01 بهمن 1400
شهید عراقی: از همان روز اولی که امام تبعید شد، ترور منصور طرحریزی شد
اشاره:
شهید حاج مهدی عراقی پس از هجرت امام خمینی به پاریس، با توجه به رابطه دیرینه خود با امام، از جمله افرادی بود که به پاریس آمد. وجود ایشان در این شهر فرصت مغتنمی بود برای اعضای انجمن اسلامی دانشجویان پاریس که از ایشان دعوت به عمل آورند تا با نقل خاطرات خود، به بازگوئی بخشی از تاریخ مبارزات سیاسی مردم ایران بپردازد. ایشان هم با علاقه تمام به این خواسته نظر مساعد نشان دادند. با توجه به این توافق، شهید حاج مهدی عراقی از 17 آبان الی 6 آذر 1357 به نقل خاطرات خود پرداخت که حاصل آن در 12 نوار 30 الی 45 دقیقهای ضبط گردید، که بعدها در کتابی با عنوان «ناگفتهها» به چاپ رسید. متن ذیل، بخشی از همین خاطرات و مربوط به ماجرای ترور حسنعلی منصور میباشد:
...اواخر شهریور یا تقریباً اواخر مهر بود که یک از رفقایی که ما در مجلس داشتیم به ما اطلاع داد که یک لایحهای دولت میخواهد بیاورد در مجلس و مصونیت بدهد به ۱۷۰۰ مستشار آمریکایی که بعداً به همین نام لایحه کاپیتولاسیون مشهور شد. این مسئله آمد با آقا[=امام خمینی] مطرح شد، آقا این جوری قبول نکردند، گفتند تا مدرک نباشد ما نمی توانیم روی آن حرفی بزنیم، شما [اگر] بتوانید، مدرکش را تهیه کنید. تا این شد که لایحه آمد در مجلس و عدهای مخالفت کردند با لایحه، ما فرستادیم صورت جلسهای که در مجلس بود از روی آن صورتجلسه به حساب فتو[کپی] کردند، عین صورتجلسه را خارج کردیم هم از مجلس شورا و هم از مجلس سنا. جفت این صورتجلسه را در اختیار آقا گذاشتیم. که آقا دو کار انجام دادند؛ یکی آن اعلامیه کاپیتولاسیون را دادند و یکی هم گذاشتند روز چهارم آبان که به حساب، شاه جلوس داشت، آن سخنرانی ضد کاپیتولاسیون را علیه شاه کرد. که خود پخش آن اعلامیه که همان جور که قبلاً هم گفتم در دو ساعت از ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب پخش شد، بخصوص در قسمت آمریکایینشینها زیادتر از جاهای دیگر شهر پخش شده بود، دستگاه امنیتی را یک مقدار ناراحت میکند و فشار زیادی هم به نصیری می آورند(رئیس شهربانی بود) که در هر حال آن تشکیلاتی که وابسته به آقای خمینی هست شناخته بشود، که این یک سازمانی است شکل یافته و درست و صحیح که این همه اعلامیه را در عرض دو ساعت در تهران و مقدار زیادی از شهرستانها پخش کرده و شما نتوانستهاید یک نفر از اینها را در هر حال دستگیر کنید.
روز چهارم آبان که شاه در کاخ گلستان مشغول دیدن بعضی از افراد بوده که به دیدن او رفته بودند، آنهایی که آنجا بودهاند یک وقت متوجه شدهاند شاه می رود بیرون بعد از یک مدت کوتاهی برمیگردد خیلی عصبانی بوده، انگار نوار حاجآقا را همانجا برایش گذاشتهاند که همانجا دستور بازداشت ایشان را صادر می کند. دو روز یا سه روز از چهارم آبان میگذرد، تقریباً شب نهم آبان [سیزدهم آبان 1343 صحیح است]، آقا را میگیرند که روز نهم آبان [سیزدهم آبان] ما متوجه شدیم که ایشان را گرفتهاند.
برعکس سال گذشته که وقتی ایشان بازداشت شد، سازمان مسئولیت پیدا کرده بود در به حرکت درآوردن مردم و تظاهرات، امسال به تمام افراد دستور داده شد که هیچ نوع حرکتی از خود نشان ندهند. دلیلش هم این بود که حداقل اگر بخواهد حرکتی بشود باید از سال گذشته یعنی ۱۵ خرداد خیلی شدیدتر باشد، هر چقدر که شدتش کمتر باشد باعث شکست حاج آقا است و اگر که هیچی نشود دال بر اینکه برنامهای در کار است، دستگاه بیشتر متوحش میشود. و این هم یک واقعیتی بود که خودشان به این مسئله اعتراف داشتند و بعد برای ما روشن شده بود. ولی، اعضایی که رده پائین بودند زیاد فشار آوردند، خب آن وقت جواب منفی میشنیدند.
خب، ایشان را تبعید کردند به ترکیه. بچهها چون زیاد فشار می آوردند که بایستی یک کاری بکنیم و ما هم یک مقدار کار توضیحی برایشان کردیم که در این شرایط الآن آن نیرویی وجود ندارد که بعد از آن کشتار سال گذشته، مردم تقریباً ضربهای خوردند از جهت روحی، آن آمادگی درشان نیست که ما بتوانیم یک همچون موجی در آنها ایجاد بکنیم، و اگر هم که موج کمتر از سال گذشته باشد این شکست خود ماست و شکست حرکت و جنبش است، شما عجالتاً یک مقدار به مسائل درونی خودتان مشغول باشید، تعلیماتی که به شما میدهند چه از نظر ایدئولوژی، چه از نظر سیاسی- اجتماعی، تا بعد طرح و نقشهای که ما داریم خرده خرده برایتان روشن می شود، بیکار ننشستهایم.
از همان روز اولی که حاج آقا گرفته شد و تبعید شد، برنامه ترور منصور طرحریزی شد. به این صورت که چون خانه منصور در دروس بود در یک خیابان خلوت، که با یکی از مأمورینی که در داخل خانه است یکی از بچهها آشنایی داشت و او را حاضر به همکاری کرده بود که در شبی که او مشغول کشیک است ساعت معینی بچهها حاضر بشوند در آنجا، بعد تلفن قطع بشود و اگر هم بشود برق هم قطع بشود و بریزند توی خانه و حسابش را برسند. البته صورت ظاهر این است که دو تا سه مأموری که هم آنجا هستند یکیشان که جنبه همکاری با ما داشت، دو تای دیگرشان هم تقریباً اسیر بشوند، بعد از اینکه کارشان تمام شد بیایند بیرون بروند دنبال کارشان. ولی، این طرح دو روز قبل از اینکه لباس عمل به خودش بپوشاند بهم خورد، دلیلش هم این بود آن برادری که آنجا مأمور بود او را پستش را عوض کردند. حالا حرکات او در آنجا جوری بود که بو برده بودند یا به حساب تصادف بود، نفهمیدیم چه بود.
بعد از اینکه این طرح بهم خورد، به این فکر افتادیم که بیشتر رفت و آمدهای منصور رویش دقت بشود. در موقعی که بعضی جاها که میرود یا بعضی ادارهجات میرود یا به مجلس می رود، زیر کنترل باشد، و چون دیگر روزنامهها هم نمی نوشتند که مثلاً نخست وزیر امروز کجا میخواهد برود، کجا نمیخواهد برود، چون قبلاً می نوشتند. البته غیر از منصور افراد دیگری هم در نظر گرفته شده بودند که ایادی بود، دکتر اقبال بود، سه چهار نفر بودند که البته دو سه نفرشان همین اینها بودند. بعضی از برادران به این فکر افتاده بودند که بتوانند یک فتوایی هم در رابطه با این کار بگیرند، اما برای یک عده زیادی از برادران اصلاً فتوی مطرح نبود، چون می گفتند که حکم اینها قبلاً داده شده به عنوان مفسد فی الارض هستند، کسی که مفسد فی الارض هست سه حکم بر او بار است؛ یا اینکه باید تبعیدش بکنند، یا زندان ابد، یا اینکه بکشندش. دوتایش که از عهده ما خارج بود نمی توانستیم نه تبعیدشان بکنیم، نه زندان ابدشان بکنیم، پس قهراً بایستی حکم سومی دربارهشان اجرا بشود دیگر. با یکی دو تا از آقایان تماس گرفته شد توسط بعضی از برادران و آنها روی شخص خودش نظر داشتند. میگفتند اگر شخص خودش زده بشود بلامانع است، اما دیگری نه. ما مدتها روی این مسئله فکر کردیم.
حضار: منظور از شخص خودش، کیست؟
حاج مهدی عراقی: شاه.
روی این مسئله فکر کرده بودیم و این را در داخل گروه به بحث گذاشتیم. به اینجا رسیدیم که چون هنوز نه سازمانی در داخل کشور ما وجود دارد که بتواند قبضه بکند به مجرد برداشتن و رفتن این[=شاه]، نه خود تشکیلات و گروه ما به طور کلی آمادگی چنین کارهایی را دارند؛ دو صورت پیدا میکند اینجا؛ یا اینکه اینجا به طور کلی به صورت ویتنام در میآید، یا اینکه قهراً ممکن است گروههایی که از نظر ایدئولوژی مورد تأیید ما نباشند، ولی چون ممکن است یک سازمان بندیهایی داشته باشند، آنها بزنند و ببرند با کمک اجنبی به طور کلی. پس چه بهتر است که ما از خودش بگذریم و ردههای پائینتر را بزنیم، که هم یک آمادگی در خود مردم ایجاد بشود، حداقل اگر خودمان نتوانیم قبضه بکنیم یا یک همچون سازمانی که بتواند خدمات جامعه ما را، کادر رهبری جامعه ما را به عهده بگیرد، ما خودمان نتوانیم این کار را بکنیم، بلکه سازمانهایی بتوانند به وجود بیایند که بتوانند این کار را بکنند، در وقتی که چنین سازمانی به وجود آمد، آن وقت زدن خودش[=شاه] بلامانع است.
با این استدلالات به طور کلی با یک خرده کم و زیادش، بچه ها تصمیم گرفتند که روی منصور و دیگری اقدام بکنند. و البته این هم مشخص شده بود که اگر قرار شد اقدامی بشود، اول خود منصور بایستی زده بشود، بعد ردههای پائینترش مثل اقبال و ایادی و دیگران و نصیری اینها. حتی آقای بخارایی خودش روی این مسئله خیلی مُصر بود که اگر بخواهد کاری انجام بشود، برویم سراغ خود طرف[=شاه]. باز برای او هم یک مقدار صحبت شد و دلایلی همین طور که گفتم ارائه شد تا ایشان هم قانع شد که تقریباً روی منصور مسئله پیاده بشود. اگر که این آمادگی که امروز فرض کن که در مردم هست یا حداقل سازمانی در آن روز بود که میتوانست با رفتن این قبضه بکند، زدن خود این بابا[=شاه] خیلی آسانتر از زدن منصور بود، یعنی با شناسایی که شده بود، جاهایی که این بابا بدون گارد محافظ میرفت، همه اینجاها شناسایی شده بود و خیلی خوب میشد از بین برد او را. ولی تنها و تنها همین مسئله که گفته شد این یک نیروی بازدارندهای بود که ما را نمی گذاشت به آن سمت برویم و از بعدش واقعاً یک مقدار ترس داشتیم که چه میشود .
تا اینکه در همین گیرودار بود ما متوجه شدیم روز پنجشنبه منصور دو جا میخواهد برود؛ یکی افتتاح شرکت تعاونی ارتش بود، یکی هم آمدن به مجلس. که شب پنجشنبه مسئول تنظیم برنامه از جهت کارهای نوشتنی و تنظیم برنامهها با مرحوم حاج صادق امانی ما بود، که اینها جلسهای در شب پنجشنبه داشتند یک قطعنامهای در 6 ماده تنظیم می شود که به امضای چند تا از برادران می رسد که علت عمل بیان بشود توی آن، که چرا ما این کار را کردیم و هرکدام از این برادران که موفق بشوند این کار را در آن روز انجام بدهند، آن قطعنامه که به امضای او هست پخش بشود. و علاوه بر اینها مرحوم بخارایی خودش هم در حدود نیم ساعت صحبت می کند و خطاب میکند به نسل جوان و جوانان که من از دنیایی نو وَرای این جهان با شما سخن میگویم، من اولین کسی بودم که تیر را به طرف دشمن رها کردم، تا وقتی که استعمار و استثمار و استبداد را از این مرز و بوم بیرون نکردهاید، اسلحه خود را بر زمین نگذارید. از این صحبتها در حدود نیم ساعت داشته[است].
آن شب را تا ساعت ۱۲ اینها برنامههایی که در رابطه با فردایشان بود، تقریباً تنظیم میکنند. بعد از [ساعت] ۱۲ هم یک مقداری می خوابند، در حدود یک ساعت به اذان مانده بچهها بلند میشوند و مشغول نماز شب [میشوند]. بعد، صبح که میشود حرکت میکنند به طرف بهارستان. البته ناگفته نماند که آقا بخارائی در یک مغازه آهن فروشی کار میکرد و شب قبلش، به حساب روز قبلش از اوستایش اجازه میگیرد که من فردا ممکن است نتوانم بیایم. [اوستا] علتش را میپرسد. میگوید که من یک ازدواج خصوصی کوچکی دارم، این است که فردا ممکن است نیایم. بعد، اوستا از او گلهگی میکند که چرا ما را خبر نکردی؟ می گوید که خب، چون که خیلی محدود و کوچک است، از این جهت دیگر نخواستم کسی باشد. و اصلاح کرده و تمیز و خوب به عنوان اینکه شاهداماد می خواهد برود حجله، به عنوان عروسی از در خانه می آید بیرون.
چهار نفر از این برادرها مسلح بودند، که در هر قسمتی که هرکدامشان زودتر با منصور برخورد کردند او مبادرت به عمل بکند. نزدیک ساعت ۱۰ بود، البته ۲ یا ۳ نفر هم مأمور اطلاعات در آنجا بودند که خبر می آوردند که مثلاً اگر ماشینی از هر طرف آمد، یا از قسمت مخبرالدوله داشت می آمد، یا از قسمت خیابان دروازه شمیران داشت میآمد، یا از هرکدام قسمتها، یا از پائین بیاید، اطلاع بدهند.
نزدیکیهای ساعت ۱۰ بود که ماشین منصور از قسمت شاهآباد وارد میدان بهارستان میشود و به طور عمودی جلوی درب مجلس میایستد، همان درب بزرگ. قبل از اینکه شوفر بیاید پائین، برگردد بیاید این ور و درب را باز کند خود منصور درب را باز میکند و می آید بیرون.(البته آن روز مصادف بوده با روزی که لایحه امتیاز نفت یک قسمتی از[نفت] جنوب را واگذار یک شرکت ایتالیایی یا آمریکایی بوده، چی بوده، میخواسته بدهد).
آقای بخارایی هم از قسمت جنوب به طرف شمال داشت میآمد، [منصور] که درب را باز میکند و میآید، به فاصله دو متر بین این دو تا فاصله بوده، گارد محافظ با دو تا ماشین بنز ایستاده بودند، هنوز گارد محافظ پیاده نشده بودند، اسلحه هم لای دفترچه بوده، آن دفترچه که دستش بوده، اسلحه هم لای آن بوده، به مجرد اینکه منصور میآید پائین اسلحه را همان جوری که دستش بوده تیر اول را شلیک میکند که میخورد به شکم منصور، منصور که دولا میشود تیر دوم را میزند پس گردنش، تیر سوم را که میخواهد بزند[گارد محافظ] میزنند زیر دستش، اسلحه میپرد بالا. بخارایی را آنجا میگیرند. وقتی میگیرند، آقای نیکنژاد از آن ور ماشین شروع میکند به تیراندازی کردن، گارد فرار میکند، آقای بخارایی هم فرار میکند. سربازهایی که دم مجلس بودند، یکی که مأمور پست بوده و یکی دو نفر از توی مجلس بودند صدای تیر را که میشنوند، میآیند بیرون نیکنژاد را میگیرند. نیک نژاد میگوید من نبودم، [او آنجاست] دارد میرود، آنها برمیگردند میبینند که یکی وسط خیابان دارد فرار میکند، نیک نژاد را ولش میکنند که آن هم میپرد توی تاکسی، نیکنژاد از آن ور میرود. آقای بخارایی هم چون زمین یخبندان و سُر بود، سُر میخورد زمین، چند تا پلیس که عقبش کرده بودند میگیرند او را آنجا و میآورند کلانتری بهارستان....
ناگفتهها؛ خاطرات شهید حاج مهدی عراقی(پاریس؛ پائیز 1357)؛ انتشارات رسا؛ 1370؛ صص 207 تا 212