مجموعه گفتگو ها با افراد مطلع در باره سی خرداد 1360



1- گفت‌وگو با سعید شاهسوندی،
آیت‌الله خمینی در ۲۱ اردیبهشت در پاسخ به نامه ۱۲ اردیبهشت مجاهدین، در اجتماع روحانیون آذربایجان که به دیدن ایشان رفته بودند، سخنرانی می‌کند که در روزنامه کیهان ۲۲ اردیبهشت منعکس می‌شود. آیت‌الله خمینی در این سخنرانی مسائل گوناگونی را مطرح می‌کند، ازجمله: "مادامی‌که شما تفنگ‌ها را در مقابل ملت کشیده‌اید یعنی در مقابل اسلام با اسلحه قیام کرده‌اید نمی‌توانیم صحبت کنیم و نمی‌توانیم مجلسی با هم داشته باشیم. شما اسلحه‌ها را زمین بگذارید و به دامن اسلام برگردید.... فقط گفتن به این‌که ما حاضریم و در آن نوشته‌ای که نوشته‌اید در عین حالی که اظهار مظلومیت زیاد کرده‌اید لکن باز ناشی‌گری کردید و ما را تهدید به قیام مسلحانه کردید. ما چطور با کسانی‌که قیام مسلحانه ضد اسلام می‌خواهند بکنند می‌توانیم تفاهم داشته باشیم. شما این مطلب و این رویه را ترک کنید و اسلحه‌ها را تسلیم کنید و اگر می‌گویید ما به قانون در عین حالی که رأی نداده‌ایم، لکن سر به او می‌سپاریم و قبول داریم آن را. با قانون شما عمل کنید و قیام مسلحانه که ضد قانون است و دارای اسلحه که ضد قوانین کشور است به اینها عمل کنید ماهم با شما بهتر از آن‌طوری که شما بخواهید عمل می‌کنیم... من هم که یک طلبه هستم با شما حاضرم که در یک جلسه، نه در یک جلسه در ده‌ها جلسه با شما بنشینم و صحبت کنم. لکن من چه کنم که شما اسلحه را در دست گرفته‌اید و می‌خواهید ما را گول بزنید... شما الان می‌بینید که بعضی احزابی که انحرافی هستند ما آنها را جزو مسلمین هم حساب نمی‌کنیم معذالک چون بنای چون بنای قیام مسلحانه ندارند و فقط صحبت‌های سیاسی دارند آزادند هم نشریه دارند به‌طور آزاد... من اگر در هزار احتمال یک احتمال می‌دادم که شما دست بردارید آن کارهایی که می‌خواهید انجام دهید حاضر بودم که با شما تفاهم کنم و من پیش شما بیایم لازم هم نبود شما پیش من بیایید..."
به نظر من این پاسخ و پیام علیرغم کاستی های آن ،آخرین فرصت تاریخی برای حل غیرمسلحانه و غیر خشن تضادهای درون جامعه ایران بود و مگر سیاست علم ممکنات نیست.
استقبال پرشور از بحث‌های تبیین همراه دیگر مولفه‌های رشد باعث می‌شود که رهبری سازمان مجاهدین در جمع‌بندی‌های خودش به این نتیجه غلط برسد که گویا وارد مرحله توده‌ای‌شدن شده است، یعنی داشتن پایگاه‌های گسترده اجتماعی که باعث خواهد شد شمشیر آیت‌الله خمینی یا فرود نیاید ـ بنا به دلیلی که آیت‌الله خمینی هم دیگر آن پایگاه گسترده‌اش کم شده است ـ یا اگر فرود بیاید، برندگی و کارایی سابق را نداشته باشد، بنابراین می‌بینیم که مجاهدین به دامی‌ که تا چندی پیش، نسبت به آن به دیگران هشدار می‌دادند فرو می‌افتند. بدین ترتیب است که مجاهدین به‌تدریج از دیدگاه سال‌های ۵۸ـ۱۳۵۷ خود فاصله می‌گیرند. سال‌ها بعد، از زبان مسعود رجوی به‌عنوان مسئول اول، سخنگو و بعد هم رهبر مجاهدین تحلیل‌ها و توجیه‌های متعدد و گاه متضادی نسبت به ۳۰ خرداد۶۰ شنیده شد. او گاه ۳۰ خرداد را آزمایش آخرین تجربه مسالمت‌آمیز به‌منظور اتمام حجت سیاسی و تاریخی می‌داند. گاه آن را تنها یک مبدأ و یک نقطه آغاز می‌داند گاه "سرآغاز انقلاب نوین و دموکراتیک ایران" می‌داند، گاه نبرد تشیع انقلابی در راستای ظهور امام زمان می‌داند، گاه نیز "حرکتی عاشورا‌گونه" می‌نامد که براساس آن آمادگی آن را داشت تا با تمام هستی خود برای دفاع از اسلام و انقلاب حتی موجودیت فیزیکی و تشکیلاتی سازمان نیز از بین برود و در همان‌جا می‌گوید"اگر از مقاومت مسلحانه سر باز می‌زدیم... اکنون حتی موجودیت فیزیکی سازمان‌مان نیز ـ مضافاً بر بی‌اعتباری اجتماعی ـ اساساً از بین رفته بود." (پیام رجوی به مناسبت اولین سالگرد ۳۰ خرداد)
و سرانجام در مصاحبه دیگری در همان زمان می‌گوید"کنار زدن بنی‌صدر اعلام جنگ ارتجاع با انقلاب و بویژه با مجاهدین بود... پس وقتی دشمن اعلام جنگ می‌دهد، بازنده خواهید بود، اگر حتی یک لحظه نیز سلاحتان را دیرتر از او بیرون بکشید؛ چرا که در این صورت جز دفاع محض کاری از پیش نخواهید برد. آری این قانون جنگ است و در جنگ... دفاع محض یعنی شکست محض" (مصاحبه شماره ۵ رجوی در سال ۶۰)
رجوی انواع توجیه و تحلیل‌های متضاد را مطرح می‌کند تا مشکل و علت اصلی را نگوید و آن همانا ناتوانی، نداشتن خط‌مشی روشن و مشخص، ارزیابی نادرست از توان تاریخی و اجتماعی
بنابراین به‌نظر من طرح انفجار هفت‌‌تیر و انفجارهای بعدی را تنها می‌توان به‌عنوان "عمل انتقامی کور" بدون ارتباط با یک استراتژی مدون و مشخص تجزیه و تحلیل کرد
حاکمیت نوپای بعد از انقلاب، ارزیابی نادرست از نقش روحانیت و بویژه شخصیت و کاراکتر آیت‌الله خمینی و در نتیجه ارزیابی نادرست از نیروی خود و نیروی مقابل بر متنی از تحلیل ایدئولوژیک و گرایش‌های تمامیت‌خواهانه، در درون سازمانی با مناسبات غیر دموکراتیک است. سازمانی که نه رهبری آن و نه کادرها و اعضای آن با بحث و فحص و نقد و نظر خو نگرفته، این همه را گرایش‌های لیبرالی و غیر تشکیلاتی و گاه ضد تشکیلاتی می‌دانند. نتیجه هم مشخص است، گیجی، ندانم‌کاری، تصمیمات عکس‌العملی و واکنشی لحظه‌ای، همچون صدور اطلاعیه سیاسی ـ نظامی.
چشم انداز ایران - شماره ۳۷ اردیبهشت و خرداد ماه ۱۳۸۵
2- گفت‌وگو با دکترابراهیم یزدی
برخی ریشه واقعه خرداد ۱۳۶۰ را در ایدئولوژی سازمان می‌دانند. بی‌تردید ایدئولوژی سازمان در اتخاذ مواضعش اثرگذار بوده است، اما من می‌خواهم چیز دیگری را بگویم و آن نقد تشکیلاتی است. به نظر من یکی از مشکلات و مصائبی که گریبان‌گیر سازمان مجاهدین خلق شد این بود که نگاه کلاسیک یک حزب آهنین ـ نگاه لنینیستی ـ بر سازمان غلبه پیدا کرد، به این معنا که اگر کسی با شما مخالفت کرد تا مرز نابودی او می‌توانید پیش بروید. درواقع سازمان جای خدا، جای ملت و همه‌چیز را گرفت. من این را یک ایراد بسیار کلیدی و اساسی می‌دانم.
چشم انداز ایران شماره ۳۲ تیر و مرداد۱۳۸۴

3- گفت‌وگو با عباس سلیمی نمین
آقای محمدرضا اسکندری در کتابش به‌نام "بر ما چه گذشت" که در هلند به چاپ رسیده است می‌نویسد که ما به همدیگر چاقو می‌زدیم و به گردن نیروهای طرفدار امام می‌انداختیم. مجید دادوند معروف به جواد قندی... نزد ما آمد و از یک راز پرده برداشت که من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال که من از سازمان جدا شده‌ام احتمال می‌رود مرا سر به نیست کنند، ولی من یک راز دارم که تا به حال به کسی نگفته‌ام. به شما می‌گویم که در آینده برای مردم بگویید. گفت این واقعه مربوط به فاز سیاسی است و در مورد برادرم و خودم می‌باشد. حمید دادوند برادر مجید دادوند در سال ۶۰ـ۱۳۵۹ عضو سپاه پاسداران ایلام بود... مجید از سازمان پیام دریافت کرده بود وقتی حمید در خواب است اسلحه ژـ۳ او را بدزدد... هدف سازمان این بود که حمید را تنبیه نماید و موقعیت او را در بین نفرات سپاه خراب و خدشه‌دار کند. وقتی که سازمان مجاهدین متوجه می‌شوند کارشان نتیجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامه‌های سراسری کشیده می‌شود و سازمان مجاهدین مورد اتهام قرار می‌گیرد به فکر چاره افتادند. چندنفر از کمیته مرکزی و دفتر سیاسی برای منحرف‌کردن حرکت سپاه دست به کار می‌شوند و به انجمن جوانان مسلمان ایلام دستور می‌دهند اول مجید "جواد قندی" را در محل انجمن با کابل مورد شکنجه قرار دهند و سپس او را در خیابان خیام در مقابل خانه یک حزب‌اللهی معروف ایلام ببرند و با تیغ موکت‌بری او را مجروح کنند. این کار از اول تا آخر توسط جلال کیایی انجام می‌گیرد. مجید دادوند نقل می‌کرد وقتی جلال به او کابل می‌زد اشک می‌ریخت. جلال پس از شکافتن شکم مجید با تیزبر دچار تناقض می‌شود... مجید اظهار داشت که دستوردهنده اصلی این طرح محمد حیاتی و مسعود رجوی بودند که درنتیجه آن، من تا چند قدمی مرگ رفتم و درضمن هنوز هم از ناحیه طحال رنج می‌برم."(صص ۱۲۶ـ۷)
یکی از بستگان ما که در سال‌های ۵۸ ـ ۵۷ هوادار سازمان بود می‌گوید که به ما گفته می‌شد همیشه در کوله‌پشتی‌تان وسایل مختلف باشد که همیشه آماده باشید. این نشان می‌دهد اینها از سال ۵۸ میلیشیا را برای درگیری گسترده با حاکمیت آماده می‌کردند، نه برای مبارزه با امپریالیست‌ها.
مسعود رجوی تمام شرایط را برای درگیری آغاز کرده بود. حتی در خاطرات آقای بنی‌صدر کاملاً روشن است که سازمان پیش از سی‌خرداد برای درگیری و حتی برای کودتا و استفاده از ارتش به او خط می‌داد. بنابراین در نگاهی کلی ۱ـ سازمان نه رهبری و انقلاب مردم را قبول داشت، ۲ـ کاملاً قدرت‌طلب بود ۳ـ در ارتباط با بعد از انقلاب دورویی جدی داشت، یعنی اطلاق منافق به اینها واقعاً درست است. کاظم بجنوردی که خودش روزگاری بویژه در زندان طرفدار سازمان بوده می‌گوید رجوی رسماً به من اعلام کرد که من مارکسیست‌امرگز جامعه را دعوت نکرد که او را طرد کنند یا با او برخورد کنند.
چشم انداز ایران - شماره ۳۹ شهریور و مهرماه ۱۳۸۵

3- گفت‌وگو با عزت‌الله مطهری (عزت شاهی )
اعتقاد من این است که اگر مسعود یک سال دیگر از زندانش مانده بود و رژیم تغییر نکرده بود، منفعل می‌شد و بیرون می‌آمد. ما از اولین افراد کمیته بودیم و تا شهریور ۱۳۶۰ کسی از بچه‌های مجاهدین را نگرفتیم. وقتی با مردم برخورد می‌کردند و روزنامه‌ها را در ماشین‌ها می‌انداختند و یا در جاهایی مثل خزانه میتینگ می‌گذاشتند و درگیری ایجاد می کردند، مردم آ‌نها را می‌گرفتند و بچه‌های گشت کمیته می‌رفتند و اینها را جدا می‌کردند. حتی وقتی بی‌سیم می‌زدند که اینها را گرفته‌ایم، چه کار کنیم؛ من می‌گفتم اینها را از معرکه بیرون ببرید و با کمی فاصله از آنجا پیاده کنید و به کمیته نیاورید. وقتی برخی از آنها را مردم دستگیر می‌کردند و به کمیته می‌آوردند و می‌زدند،‌ ما آنها را از دست مردم می‌گرفتیم، بعد که به اتاق بازجویی می‌بردیم، آنها فریاد می‌زدند: مرگ بر خمینی ـ درود بر رجوی. یا مثلاً‌ می‌گفتند عزت‌شاهی ساواکی. من کمال احترام را به اینها می‌گذاشتم و توهینی نمی‌کردم و معتقد بودم باید کاری کنیم تا تحلیل مرکزیت آنها غلط از آب دربیاید. اگر هم یک یا دو روز نگه‌‌می‌داشتیم، از آنجا که می‌دانستند ما با اینها کاری نداریم، وقتی می‌خواستیم آنها را بیرون کنیم بیرون نمی‌رفتند. از همین‌رو وقتی تعداد اینها ۱۰ یا ۲۰ نفر می‌شد، به مهدی ابریشمچی و محمد حیاتی تلفن می‌زدم و می‌گفتم بیایید اینها را ببرید. حتی وقتی از بعضی آنها اسمشان را می‌پرسیدم، می‌گفتند اسمم مجاهد است و وقتی فامیلشان را می‌پرسیدم می‌گفتند خلق. وقتی اسم پدرشان را می‌پرسیدم می‌گفتند ایران. ما می‌دانستیم اگر یک سیلی به گوش اینها بزنیم همه‌چیز را می‌گویند، اما نمی‌خواستیم آن تحلیل پیاده شود
برخلاف صحبت‌های آقای شاهسوندی پیش از خرداد ۶۰ کسی کشته نشد و اعدام هم نشد.
تا پیش از خرداد ۶۰ هیچ‌کدام از نهادهای دولتی کسی را نکشتند. من حتی اگر می‌فهمیدم کسی شخص دیگری را زده و حتی اگر از بچه‌های حزب‌الله بودند آنها را بازخواست می‌کردم و می‌گفتم به شما ربطی ندارد و باید آنها را می‌گرفتید و می‌آوردید تا ما رسیدگی می‌کردیم. واقعیت این بود که وقتی بچه‌های مجاهدین به آقای خمینی فحش می‌دادند،‌ چون آقای خمینی تقدسی داشتند، یک‌عده جوان هم ناراحت می‌شدند و واکنش‌هایی نشان می‌دادند. به همین دلیل دعوا و کتک‌کاری هم می‌شد و هر دو طرف همدیگر را می‌زدند، اما آنها طلبکار بودند. تحلیل من این بود که این بمب‌گذاری‌های نخست‌وزیری و حزب‌جمهوری به تنهایی کار اینها نبود و من احتمال می‌دادم سازمان CIA هم دست داشت. تحلیل من در آن روز این بود که مجاهدین، تنها عامل بوده‌اند و فشارهای خارجی در کار بوده است. اگر آن زمان را هم ببینید،متوجه می‌شوید که فشارامریکا و اروپا برای حذف حکومت زیاد بود.
چشم انداز ایران - شماره ۳۸ تیر و مرداد ماه ۱۳۸۵

4- گفت‌وگو با مهندس محمد توسلی
من به لحاظ تاریخی سازمان مجاهدین را مقصر اصلی قلمداد می‌کنم که نتوانستند پیوند خودشان را با روشنفکران دینی تاریخ معاصر ایران هماهنگ بکنند و این اشتباه استراتژیک را در داخل زندان انجام دادند و زمینه‌های این تقابل را در داخل زندان به‌وجود آوردند که بعد از انقلاب این تقابل به عرصه‌های عمومی کشیده شد.
محور چهارمی که به‌عنوان ریشه مشکلات و خطاهای استراتژیک باید ذکر کنم این بود که سازمان خودش را قدرت مطلقه می‌دید. یعنی سازمان خودش را برتر از دیگران می‌دید و انتظار داشت که رهبری تمام سازمان‌های مبارز و انقلابی زیر نظر سازمان باشد و خودش را محق می‌دانست که بعد از پیروزی، رهبری انقلاب را در دست داشته باشد. من به بعضی از رفتارهایی که این خصوصیت را نشان می‌دهد اشاره می‌کنم؛ من در سال ۱۳۵۷ مسئول تبلیغات ستادهای راهپیمایی ازجمله راهپیمایی‌های معروف تاسوعا و عاشورا بودم. در ستاد استقبال از امام هم مسئول تبلیغات بودم. جمعی که در این ستاد کار می‌کردند عبارت بودند از: مهندس صباغیان مسئول برنامه‌ریزی، آقای تهرانچی مسئول انتظامات، آقای شاه‌حسینی مسئول تدارکات ـ ما چهارنفر از نیروهای ملی و مسلمان بودیم ـ و سه‌نفر روحانی، مرحوم شیخ فضل‌الله محلاتی رابط روحانیت با ستاد، مرحوم مفتح سخنگو و مرحوم مطهری رئیس ستاد. کار سازماندهی، تبلیغات، برنامه‌ریزی و انتظامات و تدارکات با ما بود. در ستاد مطرح شد که انتظامات را در آن شرایط چگونه انجام بدهیم. قرار بود آقای خمینی در آن فضای نظامی که فرمانداری نظامی حاکم بود به ایران بیاید. صحبت شد که ما باید بتوانیم امنیت آن اجتماع عظیمی را که قرار بود به استقبال ایشان بیایند تأمین کنیم. پیشنهاد شد که از سازمان در این امر کمک گرفته شود. دوستان ما با افرادی از سازمان مذاکره کردند. آنها پس از بررسی موضوع جواب دادند که ما به شرطی آماده هستیم بیاییم که کل انتظامات در اختیار ما باشد و حاضر نشدند بپذیرند که همراه و کنار دیگران برنامه‌ریزی کنند و کار مشترک انجام بدهند. آنها نپذیرفتند که غیر از آنها کسانی دیگر هم هستند که توانایی کار دارند و می‌شود با آنها تقسیم کار کرد.
مورد دیگری که به خاطر دارم این است که حدود اوایل شهریورماه ۱۳۵۸ ـ ده یا پانزده روز پیش از فوت مرحوم طالقانی ـ برای انجام مشورت درباره مسائل شهر تهران به دیدار ایشان رفتم، مرحوم طالقانی بسیار برافروخته و ناراحت بود. پرسیدم چه شده است؟ پاسخ داد "پیش از شما با آقای مسعود رجوی جلسه داشتیم. واقعاً اینها بچه‌اند! به آنها گفتم این عمامه‌ای که روی سر من است بولدوزر است. آدم عاقل در مقابل بولدوزر قرار نمی‌گیرد، بلکه از کنار آن عبور می‌کند. چرا شما دارید زمینه‌های تقابل با آقای خمینی و روحانیت را فراهم می‌کنید؟ این به ضرر شماست."
خاطره دیگری هم دارم که این موضوع را به‌طور مستند منعکس می‌کند؛ اردیبهشت سال ۶۰ بود که دونفر از بچه‌های سازمان ـ که فکر می‌کنم یکی از آنها علی‌محمد تشید بود و دیگری را هم به خاطر ندارم ـ به منزل ما آمدند. کار من بسیار فشرده و سنگین بود، با این وجود هماهنگ کردم، چون می‌دانستم کار مهمی دارند که به دیدن من می‌آیند. در این دیدار گفتند "ما برنامه‌ریزی و سازماندهی کرده‌ایم. قرار است که راهپیمایی گسترده‌ای در شهر تهران داشته باشیم و پیش‌بینی ما این است که بعد از راهپیمایی، مردم به ما خواهند پیوست و ما می‌توانیم قدرت را به دست بگیریم." توضیحات مفصلی درباره موضوع دادند و درواقع درخواست هماهنگی داشتند. به ایشان گفتم من با این تحلیل شما موافق نیستم و برنامه شما با شکست روبه‌رو خواهد شد. مثالی برای ایشان زدم؛ گفتم فتیله چراغ شما در روغن روشنفکران است، اما فتیله چراغ آقایان در روغن توده مردم است. کدام روغن روشنایی بیشتری می‌تواند داشته باشد؟ شما چقدر هزینه و سرمایه‌گذاری کرده‌اید تا این کادرها را تربیت کرده‌اید؟ تعداد شما محدود است، اما آن طرف به توده مردم متصل است و هزینه‌ای هم برایش نمی‌پردازد، به سرعت می‌تواند جایش را پر کند. مطمئن باشید که در این تقابل با شکست روبه‌رو خواهید شد. اما از من نپذیرفتند. متأسفانه به‌علت جزمیت تفکر و هژمونی سازمانی که داشتند و تضاد ایدئولوژیکی که با روحانیت و اسلام سنتی ـ که مدیریت انقلاب را عمدتاً به‌دست گرفته بودند ـ داشتند، نوعی رسالت تاریخی برای خودشان قائل بودند و خود را محق می‌دانستند که به هر قیمتی جایگزین بشوند. این تفکر سی‌خرداد را به‌وجود آورد.
چشم انداز ایران شماره۳۳ شهریور و مهر ۱۳۸۴

5- گفت و گو با سعید حجاریان
دستخط رجوی را جایی در اسناد وزارت اطلاعات دیده‌ام که تحلیلی داشت برای جابرزاده، ابریشمچی و موسی خیابانی. جلسه‌ای داشت به اسم تابلو. قبلاً در کاغذ نوشته بود و بعد برای اینها روی تابلو تحلیل کرده بود. این جلسه هفتگی بود برای پیشبرد اهداف سازمان. این موردی که من دیدم شاید آخرین جلسات پیش از سی‌خرداد بود. رجوی آنجا تحلیل می‌کند که ببینید رأی سازمان چقدر است؟ و نتیجه‌گیری کرده بود که با میزان رأیی که سازمان در انتخابات گذشته داشته است می‌تواند کار نظام را در همین تهران تمام کند. مثل خود انقلاب که در تهران تمام شد. اگر روستاها و شهرستان‌ها را رها کنیم، کار در همین تهران باید تمام شود. روی آن تابلو با آمار و محاسبات ریاضی از میزان رأی خودش و رأی دیگر اعضا و هواداران سازمان به این نتیجه رسیده بود.
چشم انداز ایران شماره ۳۱ ، اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۴

5- گفت‌وگو با دکتر حبیب‌الله پیمان
به نظر می‌رسید که خط استراتژیک و راه‌حل نهایی مجاهدین خلق این بود که اگر با روش‌های متعارف سیاسی ـ مثلاً انتخابات ـ نتوانند به قدرت دست یابند، ناگزیر برای دستیابی به آن دست به اسلحه ببرند. فکرمی‌کنم درآن مقطع آنان احتمال این‌که از راه‌های دموکراتیک پیروز شوند را ضعیف می‌دیدند، از این‌رو امکان وقوع برخورد مسلحانه را منتفی نمی‌دانستند. نمی‌خواهم بگویم که کسب قدرت از راه‌های سیاسی را منتفی می‌دانستند، آنان فعالیت‌های دموکراتیک و سیاسی گسترده‌ای انجام دادند تا بتوانند با حمایت افکارعمومی سهم خود را از حاکمیت به‌دست بیاورند ولی به نظر می‌رسد ضمن حرکت با همین رویکرد سیاسی این راه را هم باز گذاشتند که اگر از این راه نتوانند به آنچه حق خود می‌پنداشتند برسند و طرف مقابل مانع شود، ناگزیر دست به اسلحه ببرند.
سازمان به‌‌تدریج مطمئن شده بود که می‌تواند با نیروهایی که در اختیار دارد، با میلیشیا و قدرت تشکیلاتی، روحانیت را که به‌زعم سازمان، به لحاظ تشکیلاتی و قدرت عمل ضعیف می‌نمود، حذف کند و اصطلاحاً کار نظام را دوماهه تمام کند. بنابراین به نظر می‌رسد سازمان در محاسبات استراتژیک خود، برخورد مسلحانه را لحاظ کرده بود و هدف، تنها دفاع از موجودیت خود نبود. یک قرینه دیگر در تأیید این نظر این‌که وقتی آقای خمینی در سال ۵۸ با رهبران سازمان ملاقات کردند و به آنها گفتند "بروید در مدارس، دانشگاه‌ها و کارخانه‌ها فعالیت بکنید." معنای آن این بود که اولاً مشی مسلحانه را کنار بگذارید، ثانیاً نخواهید که همین الان قدرت را بگیرید. ثالثاً به‌جای این‌که تمام حواستان به گرفتن قدرت و حکومت باشد، بروید در جامعه فعالیت کنید. به عبارت دیگر شما هم حق موجودیت، حضور، مشارکت و فعالیت سیاسی و اجتماعی دارید.
مجاهدین داشتن سلاح و امکان استفاده از آن را گهگاه و آشکارا به رخ می‌کشیدند. مثلاً در قضیه ناپدیدشدن فرزندان آقای طالقانی اعلام کردند که ما نیرو و سلاح‌‌مان را در اختیار شما می‌گذاریم. این به‌معنای یک لشکرکشی بود و پیامی برای طرف مقابل در واقع سازمان دچار توهم شد. این که چرا این توهم در سازمان دامن زده شد و پا گرفت، باید ریشه‌یابی شود
فکر می‌کنم اصلی‌ترین علل آن اولاً ایدئولوژیک و سپس درک ذهنی و اسطوره‌ای از شرایط تاریخی ایران و بالاخره بخشی هم به شخصیت رهبری سازمان ربط پیدا می‌کند
آقای بنی‌صدرفکر می‌کرد که به دموکراسی و آزادی اعتقاد دارد، آقای رجوی فکر می‌کرد که به جامعه بی‌طبقه توحیدی اعتقاد دارد وهمین کفایت می‌کند. اما درشرایط حساس دیدند که از آن
۵/۱۰ میلیون رأی هیچ خبری نیست.
چشم اندازایران-شماره، ۲۹دی و بهمن ۱۳۸۳
6- گفت‌وگو با عزت‌الله سحابی    
برای من شاهد می‌آوردند که در شهرستان‌ها اعضا و هواداران سازمان را می‌گیرند و شکنجه می‌دهند و این افراد را گاهی خودشان سراغ من می‌فرستادند. من در مجلس دفتری داشتم که در ساختمان نخست‌وزیری بود. این دفتر را مرحوم رجایی به من واگذار کرده بود. آنجا اشخاصی به ملاقات من می‌آمدند. مثلاً یک بار یکی از همین بچه‌های مجاهدین از شهرستان‌ به ملاقات من آمد و من دیدم که روی سینه‌اش با آتش سیگار مثل خالکوبی نوشته شده بود که "یا مرگ یا خمینی". خب، من این را یک مورد شکنجه تلقی می‌کردم. اما بعدها به من گفتند که این ساختگی بوده است و خودشان این کار را کرده بودند تا به پای نظام نوشته شود. می‌خواستند با این شواهد، به‌تدریج ما را قانع کنند که به اینها حمله شده و می‌شود و همین حملات موجب شده که در درون سازمان، کادرها، بدنه سازمان و سمپات‌ها فشار بیاورند که باید یک کار جدی کرد، یک حرکت مسلحانه. مسعود خودش این را می‌گفت که "ما چه‌کار کنیم؟ ما داریم درمقابل بچه‌هایمان درمی‌مانیم و تا حالا درمقابل آنها مقاومت کرده‌ایم" و رفتن به سوی درگیری‌های تند و قهرآمیز را به گردن بدنه سازمان می‌انداخت. درحالی‌که (هر چند نمی‌توان صددرصد به آن استناد کرد) بعدها یعنی در همان سال شصت بود که مهدی بخارایی و مهندس حبیب مکرم دوست و دونفر دیگر در یک مصاحبه تلویزیونی می‌گفتند "خود سازمان طی یک برنامه حساب‌شده‌ پله‌پله ما را به طرف این درگیری‌ها می‌کشاند. به‌گونه‌ای که ما خودمان، به این‌ نتیجه برسیم که باید یک کار مسلحانه بکنیم." این حرکتی زیرکانه، با تدبر و برنامه‌ریزی شده بود. همچنین من از دوستان شنیدم که چهارنفر از کادرهای مهم کرمانشاه که حتی قوی‌تر از بخارایی و مکرم‌دوست بودند و تحلیل‌گران خوبی بودند، آنها هم همین را گفته‌اند که "سازمان با یک برنامه حساب‌شده‌، بدون این‌که به‌صراحت به ما بگوید که خودتان را آماده کنید، ما را به طرف کارهای قهرآمیز می‌راند." اما مسعود که پیش ما می‌آمد، برعکس می‌گفت که "بدنه به ما فشار می‌آورد." درحالی‌که به واقع خود اینها بودند که بدنه را به آن سمت هدایت می‌کردند. پیش از این عرض کردم که همان‌موقع در نشریه مجاهد مقالاتی می‌خواندم که صددرصد برداشت‌های مارکسیستی ـ لنینیستی از اسلام بود، و نه حتی برداشت‌های مارکسیستی آرام و متعادل. برداشت من از آن ادبیات این بود که اینها دارند به سمت درگیری پیش می‌روند.
چشم انداز مردم ایران  شماره۲۷ ، مرداد و شهریور 1383

7- گفت‌وگو با سید مصطفی تاج‌زاده
در مجاهدین خلق، متن، مرکزیت یا رهبری و کسانی‌که تصمیم‌گیرنده اصلی بودند با این تحلیل که پیروزی قریب‌الوقوع است، دلشان می‌خواست که این درگیری زودتر اتفاق بیفتد تا تمام قدرت را به چنگ آورند. مرکزیت مجاهدین خلق ـ می‌خواست که جامعه را به سمت نوعی خشونت بکشاند و اتفاقاً می‌خواست از درگیری جمهوری اسلامی در جنگ با عراق بیشترین استفاده را ببرد. همان کاری که لنین در جنگ اول جهانی کرد و با آلمان صلح کرد و دولت کرنسکی را ساقط نمود و خود زمام امور را به‌دست گرفت.
شما آقای منتظری را ببینید، ایشان می‌گوید "هنوز انقلاب پیروز نشده مجاهدین خلق آمدند پیش من که به امام پیغام بده که چون ما کادر، سازمان و تشکیلات داریم، اداره کل مملکت را به ما بدهید."
متن مجاهدین خلق و اندیشه و روش آنها تمامت‌خواهانه است و چون تمامت‌خواه است، می‌گوید یا قدرت را به‌‌طور کامل باید به من بدهید یا با شما می‌جنگم. راه وسطی باقی نمی‌گذارد؛ نه در درون حکومت و نه حتی در جامعه مدنی. به همین دلیل معتقدم مجاهدین‌خلق درنهایت با هیچ گروهی نمی‌تواند همکاری استراتژیک کند، مگر آن‌که همه، رهبری مجاهدین خلق را بدون چون و چرا بپذیرند. شاید در مقطعی با کسانی موتلف شود ولی بعد از مدت کوتاهی به هم می‌زند.
اندیشه، راهبرد و روش‌های سازمان مجاهدین خلق، هر سه تمامت‌خواهانه است و اجازه نمی‌دهد که نه‌تنها در قدرت که حتی در مبارزه هم برای خود شریک بگیرد. مجاهدین خلق وقتی که خودشان در صحنه نباشند و رهبری در اختیارشان نباشد، هرنوع مبارزه‌ای را با تحقیر و تحلیل‌های انحرافی نفی می‌کنند. اینها در مبارزه و سرنگونی دشمن خود انحصارطلب‌اند، چه برسد در به قدرت رسیدن.
نحوه رفتاری که مجاهدین خلق از همان ابتدا داشتند، راه‌انداختن خانه‌های تیمی، جمع‌آوری سلاح و کارهایی از این قبیل، معلوم بود که خود را برای چنین روزی آماده می‌کنند
مجاهدین خلق با پیروزی بنی‌صدر درانتخابات ریاست‌جمهوری احساس کردند امکانی پیدا کرده‌اند که از طریق آن می‌توانند به سمتی بروند که آرمان‌های سیاسی خودشان ـ یا به تعبیر واقعی‌تر سرنگونی جمهوری اسلامی و رهبری آن و به‌قدرت رسیدن خود را ـ ارضا کنند. یعنی مجاهدین‌خلق ـ که تا روز انتخابات به بنی‌صدر انتقاد می‌‌کردند ـ از فردای ریاست‌جمهوری بنی‌صدر متحد او شدند، که نهایتاً هم به داستان فرار مشترک بنی‌صدر ـ رجوی انجامید. با این‌که پیش از آن بدترین توهین‌ها را نثار هم می‌کردند.
یک عامل دیگر هم که باعث شد مجاهدین خلق دست به اسلحه ببرند، تحلیل غلط آنها از جمهوری اسلامی بود. به خاطر دارم که در سال ۶۰ بنی‌صدر مطرح کرد که تکیه جمهوری اسلامی روی دوش چند نفر است ـ پنج‌نفر که بعضی کمتر و بعضی بیشتر ذکر می‌کردند ـ به‌باور آنان اگر این پنج‌نفر حذف می‌شدند، جمهوری اسلامی ساقط می‌شد. به نظر من تحلیل مشترک مجاهدین و بنی‌صدر این بود که اگر چند نفر که در رأس آنها آقای‌بهشتی بود ترور شوند، جمهوری‌اسلامی قدرت جمع‌کنندگی را ندارد. به‌خصوص روی آقای‌بهشتی خیلی حساب می‌کردند و ایشان را یک سر و گردن از بقیه بالاتر می‌دانستند و تصور می‌کردند که به‌‌واقع او کشور را مدیریت می‌کند. در آن مقطع افرادی مثل آقای هاشمی رفسنجانی در جامعه خیلی نمود نداشتند و مجاهدین با نفوذی‌های‌ زیادی که در همه جا داشتند تصور می‌کردند می‌توانند همه اینها را ترور کنند.
در هر صورت اینها در آن شرایط و با آن تحلیل فکر می‌کردند که می‌توانند ضربه نهایی را به نظام وارد کنند. اگر ادبیات مسعود رجوی را از روز سی‌خرداد و ماه‌های اولی که به پاریس رفت، دنبال کنید، می‌بینید که ادبیات رهبر انقلابی است که قرار است چند روز دیگر به ایران برگردد و همان استقبالی که از امام شده بود از او بشود. دچار یک نوع توهم پیروزی شکوهمند شده بودند که با استقبال میلیونی جامعه روبه‌رو می‌شوند و می‌توانند در کوتاه‌مدت، حتی در حد یک ماه، این پیروزی را به دست بیاورند. اختلاف‌های بعدی هم که بین سازمان و بنی‌صدر پیش آمد بیانگر غلط‌بودن این تحلیل بود.
جمع‌بندی عرایض من این است که اینها با برنامه‌‌ریزی قبلی خود را آماده کردند، مسلح کردند، ادبیاتشان را تند کردند، نیروهای خود را بسیج کردند و با نزدیکی به رئیس‌‌جمهور سعی کردند مشروعیت قانونی هم برای خودشان فراهم کنند. با زدن چهره‌های اصلی جمهوری‌اسلامی فکر می‌کردند که ضربه نهایی و رژیم‌شکن را می‌توانند وارد ‌کنند. در این نبرد با شبکه نفوذی‌هایشان و با مجموع امکاناتی که داشتند وارد شدند و با شکست روبه‌رو شدند.
 چشم انداز مردم ایران شماره۲۶ ،خرداد و تیر 1383

8- گفت‌وگو با دکتر سیدمحمدمهدی جعفری
بعد از 16شهریور و فوت آیت‌الله طالقانی، حادثه مهمی که پیش آمد و شاید نقطه عطفی برای مجاهدین بود، حادثه امجدیه بود. البته من فقط فیلم حادثه امجدیه را دیدم. یک نفر روی دوش کس دیگری در میان جمعیت رفته و سخت به مجاهدین فحش می‌دهد و حمله می‌کند. آقای مهندس غروی که با هم فیلم را تماشا می‌کردیم به من گفت: "خوب نگاه کن ببین او را می‌شناسی؟" من گفتم: "او را در جنبش ملی مجاهدین دیدم." گفت: "من هم تحقیق کرده‌ام، این شخص از مجاهدین است و این هم یکی از بازی‌های خودشان است که به‌نام حزب‌الله درگیری ایجاد کنند."
چشم انداز مردم ایران شماره24 بهمن و اسفند  1382

9- گفت‌وگو با دکتر حسن افتخار
چشم اندازمردم ایران شماره۲۰ ، خرداد و تیر 1382
من ریشه‌های سی‌‌خرداد را در همان تطوّری می‌بینم که سازمان در طی آن سال‌ها از سر گذرانده است. ریشه‌های این نکته‌ای که در سی‌خرداد به‌چشم می‌خورد, به نظرم در گذشته هم بود. سازمان از همان ابتدا خودش را پیشقراول می‌دانست. همه‌چیز می‌باید زیر سایه سازمان می‌بود. بالاترین قانون سازمان بود. سازمان به دیگر گروه‌ها و جریان‌ها و افراد با دید ابزاری نگاه می‌کرد. من احساس می‌کردم که تصمیمات از پیش گرفته شده, به این معنی که من شاید ابزاری باشم در راه تحقق آن تصمیمات, بدون این‌که خودم به انسجام درونی رسیده باشم. این نگاه, در سی‌خرداد هم خودش را نشان می‌دهد؛ به همه, به صورت ابزار نگریسته می‌شد, حتی به انقلاب. سازمان فکر می‌کرد که انقلاب متعلق به خودش است, انقلاب را خودش انجام داده؛ همه‌ پایه‌ها و مایه‌ها و بنیان‌های انقلاب را خودش گذاشته و این انقلاب فعلاً توسط عدّه‌ای از دستش ربوده شده است. شما نگاه کنید به کسانی‌که بعدها در شورای ملی مقاومت شروع به همکاری کردند, سرنوشت تک تک اینها را در نظر بگیرید. به لاهیجی,‌ حاج‌سیدجوادی, حزب دموکرات کردستان, بنی‌صدر, خان‌بابا تهرانی و بسیاری با دید ابزار نگاه می‌شد. ابزاری که باید در خدمت آنها می‌بودند, حق انتقاد, سخن گفتن و سؤال کردن نداشتند.
این تفکر القا شده بود که تنها سازمان باید تصمیم بگیرد. سازمان خداست, سازمان قرآن است, سازمان پیغمبر است, هر چه سازمان گفت.
دیگرانی که با اینها همکاری کردند, بعد از سال ۱۳۶۰, به‌تدریج پی بردند که اینها ابزاری در دست سازمان هستند, این نگرش ابزاری به قضایا, به نظر من از ریشه‌های واقعه سی‌خرداد بود. انقلاب را سهم خودشان می‌دانستند, اصلاً کسی حق نداشت که در این رابطه اظهارنظری بکند.
محسن رضایی گفت: «ما سی‌تیری برای اینها تدارک دیده‌ایم که خواهند دید.»
من به او گفتم: «شما در حال حاضر به نظر من چنین توانی ندارید. جز کشت و کشتار و برادرکشی نتیجه‌ای نخواهد داشت» و این جمله دقیقاً خاطرم هست که گفتم: «شما با دست خودتان دارید گور خودتان را می‌کَنید و به طرف دام می‌روید.» در پاسخ به من گفت: «اطلاعات شما درست نیست. تیراژ نشریه مجاهد, اکنون به چهارصد یا چهارصد و پنجاه‌هزار رسیده است.»
گفته می‌شود که شش‌هزار ساعت کار استراتژیک شده تا این‌که حلقه مفقوده رابطه بین نیروهای ملّی, مذهبی و عدالت‌خواه پیدا بشود. من نمی‌گویم شش‌هزار ساعت کار نشده. منتها چند سال بعد, بنیان کشت و کشتارهای درون‌گروهی و برادرکشی و سوزاندن شریف‌واقفی و کشتن از درون همین سازمان درآمد.
و اما غرور؛ همان کسی‌که به آقای مهندس یکتا گفته بود که به اسم من خیابان خواهد شد و به قول شما فشرده‌اش این است که ما به‌زودی قدرت را به‌دست خواهیم گرفت, این حرف در سطح بالاترش حرفی است که محسن رضایی به من گفت, «سی تیری به‌وجود خواهیم آورد که در تاریخ بماند.» یعنی این که ما اینها را شکست خواهیم داد و قدرت را به‌دست خواهیم گرفت.» غرور,‌ اعتماد به‌نفس بیش از حد, عدم‌شناخت انگیزه‌های موجود در سطح جامعه, دست‌کم گرفتن سازمان و تشکیلات روحانیت, ندیدن آن جبهه پشت‌پرده, نگاه ابزاری به دیگر گروه‌ها و شخصیت‌ها, این درگیری را اجتناب‌ناپذیر کرد. با شناختی که دارم, حدس من این است که هیچ‌وقت در درون ‌آنها این بحث نشده که «ما چگونه می‌توانیم در یک جوّ دموکراتیک احزاب و گروه‌های دیگر را تحمّل کنیم. ما هم به اندازه وزنمان در تعیین سرنوشت مملکت سهم داشته باشیم.»
 
10- گفت‌وگو با علی‌رضا علوی‌تبار
به نظر من سازمان مجاهدین در سال ۱۳۵۴ از نظر ایدئولوژیک, استراتژیک و نوع سازماندهی به بن‌بست رسید. واقعه‌ای که در سازمان اتفاق افتاد,‌ علامت یک بن‌بست ایدئولوژیک ـ استراتژیک ـ تشکیلاتی بود. اما رهبری آن‌موقع سازمان این بحران و بن‌بست را جدی نگرفت و به‌جای تأمل و بازخوانی مجدد, به‌سوی تمرکز بیشتر؛ انضباط تشکیلاتی بیشتر و پرهیزکردن از مباحث ایدئولوژیک پیش رفت. افراد معترض را از سازمان حذف کرد, انضباط تشکیلاتی را به‌معنای اطاعت از مسئول بالا برد و تا حدودی هم امکان هرگونه گفت‌وگو و بحث ایدئولوژیک در درون سازمان, و بین سازمان و گروه‌های منتقد را بست. بعد از انقلاب وقتی مسئولان همین سازمان از زندان آزاد شدند, با این دیدگاه به گسترش سازمان در سطح جامعه پرداختند. درواقع خارج شدن اعضای سازمان از زندان و حضورشان در جامعه, هیچ کمکی به بازنگری و تأمل مجدد در ارکان ایدئولوژی, استراتژی وسازماندهی نکرد, بلکه فقط هواداران همان سازمانِ متمرکزِ به شدت منضبطی را که به یک معنا به‌دنبال تشکیلات آهنین بود و از هر نوع بحث ایدئولوژیک هم گریزان بود وسعت بخشید. سازمان جدید ـ سازمانی که در بعد از انقلاب ابتدا در قالب ?جنبش ملی مجاهدین? و بعد ?سازمان مجاهدین خلق? درجامعه شروع به فعالیت کرد ـ وارث آن بن‌بست‌های سه‌گانه‌ای بود که سال پنجاه و چهار خودش را نشان داد, ولی جدی گرفته نشد. این سازمان به بن‌بست رسیده, در ذیل هاله مقدسی که ناشی از فداکاری, صداقت و ایمان عناصر اولیه‌اش بود,‌ به حیات خود ادامه داد, در حالی‌که این سازمان از بنیان دچار بیماری شده بود و احتیاج به درمان اساسی داشت.
وقتی این سازمان وارد فعالیت اجتماعی گسترده شد, تحلیلش از رژیم بعد از انقلاب ـ همان‌طور که بارها هم تأکید می‌کردند ـ این بود که ما با سیستمی مواجهیم که دو بخش دارد: یک بخش ارتجاعی و یک بخش لیبرال. در تحلیل‌هایی که گاهی در گفت‌وگوها و گاهی در جلسات خصوصی‌تر طرح می‌کردند, چند ویژگی برای جریان ارتجاعی برمی‌شمردند که این تحلیل در تصمیمی که بعدها گرفتند اهمیت بسزایی داشت. مجاهدین به رهبری مسعود رجوی معتقد بودند که جریان ارتجاعی در وهله‌ نخست, کم‌وبیش پایگاه وسیع توده‌ای دارد, یعنی توانسته با مردم پیوند برقرار کند و آنها را جذب کند. دوم این‌که فاقد یک سازمان متشکل است و در برقراری انضباط تشکیلاتی ناتوان است. معتقد بودند که چون اینها عناصر خرده‌بورژوازی هستند, هیچ‌گاه نمی‌توانند انضباط تشکیلاتی برقرار کنند و این توده وسیع را که کمابیش هوادارشان است, در قالب یک تشکیلات منسجم جمع کنند.
نکته سومی که می‌گفتند این بود که جریان‌های موجود در حاکمیت از حل مشکلات اقتصادی ـ چه در کوتاه‌مدت, چه در بلندمدت ـ عاجزند و به‌دلیل گرایش‌های متضادی که در آنها وجود دارد, فاقد برنامه اقتصادی برای حل بحران‌های اقتصادی جامعه هستند.
یادم می‌آید که در سال ۱۳۵۸ روزنامه مجاهد اعلام کرد که امسال سال افشاگری ارتجاع است, سال ۱۳۵۹ را هم سال مقاومت اعلام کردند. این نشان می‌داد که سازمان به عرصه سیاسی کشور یک نگاه این تقسیم‌بندی و نام‌گذاری که در آن سال‌ها می‌شد, نشان‌دهنده این بود که سازمان در ذهن خودش یا در تحلیل‌های درونی یک نوع مرحله‌بندی کرده است. در ابتدا می‌خواست مبارزه تاکتیکی خود را با خط مقدم یا خطر نزدیک‌تر که ارتجاع بود, شروع کند. قرار بر این بود که درسال پنجاه‌وهشت آن پایگاه وسیع توده‌ای ارتجاع لطمه بخورد و در سال پنجاه‌و‌نه, سازمان بتواند با ایجاد یک آلترناتیو متشکل سراسری ـ کاری که ارتجاع توانش را نداشت ـ قدرت این را پیدا کند که وارد مقابله با آنها بشود.تاکتیکی ـ استراتژیک دارد.
چشم اندازشماره ۱۹ ، فروردین و اردیبهشت 1382
11- گفت‌وگو با مهندس حبیب یکتا
یک جوان مجاهد بود حدود ۱۹ـ ۱۸ سال داشت, می‌گفت تا دو ماه آینده ما حکومت تشکیل می‌دهیم! من در جواب گفتم شما دو ماه را به دوسال تبدیل کنید, من هم در ۱۰ ضرب می‌کنم! این جوان از جواب من خیلی ناراحت شد. البته بعداً اعدام شد, قبل از اعدام یک شب در راهرو قدم زنان با هم صحبت می‌کردیم. سر پرشوری داشت و می‌گفت که تا سه یا چهارماه آینده حتی یک خیابان هم به اسم من می‌شود! ارزیابی آنها این بود که آن استقبال به خاطر مجاهدین از امام‌‌خمینی صورت گرفته, یعنی زمینه استقبال را اینها در جامعه ایجاد کرده‌اند. اینها نمی‌توانستند سهم خودشان را ارزیابی بکنند. شاید علتش هم این بود که زمانی طولانی در زندان مانده بودند و فراموش کرده بودند یا نمی‌‌دانستند که اکثریت مردم جامعه ما مسلمان مقلد و تقلیدی است و به تقلید بیش از مسائل دیگر اهمیت می‌دهد و آنچه را که از مرجعش می‌پذیرد, امکان ندارد از افراد سیاسی بپذیرد. لذا مجاهدین با یک اشتباه استراتژیک ـ و نه تاکتیکی ـ به اینجا رسیدند
. من فکر می‌کنم شاید اینها تصور می‌کردند پیروزی انقلاب تنها نتیجه عملکرد اینهاست که جامعه به جوشش رسیده و توده مردم به انقلاب پیوسته‌اند. در حالی‌که در جریانات بعد از انقلاب روشن شد که آن جوشش توده‌ای یک جوشش سیاسی نبود. آن‌چه که در سی تیر اتفاق افتاد و در ویتنام و الجزایر اتفاق افتاد, مانند سال ۵۷ نبود. جوشش توده‌ در عین حال باید سیاسی و مبتنی بر تحلیل‌ سیاسی باشد. در حالی‌که در جامعه ما بستر و خاستگاه این جوشش, مذهبی بود نه سیاسی؛ این در سال ۵۸ روشن شد. عملاً‌ دیدیم که هر چه امام می‌گویند, جامعه می‌پذیرد, ولو کسانی بودند که نسبت به این حرکت‌ها جا زدند و کناره‌گیری کردند. در هر صورت شرایط حاکم بر جامعه بعد از پیروزی انقلاب این‌گونه بود. اگر یک گروه این شرایط را نبیند و یا نادیده بگیرد, به هر دلیل, یا به علت غرور نسبت به گذشته خود و یا این‌که اصلاً حکومت را حق خود بداند, در خط‌مشی خود به خطا می‌رود.
چشم اندازشماره۱۷ ، آذذر و دی ماه 1381

12- گفت‌و‌گو با فریبرز رئیس دانا
با کمال تأسف رهبری مجاهدین که بعدها هم نشان داد ـ که چگونه به عراق پناهنده شد و اکنون چگونه انحصارطلبی می‌کند ـ که درگذشته هم ریشه‌های این اندیشه را داشته که سکتاریستی و غیردموکراتیک عمل کند.
۰در ایران متأسفانه هم در داخل سازمان مجاهدین و هم در داخل سازمان فدایی‌ها از زندان، پس از آن ضربه دیدیم که گرایش‌های دموکراتیک رنگ باخت و جای خود را به گرایش‌های رهبری این دو سازمان داد. سازمان فداییان، زیر نفوذ رهبری که می‌خواست بلامنازع هم باشد ناگهان به دست روش "احزاب برادر" راه خود را کج کرد. استقلال عمل، تجربه مبارزاتی، روحیه انسانی (بگذریم از چند بخش از کارنامه زشت تصفیه درونی) و تقدم اصل مبارزه بر تقدس سازمانی و باندبازی همه رنگ باختند تا آن‌که نوبت به خودشان رسید؛ واقعه ۱۳۶۲.
رهبری سازمان مجاهدین به‌جز اشتباه، انحرافات زیادی از خود نشان داده بود. همین الان در انتخابات رئیس‌جمهور و رهبری که در آنجا برای خودشان انجام می‌دهند، غیردموکراتیک عمل می‌کنند. نشان نمی‌دهند که دموکراتیزم چقدر احترام دارد؟ درواقع حتی نمی‌گویند که ما کابینه سایه تشکیل داده‌ایم و تمرین می‌کنیم. آنها می‌گویند ما دولت و کابینه داریم، درحالی‌که از هیچ‌کدام از ملت ایران نپرسیده‌اند چگونه خودشان را نماینده مردم می‌دانند؟ چرا حتی پس از ۳۰ خرداد ۶۰، هدف حمله‌های پی‌درپی نیروهای جمهوری اسلامی قرار گرفتند؟ به خاطر این‌که مردم را از خودشان منزوی کردند، چرا که آنها به‌گونه‌ای دیگر عمل می‌کردند، شعار می‌دادند و از خودشان پهلوان‌سازی می‌کردند، مردم زخم‌خورده، آسیب‌دیده، کشته داده و ترسیده بودند. شماری از مبارزان زخم‌خورده می‌گفتند چرا ما وارد کارزار شویم، مجاهدان که دارند کار را به ادعای خود یکسره می‌کنند. مجاهدین می‌گفتند، بازی را برده‌ایم و سوارِکار هستیم. این هم یک اشتباه بود که یک‌نفر از خودش قدرت بزرگ بسازد. اینها در بازی‌ سیاسی اما پس از انقلاب، کارهایی که مجاهدین کردند قطعاً کار تروریستی بوده، این ترورها در واقع بخشی از اشتباه‌های بعدی‌شان بود که کاملاً غلط بود. آنان فکر می‌کردند بدین‌گونه ارتجاع را از بین می‌برند.مسائل پیچیده‌ای است، طرف مقابل می‌دانست، اینها اصلاً آن قدرت را ندارند، اما اینها خیال می‌کردند قدرت دارند و با گارد باز وارد عمل می‌شدند. بهتر بود این‌قدر به خود نمی‌بالیدند، برای این‌که مردم را منزوی و منفعل ‌کردند. این مسئله هم از اشتباهات مجاهدین بود.
.به‌طور کلی سازمان مجاهدین پس از سال ۱۳۶۰، در راه نادرست و انحرافی و یا به راه بی‌انتها و جدایی و سراب افتاد و غول بیابان فریبش می‌داد. مجاهدین علم‌کردن یک رهبری در مقابل آیت‌الله خمینی را یکی از رفرم‌های پیروزی خود، قلمداد می‌کردند. وقتی این راه‌ها را رفتند اشتباهات دیگر نیز پی‌درپی انجام شد. کشتن و ترور شخصیت‌ها و دادن بهانه برای نیرویی که آن زمان خیلی بزرگ بود ـ واقعاً جمهوری اسلامی نیروی بزرگی بود ـ شروع شد. آن‌وقت شخصیت‌های آنها را یکی یکی بهانه کنی و ترور کنی و بکشی و به این نیرو برای پاکسازی بهانه بدهی. اصلاً کل قضیه غلط بود، این دیگر مبارزه مسلحانه نبود.۰ پس از انقلاب، کارهایی که مجاهدین کردند قطعاً کار تروریستی بوده، این ترورها در واقع بخشی ازاشتباه‌های بعدی‌شان بود که کاملاً غلط بود. آنان فکر می‌کردند بدین‌گونه ارتجاع را از بین می‌برند.مگر آیت‌الله خمینی به اینها نگفت بیایید اسلحه‌تان را تحویل دهید، من پیش شما می‌آیم. اینها خیال می‌کردند اسلحه مقدس و ناموس سیاسی‌شان است.
چشم انداز ایران - شماره ۴۳ اردیبهشت و خرداد ماه ۱۳۸۶
13- گفت‌وگو با سید هادی خامنه‌ای
در زندان که بودم ابتدا وقتی رده‌های پایین‌تر و بعد رده‌های بالاتر این گروه را می‌دیدم، متوجه شدم رفتار بسیار انحصارطلبانه و خودخواهانه‌ای نسبت به ما دارند. نخست این‌که با آن‌که اسماً مسلمان بودند و نام اسلامی داشتند و نماز می‌خواندند، ولی انقلاب و مسائل مربوط به امام را به سخره می‌گرفتند و اصلاً ایشان و حتی دکترشریعتی را هم قبول نداشتند. بخصوص پس از این‌که مقاله‌هایی در رد مارکسیسم ایشان منتشر شد، او را نفی می‌کردند.
۰بین بچه‌های مذهبی اختلاف انداخته بودند و چون از لحاظ تشکیلاتی هم قوی کار می‌کردند، سعی می‌کردند هرکس که با سازمان اینها هماهنگ نیست، محدود کنند. تنها به بایکوت بسنده نمی‌کردند، بلکه پشت سرش بدگویی هم می‌کردند. به‌گونه‌ای که او را از لحاظ فرهنگی هم منزوی می‌کردند و دیگر کسی حاضر نمی‌شد با او صحبت کند. پس از برخورد با مجاهدین در زندان، من به این نتیجه رسیدم که اینها خود را محور می‌دانند و تمایل دارند همه در حریم آنها نقش ابزار را داشته باشند. اینها جوانانی را که وارد زندان می‌شدند با کارهای تشکیلاتی خود کم‌کم جذب می‌کردند. تازه‌ واردها نمی‌دانستند در زندان رئیس و مرئوس کیست و در تشکیلات آنها حل می‌شدند. طبیعتاً زندان جایی است که انسان محدودیت‌های فراوانی دارد. افراد خاصی روی این مسئله، یعنی روی محوریت تحمیلی و ریاست‌طلبی و قدرت‌طلبی آنها، حساس می‌شدند و جبهه می‌گرفتند. من از این افراد بودم و ماجرا را زود فهمیدم و موفق شدم عده‌ای از دوستانم را نسبت به این ماجرا روشن کنم و همین به جبهه‌گیری خاصی انجامید.
وقتی کسی به سمت آنها می‌رفت، آنقدر سرش را گرم می‌کردند که فرد قدرت فکر کردن هم نمی‌یافت. یا او را به ساختمان‌هایی که تصرف می‌کردند می‌بردند و اسلحه به دستش می‌دادند و از بیکاری بیرون می‌آمد. سازماندهی تشکیلاتی آنها هم به‌گونه‌ای بود که امکان فکرکردن به افراد نمی‌داد. به گفته خودشان نوعی سانترالیزم دموکراتیک داشتند که این سانترالیزم این حق را، حتی در اعتقاد قلبی از آنها سلب می‌کرد که فکر کنند و تصمیم بگیرند. فاجعه‌ای که پیش آمد، منتسب به حس قدرت‌طلبی و تصمیم به اقتدار و تصرف حکومت می‌دانم. آرایشی هم که آنها گرفته بودند، نشان می‌داد که آنها هم همین را می‌خواسته‌اند. کیفیت رفتار مجاهدین به‌گونه‌ای نبود که حاضر باشند خود را در مردم حل شده ببینند و متناسب با حدی که دارند خود را طلبکار بدانند. آنها می‌خواستند قدرت را از بیخ و بن تصرف کنند. پیش از انقلاب آنها در زندان نسبت به امام چنان برخوردی داشتند.حکومت دینی را قبول نداشتند. حتی تبلیغ می‌کردند که تز ما، در حکومت و انقلاب تز یاسر عرفات است.اصلاً روی حکومت اسلامی بحثی نمی‌کردند. از امام هم یادی نمی‌کردند. بعد از این‌که از زندان آزاد شدند فهمیدند که مسئله به‌گونه دیگری است. فضایی که به‌وجود آمد، تحت‌تأثیر جریان‌هایی بود که پس از فوت مرحوم آقامصطفی پیش آمد و زدوخوردهایی ایجاد شد. محور تمام اتفاق‌ها یک نفر که همان امام باشد، بود. بعد که فهمیدند قضیه این‌گونه است، شکل کار خود را عوض کردند و از روی نفاق آرم خود را در کنار عکس امام چاپ کردند. در شعارهای خود در آستانه ورود امام نوشته بودند که مجاهدین خلق، تنها گروه پیروان امام خمینی هستند. اگر کسی با پیشینه اینها آشنا بود، خنده‌اش می‌گرفت.
مجاهدین از همان ابتدا رفتاری خصمانه و فرصت‌طلبانه داشتند و در عین این‌که دشمنی می‌کردند و اسلحه جمع کرده بودند، به ظاهر برای فریب مردم می‌گفتند ما تنها گروهی هستیم که پیرو خط امام هستیم. (شهدای مجاهد)نسبت به مردم ناچیز بود. مردم شهید زیاد داده بودند. فرق مردم با اینها این بود که اینها یک گروه بودند و نشریه داشتند، اما مردم اینها را نداشتند.
در عمل و رفتارهای گروهی و سازمانی و تفکراتی که در امور انتشاراتی انجام می‌گرفت، همواره اراده تشکیل یک تمرکز قدرت انحصاری، ازسوی مجاهدین حس می‌شد و من در این مسئله تردید ندارم. اینها به‌دنبال تشکیل یک حکومت برای خود بودند و با استفاده از تمام دستاوردهای انقلاب می‌خواستند این کار را بکنند.
● من می‌خواهم بگویم(مجاهدین) صف خود را از مردم جدا کرده بودند. اینها مراکزی را در شهرها گرفته بودند. انقلاب که پیروز شد، مردم خود به خود کمیته‌هایی تشکیل دادند و اسلحه‌ها در اختیار کمیته‌ها قرار گرفت. ارتش هم به صورت یکپارچه بود، اما اینها یک گروه سازماندهی شده خود را فرستادند تا اسلحه جمع کنند. هنوز کسی کاری به کار اینها نداشت و تروری هم نشده بود.
اینها با مأموریت و تعریف‌شده این کارها را می‌کردند و در جای خاصی جمع کردند و با همان اسلحه در سال۱۳۶۰ در میدان ولی‌عصر، مردم را می‌کشتند.
در سال ۱۳۵۸ زمان زلزله قائن، مسئول امور زلزله در آنجا شدم. ما ستادی تشکیل دادیم. مجاهدین نیز در آنجا ستاد زده بودند و کارشان این بود که هر کمکی برای ما که ستاد اصلی بودیم می‌آمد، با استفاده از غفلت‌ها یکی، دو ماشین را می‌بردند و در ستاد مربوط به خود می‌گذاشتند. ما ندیدیم اینها به کسی چیزی بدهند، اما در عین حال به مناطق مختلف و روستا که بیشتر خراب شده بود نیرو می‌فرستادند و مردم را تحریک می‌کردند. برای مردم نشریه می‌بردند و می‌گفتند که چرا حکومت به شما نرسیده است. به همین دلیل اینها از فعالیت ممنوع شدند.
در عرصه مسائل مختلف اجتماعی، سیاسی و مردمی، مجاهدین سعی می‌کردند تخریب، اخلال و بدبینی ایجاد کنند. البته این کار دو وجه دارد، یک وجه این است که انسان روش انتقادی نسبت به حکومت می‌گیرد، اما انتقادی مثبت و دلسوزانه و همراه با خدمت. اینها خدمت نمی‌کردند، تنها عیب‌جویی می‌کردند. اسلحه جمع می‌کردند و برای جوانان جلسات می‌گذاشتند و ساعت‌ها برای اینها، آرم خود را تشریح می‌کردند. پس از آن در مورد مسائل زندان خود گفت‌وگو می‌کردند و یا تحلیل از مسائل اجتماعی به خورد جوانان می‌دادند.
صحبت‌های رجوی از ابتدا، گفته‌های یک اپوزیسیون بود که در حال جنگ با رژیم بود. هیچ منطقی هم در مخالفت نداشتند. در همه‌پرسی ریاست‌جمهوری اعلام کردند کاندیدای ما، امام خمینی است. این بسیار حرف مسخره‌ای بود. گروهی که این‌قدر در مسائل سیاسی کار کرده بود و نوشته داشت، نمی‌توانست بگوید این مطلب را نمی‌فهمد؛ امامی که در مرتبه رهبری انقلاب، به رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر حکم می‌دهد. می‌خواستند با این حرف‌ها مرتبه امام را پایین بیاورند. همه این برداشت را داشتند. در مورد مطرح‌کردن آقای طالقانی هم ـ اگرچه ایشان با امام از هیچ نظر قابل مقایسه نبود ـ ولی به نظر من نام بردن از آقای طالقانی، توهین به ایشان هم بود. هدف، خودشان بودند، یعنی رجوی می‌خواست خودش را با آن دو بزرگوار مقایسه کند. این روش‌ها نشان می‌داد که رجوی و سران گروه به بیماری اقتدارگرایی و کیش شخصیت مبتلا هستند و باورهای عجیبی داشتند که یک بشر عادی حاضر نبود این حرف‌ها را در مورد خود بزند.
زمانی که به قتل دست زدند، همان رفتار با خودشان شد. وقتی آنها آن رفتارهای ناشایست را انجام دادند، عدم صلاحیت، پاسخ کوچکی به آنها بود.
تیراژ نشریات در آن زمان همیشه بالا بود. تیراژ روزنامه کیهان در سال‌های ۱۳۶۳ و ۱۳۶۴، ۳۵۰ هزار بود. اگر بگویید تیراژ آنها یک میلیون هم بوده، من تعجب نمی‌کنم. اگر همین امروز هم روزنامه‌ای باشد که فحش بدهد و بدگویی کند و خبرهای ساختگی داشته باشد، مردم چه مخالف باشند و چه موافق، دوست دارند بخوانند. هیچ‌گاه تیراژ نشریه دلیل بر طرفداری از آن نشریه نیست. اگر سران انقلاب می‌خواستند این گروه را معدوم کنند، در ابتدا می‌توانستند. کمال مدارا با اینها صورت گرفت. مثل این‌که یک بچه شلوغ می‌کند، به بزرگ‌ترها می‌گویند بیایید متحد شوید، دشمن می‌خواهد بین شما اختلاف بیندازد. این گروه چه بود که بخواهند توافق بکنند یانه!
تحلیل آنها نسبت به ریز و درشت مسائل، بسیار خصمانه، تخریبی و محکوم‌کننده بود. حتی یک مورد هم سراغ ندارم که مجاهدین خلق، مسائلی را که از سال ۱۳۵۶ به بعد رخ داده بود ـ یعنی وقتی که عناصر آنها آزاد شدند ـ تأیید یا پشتیبانی کرده باشند. فقط در آستانه ورود امام آن شعار را دادند و آن شعارها هم کاملاً فرصت‌طلبانه بود.
۰من موردی سراغ ندارم که آنها با مسئله‌ای موافقت کرده باشند. روزنامه مجاهد سرشار از فحش و تهمت علیه دیگران حرف‌زدن و ادعاهای اثبات‌ناپذیر بود. ادعا می‌کردند که حکومت آنها را ترور می‌کند، درحالی‌که کسی دنبال قضیه نمی‌رفت تا ببیند راست می‌گویند یا نه؟ آنها به‌اصطلاح خودشان در تاریخ این مسئله را به ثبت رسانده بودند و چاپ می‌کردند.
مجاهدین با اصل نظام تضادی داشتند که به نظر من آشتی‌ناپذیر بود، چرا که از همان ابتدا، حرف‌های آنها نشان می‌داد که حادثه پیش آمده را که انقلاب باشد، قبول نداشتند. انقلاب، مطابق پیش‌بینی و تئوری‌های آنها نبود. گروهی که امتیاز خود را مسلحانه بودن می‌بیند، ‌دید که به‌راحتی تئوری‌هایش باطل و بی‌خاصیت شده. اگر همین را هم از دست می‌داد، دیگر موجودیتی نداشت. امتیاز آنها به همان اسلحه‌شان بود و می‌خواستند با اسلحه کار کنند. می‌دیدند تمام مهارت‌هایی که کسب کرده‌اند از خاصیت افتاده و در بازار افکار و اندیشه‌ها، دیگر متاع آنها خریداری ندارد و احساس می‌کردند جایی برای آنها نیست. من مطمئنم سران مجاهدین به‌هیچ‌وجه قابلیت سازش و کنارآمدن با نظام را نداشتند. اینها از ابتدا با نگاه قدرت‌مدارانه و با حسد و حسرت به نظام می‌نگریستند و می‌گفتند حکومتی که باید در اختیار ما باشد، در اختیار دیگران قرار گرفته. ما زحمت کشیده‌ایم و انقلاب باید در اختیار ما قرار می‌گرفت. از این‌رو همواره می‌گفتند ما شهید داده‌ایم، درحالی‌که تنها آنها شهید نداده بودند. هم بسیاری از گروه‌ها و هم مردم شهید داده بودند. اما اینها روی کشته‌های خود تبلیغات می‌کردند تا افکار را به خود جلب کنند.
چشم انداز ایران - شماره ۴۲ اسفند و فروردین ماه ۱۳۸۵

14- گفت‌وگو با حسن عرب‌زاده
چشم انداز ایران - شماره ۴۰ آبان و آذر ماه ۱۳۸۵
مجاهدین خیلی مغرورانه فکر می‌کردند، حرفشان این بود که اگر ما قدرتی پیدا کنیم و مردم صدایمان را بشنوند، به خاطر گذشته‌‌مان و فداکاری‌های‌مان همه دنبال ما می‌آیند و به ما لبیک می‌گویند.
آنها پس از زندان هم رفتار خشنی داشتند. آنها وزارت بازرگانی را پایگاه خود کرده بودند، در همان زمان بسیار ستیزه‌جویانه با مردم برخورد می‌کردند و حرف‌های تند و بدی می‌زدند
آنها تشکیلات احساسی داشتند. احساس مردم را برمی‌انگیختند و همان‌ها هم می‌رفتند کسی را می‌کشتند. در زمان‌های قدیم و پیش از انقلاب، مبارزان ضمن این‌که احساس مسئولیت می‌کردند، تحلیل و بحث هم می‌کردند