا و پاره‌ای از رجال درباری با انتصاب امیرکبیر به صدارت در هم شکست. مهدعلیا که در دل خیال شراکت در سلطنت را داشت، مأیوس شد چرا که امیر را مردی آهنین یافته بود و در تفکر و قدرت کمتر از مردان مقتدر پیشین نبود. مهدعلیا از همان لحظة اول از نفوذ امیر بر پسرش آگاهی یافت و دانست که ناصرالدین‌شاه جوان تصمیمات او را بر تصمیمات خود برتری خواهد داد. مهدعلیا که پس از سالها انتظار برای پادشاهی پسرش آرزوهایش را برباد رفته می‌دید، کمر به حذف امیر بست. بویژه که امیر در اولین اقدام خود مقرری مهدعلیا و شاهزادگان را کم یا قطع کرد و این امر برای کسانی که به بذل و بخشش و ریخت و پاش فراوان عادت کرده بودند، بسیار گران می‌آمد.

از این رو، مهدعلیا مخالفان را به دور خود جمع کرد و به مبارزه رودررو با او پرداخت. امیر در آغاز با مهدعلیا مدارا کرد و تقریباً هر چه او می‌خواست اگر به مصالح مملکتی خدشه‌ای وارد نمی‌ساخت، مهیا می‌نمود.[16]

علاقه قلبی شاه به امیر یکی از دلایل عمده حسادت مهدعلیا به حساب می‌آمد. این ارادت و محبت خالصانه ناصرالدین‌شاه جوان به امیر و بی‌توجهی به مادر که در طول حکومت محمدشاه از شوهر محبتی ندیده بود، مهدعلیا را به خشم می‌آورد و او را به مبارزه وامی‌داشت، چه شاه جوان هنوز در چشم مادر خام و بی‌تجربه می‌آمد و بی‌اعتنایی او سخت گران بود. محفل درباریهای ناراضی و شاهزادگان و امرای دولت پیشین که به دور مهدعلیا گرد آمده بودند به شایعاتی دامن می‌زد که این شایعات خشم شاه جوان را برمی‌انگیخت اما امیرکبیر دوراندیش که می‌دانست خطرات گوناگونی دولت نوپای ناصری را تهدید می‌کند به ترفندی دست می‌زد تا روابط شاه و مادرش را بهبود ببخشد. او در نامه‌ای به شاه می‌نویسد:

دیروز والده سرکار را زیاد دلگیر دیدم. خودم فردا خاکپای مبارک عرض می‌‌کنم اگر جسارت نباشد عرض می‌‌کند که زودتر زیاد مهربانی و دلجویی قلبی بفرمائید. امیدوار است که عرایض این غلام که از راه بی‌غرضی است، خاکپای همایون مقبول باشد.[17]

در نامه‌ای دیگر سعی به حل اختلاف پسر و مادر دارد و به شاه می‌نویسد:

گمان ندارم نواب به شکست حکم همایون در این شش ماهه اول سلطنت راضی شود. زیرا که دنیا را معلوم است برای وجود مبارک شما و استقامت احکام شما می‌خواهد... به هر صورت امر با خود سرکار همایون است.[18]

این دو نامه در بیان نامه‌های خصوصی امیر به ناصرالدین شاه بیانگر تلاش امیر در جلوگیری از نفاق و دوگانگی در دستگاه حکومت است. زیرا که در دوران سلطنت ناصرالدین‌شاه، دولت با مشکلات و شورشهای گوناگونی روبه‌رو بود و امیر که به ناصرالدین‌شاه به مثابه فرزندی علاقه داشت نمی‌خواست پایه‌های سلطنت شاه جوان به هر دلیلی سست گردد. بنابراین اختلاف بین مادر و فرزند را جایز نمی‌دانست و شاه را به دلجویی از مادر تشویق می‌کرد. اما دشمنان این بی‌میلی و بی‌علاقگی را ناشی از وجود امیر جلوه می‌دادند و مادر را بیشتر تحریک می‌کردند. مقارن با همین زمان، ناصرالدین‌شاه برخلاف میل مادر خواستار ازدواج یگانه خواهرتنی خود عزت‌الدوله با امیرکبیر شد. امری که شرایط را بر مهدعلیا تنگ‌تر می‌ساخت. او امیر را لایق ازدواج با شاهزاده خانم نمی‌دانست و از همه بدتر می‌ترسید که امیر با این ازدواج بر نفوذ و قدرت خود در دربار بیفزاید و در زمان مقتضی خاندان سلطنت را نابود کند و زمام قدرت را در دست گیرد. طعنه‌های رجال و شاهزادگان بر شدت این حسادتها می‌افزود.

چنانچه از نامه‌های امیر برمی‌آید خود او نیز خواهان این ازدواج نبود و از طعن مخالفان و توطئه‌های آنان باخبر بود. او در نامه‌ای به ناصرالدین‌شاه می‌نویسد:

فدوی از اول برخورد قبله عالم... معلوم است که نمی‌خواستم در این شهر صاحب‌خانه و عیال شوم. بعد به حکم همایون و برای پیشرفت خدمت شاه این عمل را اقدام کردم.[19]

در تمامی این مراحل امیر سعی داشت با مدارا و ملایمت با مهدعلیا برخورد کند و از این طریق از متشکل شدن قدرت بدخواهانش در زیر لوای مادر شاه جلوگیری نماید.

مهدعلیا در نهایت با تصور اینکه دخترش در نابودی دشمنش او را یاری خواهد کرد، با این پیوند موافقت کرد و در نامه‌ای به ناصرالدین‌شاه نوشت:

قربانت گردم

ملک‌زاده کنیزی است از شما، اختیار او با من نیست، با قبله عالم است. همان‌طور که شما مصلحت دیده‌اید من حرفی ندارم. صلاح من همه آن است کان تراست. صلاح البته بهتر و لایق‌تر از جناب امیرنظام کسی نیست. ان‌شاءالله زیر سایه پادشاه مبارک است.[20]

ناصرالدین‌شاه هم در نامه‌ای به امیر نوشت:

خدمت امیرنظام

چنانچه نواب نوشته است، ما هم اذن دادیم که شما در تدارک این امر باشید. ان‌شاءالله مبارک است. به زودی باید انجام بگیرد. فی شهر ربیع‌الاول سنه 1265.[21]

به هر حال عزت‌الدوله در 22 ربیع‌الاول 1265 به عقد امیرکبیر درآمد. مهدعلیا می‌خواست از طریق دختر به امیر نزدیک شود و بر اعمال او نظاره کند. اما شخصیت امیر قوی‌تر از آن بود که دختری سیزده ساله بر او تسلط یابد. از بد حادثه اندکی پس از ازدواج، ملک‌زاده‌خانم جوان مانند برادرش شیفته و دلبسته امیر شد و از اندرونی و مادرش دل برید. ملک‌زاده خانم بعدها با وجود فشارهای شدید مادر و برادرش هرگز امیر را ترک نکرد و در بدترین شرایط در کنار امیر ماند.[22]

نامه‌های شیل، کاردار سفارت انگلیس در تهران درباره امیرکبیر بر تحکیم قدرت او در دربار اذعان دارد به طوری که چهار ماه پس از سلطنت شاه و صدارت امیر می‌نویسد:

امیرنظام مورد نهایت اعتماد شاه است، رأی و میل او تنها راهنمای سلطنت در انجام کارها و اصلاحات مملکت می‌باشد... شاه نسبت به هوش و کاردانی امیرنظام همان اعتقادی را دارد که محمدشاه نسبت به حاجی میرزاآقاسی. امیر کاری را انجام نمی‌دهد مگر اینکه قبلاً با شاه مشورت نماید. این معنی حتی در امور بسیار جزئی صادق است. در هر مطلبی اگر فرصت توضیح زبانی نداشته باشد، یادداشت مفصلی به شاه می‌فرستد و نظر خود را می‌دهد. شاه نیز معمولاً تصمیم خود را به خط خودش می‌‌نگارد.

یک سال و نیم بعد شیل نوشت:

قدرت امیرنظام همچنان برجاست، از اعتماد شاه نسبت به او هیچ کاسته نشده، اما امیرنظام خردمندانه از تسلط مطلق خود بر شاه کم کرده است... شاه آن قدر کوشاست که گزارشهای روزانة کشور را می‌خواند، گرچه به ندرت ممکن است بدون مشورت و تصویب امیرنظام دستوری صادر نماید. زندگی خصوصی شاه از قاعده درست بیرون نیست. رفتارش ساده و بی‌پیرایه است و حتی شاید بیش از اندازه برای ایران ساده باشد...[23]

اعتماد بیش از حد شاه به امیر در نهایت باعث شد که مادر شاه بر آن شود که اعتماد شاه را به امیرنظام متزلزل کند. پس کمر به تباه کردن اقدامات دولت بست.

رفتار مهدعلیا پسرش را نیز می‌آزرد به طوری که شاه دستور داد آمد و شد شاهزادگان و رجال به دربار مهدعلیا محدود شود و رسماً اعلام کرد که هیچ‌کدام از شاهزادگان یا کسان دیگر بدون اجازه‌نامه کتبی اذن دیدار مادرش را ندارند.

او به شاه در نامه‌ای نوشت:

چون شاهزادگان و دیگر کسان از زمین و آسمان دستشان بریده شده بود، به جهت اینکه خفیف نشوند یا در دل خودشان را و عرضشان را بکنند، ناچار رو به من می‌آوردند[24]... اگر پشت سر شاهزاده‌ها هم بزنند، بی‌قاعده و بی‌اذن نخواهند آمد.[25]

اما باز محفل مهدعلیا محفل دسیسه‌کاری و توطئه‌سازی علیه امیر بود. و البته این محفل با ارتباط نزدیک با میرزاآقاخان نوری و مادام حاجی‌عباس گلساز[26] تحت نظارت و نفوذ مستقیم انگلیسیها قرار داشت.

در اولین اقدام علیه امیر، افواج مسلح ماکویی و آذربایجانی به بهانه اینکه برادر امیرکبیر وزیرنظام در آذربایجان با سربازان بدرفتاری می‌کند، خواستار عزل او شدند و به خانه امیر حمله کردند و دو تن از محافظان او را کشتند.

امیر به صلاحدید عزت‌الدوله و پاره‌ای از نزدیکانش به خانه میرزاآقاخان نوری پناهنده شد. گواینکه می‌دانست این شورش با سفارت انگلیس و دسیسه‌های عمال آنان بی‌ارتباط نیست و چون میرزاآقاخان نوری از عمال رسمی سفارت انگلیس به حساب می‌آمد، سربازان شورشی به خانه او حمله نمی‌کردند.[27]

با یاری مردم شورش سربازان آذری خاموش شد و مردم امیر را از خانه میرزاآقاخان نوری با تجلیل و احترام به ارگ سلطنتی بردند. وزیرمختار انگلیس کلنل شیل در این باره می‌نویسد:

در راه امیر به مقر سلطنتی، تمام مردم شهر به دنبال او روان بودند، گوسفندها قربانی کردند و استقبال شاهانه‌ای از او نمودند. در این مملکت هیچ وقت چنین تظاهراتی به نفع وزیری دیده نشد.[28]

پس از شکست نقشه مهدعلیا و یارانش، محفل او بار دیگر محل تجمع مخالفان امیر شد و شاه که با اصرار عده‌ای از یاران و نزدیکان مادرش مبنی بر عزل امیر پی به توطئه برده بود، بیشتر از قبل به مادرش بدبین شد. او در جواب عده‌ای مبنی بر عزل امیر استقامت کرده و گفت: «اگر ما بخواهیم به این‌گونه چیزها ترتیب اثر بدهیم، از این به بعد باید تسلیم سربازان باشیم و هر چه را که بخواهند به این ترتیب از ما خواهند گرفت.»

نامه‌های بعدی مهدعلیا به پسرش و اظهار عجز بیش از اندازه او گواه این مسئله است:

قربانت گردم

شما باید چند وقت دیگر مرا بشناسید؟ من چه کار دارم به این حرفها؟ چه وقت دخل و تصرف به کار شما و دولت کرده‌ام؟ با وجودی که من از همه کس با احتیاط‌تر راه می‌روم، شما از همه کس مرا نامحرم‌تر می‌دانید. از قصر که آمدم بعضی حرفها شنیدم، گفتم گاه هست که خدمت شما عرض نکرده باشند، خواستم به شما حالی کنم. والا به من چه پادشاهید و مختارید. خدا شاهد است نه با وزیرتان آشنایی دارم، نه نوکرهاتان مرا می‌شناسند. نه من آنها را. خداوند عالم شما را به سلامت بدارد. پیشه من مثل مادر اسدالله دعاگویی است. به حق خدا این حرفها را که خدمت شما گفتم از مردم شنیدم، همه کس می‌گفتند. اگر می‌دانستم باید نگفت، نمی‌گفتم. من هرگز از حرف زدن خدمت شما بی‌احتیاط نیستم.[29]

نامه دیگر مهدعلیا به شاه نشانگر این است که شاه محمدولی‌میرزا، پسر فتحعلی‌شاه را مأمور کرده بود تا در اندرونی بنشیند و به هیچ‌کس اذن ملاقات با مهدعلیا را ندهد و شاهزادگان و رجال تنها در روزهای عید اجازة ملاقات با او را داشته باشند. مهدعلیا در این نامه می‌نویسد:

قربانت گردم

قرار شاهزاده همان است. روزی که از سفر آمدم، دادم. البته نکول نخواهم کرد. حالا اگر پشت گردن شاهزاده‌ها هم بزنند بی‌قاعده و بی‌اذن نخواهند آمد. آن، روز راه دیگر داشت. از خدمت شما محروم بودند. میرزاتقی‌ هم که این طایفه را و شاهزاده‌های بیچاره را از سگ کمتر کرده بود، از زمین و آسمان دستشان بریده شده بود. به جهت اینکه خفیف نشوند یا درد دل یا عرضشان را [بکنند] ناچار رو به من می‌آوردند. حال بحمدالله این التفات که پادشاه درحق ایران فرمودند، همه کارشان را فهمیدند، عرضشان را به پادشاه می‌کنند. به من دیگر چه کار دارند؟ والله من هم بحمدالله آسوده شدم. به علیقلی میرزا هم گفتم: کاغذی در این باب به شاهزاده ولی میرزا نوشت که به شاهزاده‌ها کلاً اعلام بکند که روزهای عید به دیدن من بیایند و در وقتهای دیگر مرخص نیستند. کاغذ را هم دادم به نظر شما برسد بفرستم پیش محمدولی‌میرزا.[30]

وقتی مهدعلیا از نامه‌نگاری با شاه ناامید شد، واسطه تراشید تا در نزد شاه وساطت کند و کدورت را از بین ببرند. و چه کسی بهتر از میرزاآقاخان نوری.

در نامه میرزاآقاخان نوری به شاه از زبان مهدعلیا آمده است:

پریروز خدمت نواب رسیدم. اول دلتنگی بسیاری کرد که هرگز به جز رضای شاه چیزی نخواستم. بعد گله زیادی از اینکه زن معیرالممالک به خانه فخرالدوله و هرجا رفت خودش رفت. تملق کرد و زنش را راضی کرده بود. حالا که به خانه من می‌آید، پدرسوخته هر جا نشسته گفته است، شاه فرمود: زنی که به خانه مادر من رفت به کار تو نمی‌خورد، طلاق بده. و آن بی‌حیا طلاق‌نامه را نوشته، دختر فتحعلی‌شاه را طلاق داده، آن هم در خانه من... قربان، دستخط مبارکی به سرکار مهدعلیا نواب [مرقوم] قدری مهربانی بفرمائید. اگرچه دلتنگی ایشان رفع شد، لیکن از شاهنشاه زیاده از حد متوقع است.[31]

مهدعلیا در نامه‌ای دیگر که به شیرخان عین‌الملک برادرزادة خود و رئیس ایل قاجار (پسردایی ناصرالدین‌شاه) نوشت نکته‌های معنی‌داری از این کدورت و اختلاف را بیان می‌کند:

عین‌الملک جان

کاغذت رسید، نوشته بودی پیغامهای تو را خدمت قبله عالم رسانیدم، زیاد از تو راضی شدند و باور کردند. خدا سایه مبارکشان را کم نکند اگر انصاف داشتند و حق مرا می‌دانستند، و من را به خودشان مادر می‌دانستند که تا حال دانسته بودند که من برای ایشان چطور مادر باغیرتی بودم که به یک روز دلتنگی‌ ایشان راضی نبود و راضی بودم پسرم یک نقض برای دولتشان اتفاق نیفتد، هرگز ضرور نبود که تو یا دیگری پیغام مرا خدمت شاه ببری. چرا کاری بکنند که میان من و شاه کار به واسطه و پیغام برسد، واسطه همه کس باید من بودم و پیغام همه را باید من می‌بردم. کاری کردند به حرف ارباب غرض، با زور مادر خودشان را مقصر ساختند که خودشان را در دولتها و در روی زمین به هیچ و پوچ رسوا کردند. اینکه کار دنیاشان شد. گمان داشتم از اول دنیا تا حال هیچ مادری مثل من فرزندش را دوست نداشت و زحمت نکشید. حالا کار به جایی رسید که من شاه را نخواستم، مردم دیگر خواستند و آن قدر را نمی‌دانند که خواستن مردم از چه راهست و خواستن من از چه راه. اگر شاه را هیچ نخواهم از حاجی‌علیخان که قطعاً زیادتر می‌خواهم. اقلاً دلسوزی او را گوش نفرمایند. باری حرف بسیار است میل ندارم بنویسم. اگر خداوند به خودشان انصاف داد، آخر یک روزی به سر حرف من خواهند [آمد]. خداوند حق را از باطل زود جدا خواهد کرد و در ماده صداقت با شاه معلوم است من حق صرفم و حضرات باطل صرف. البته طوری می‌شود. حالا که بلاتشبیه مثل سیدالشهدا در صحرای کربلا تنها مانده‌ام. به هر طرف نگاه می‌کنم نه یاری می‌بینم و نه پشت و پناهی. در پادشاهی الآن از من بی‌پناه‌تر کسی نیست. پناه برده‌ام به همان سیدالشهدا که هر کس می‌خواهد پادشاه را از من برنجاند، مرا از اینجا فراری بکند و شاه را رسوا بکند، همان به غضب خود شاه گرفتار شود. دعایی است که در حضرت معصومه از برای میرزاتقی‌خان کرده‌ام. با من سر به سر نگذارند. اگر من در درگاه خداوند روسیاهم، ولیکن بسیار کارهای بزرگ برای من کرده است. حالا هم خدا راضی نمی‌شود که به این شدت مادر و فرزند را از هم جدا بکنند.

باری می‌خواستم جهانسوزخان را بفرستم بارخانه ناقابلی خدمت شاه بفرستم، بعد از آمدن آنجا دیدم معرکه است. حاجی‌علیخان بعضی حرفها منتشر کرده است. در شهر نیاوران که آدم گاهی خنده‌اش می‌‌آید، گاهی تعجب می‌کند. به جز علیخان هم حضرات نیاورانی خیلی حرف می‌زنند. با وجود این حرفها چه اظهار حیاتی؟ چه ضرر که ما شاه را بشناسیم؟ یا خودمان را داخل کنیزهای شاه حساب کنیم؟ عجب هنگامه‌ای است. تا حال حرف زنانه بود و اندرونی، حال دولتی شده و بیرونی. برای من نقلی نیست ولیکن به حق خدا شاه رسوا می‌شود. تا زود است معالجه این کار را بکنید. من مقصرم چاره مرا بکند. دیگران جعل می‌کنند، قراری بگذارند. از این جعلها نشود. الله، بالله از برای دولت خودشان نقض دارد. خوب دشمن حالا هر چه بخواهد حالا سرسبد است، اسباب به دستش افتاده است، می‌گوید شاه چرا باور می‌کند. دور از جان شاه، خداوند اول مرا قربان شاه بکند، بعد همه را. حاجی‌میرزاآقا هم به شاه مرحوم می‌گفت مادرت ترا نمی‌خواهد، آخر مادر سوختنی شد. حاجی از نصفه راه فرار کرد. الهی خدا به این زودی‌ها مرا مرگ بدهد. قربان سر شاه بکند که دیگر من از این حرفها را نمی‌‌توانم بشنوم. کار زیاد بی‌مزه شده است. اگر خود شاه معالجه نکنند، مردم کار پیدا کرده‌اند. بدهنگامه‌ای خواهد شد. اگر تنها بیرون کردن من باشد رسوایی من باشد، برای شاه بدنامی نداشته باشد. باز والله حرفی ندارم. حاجی‌علیخان زیاد چرند گفته است از قول خودش. از بزرگ‌تر‌ها، حالا که نمی‌توان نوشت. خیلی قباحت دارد. باباجان، شما ما را خسته کردید. یکباره بکشید، تمام بشویم.[32]

مهدعلیا هیچ‌گاه در زندگی تا این اندازه خوار نشده بود. پس دست به کار شد، بنابه نوشته محمدتقی‌خان احتساب‌الملک (نوة حاج‌علی‌خان اعتمادالسلطنه) محفل مشاوره و مبارزه را به بیرون از دربار کشاند و در بی بی زبیده، سر راه حضرت عبدالعظیم پیرمردی حاجی‌علی نام، امام‌زاده‌ای برپا کرده بود و به قرار معروف در جای گور دخترش دو سه اتاق پاکیزه ساخته بود. مهدعلیا هر هفته به عنوان زیارت به آنجا می‌رفت و ملاقاتهای او همانجا انجام می‌گرفت. کار حاجی‌علی بالا گرفت.[33] اشخاص چه واسطه‌ها برای آشنایی با حاجی برمی‌انگیختند و چه پولها خرج می‌کردند که شرف ملاقات خانم را درک کنند.

مهدعلیا تمام همِّ خود را جزم کرد و هدفش را آشکارا نابودی امیر قرار داد. او کوشید در ذهن شاه میرزاتقی‌خان را به خیانت و تصاحب تاج و تخت متهم گرداند. او در بین بزرگان قاجار و زنان دربار این اندیشه را گسترش داد و خود را در بستر انداخت و با بیان خوابی وَهْم‌گونه ناصرالدین‌شاه را که تا حدی خرافاتی بود به امیر بدگمان ساخت. در این میان توهینها و اهانتهای امیر نیز وضع را آشفته‌تر کرد و مهدعلیا توجه و محبت امیر را به عباس‌میرزا ملک‌آرا برادر ناتنی ناصرالدین‌شاه که بدو پناه آورده بود وسیله قرار داد و امیر را متهم نمود که با آماده‌سازی عباس‌میرزا ملک‌آرا قصد برکناری شاه از مسند پادشاهی و به سلطنت رساندن او را دارد تا خود در مقام نایب‌السلطنه بتواند بی‌چون و چرا بر کشور حکم براند. در این میان دستور امیرکبیر بدون کسب اجازه از شاه مبنی بر مشق نظام دیدن عباس‌میرزا بر سوءظن ناصرالدین‌شاه افزود. او روزی با عصبانیت گفت: «فرزندم، امیر قصد دارد که با در اختیار داشتن عباس‌میرزا هرگاه بخواهد به بهانه عدم لیاقت و کاردانی شما تاج و تخت را در دست گیرد و با توجه به صغر سن عباس‌میرزا خود حکومت کند.» مجموع این شایعات کم کم تخم بدبینی را در دل شاه کاشت.

حادثه سفر اصفهان، آخرین قطره‌ای بود که این جام را لبریز ساخت. در غرة رجب 1267 ناصرالدین‌شاه در معیت امیرکبیر از راه سلطان‌آباد عراق و بروجرد به قصد اصفهان به راه افتاد. امیر به عباس‌میرزا و مادرش نیز امر نمود تا در رکاب شاه باشند. با اینکه عباس‌میرزا و مادرش عذر آوردند امیر ماندن آنها را در تهران صلاح ندید و حرکت آنان را جداً خواست. مهدعلیا از این امر به شدت ناراحت شد و اظهار نارضایتی نمود. او از شاه مصرانه خواست تا از این اقدام امیرکبیر جلوگیری کند، اما امیر، شاه جوان را قانع ساخت.

در این سفر امیرکبیر و حاج‌آقاخان نوری و سفرای روس و انگلیس همراه شاه بودند. هنگامی که هیأت به اصفهان رسید مردم به امیر بیشتر توجه نشان دادند و امیر نیز از فرط توجه مردم و استقبال در جلو صف قرار گرفت. این عمل باعث شد تا بدخواهان راه سعایت را نزد شاه بیابند و به شاه بگویند که در هنگام استقبال هر کس از تماشاچیان از دیگری می‌پرسید که این جوان کیست که عقب‌تر از امیر حرکت می‌کند. می‌گفتند: او برادرزن امیر است؟

در مراجعت از اصفهان، امیرکبیر دستور اخراج یکی از پیش‌خدمتهای مخصوص و محرم اسرار شاه را به نام «میرزامحمدعلی‌خان» صادر کرد. شاه از این اقدام خودسرانة امیر ناراحت شد ولی در طی مسافرت به این اقدام اعتراضی نکرد. هنگامی که موکب شاهی به قم رسید، شاه به عباس میرزا ملک‌آرا امر کرد که به جهت حکومت در این شهر بماند. عباس میرزا ملک‌آرا در آن هنگام بیش از ده، یازده سال نداشت و قم محل تبعید شاهزادگان بود. مهدعلیا از این پیشنهاد استقبال کرد اما امیر حکم پادشاه را دایر بر توقف عباس‌میرزا در قم کان لم یکن شمرد. او به عباس‌میرزا و مادرش دستور داد که بار و بنه خود را زودتر جمع کنند و روانه تهران شوند.

این اقدامات بی‌پروایانه امیر شرایط را برای بدبینی شاه و عزل او مهیا نمود. ناصرالدین‌شاه نیز که از امیر به شدت رنجیده بود نامه‌ای سخت درباره سوءظن خود به امیر نگاشت.[34] اما شاه به محض رسیدن به تهران دستور داد که  این پسر و مادرش در حرمسرای شاهی تحت‌الحفظ باشند و این دستور تا اندکی بعد از قتل امیرکبیر ادامه داشت.[35]

در این امر سعایت بدخواهان و بدگویان بویژه میرزاآقاخان نوری مؤثر بود به طوری که او علاوه بر ملاقاتهای متعدد با مهدعلیا و همکاری با مخالفان داخلی، با سفارت انگلیس هم تماس مداوم داشت و خود نیز گاه به دیدار شاه می‌رفت و در ملاقاتهای پراکنده به شاه می‌گفت که هدف امیرکبیر از اینکه دست شاه را به خون مادرش آلوده کند این است که بعد بگوید پادشاهی که دستش به خون مادر آلوده است لیاقت سلطنت ندارد. پس باید خلع شود و برادرش به سلطنت برداشته شود و خود به عنوان نایب‌السلطنه حکمران واقعی کشور گردد. امیرکبیر به توطئه‌های مهدعلیا و میرزاآقاخان نوری که در واقع همان سفارت انگلیس بود آگاهی داشت و حتی در مقطعی دستور توقیف و تبعید میرزاآقاخان را صادر نمود؛ اما سفارت انگلیس وارد معرکه شد و کلنل شیل وزیرمختار انگلیس در یک ملاقات خصوصی از امیر جداً خواست که از اعدام نوری صرف‌نظر کند. سفارت در پایان مذاکرات از امیر سند کتبی می‌گیرد که به جان میرزاآقاخان نوری خطری وارد نشود و امیرکبیر در حالی که تعهدنامه کتبی را امضا می‌کرد گفت:

پس شما به این ترتیب می‌خواهید سند قتل مرا بگیرید.[36]

 

مخالفان خارجی

تصادم عملکرد حکومتی امیرکبیر با سیاستهای استعماری روس و انگلیس طبیعی بود. بنابراین از همان آغاز اختلافاتی با دو سفارت انگلیس و روس پیدا کرد. زمینه‌های اختلاف سفارت انگلیس با امیرکبیر را در چندین مورد می‌توان دسته‌بندی کرد. ـ فنه سالار= الهیارخان آصف‌الدوله، از آغاز سلطنت محمدشاه به حکمرانی خراسان منصوب شده بود. در اوایل 1262ق به بهانه پیری و خستگی از اداره امور آن ناحیه امتناع ورزید و فقط تولیت آستان قدس را عهده‌دار شد. فرزند دیگر آصف‌الدوله به نام محمدقلی‌خان در دربار محمدشاه منصب حاجبی داشت. وی ایشیک آقاسی دربار بود و از رجال متنفذ عصر خود به حساب می‌آمد! در مکاتبه با پدرخود از بی‌تدبیری و بی‌کفایتی حاج میرزاآقاسی سخن گفت و یادآور شد که امکان بروز فتنه در کشور و تزلزل سلطنت محمدشاه می‌رود. پس پدرش دست به کار شد و فرزندش سالار را وادار ساخت به بهانه‌ای در خراسان قیام کند. محمدشاه به محض بروز فتنه، آصف‌الدوله را به عتبات عالیات تبعید کرد و برادر سالار را که در دربار به عنوان بیگلربیگی حضور داشت به آن منطقه فرستاد ولیکن او با کمک برادرش خراسان را تصرف کرد. شاه نیز حمزه‌میرزا عموی خود را برای دفع فتنه فرستاد اما در جنگ و گریزها خبر مرگ محمدشاه رسید و فتنه سالار معوق ماند.

پس از صدارت امیرکبیر، انگلستان به دلیل اهمیت هند و دفاع از مرزهای آن درصدد برآمد تا بین سالار و دربار ایران میانجی‌گری کند. اما امیرکبیر که دست سیاست انگلیس را در این فتنه عیان می‌دید و از حمایت آنها از سالار باخبر بود، از این پیشنهاد استقبال نکرد و به نمایندگان روس و انگلیس گفت:

اگر آشنا کردن مردم مشهد به وظیفه خود مستلزم کشته شدن بیست هزار نفر باشد، من آن را ترجیح می‌دهم بر اینکه آشوب را با کمک خارجیها خاموش کنم.[37]

واتسن کاردار سفارت انگلیس در تهران در این باره می‌نویسد:

... امیر معتقد بود که دخالت بیگانگان در امور ایران به حدی توسعه یافته که با حیثیت دولت ایران منافات داشته و بنابراین نمی‌تواند از دخالت اجنبی برای ایجاد آرامش در خراسان استفاده کند و گفته‌اند حتی اظهار داشت که برای ایرانی بهتر است با فدا شدن بیست هزار تن از اهالی مشهد به وظایف خود بازگرداند تا آنکه آن شهر از طریق دخالت اجنبی به دست شاه بیفتد.[38]

سرانجام امیر در روز شنبه هشتم جمادی‌الاولی 1266 مقارن عید‌ نوروز مشهد را فتح و سالار و پسرش را دستگیر کرد. شیل کوشید تا آنان را در حمایت خود بگیرد اما امیر نپذیرفت. شفاعت و حتی تهدید وزیرمختار به کدورت روابط دو کشور نیز مؤثر واقع نشد و محمدحسن‌خان سالار و پسر او امیراصلان‌خان در شب دوشنبه 16 جمادی‌الآخر همان سال به وسیله حسین پاشاخان سرتیپ مراغه‌ای به قتل رسیدند و دو تن دیگر از پسران سالار به تهران آورده و محاکمه شدند. یکی از آنها پس از محاکمه اعدام و دیگری بخشوده شد.[39]

کشمکش سیاسی امیر و سفارت انگلیس هنگامی که امیر می‌خواست بنابر رسم موجود در ایران اموال یاغی‌گران را ضبط کند و خانه‌های آصف‌الدوله را جزء خالصه‌جات و ملک دیوان بگیرد، شدت گرفت و با وجود آنکه امیر به اعوان و انصار آصف‌الدوله خانه‌هایی داد، باز از حدّت آن کاسته نشد.

شیل، سفیرکبیر انگلیس در ایران در 22 جمادی‌الثانی 1266 به امیر نوشت:

...آن جناب استحضار دارند که دولت علیه انگلیس چقدر مراقبت در امورات جناب آصف‌الدوله را منظور دارد و چقدر مایل هست که اموال و املاکش از ضبط محفوظ باشد و باعث این مراقبت دولت علیه انگلیس این است که جناب معزی‌الیه در ایام حکومت همواره اوقات کمال رعایت و حمایت و مراقبت از کسان و مأمورین و سیاحان دولت علیه انگلیس منظور می‌کرد. خصوص جد و جهد و اهتمامی که درباره صاحبان انگلیسی که در بخارا مقتول شدند به عمل آورده بود... دوستدار خوب می‌داند که منظور باطنی آن جناب این است که قواعد نیک مردم ایران را ترقی دهند و قواعد ظلم و تعدی و اجحاف را از میان آنها و حکام برطرف سازند. اما آشکار است که انجام این نیت مطبوع و مرغوب بهتر به عمل می‌آید که اگر آن جناب خود به نفسه در پایتخت معمول می‌داشتند تا آنکه سرمشق از برای حکام سایر ولایات گردد...[40]

امیر در مقابل این تقاضاهای مکرر سفارت انگلیس، جواب تند می‌داد و به خواسته‌های آنها وقعی نمی‌نهاد. وزیرمختار انگلیس در مقابل متوسل به تهدید و زور شد؛ اما امیر با دلایل قاطع از خواسته‌های سفیر انگلیس دوری کرد و در نهایت اموال آصف‌ الدوله مصادره و به دولت رسید.[41]

 

منع برده‌فروشی

از سال 1834م دولت انگلیس کلیه برده‌های خود را آزاد کرد و مسئله جلوگیری از برده‌فروشی را مطرح ساخت. این امر بهانه‌ای به دست کشتیهای انگلیسی داد که کلیه دریاها و سواحل خلیج‌فارس را از این سیاست بی‌نصیب نگذارند و انگلیسیها همواره درخواست می‌کردند که دولت ایران اجازه دهد تا کشتیهای انگلیسی کلیه کشتیهایی را که در خلیج فارس و دریای عمان تردد می‌کنند بازرسی و بازبینی کنند و از ورود برده و غلام به سواحل خلیج‌فارس جلوگیری نمایند. لیکن محمدشاه که به واسطه جریان جنگ هرات دل خوشی از انگلیسیها نداشت، ابتدا با این پیشنهاد مخالفت کرد ولی بالاخره بر اثر اصرار حاج میرزاآقاسی چهار ماه قبل از مرگ خود (ژانویه 1848م) فرمان جلوگیری از ورود برده از راه دریا را صادر کرد. بدیهی است که هدف انگلیس از این اقدام تنها بسط نفوذ و قدرت خود در خلیج فارس بود. هنگامی که امیرکبیر به صدارت رسید، انگلیسیها باز درخواست تمدید این مجوز را کردند، اما امیرکبیر جواب قانع‌کننده‌‌ای به آنها نداد.

ناصرالدین‌شاه در ربیع‌الاول 1265 به فرانت، کاردار سفارت انگلیس نوشت:

... ما محض به این رعایت دوستی دولت بهیه انگلیس و التقات مخصوصی که به عالیجاه قولونل فرانت داریم، آن قراری که شاهنشاه مرحوم در باب سیاه دستخط فرمودند، ممضی داشتیم که تبعیه سیاه را از راه دریا نیاورند. دیگر قرار تازه‌ای نخواهیم داد. زیرا محل تنبیه و تنبه آنها به عهده خود ماست و به عهده دولت دیگری نخواهد بود.[42]

دولت انگلیس به ترفندهایی دیگر توسل جست و به دولت ایران نوشت که چون جهازات جنگی متعلق به دولت ایران نیست و متعلق به شیوخ بندرات گرمسیر می‌باشد، آنان به هیچ‌وجه حکم دولت ایران را اجرا نمی‌کنند و دولت ایران نیز به دلیل نداشتن جهازات جنگی قادر نیست این امر را انجام دهد، دولت انگلیس حاضر است تا با جستجوی کشتی‌ها، هر کشتی که بنده وارد کند نگه دارد.

اما امیر این براهین را نپذیرفت. امیر به صراحت به دولت انگلیس نوشت: «دولت ایران بستن این قرارداد را به صرفه و صلاح خود نمی‌داند.»

شیل به دیدار شاه رفت اما شاه نیز در جواب گفت: «اجازه تفتیش موجب بر هم خوردن تجارت خلیج‌فارس و سلب اطمینان بازرگانان خواهد گشت.»[43]

چند عامل باعث مقاومت امیر در این امر می‌شد. اول اینکه دولت انگلیس نفوذ خود را در خلیج فارس گسترش دهد و شیوخ و سواحل خلیج‌فارس را به سوی خود جلب نماید و مقام ایران را در خلیج‌فارس تضعیف کند. دوم اینکه حق تفتیش به یک دولت بیگانه باعث استیلای سیاسی آن دولت در آن سواحل می‌گردید و همان طور که انگلستان بر شیوخ و سواحل عربستان تسلط یافته بود، می‌توانست بر این نواحی نیز مسلط شود. سوم اینکه هدف امیر بسط قدرت مرکزی و گسترش حوزه نفوذ آن بود و چهارم اینکه سیاست تعادل امیر در امور خارجه ایجاب نمی‌کرد که چنین امتیازی به انگلیس بدهد. چون دادن این حق به انگلیس در خلیج‌فارس موجب می‌شد که چنین امتیازی را روسها نیز در بحر خزر مطالبه کنند.

شیل در مقابل این اقدام به امیر گفت که دولت انگلیس در همه موارد حسن روابط خود را دریغ خواهد داشت و روابط ایران و انگلیس رو به تیرگی خواهد گذاشت. شیل از این به بعد امیر را خطری عمده در سیاست استعماری انگلیس می‌یافت و در صف مخالفان امیر قرار گرفت.

فشار شدید مقامات انگلیسی در نهایت به صدور مجوزی برای بازرسی کشتیهای ایرانی از سوی ناوگان انگلیسی گردید، مشروط بر اینکه این کار با نظارت یک مأمور ایرانی در عرشه ناو انگلیسی صورت پذیرد و حق تنبیه فقط با ایرانیان باشد و این قانون فقط شامل کشتیهای تجاری باشد نه کشتیهای دولتی.[44]

از مسائل دیگری که باعث رودررویی امیر و سفارت انگلیس شد قضیه سرپرستی ارامنه تبریز بود.

 

تحت‌الحمایگی و سرپرستی ارامنه تبریز

سفارت انگلیس با تحت‌الحمایه قرار دادن اتباع ایرانی بویژه آنها که جرم و جنایتی مرتکب شده بودند موجبات ایجاد بی‌نظمی و اغتشاش در ولایات ایران را فراهم می‌کرد و بدین ترتیب با تأمین دادن به اتباع ایرانی که متهم به جرم و جنایت و یا در زمرة بدهکاران دیوان بودند نه تنها از حقوق دیپلماسی خود سوءاستفاده می‌کرد، بلکه به انحای گوناگون نیز در امور داخلی ایران مداخله می‌نمود. بدین صورت حق مصونیت وسیله‌ای برای اعمال نفوذ سیاسی قرار داده شده بود. به طور مثال هنگامی که یکی از قداره‌بندان شهر تبریز مرتکب جنایت شده بود و به کنسولخانه تبریز پناه برده بود، استیونس حاضر به استرداد وی به دولت ایران نشد و می‌گفت هر کس که به کنسولگری پناه آورد در تحت حمایت خواهد بود و نمی‌شود او را از کنسولگری به محاکمه برد. در نهایت امیرکبیر با این‌گونه مداخلات که موجب عدم امنیت بود و قدرت دولت مرکزی را کاهش می‌داد، مقابله کرد و مسئله تحت‌الحمایگی سفارتخانه‌ها و کنسولخانه‌های انگلیس را لغو کرد و رفت و آمد مردم را به سفارتخانه و کنسولخانه‌های انگلیس را تحت مراقبت قرار داد.

در مورد قضیه سرپرستی ارامنه تبریز که محل تلاقی سیاستهای سفارتخانه‌های روس و انگلیس و دیگر دول خارجی چون فرانسه بود، امیرکبیر خواهان رسیدگی به دعاوی ارامنه توسط دولت مرکزی و بزرگان تبریز بود. اما سرپرستی ارامنه تبریز از زمان محمدشاه قاجار بر عهده استیونس، کنسول سفارت انگلیس در تبریز سپرده شده بود. امیرکبیر تصمیم گرفت که دست کنسول را از مداخلة غیرقانونی در کار مملکت قطع کند. بنابراین ابتدا شفاهاً به شیل ابلاغ کرد که از این پس استیونس اختیاری در کار ارامنه ندارد. به دنبال ابلاغ شفاهی، تصمیم دولت را به طور کتبی در مارس 1850/1266ق به سفیر انگلیس و محمدرضاخان فراهانی، وزیر آذربایجان اعلام کرد. این تصمیم امیرکبیر که حوزه نفوذ و قدرت انگلیس را در تبریز کاهش می‌داد و از مداخله کنسول انگلیس در امور ارامنه تبریز جلوگیری می‌کرد، برای شیل، سفیر انگلیس گران تمام شد و در دل کینه امیرکبیر را پروراند.[45]

 

پایان کار امیر

در نهایت کلیه بدگوییها و بدخواهیهای مخالفان امیرکبیر و دسایس پنهان بیگانگان به بارنشست و ناصرالدین‌شاه امیر را از صدارت خلع کرد. در ابتدا می‌خواست حکومت فارس، اصفهان یا قم را به امیر دهد اما امیرنظام که می‌دانست دوری از تهران به منزله حکم قتل اوست، این امر را نپذیرفت اما در نهایت با وساطت مستقیم وزیرمختار انگلیس قرار شد امیرنظام به حکومت کاشان برود. در این میان اشتباه دالگورکی، سفیرمختار روس که به دسایس سفارت انگلیس و آقامحمدخان نوری در توطئه برکناری و حتی برنامه‌ریزی قتل امیر آگاه بود و برای حمایت از جان امیر چندین سرباز به در خانه او فرستاده بود خشم شاه را نسبت به امیر افزون‌تر کرد و این عمل را توهین بزرگ برای خود دانست. شاه بلافاصله به دولت روسیه اعتراض کرد به طوری که پرنس دالگورکی مجبور شد سربازان خود را از اطراف خانه امیر دور کند. بلافاصله سفارت انگلیس هم به ظاهر اعلام کرد که از هرگونه دخالت در امر میرزاتقی‌خان امیرنظام احتراز خواهد کرد و مقدرات امیر به دست اطرافیان بدخواه شاه افتاد و در نهایت به تبعید و قتل وی انجامید.[46]

 

پی‌نوشت‌‌ها:

1. اقبال آشتیانی، عباس، میرزاتقی‌خان امیرکبیر، ص 6ـ5.

2. آدمیت، فریدون، امیرکبیر و ایران، ص 43.

3. میرزاتقی‌خان امیرکبیر، ص 84؛ امیرکبیر و ایران، ص 192.

4. پاره‌ای از مورخان مانند عباس اقبال آشتیانی به استناد گفته اعتمادالسلطنه، دشمن امیرکبیر که می‌خواست امیر را متمایل به سیاست روسیه معرفی کند نقل می‌کند که امیر این پول را با وساطت قنسول انگلیس از سفراندی تاجر یونانی قرض کرد. اما این سخن بعید به نظر می‌رسد زیرا که در صورت وجود چنین امکانی نیازی به درایت امیرکبیر نبود و دیگر همراهان ولیعهد نیز می‌توانستند مخارج سفر شاه را تهیه کنند.

5. امین‌الدوله، علی، خاطرات سیاسی امین‌الدوله، ص 255.

6. امیرکبیر و ایران، ص 193.

7. اعتمادالسلطنه، محمدحسن‌خان، مرآه‌البلدان، ج 2 و 3، ص 958.

8. معیرالممالک، دوستعلی، رجال عصر ناصری، ص 233.

9. خان‌ملک ساسانی، سیاستگزاران دوره قاجار، ص 15.

10. میرزاتقی‌خان امیرکبیر، صص 86ـ85.

11. همان.

12. آدمیت، فریدون، امیرکبیر و ایران، ص 666.

13.سپهر، مورخ‌الدوله، ناسخ‌التواریخ (سلاطین قاجاریه)، ج 3، چاپ جدید اسلامیه، ص 189.

14. امیرکبیر و ایران، ص 196.

15.همان، ص 197.

16. امیرکبیر و ایران، ص 667.

17. همان، صص 667ـ666.

18. همان، ص 667.

19. همان.

20. آل‌داود، سیدعلی، اسناد و نامه‌های امیرکبیر، صص 200ـ199 (چاپ سازمان اسناد ملی).

21. همان.

22. نوایی، «مهدعلیا جهان خانم»، مجله تاریخ معاصر ایران، کتاب پنجم، زمستان 1372، ش 5، ص 25.

23. امیرکبیر و ایران، صص 664ـ663 (برداشته از نامه‌های فرانت پالمرستون).

24. همان، ص 688.

25. همان.

26. مادام حاجی عباس گلساز، زنی اروپایی بود که با حاجی‌عباس شیرازی به ایران آمد و به واسطه هنر خود در گلسازی به دربار قاجار راه یافت. وی از نزدیکان مهدعلیا بود و مهدعلیا تربیت کودکان خود را به او سپرده بود. او نفوذ فراوانی بر مهد علیا داشت و از همین طریق بر امور دربار دخالت می‌نمود.

27. هاشمی رفسنجانی، اکبر، امیرکبیر قهرمان مبارزه با استعمار، ص 63.

28. اسناد وزارت امور خارجه، به نقل از میراث‌خوار استعمار، ص 461.

29. نوایی، عبدالحسین، مهدعلیا به روایت اسناد، ص 40 (نقل ازکتاب سیاستگزاران عصر قاجار، ص 48).

30. همان، ص 38؛ سیاستگزاران عصر قاجار، ص 48.

31. امیرکبیر و ایران، ص 669.

32. امیرکبیر و ایران، صص 672ـ671.

33. سیاستگزاران دوره قاجار، ص 42.

34. متن نامه در کتاب شرح حال عباس‌میرزا ملک‌آرا، تصحیح دکتر نوایی، صص 22ـ21 موجود است.

35. همان.

36. میرزاتقی‌خان امیرکبیر، صص 385ـ351.

37. واتسن، گرانت، تاریخ قاجاریه، ص 355.

38. حبلی، علیرضا، سیاست خارجی امیرکبیر، صص 108 ـ 107.

39. امیرکبیر و ایران، ص 241.

40. از اسناد وزارت امور خارجه انگلیس (نقل از امیرکبیر قهرمان مبارزه با استعمار، ص 162).

41. همان.

42. امیرکبیر و ایران، ص 521.

43. همان، ص 523.

44. سیاست خارجی ایران، صص 160ـ159.

45. امیرکبیر و ایران، صص 547ـ540.

46. محمود، محمود، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس، ج 2، ص 477.


برگرفته از کتاب مجموعه سخنرانی، مقالات و میزگرد همایش ایران و استعمار انگلیس منتشره از سوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی