18 شهریور 1397
بازخوانی زندگی جلال آل احمد
زمانه جلال آل قلم در رهگذار تاریخ
جلال آل احمد در یازدهم آذر ۱۳۰۲ در محله پاچنار تهران در خانواده ای روحانی چشم به جهان گشود. پدر بزرگ جلالT سید محمد تقی طالقانی در ۱۴ سالگی اورازان را به قصد تحصیل به سوی قم ترک میکند و پس از چندی رهسپار نجف اشرف می شود و پس از سالها تحصیل و دریافت اجازه اجتهاد به تهران بازمیگردد و رحل اقامت می افکند. پدر جلال، سید احمد الحسینی طالقانی نیز در سال ۱۲۶۵ هجری شمسی چشم به جهان گشود و تحصیلات خود را در حوزه مروی تهران به سرانجام رساند و در ۲۲ سالگی پس از مرگ پدر جانشین اداره مسجد پاچنار شد. مرحوم آیت الله سید محمود طالقانی میگوید « پدر ایشان از پیش نماز آن خوش بیان و متعدد بود و تعهدش خوش بود آدمی اهل دعا بود و در محله های جنوب تهران می نشستند»[1]
سید احمد طالقانی پس از فوت پدرش با امین بیگ اسلامبولجی ( خواهرزاده شیخ آقا بزرگ تهرانی صاحب کتاب الذریعه) ازدواج کرد حاصل این ازدواج ۱۲ فرزند بود که عمر هشتم از آنان به دنیا بود و جلال ششمین آنها به شمار میرفت خود مینویسد:
«بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام که البته هیچکدامشان کور نبودند اما جز ۴ تا ۱۶ نماندند.»[2]
جلال در محیطی مذهبی تلاش می کرد با محدودیت هایی که پدرش برایش ساخته بود، بسازد. « دبستان را که تمام کردم [پدر] دیگر نگذاشت درس بخوانم. که برو بازار کار کن تا بعد حکم جانشینی بسازد و من بازار را رفتم اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم.[3]
به هر تقدیر جلال پس از ختم دوره دبیرستان در سال ۱۳۲۲ به اصرار پدر برای تحصیل علوم دینی رهسپار نجف می شود اما دیری نپائید که او «کله خورده و کلافه» به ایران باز می گردد و این آغازی بود برای تشکیک در مبانی دینی و مذهبی و البته پیش از آن جلال در «سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخن های احمد کسروی آشنا» [4] شده بود و ای بسا تحلیلی که او از زادگاه روشنفکری در کتاب خدمت و خیانت ارائه می دهد حدیث نفس و تجربه ای شخصی است . وی می نویسد:
«زادگاه دوم روشنفکری روحانیت است. و اگر در نظر داشته باشم که پس از اشرافیت - یا به موازات آن - روحانیت است که همیشه دسترسی به کتاب و مدرسه داشته، اما به صورت بومی و سنتی اش در مدارس طلبگی قم و نجف و الخ. متوجه خواهیم شد که اولا چرا در مهد روحانیت می توان آمادگی های بومی برای تربیت روشنفکران جست و ثانیا چرا گاهی روشنفکران برخاسته از روحانیت با روشنفکران برخاسته از اشرافیت سخت در تعارضند. و نیز جالب این که گاهی به همان اندازه که روحانیت در حفظ سنت ها و روحیه متحجر و سختگیری نسبت به فروع مضر است - روشنفکر از روحانیت بر آمده نیز در تظاهرات روشنفکری وارداتی مضر بوده است. چرا که در یک خانواده روحانی، فرزندان ایشانند که خبرهای دست اول از تعصب و خامی و تحجر روحانیت دارند یا احیانا از تنگ نظری و ریاکاری روحانی نماها، و البته عکس العمل چنان خامیها و ریاهاست که از فرزندان ایشان نخستین سرخوردگان را از هر چه مذهب است، می سازد. درست است که یک محیط خانوادگی روحانی جایی مناسب است برای تجربه کردن اصول و زیستن با آن و دفاع از آن. ولی درست در چنین محیط هایی است که سخت گیری های مذهبی و بکن نکن های شرعی کار را برای فرزندان گاهی چنان سخت میگیرد که از کوره در بروند و اصول و فروع مذهبی را با هم انکار کنند. شخص من که نویسنده این کلمات است در خانواده روحانی خود همان وقت لامذهب اعلام شد که دیگر مهر نماز زیر پیشانی نمی گذاشت. در نظر خود من که چنین میکردم بر مهر گلی نماز خواندن نوعی بت پرستی بود که اسلام هر نوعش را نهی کرده ولی در نظر پدرم آغاز لامذهبی بود. و تصدیق میکنید که وقتی لامذهبی چنین به این آسانی به چنگ آمد، به خاطر آزمایش هم شده، آدمیزاد به خود حق می دهد که تا به آخر براندش.»[5] و جلال این لامذهبی را تجربه کرد و در سال ۱۳۲۲ سر از حزب توده در آورد و همزمان تحصیل در دانشسرایعالی که تا سال ۱۳۲۵ ادامه داد و در تیرماه سال ۱۳۲۶ به خدمت وزارت فرهنگ در آمد. جلال در حزب توده به قلمزنی در روزنامه بشر که مدیریت داخلی آن را به عهده داشت پرداخت. بشر ارگان دانشجویان حزب توده بود که در سال ۱۳۲۵ و به طور هفتگی انتشار می یافت. او پس از آن مدیریت داخلی ماهنامه"مردم" را که مجله تئوریک حزب توده بود ، به عهده گرفت. آل احمد از نیمه دوم تیر ماه ۱۳۲۶ به خدمت وزارت فرهنگ درآمد و معلم شد و این شغل را تا پایان عمر حفظ کرد.
عضویت جلال در حزب توده دیر زمانی نپائید. مدتی بود که او از حزب سرخورده شده بود. تبعیت بی چون و چرای رهبری حزب از اتحاد جماهیر شوروی واکنش هایی را درون حزب برانگیخته بود و عده ای در برابر این سیاستهای رهبری؛ گروه «آوانگاردیستها» (پیش روها)، به قصد اصلاح حزب تشکیل دادند.
در سال ۱۳۲۶ آل احمد با همکاری یکی دیگر از اعضاء حزب به نام اسحاق ابریم جزوه ای تحت عنوان «حزب توده سر دو راه» منتشر کرد که تحلیلی بود بر شکستهای پیاپی حزب در مجلس چهاردهم کابینه قوام و حوادث فرقه دموکرات آذربایجان. آل احمد در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» زمینه انشعاب از حزب توده را چنین بیان میکند:
«روزگاری بود و حزب توده ای بود و حرف و سخنی داشت و انقلابی می نمود و ضد استعمار حرف می زد و مدافع کارگران و دهقانان بود و چه دعویهای دیگر و چه شوری که انگیخته بود و ما جوان بودیم و عضو آن حزب بودیم و نمی دانستیم سر نخ دست کیست و جوانی مان را می فرسودیم و تجربه میاندوختیم. برای خود من، اما روزی شروع شد که مامور انتظامات یکی از تظاهرات حزبی بودم که به نفع مأموریت کانتارادزه برای گرفتن نفت شمال راه انداخته بودم (سال ۲۳ یا ۱۲۴) از در حزب (خیابان فردوسی) تا چهار راه مخبرالدوله با بازوبند انتظامات چه نخرها که به خلق میفروختم؛ اما اول شاه آباد چشمم افتاد به کامیون های روسی پر از سرباز که ناظر و حامی تظاهر ما در کنار خیابان صف کشیده بودند که یک مرتبه جا خوردم و چنان خجالت کشیدم که تپیدم توی کوچه سیدهاشم و بازوبند را سوت کردم و بعد قضیه سراب پیش آمد و بعد کشتار زیر پل چالوس و بعد قضیه آذربایجان و بعد دفاع حزب از اقامت قوای روس و بعد شرکت حزب در کابینه قوام و بعد... دیگر قضایا که به انشعاب کشید.»[6] گریز از حزب توده برای آل احمد محتوم و مقدر بود زیرا پیشتر تقریرات دکتر ابریم را تحریر کرده و به نام «حزب توده سر دو راه» به چاپ رسانده بود و این جزوه «حاوی مطالبی درباره دنباله روی که خاصیت آدمهای عقب افتاده است»[7] می باشد و اینک جلال تبعیت بی چون و چرا از سیاست های مسکو را در سیمای حزب مشاهده می کرد ضمن آنکه خاطره تلخ دیگری او را می آزرد.
«... یک بار خود من در مجلسی از رجال محلی حزب در رشت مطالبی درباره اصلاح حزب گفته بودم که به تهران نشت کرده بود و این ایامی بود که علاوه بر دیگر کارها، من مأمور اداره چاپخانه شعله ور بودم و دکتر بهرامی ازم خواسته بود که چاپخانه حزب را در رشت بفروشم که با احمد ساعتچی راه افتادیم و بیشتر به ابتکار او چاپخانه رشت را فروختیم درست یک روز پیش از آنکه رجاله شهر به اسم حزب دموکرات قوام السلطنه بریزند به قصد چپاول حزب و مایملکش؛ و آن وقت در چنین ایامی آن دو قضیه شد وسیله ای در دست رهبران که مرا به محاکمه حزبی بخوانند. و قضات محکمه. کیانوری و رادمنش و فروتن و هر سه دکتر و هر سه استاد دانشگاه و هر سه از جوانان اصلاح طلب؛ ما به ایشان می بالیدیم و شاد بودیم که به جای بقراطی و روستا نشسته بودند. و من اصلا باورم نمی شد و خلاصه محتوای محاکمه اینکه از این غلط کردن های زیادی به شما نیامده... و همین جوریها بود که مقدمات انشعاب فراهم می شد. ناصحی مسئول تشکیلات تهران بود و ملک مسئول برنامه هایش و من تبلیغاتش (اواسط ۱۳۲۶) و ناچار حرف و سخن و مشورت با ملکی و اپریم. این بود که گفتیم بیشتر به خودمان برسیم و کار به جایی رسید که در داخل حزب برای خودمان حزب دیگری ساخته بودیم. با حوزه هایی در داخل حوزهها و دست چین کردن آدمها و یکی کردن نظرها و خط مشی ها، تا یک شب ناصحی جماعت را خواند به خانه اش. دیر وقت و معجل؛ که : «خبر دار شده است که اگر دیر بجنبیم یکی دو روزه همه مان را اخراج خواهند کرد. چرا که قضیه تشکیلات ما در داخل تشکیلات حزب لو رفته. و یک لیست به دست دکتر کشاورز است از اسامی همه ما و چه خیالاتی که به سر داریم.» این بود که نشستیم به بحث و چاره جویی، و همان شبانه اعلامیه انشعاب نوشته شد. به قلم ملکی و خامه ای و نظارت دیگران. و بی حضور آپریم که از اقلیت آشوری بود... نیمه شب بود که اعلامیه انشعاب حاضر شد و من شدم مأمور چاپش، تا چهار صبح در چاپخانه تابان... چاپش کردیم و پنج صبح سپردیمش به دست سقای پخش مطبوعات و خلاص.»[8] و این اولین بیانیه حزب در ۱۶ آذر ۱۳۲۶ انتشار یافت و «حزب سوسیالیست توده ایران» مرکب از انشعابیون اعلام موجودیت کرد. اما این حزب جدیدالتأسیس نیز به واسطه تبلیغات سنگین رادیو مسکو علیه انشعابیون بیش از دو ماه دوام نیاورد و منحل شد و آل احمد معتقد بود «به همان اندازه که انشعاب بجا بود انصراف دو ماه پس از آن نابجا بود و غلط». و در مجلسی که طرح انصراف از تشکیل حزب سوسیالیست توده ایران به تصویب رسید آل احمد راهی جز گریختن و در خلوت گریستن نیافت.[9]
سرخوردگی از حزب توده چنان در ذهن و ضمیر آل احمد تأثیر نهاد که در آثار گوناگون خود آنرا بازتاب می بخشید و بی گمان باید ریشه های تغییرات بعدی او ، خصوصا گرایش به سنت و نقش مذهب در جامعه را در این سرخوردگیها کاوید، زیرا او به نیکی دریافته بود «...اگر حزب توده شکست خورد و جبهه ملی نیز... به این دلیل اصلی است که تمام این حضرات با افکار وارداتی به میدان سیاست رفتند، دم از کمونیسم و سوسیالیسم زدن (و تازه در خفا و نه بصراحت) و هیچ کوشش به کار نبردن برای تطبیق آن ایسم ها بر شرایط محل با اساس معتقدات سنتی خلق در افتادن و در مجموع، اوضاع سیاسی روحانیت را به هیچ گرفتن....»[10]
آل احمد اگر چه در نقد شکست های حزب توده و یا عدم توفیق «حزب سوسیالیست توده ایران» دلایلی چند بر می شمارد اما نگاه نافذ او دریافته است «به شعارهای وارداتی فرنگ دلخوش کردن و الگوی اصلاح اجتماعی را در ایران طبق فرموده حکمای فرنگی تهیه کردن چه عاقبتی جز این می توانسته است داشت؟»[11] و اتفاقا این همان نکته ایست که برخی از روشنفکران جهان سوم چون فرانس فانون، أمه سه زر و ... بدان توجه داشتند
بهر تقدیر صرفنظر از آن نوع داوری که نورالدین کیانوری آخرین رهبر حزب توده درباره صداقت آل احمد و عدم صداقت ملکی در قضیه انشعاب بیان می دارد «ملکی سرکرده» آنان بود و اصولا آشنایی آل احمد «با ملکی در این داستان انشعاب جدی شد»[12] بدین خاطر است که بعدها وی نقطه اتصال ملکی و بقایی میشود:
«اواسط ۱۳۲۹ بود و من تازه با سیمین ازدواج کرده بودم و حقوق دو نفری مان کفاف معاش را نمی داد و در جستجوی کار دیگری بودم که سید میر صادقی پیدا شد با یک پیشنهاد که بیا و برای شاهد کار کن به ماهی ۳۰۰ تومن، جبهه ملی داشت روی کار می آمد و شاهد نیمه ارگانی بود و احتیاج هم که بود و شدم روزنامه نویس.....این بود که به توافق سید یک روز رفتم سراغ ملکی. که دکانی است و این جوری است و مزدش نمی رسد. اما دست کم تریبونی که هست پس چرا معطلید؟ که ملکی شروع کرد. اول بی امضاء مقاله میداد. و بعد یک روز مقاله اش آمد در باب ملی کردن صنعت نفت که سید و من دادیم چیدند. اما ستونهای چیده شده مقاله یک هفته ای روی میز مطبعه موسوی ماند. چرا که قضیه جدی بود و مسائل جدی را خود دکتر آخر شب که می آمد میدید. درست یادم نیست اما گویا رزم آرا ترور شده بود و علاء سر کار بود. مقدمات روی کار آمدن دکتر مصدق فراهم می شد. ولی دیدی که شتر سواری دولا دولا نمی شود. این بود که به سیمین گفتم شبی لقمه نانی فراهم کرد و در خانه اجاره ایمان (اول حشمت الدوله) ملکی را با دکتر بقائی و زهری دعوت کردیم. و بگو و مگو و خوش و بش و رسمی کردن ماجرای قلم زدن ملکی و فردایش ملی کردن صنعت نفت در شاهد در آمد.»[13]
این نشست و برخاست به تأسیس «حزب زحمتکشان ملت ایران» انجامید تا آنکه ملاقات عیسی سپهبدی با قوام السلطنه پیش آمد. یکی دو روز پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۱ در جلسه عمومی رهبری حزب از بقانی در این مورد توضیح خواسته شد و بقایی خود را به بی اطلاعی زد و برای حفظ ظواهر فردی را مأمور کرد تا در صحت و سقم آن ملاقات تحقیق کند.
بقایی برای گریختن از پاسخ تمارض کرد و در بیمارستان رضانور بستری شد و پس از مرخصی از بیمارستان درخواست تشکیل جلسه داد که این جلسه در پنجشنبه شب هفدهم مهرماه ۱۳۳۱ تشکیل شد. بقائی تلویحا به جناح ملکی حملاتی نمود که با پاسخ خلیل ملکی مواجه شد از اینرو جلسه بهم ریخت و چند روز بعد با حمله چاقوکشان به دفتر حزب، خلیل ملکی و یاران او از حزب اخراج شدند و آنان حزب زحمتکشان ملت ایران - نیروی سوم - را بنیان نهادند و هفته نامه نیروی سوم به روزنامه سیاسی و خبری حزب تبدیل شد و مجله ماهانه علم و زندگی نشریه تئوریک حزب گردید که سر دبیر دوره اول آن آل احمد بود.
آل احمد. در این دوران پرتلاطم سیاسی دلمشغولی های خود را به عنوان یک روشنفکر داشت در سال ۱۳۲۷ مجموعه قصه های کوتاه او به نام «سه تار» انتشار یافت. و همچنین «قمارباز» اثر داستایوسکی را ترجمه و به چاپ رساند. در سال ۱۳۲۸ «بیگانه» اثر آلبر کامو را ترجمه و چاپ کرد. در سال ۱۳۲۹ اثر دیگری از کامو به نام «سوء تفاهم» را ترجمه و منتشر ساخت. در سال ۱۳۳۱ در حالی مجموعه قصه «زن زیادی» و ترجمه «دستهای آلوده» اثر ژان پل سارتر از او منتشر می شود که در آخرین روزهای آن سال یعنی نهم اسفند آن هنگام که اوباش به سرکردگی شعبان جعفری به بهانه ممانعت از عزیمت شاه به خارج قصد جان مصدق را کرده و به منزل او حمله ور شدند آل احمد در روز حادثه به تحریک و تهییج کسانی پرداخت که به دفاع از مصدق آمده بودند و همین امر موجب نزدیکی بیشتر خلیل ملکی با مصدق شد.
در اردیبهشت ماه ۱۳۳۲ آل احمد «به علت اختلاف نظر با دیگران رهبران نیروی سوم ازشان کناره »گرفت وی از این سالهای پرتکاپو چنین داوری بدست می دهد : «مبارزه ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یکی از پربارترین سالهای نشر فکر و اندیشه و نقد بود. بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه مان نشست.»[14]
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ فرصتی فراهم آورد تا آل احمد به «سیر آفاق و انفس» بپردازد. وی سفر خود را به دور مملکت آغاز کرد که برای او «فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن.» و نتیجه آن سفرنامه های اورازان در اردیبهشت ۱۳۳۳ «تات نشین های بلوک زهرا» در مهر ۱۳۳۷، «در یتیم خلیج، جزیره خارک در خرداد ۱۳۳۹ بود. این تک نگاریها موجب شد که مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات از او دعوت به همکاری به عمل آورد که حاصل آن نشر پنج تک نگاری بود اما سرانجام آل احمد آنجا را ترک کرد.
آل احمد اگر چه نمی داند چرا اما می داند که در او «نسبت به ملکی کششی هست»[15]، از اینرو هنگامی که ملکی جامعه سوسیالیست های نهضت ملی ایران را تأسیس میکند جلال نیز «نوعی رفت و آمد موسمی»[16] به جامعه داشت و بیشتر از آن بابت «که احساس می کرد در صفی که ملکی نگهبانی میکند احتیاجکی به وجودش هست.»[17] دلزدگی آل احمد از فعالیتهای سیاسی به معنای مرسوم را می توان از خلال پاسخش به چند تن از اعضاء حزب که راجع به تجدید تشکیلات جامعه سوسیالیست در سال ۱۳۴۴ با او مذاکره می کردند دریافت : «من به تشکیلات جامعه کاری ندارم و کنار کشیده ام و اصولا معتقدم برای کدام روشنفکر نادان خودفروش زحمت بکشم اینها می آیند چیزهایی یاد میگیرند و بعد به من فحش میدهند من فقط از نظر علاقمندی به ملکی اخیر کارهایی کرده ام و برای شخص او هر کاری میکنم ولی در عین حال نمی خواهم عاقبتم مثل ملکی باشد این روشنفکران لایق همین حکومتی هستند که دارند.»
آل احمد در این سالها بیشتر به گشت و گذار به اقصا نقاط کشور و جهان می پردازد در سال ۱۳۳۶ به همراه همسرش به اروپا سفر می کند در سال ۱۳۳۷ به خوزستان و پیاده روی از بهبهان تاکازرون در تابستان ۴۳ به دعوت هفتمین کنگره بین المللی مردم شناسی به شوروی و مهمتر از آن سفر حج و در سال ۱۳۴۴ به دعوت سمینار بین المللی و ادبی سیاسی دانشگاه هاروارد به آمریکا.
بی گمان برای نویسنده پر کاری چون آل احمد مسئله سانسور مسئله ای جدی بود زیرا ارتباط او با مردم از راه قلم و نگارش است. اگر این امر با مانعی برخورد کند نویسندگی رنگ می بازد و این موضوع برای وی چنان مهم آمد که از احسان نراقی تقاضا کرد که تا به اتفاق به دیدن هویدا نخست وزیر وقت بروند. نراقی در این باره می گوید:
سالهای اول و دوم دولت امیرعباس هویدا بود، شاید ۱۳۴۳ یا ۱۳۴۴ روزی مرحوم جلال آل احمد گفت می خواهم از هویدا وقت بگیری برویم پیش او... گفت برویم و با او درباره سانسور صحبت بکنیم. گفت وضع سانسور در وزارت فرهنگ و هنر به جای بدی رسیده است. (هویدا را در دفتر کارش دیدیم)، هویدا خیلی احترام گذاشت و آل احمد موضوع را مطرح کرد. گفت این سانسورچی ها کتاب را مثله می کنند، صدمه می زنند و نویسندگان در عسرت و زحمت هستند، یک فکری بکنید...آل احمد نمونه هایی از سانسور را برای او آورده بود و او هم با دقت آنها را نگاه کرد و گفت حق با شماست...»[18] اگر چه آل احمد به آن نتیجه ای که می خواست دست نیافت اما این شهامت را نشان داد تا برای استیفای حقوق خود هرگونه اتهام و بدنامی را بجان بخرد.
آل احمد که تجربه تلخ حزب توده را آزموده بود و از نالایقی روشنفکران نیز به ستوه آمده بود اینک عدم توفیق برای هرگونه اصلاح در چارچوب حکومت را بر تجارب پیشین خود می افزود از این جهت است که توجه او به مذهب اندک اندک آشکار می گردد. انتشار سفرنامه حج به نام «خسی در میقات» در سال ۱۳۴۵ به وضوح بیانگر رویکرد جدید آل احمد است. سفرنامه ای که دکتر علی شریعتی چنین توصیف می کند:
«در این سفرنامه که همه گزارش است و همه جا چشم تیز بینش کار میکند تنها در سعی است که شعله ور می شود و دلش را خبر می کند و روح حج در فطرتش حلول می کند و شعشعه غیب بیتابش میکند و بی خود، شاید از آن رو که سعی شبیه عمر او بود و سعی زندگی اش تشنه و آواره و بی قرار در تلاش یافتن آب برای اسماعیل های تشنه در این کویر و شاید، اساسا به این دلیل که او، راه رفتنش مثل سعی بود. تنها به سعی که پای می نهد بر افروزد و «خسی در میقاتش به سعی که میرسد «کسی در میعاد» می شود و «چشم دل» باز میکند و آنچه نادیدنی است می بیند و حکایت میکند.»[19]
شاید بتوان به احسان نراقی حق داد که گفت : «او مذهب را عامل مؤثر در مبارزه سیاسی خود میدانست»[20] اما نمی توان تجربه های مذهبی او را یکسره نادیده گرفت.. کسی که می گوید:
«وقتی سعی را می رفتم، سعی اول را که رفتیم برایم یک چیز مهمی جلوه نکرد، سعی دوم و سعی سوم، کم کم چنان مشتعل شدم و چنان احساس هیجان و التهاب کردم که دیدم تحملش برایم مشکل
است. آرزو کردم که این سرم را به این سنگهای دیوار سعی بزنم تا بترکد.»[21]
راقم آن سطور بی گمان مذهب را فقط از منظر تحرک بخشی آن نمینگرد و آل احمد تلاش داشت این احساس و تجربه را با دانش مذهبی تکمیل کنند. مرحوم آیت الله طالقانی به یاد می آورد که : «جلال در بعضی جلسات تفسیر قرآن که داشتم شرکت می کرد و گاهی اظهاراتی هم داشت.»[22]و حتی در یکی از روزهای آخر عمر او که یکدیگر را دیده بودند «جلال بسیار اظهار علاقه میکرد که با هم به صحبت و بحث بنشینیم و از مسائل اسلامی و سیاسی و اجتماعی حرف بزنیم»[23] و جلال چنان به دفاع از فرهنگ اسلامی انگیخته می شود که بهائیت را بر نمی تابد.
آل احمد در نامه ای به تاریخ آبان ۱۳۴۵ خطاب به ایرج افشار مدیر مسئول مجله راهنمای نقد کتاب در پاسخ به شاپور راسخ که بهائیت را جنبش مهم مذهبی ایرانی که جهانگیر شده است می نویسد :
« وقتی دارند مذهب رسمی مملکت را می کوبند و غالب مشاغل کلیدی در دست بهایی ها است... از سر کار قبیح است که زیر بال این اباطیل را بگیرید... آخر این حضرت چه طور جرأت میکند در دنیایی که هنوز سوسیالیسم و کمونیسم را با آن کبکبه و دبدبه (از روس و اروپای شرقی تا چین و ماچین) نمی توان مذهب جهانگیر دانست این مذهب سازی بسیار خصوصی و بسیار در بسته و بسیارقرتی ساز و زداینده اصالتهای بومی را «مذهب جهانگیر» بنامد؟[24]
در سال ۱۳۴۶ اخباری به گوش می رسد که رژیم پهلوی مترصد است به منظور ارائه یک چهره فرهنگی از خود کنگره ای با حضور شاعران و نویسندگان برگزار کند و قرار است این کنگره در حضور فرح پهلوی کار خود را آغاز کند. این خبر به آل احمد می رسد او بی درنگ دست به کار می شود تا این کنگره تحریم شود. او به محافل و پاتوقهای شعرا و نویسندگان سرک می کشد تا بتواند آنان را متقاعد سازد تا در قالب یک حرکت جمعی - صنفی کنگره تحریم گردد. بالاخره پس از فراز و نشیب های بسیار بیانیه تحریم کنگره تدوین می شود و گروهی آن را امضاء می کنند و بدینسان سیاست رژیم با شکست مواجه می گردد. البته بعدها عده ای از امضاء کنندگان بیانیه کوشیدند فکر تحریم کنگره را به خود نسبت دهند اما نام آل احمد با این تحریم پیوند یافت. این اقدام گروهی و پیروزی نسبی، جلال آل احمد را به صرافت تشکیل یک اتحادیه صنفی از شاعران و نویسندگان انداخت. در اسفند ۱۳۴۶ گروهی را در خانه اش جمع کرد و قصد خود را با آنان در میان گذاشت. در آن جلسه مقرر گردید برای این منظور اساسنامه ای تدوین شود. در روز اول اردیبهشت ۱۳۴۷ و باز در منزل آل احمد متنی ذیل عنوان «یک ضرورت» به تصویب رسید و بدینسان «کانون نویسندگان» با مساعی و جدیت آل احمد تأسیس گردید.
اگر چه کانون نویسندگان در راه مبارزه با اختناق منشاء هیچگونه اثری نبود اما آل أحمد به درستی دریافته بود که با «فریاد کشیدن بر سر نخست وزیر و مشت بر میز او کوبیدن» راه به جایی نخواهد برد.
در این سال بود که آل احمد و شریعتی با یکدیگر ملاقاتی می کنند و قرار «حجی» می گذارند اما این «حج» انجام نمی پذیرد و شریعتی از آن عهد چنین یاد می کند :
«باید با او سعی می کردم. آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم. این بار با هم. ملک الموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را در کنار خود می یافتم، همه مناسک را - گام به گام - با هم می رفتیم، اما نمی دانم چرا در سعی بیشتر بود. ظهوری تابنده داشت و حضوری زنده و گرم، صدای پایش را می شنیدم که پیاده می دود و آشفته و هرم نفس نفس زدن هایش که چه تبدار بود و تشنه و عاشق...گاه می دیدم که همچون صخره ای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو می غلتند و پیش می آید و گاه، در قفایم می شنیدم و می دیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی میکوبد و می کوبد تا بترکد که همچون حلاج از کشیدن این بار گران به ستوه آمده بود...».[25]
در خرداد همین سال یک وکیل آمریکائی به نام کارولاینر که در مورد وضع حقوق بشر تحقیق می کرد به ایران سفر کرد. مشارالیه در ایران با ملکی تماس گرفت همچنین وی با آل احمد نیز قرار ملاقات می گذارد این بار احسان نراقی هشدارهایی جهت چگونگی گفتگو با کارولاینر به آل احمد می دهد. نراقی او را عضو CIA و موساد معرفی می کند اما بهر تقدیر این ملاقات صورت می پذیرد و کارولاینر چنین گزارش می دهد : « تصور میکنم که صحبت های من با عده معدودی نظیر ملکی و آل احمد بی نهایت مؤثر و مفید بود. با آل احمد در حوالی تهران ملاقات کردم. آل احمد نیز مطالبی در مورد سانسور مطبوعات و اختناق بیان داشت.»[26]
اگر چه احسان نراقی هنگام بیان خاطرات خود از آل احمد به یاد نمی آورد ولی لازم است بدانیم که مقارن با سفر کارولاینر به ایران دکتر نراقی به آل احمد پیشنهاد کرد تا جهت تحقیق راجع به فرهنگ افغانستان به این کشور مسافرت کند نظر ساواک راجع به این سفر چنین بود: «مفید خواهد بود اگر با رفتن وی به افغانستان موافقت شود تا نامبرده با مشاهده وضع این کشور و با قیاس با وضع ایران تعدیل و تجدید نظری در افکار و عقاید خود بنماید»[27]
در سال ۱۳۴۸ فشار ساواک روی جلال آل احمد افزایش می یابد. در خردادماه موضوع خواندن انشاء در کلاس ادبیات هنر سرایعالی بهانه ای به ساواک داد تا درخواست برکناری آل احمد را بنماید.
و بالاخره در ساعت چهار بعد از ظهر هیجدهم شهریور ۱۳۴۸ هنگامی که جلال در اسالم گیلان بود مرگی زود هنگام او را در ربود. و به تعبیر شریعتی «مرگ جلال آل احمد برای این نسل و به ویژه برای روشنفکران راستین این سرزمین نه تنها ضربه ای دردآور که زیانی سخت فاحش بود».[28]
و شاید بتوان با ویلیام میلوارد هم عقیده بود که گفت : «جلال نمونه معتبر یک ایرانی موجود که ایرانی بودن خود را با غرور، همچون یک کت نیمدار می پوشید.»[29]
آل احمد به راستی کاتبی بود عامل به این توصیه پولس رسول : «کلام تو ای کاتب همچون گل باشد که چون شکفت بوید و دل جوید و سپس که پژمرد سه دانه از آن بماند و بپراکند. نه همچون خار که در پای مردمان خلد و چون از بیخ برکنی هیچ نماند، زینهار تا کلام را به خاطر نان نفروشی و روح را به خدمت جسم در نیاوری، به هر قیمتی گر چه به گرانی گنج قارون زر خرید انسان مشو. اگر می فروشی همان به که بازوی خود را، اما قلم را هرگز. حتی تن خود را و نه هرگز کلام را.»[30]
[1] روزنامه کیهان، ۲۰ شهریور ۱۳۵۹
[2] جلال آل احمد. یک چاه و دو چاله: مثلا شرح احوالات. انتشارات رواق.
[3] همان
[4] همان ص ۴۸
[5] جلال آل احمد، در خدمت و خیانت روشنفکران انتشارات فردوسی، صص ۲۰۸-۲۰۹
[6] همان ص ۱۱۶
[7] همان ص ۴۲۳
[8] همان صص 4۲۳-424
[9] همان ص ۴۲۱-۴۲۲
[10] همان ص ۴۲۶
[11] همان ص ۴۱۷
[12] همان ص ۴۱۸
[13] همان ص 4۳۵
[14] همان
[15] همان ص ۴۳۸
[16] همان ص ۴۲۰
[17] همان
[18] ابراهیم نبوی، در خشت خام. گفتگو با احسان نراقی، جامعه ایرانیان: چاپ اول، ص ۲۴۴ - ۲۴۶ - ۲۴۷
[19] دکتر علی شریعتی، مجموعه آثار شماره ۶، حسینیه ارشاد ص ۸۷
[20] ابراهیم نبوی، همان، ص ۱۱۳
[21] جلال آل احمد، خسی در میقات
[22] آیت الله طالقانی، روزنامه کیهان، ۲۰ شهریور ۱۳۵۹
[23] همان
[24] جلال آل احمد، کارنامه سه ساله، روان، صص ۲۱۲ و ۲۱۳
[25] دکتر علی شریعتی، همان، ص ۸۶
[26] اسناد ساواک، پرونده های انفرادی
[27] اسناد ساواک، پرونده های انفرادی
[28] دکتر علی شریعتی، همان
[29] ویلیام میلو ارد، پادنامه جلال آل احمد، به کوشش علی دهباشی، نشر شهاب ثاقب، ص ۷۱
[30] جلال آل احمد، رساله بولس رسول به کاتیان
موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی