10 آذر 1396

روایتی از تبعید و شهادت مدرس


روایتی از تبعید و شهادت مدرس

روز دهم آذر سالروز شهادت سیدحسن مدرس روحانی مبارز عصر رضاخان پهلوی است. او در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه توسط دژخیمان رضاشاهی در منزل خود به شهادت رسید. مقاله زیر گزارشی است از بازداشت تا شهادت این روحانی مجاهد که توسط علی مدرسی نوه دختری آن مرحوم در کتاب «مدرس شهید، نابغه ملی» به رشته تحریر درآمده است.
 انتخابات دوره هفتم مجلس شورای ملی تمام شد و مدرس از تهران حتی یک رأی هم در صندوق به نامش خوانده نشد و به قول خودش در سخنرانی مبسوطی که راجع به انتخابات دور هفتم نمود اظهار داشت: «اگر باور کنیم که هیچ‌یک از مردم تهران به من رأی ندادند ولی من خودم شخصاً به پای صندوق انتخابات رفته یک رأی به خودم دادم. پس این یک رأی که به نام مدرس بود در صندوق چه شد.» این سخن، محافل سیاسی و گردانندگان انتخابات را به وحشت انداخت و دم خروس به قدری نمایان شد که جای انکار نبود.
در همین وقت یکی از محارم شاه نزد مدرس آمده اظهار می‌دارد، که اعلیحضرت احوال‌پرسی نموده گفتند چون شما از تهران انتخاب نشده‌اید اجازه بدهید که کاندیدای یکی از شهرستانها شوید و دستور دهم انتخاب گردید!!
مدرس با نهایت تندی و خشونت می‌گوید: به سردارسپه بگو اگر مردی، مردم را آزاد بگذار تا ببینی من از چند شهر انتخاب می‌شوم والا مجلسی که به دستور تو، من نماینده‌اش گردم باید درش را لجن گرفت. آن شخص هم مأیوسانه به عرض رضاخان می‌رساند که مدرس چنین گفت.
شاه چاره را منحصر به این می‌بیند که به او تکلیف کند از سیاست کناره‌جویی نماید و این پیغام نیز به مدرس رسانده می‌شود. جواب باز معلوم است، می‌گوید: من وظیفة انسانی و شرعی خویش را دخالت در سیاست و مبارزه در راه آزادی می‌دانم و به هیچ عنوان دست از سیاست برنمی‌دارم و هر کجا هم باشم همین است و بس.
رضاخان از مدارا با ایشان و سازش ناامید گشته و دستور تبعید مدرس را به یکی از شهرستانها به رئیس شهربانی وقت می‌دهد. رئیس شهربانی هم به بهانة سازش با ایلات و عشایر و قصد انقلاب، در تاریخ دوشنبه 16 مهرماه 1307 مطابق با 22 ج 2، 1347، شخصاً با تعداد بسیاری از پاسبان و نظامی نیمه شب به خانة مدرس ریخته و او را توقیف و همان شب از تهران خارج می‌سازد. شرح این ماجرا را از زبان فرزندان مدرس که در همان شب ناظر صحنه بوده و همچنین خواهرزاده ایشان که بعد از خارج نمودن مدرس از خانه‌اش از مدرسة سپهسالار به قصد منزل مدرس حرکت می‌کند، عیناً می‌نویسیم: سه تن از فرزندان مدرس به نام آقای سیداسماعیل مدرس‌زاده و آقای دکتر سیدعبدالباقی مدرس و بانو فاطمه مدرس هم‌اکنون حیات(1) دارند، تلفیق بیانات آنان بر روی هم چنین است:

توقیف و تبعید مدرس
عصر روز دوشنبه 16 مهرماه 1307 بود که مدرس به عادت همیشگی خود برای رسیدگی به اوضاع مدرسة سپهسالار و امتحان طلاب به کتابخانة مدرسه آمده و به اتفاق عده‌ای دیگر به کار پرداختند. در این هنگام خواهرزادة خویش (آقای دکتر محمدحسین مدرسی که آن روزها در مدرسة سپهسالار حجره داشته و در ردیف طلاب علوم دینی بوده‌اند) را احضار و به ایشان دستور می‌دهند که در حجرة خویش چای تهیه و بیاورد. مشارالیه متوجه می‌گردد که علاوه بر یک نفر بازرس (کارآگاه) که همیشه حتی در هنگام حمام رفتن مدرس هم همراه ایشان بود یک نفر پاسبان نیز اضافه شده و هنگامی که مدرس وارد حجرة خواهرزادة خود می‌گردد آن دو نفر (بازرس و پاسبان) نیز همراه ایشان داخله حجره می‌شوند. مدرس در حالی که اول به آنان چای تعارف می‌نماید، پس از صرف یکی دو فنجان و لحظه‌ای استراحت برخاسته و در حالیکه غروب آفتاب نزدیک بوده به سوی منزل حرکت می‌نمایند. البته مأمورین هم طبق دستور همراه ایشان می‌روند. پس از اینکه وارد منزل می‌شوند، تا پاسی از شب گذشته مدرس در اطاق مخصوص خویش که نسبتاً بزرگ و فرش آن عبارت از زیلوی کهنه‌ای بود که تا نیمی از کف اطاق را می‌پوشانیده و تمام محتویات آن اطاق عبارت از یک منقل گلی چند استکان و یک قوری همراه با یک قلیان و چند جلد کتاب بیش نبود سرگرم مطالعه می‌گردند، که ناگاه صدای در منزل بلند می‌شود.
خدمتکار آقا که مردی به نام عمواوغلی بود در را باز می‌‌کند. به مجرد باز شدن در خانه، «درگاهی» رئیس شهربانی با عدة بسیار زیادی پاسبان به درون ریخته و صحن خانه پر از مأمورین مسلح می‌گردد.
فرزندان مدرس که در اطاقهای مختلف بوده‌اند از آن همه همهمه و سر و صدا بیرون ریخته و یکی پس از دیگری بدین ترتیب مورد خشم و توقیف مأمورین قرار می‌گیرند:
آقاسیداسماعیل پسر بزرگ ایشان پس از اینکه از چند جای بدن مجروح می‌شود در زیرزمین خانه محبوس می‌گردد. آقای دکتر مدرس (سیدعبدالباقی) فرزند دیگر مدرس را توقیف و به کلانتری محل برده و زندانی می‌‌کنند. دختر بزرگ مدرس به نام خدیجه بیگم خود را به صحنة حیات رسانده و به دستور درگاهی پاسبانان او را به زور به سوی یکی از اطاقها می‌برند و چون مقاومت می‌نماید در اطاق را به شدت می‌بندند که در اثر ضربه‌ای که به بدن او وارد می‌شود بیهوش می‌گردد. دختر دیگر مدرس به نام فاطمه بیگم که فرزند کوچک بود با فریاد و فغان از اطاقی به طرف اطاق دیگر می‌دود و با زاری و فریاد کمک می‌طلبد، که پاسبانان او را نیز در اطاقی تاریک زندانی می‌کنند. مدرس در حالیکه کاملاً متوجه جریان گشته شدیداً به «درگاهی» اعتراض می‌نماید که خلاف اصول انسانی و قانون است، بدین ترتیب وارد خانة دیگران گشتن و حقوق طبیعی و قانون افراد را پایمال نمودن.
وقتی فریاد اعتراض مدرس بلند می‌شود، عده‌ای از پاسبانان دست از بیداد برداشته و درگاهی وقتی که چنین می‌بیند پاسبانی را به بیرون از خانه فرستاده و او پس از لحظه‌ای با عدة زیادی پاسبان وارد منزل می‌گردد و در حقیقت سربازان تازه نفسی را وارد میدان کارزار می‌کند.
سپس درگاهی نامه‌ای را که حکم تبعید بود به دست مدرس می‌دهد، و او را در حالیکه نه عمامه بر سر داشته و نه عبا بر دوش گرفته با ضرب و شتم فراوان و بدون اینکه بگذارد آن سیدجلیل حتی کفش به پای خود نماید از خانه بیرون می‌برد، این یکی از دردناک‌ترین حوادث تاریخ ایران است، یکی از لکه‌های سیاه و غم‌انگیزی است که مانند قتل ابن‌مقفع و امیرکبیر و... بر دامن حکومتهای وقت افتاده و به هیچ عنوانی نمی‌توان زدود...
در چنان شب هولناک و کشنده‌ای راستی فرزندان مدرس چه حالی داشتند. شخص مدرس خود را برای همة این رنجها آماده کرده بود ولی فرزندان او چه می‌دانستند چه و چه خواهد شد؟ آیا راستی دختربچة خردسالی را در اطاق تاریک انداختن و در را بستن در حالیکه قیافة خشن و هو‌ل‌انگیز مأمورین او را وحشت‌زده کرده، چه می‌تواند باشد جز ددمنشی و خونخواری، تاریخ نام چنین اعمالی را چه می‌گذارد و اصولاً آیا لغتی هست که بتواند چنین واقعة دردناکی را آن طوری که هست بنمایاند.
مدرس را از میان صفوف بهت زدة مأمورین و تفنگ‌داران شهربانی که سراسر کوچه را پر کرده بودند به همان وضع به داخل ماشینی که در سر کوچه منتظر بود می‌کشانند و در حالیکه از شدت درد به خود می‌پیچد و ضربة چکمه درگاهی سینه او را در هم کوبیده و در اثر آن به قلب آسیب رسیده، او را از تهران خارج می‌نمایند. البته این همه شتاب و عجله به خاطر آن بوده که مبادا مردم متوجه گردند و شهر دچار انقلاب و شورش شود، و یا حداقل رسوائی بیشتری ببار آورد.
حتی در آن شب دستور داده شده بود که چراغهای خیابانها و کوچه‌های اطراف خانة مدرس روشن نشود و به مغازه‌داران تکلیف شده بود که شب‌ هنگام مغازه‌های خود را ببندند.
کاری بزرگ بود، تبعید مدرس و البته می‌بایست رعایت همه‌گونه احتیاطی را نمود.
آقای دکتر محمدحسین مدرس (خواهرزادة مدرس) در یادداشتهای خود می‌نویسد:
حقیر طبق معمول هر شب دو ساعت و نیم از شب گذشته برای صرف شام با یکی دو نفر از طلاب مدرسه که مهمانم بودند روانة منزل آقا شدیم، از ابتدای کوچه وزیری (کوچه میرزامحمود وزیر) که منتهی به خانة مسکونی مدرس می‌شد دیدم چراغهای برق خاموش است و دکانهای آن حدود همه بسته شده تا اندازه‌ای حس اتفاق تازه‌ای نموده و در منزل آقا چون بسته بود، کوبیدم. دیدم به جای خدمتکار (عمواوغلی) یک نفر افسر شهربانی در را باز نمود، وقتی خود را معرفی نمودم، گفت برگردید و از در دیگر خانه که در کوچه نصیرالدوله مقابل کوچه عودلاجان و کلانتری بود وارد خانه شوید و خود و یک نفر پاسبان همراه ما آمد. چون به کوچه دیگر رسیدیم گفت باید برویم کلانتری و ما را به درون کلانتری برد. وقتی وارد شدیم از پشت شیشه‌ها دیدم آقای مدرس (فرزند مدرس) هم در اطاقی تنها زندانی است! مجملاً فهمیدم تازه‌ای شده. در کلانتری بعد از بازپرسی مفصل ما را با دو نفر پاسبان به شهربانی کل فرستادند که تا فردا نزدیک ظهر آنجا بوده و پس از جواب و سئوالها و گرفتن التزام و تعهد عدم دخالت در سیاست و بدون اجازه شهربانی از شهر خارج نشدن از توقیف رها شدیم. وقتی خواستم به منزل آقا بروم پاسبان جلوگیری نمود و بعد از معرفی خود داخل خانه شدم معلوم شد با تهیه مقدمات قبلی چنان حادثه دلخراشی ایجاد گشته، پس از توقیف و خارج نمودن مدرس از خانه، مأمورین کلیه کتب و اوراقی که در اطاقها بود حتی چند جلد کتاب که بنده در یکی از اطاقها داشتم به شهربانی منتقل نموده، و تا چهل شبانه روز هشت نفر پاسبان هر شش ساعت دو نفر به در خانه آقا، پاس می‌دادند و هر کسی به طرف منزل ایشان می‌آمد جلب می‌نمودند و بعضی‌‌ها را به شهربانی برده از ده روز تا شش ماه و بیشتر زندانی می‌نمودند. سوای عدة عائله اهل خانه که طبق صورت نوشته شده در شهربانی مجاز در آمدن و رفتن بودند احدی را راه نمی‌دادند.
اما مدرس را بعد از خروج از تهران در مهدی‌آباد راه خراسان پیاده نموده و به صرف شام دعوت می‌کنند ولی ایشان غذا نخورده و از ضربه چکمه پا که به محاذات قلب خورده بود بسیار ناراحت و درد می‌کشیده‌اند.
پس از اندک توقف بدون اینکه بگذارند مدرس لحظه‌ای بیاساید به سوی شهر مشهد حرکت می‌نمایند و بدون درنگ آن همه راه خسته‌کننده را پیموده در شش فرسخی مشهد به مأمورین شهربانی که آنجا قبلاً مهیا بوده‌اند تحویل می‌دهند، و از آنجا ایشان را به یکی از دیه‌های اطراف برده و تا تعیین مقصد اصلی در اطاقی زندانی می‌کنند.
آقا تا یک هفته از درد اطراف قلب بسیار رنج می‌کشیده و بعد از این مدت نامة سرگشاده‌ای به وسیله شهربانی از ایشان رسید که ضمن مطالبی به مرحوم میرزاابوالقاسم دفتردار مدرسه سپهسالار قطعة ابهام‌آمیزی هم نوشته بودند که:
هر بد که می‌کنی تو مپندار کان بدی
ایزد فرو گذارد و گردون رها کند
قرض است کارهای بد تو بروزگار
در هر کدام عصر که خواهد ادا کند
و چون ظاهراً آن محل را مناسب با توقف ایشان ندیده و ترسیده بودند مردم هیجانی برپا نموده و سر و صدا ایجاد گردد، مدرس را از آن محل حرکت داده و به بلوک خواف برده در مرکز آن که همان شهر خواف باشد منزل می‌دهند. دو نفر عضو آگاهی و ده نفر امنیه(2) و یک اطاق خراب، مجموع زندان و زندنبانان او را تشکیل می‌داده است. مدتی کسی به فکرغذا و اسباب زندگی آنها نبود ولی بعدها مصارف همه اینها را ماهی پانزده تومان معین کردند. در واقع این مبلغ برای خرج سید بوده است، اما بدیهی است ژاندارمها و دو عضو آگاهی تا سیر نشوند به محبوس بیچاره چیزی نخواهند داد!...
روزی ورقة کوچکی به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقا شیخ‌احمد بهار مدیر روزنامة بهار (دائی‌زادة حقیر) می‌رسد. این ورقه را یک نفر از آن امنیه‌ها محض رضای خدا آورده و به آقای «بهار» داده بود. مدرس در آنجا نوشته بود که زندگی من از هر حیث دشوار است، حتی نان و لحاف ندارم. این ورقه رقم قتل آن امنیه و آن کسی بود که ورقه به نام او بود – آقای بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگی و وجدان‌داری به آقای امیرلشکر جهانبانی می‌دهد و ازو اصلاح این وضع ناهنجار را درخواست می‌کند. جهانبانی قول اصلاح می‌دهد و به تهران می‌نویسد و گفته شد که قدری حالش از جهت غذا بهتر شد اما کسی چه می‌داند، زیرا دیگر نامه‌ای از مدرس به احدی حتی فرزند محبوبش هم نرسید.
یک بار پسرش با شیخ‌احمد (که همیشه با مدرس بوده) دوست آن مرحوم به دیدن پدر رفتند. در بازگشت ما نتوانستیم خبری جز عبارت «سلامتند» از ایشان کسب کنیم فقط یک مشت توت خشکیده که آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چیده، و برای من به یادبود فرستاده بود از دستمال سفید برون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرین دوست او دادند!
آقای سیدعبدالباقی اظهار می‌دارد که رئیس شهربانی تربت حیدریه که چندی مأمور مدرس بوده و به او عقیده داشته یادداشتهایی در شهر تربت هنگام عبور به سوی خواف به من داد ولی من نتوانستم با خود ببرم و گمان می‌رفت که تفتیش کنند و بگیرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت ولی در مراجعت نتوانستم او را ملاقات کنم و آن یادداشتها نزد مشارالیه باقی ماند و هنوز نزد آن شخص باقی است این است یادداشتهای آن مرحوم که هنوز به دست نیامده است. مرحوم مدرس شصت و پنج سال(3) داشت که دستگیر شد و هشت سال زندانی بود (10 سال) و در زندان با بدن نحیف و دل شکسته روز می‌گذرانید و گاهی چیز می‌نوشت و اوقاتی به مأمورین شهربانی درس فقه می‌داد و کسی که یادداشتهای مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
این بود احوال مردی بزرگ که به سخت‌ترین احوال او را در زندان نگاهداشته بودند و حتی نان و ماست را هم درست به او نمی‌دادند.
همه می‌دانند که مدرس در اواخر قلیان نمی‌کشید و چای هم معتاد نبود و غذای او غالباً نان و ماست بود.
باید دید با این مرد قانع چه رفتاری می‌کردند که با آن استغناء و مناعت و این نخوت و قناعت به قرار گفتة مردی موثق‌ نامة محرمانه توسط یک نفر از آن امنیه‌ها به مشهد نزد آقای حاج شیخ‌‌احمد بهار نوشته و از بدی معیشت شکوه کرده است. نوائی می‌گوید: من به دیدن او به خواف رفتم، یک چشمش نابینا شده و موی سر و ریشش دراز و ژولیده و پشت او خمیده بود. به تهران گزارش دادم امر کردند، سلمانی برود و سر و صورتش را اصلاح کند.(4)
آیا چنین مردی بزرگوار هشت سال زجر دیده پیر شده و نابینا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطری داشت؟ کجا را می‌‌گرفت؟ اگر هم او را رها می‌کردند چه می‌کرد؟ چرا به او نان نمی‌دادند؟ چرا او را به حمام نمی‌فرستادند؟»
* * *
پس از شهریور 1320، روزنامه «تجدد ایران» مقاله‌ای راجع به مدرس به قلم یکی از مطلعین در تاریخ 5‌شنبه اول آبانماه 1320 به چاپ رساند. لازم به یادآوری است که درج این مقاله برای اولین بار بود و مانند بمبی در تهران منفجر گردید، چون حاوی اقاریر قتلة مدرس و با مندرجات پروندة بازپرسی و محاکمة آنان منطبق بود. برای آنکه خوانندگان با روایات مختلف در این باره آشنا شوند ذیلاً قسمتی از مقاله نقل می‌شود:
«... به عقیده من قتل فجیع مرحوم مدرس بزرگ‌ترین لکة ننگینی است که به دامان شاه سابق و عمال او گذاشته شد زیرا شهید مزبور بدون تردید به واسطه طرفداری از حق و عدالت در راه منافع مملکت مستحق یک چنین عقوبتی گردیده است. مدرس را همه می‌شناسید. آدم رشوه‌گیرو هوس‌ران نبود، نمی‌خواست وزیر یا والی شود، از آلودگی‌های این محیط به کلی دور بود. اینکه می‌گویند مدرس خودخواه بود من نمی‌دانم معنایش چیست؟ رجال سیاسی و کسانی که عمر خود را صرف خدمت به مصالح یک جامعه می‌کنند ناچار دارای «کاراکتر» و خصالی هستند که آنها را بزرگ کرده. این اشخاص را نمی‌توان عادی دانست، اینها فوق‌العاده هستند. مرحوم مدرس قطع نظر از جنبة روحانیت که او را مورد اعتماد طبقات توده کرده بود به نظر متنورین یکی از رجال خوب سیاسی بود. اگر مردان سیاسی بالاخره مدعی و آرزومند می‌شوند که نامدار شوند تا اصلاحات را طبق نظریات خود اجرا نمایند مرحوم مدرس چنین آرزوئی نداشت و بالطبع باید معتقد بود که آن مرحوم در اقدامات سیاسی خود غرضی جز مصالح عمومی نداشته است.
به خاطر دارم یکی از زمامداران در 19 سال قبل به من گفت من با مدرس چه می‌توانم بکنم نه پول می‌گیرد که به او پول بدهم نه والی و وزیر می‌شود که او را تطمیع نمایم ناگزیرم با او راه بروم و نظریات صحیح او را قبول کنم! یک چنین شخصی را که از حیث سن پیر و از حیث موقعیت سیاسی محترم و مورد وثوق عمومی و از حیث سیاست جزء بی‌ضررترین رجال سیاسی بوده، نمی‌بایستی این طور زجرکش بکنند. اگر ما امروز این عمل شنیع و ننگین را تنقید نکنیم تاریخ تنقید خواهد کرد زیرا قلم تاریخ هیچ‌وقت اغماض نمی‌کند. در اوایل 1317 مسافرتی به حدود خراسان کردم و بر حسب اتفاق به کاشمر وارد شدم. در آنجا از گوشه و کنار زمزمة قتل مدرس را که کمتر از یک سال قبل اتفاق افتاده بوده شنیدم. در آن تاریخ که یک سال کمتر از این واقعه می‌گذشت به قدری جاسوس در کاشمر ریخته بودند که از اولین شخصی که راجع به این موضوع استعلام نمودم طوری وحشت زده شد که چند قدم عقب رفت و گفت: آقا بنده چه می‌دانم؟ آشنایی داشتم به طور آرام و ملایم از او سئوال کردم شنیده‌ام قبر مرحوم مدرس در این امامزاده است، آیا ممکن است به اتفاق مرا به آنجا راهنمایی کنید؟ جواب داد: به اتفاق شما می‌آیم ولی یک کلمه صحبت نکنید زیرا حیات و زندگانی من و شما دچار خطر خواهد گردید.
صبح روز دیگر خیلی زود به اتفاق آن آشنا به طرف امامزاده رفتیم. این امامزاده از تاریخ صفویه بنا شده و درختهای کاج بلند و قطور آن گواهی می‌داد. وارد صحن امامزاده شدیم، پشت سر محل امامزاده یک اطاق کوچکی بود تقریباً سه ذرع در سه ذرع و نیم. راهنمای من در آن اطاق روی زمین نشست و دست را روی یک آجری گذاشت و بنای فاتحه خواندن را گذاشت. من هم فاتحه خواندم ولی متعجب بودم، استنکاف این شخص با اجرای مراسم فاتحه برای مرحوم مدرس منافات دارد! از آن امامزاده خارج شدیم. این امامزاده در یک کوچه باغی واقع شده. آشنا دست مرا گرفت و به طرف شرق آن خیابان که منتهی به بیابان بود برد و پس از اینکه از میان باغها بیرون رفتیم و مطمئن شد احدی در آنجا نیست تفصیل قتل مرحوم مدرس را به طریق ذیل برای من نقل کرد:
مرحوم مدرس در خواف تبعید، در مدت تبعید خود به قدری مناعت و آقائی از خود به خرج داده بود که در تمام این مدت کوچکترین خواهش در موضوع انجام حوائج ضروری خود از نگهبان خود که رئیس نظمیه خواف بود نکرد!
به رئیس نظمیه خواف از مشهد دستور رسید سید را مسموم یا مقتول سازد! مشارالیه به عذر اینکه خواف یکی از شهرهای سرحدی افغانستان است و افغانها به این شهر آمد و شد دارند از انجام دستور نظمیه مشهد سرباز زد. بنابراین مرحوم مدرس را مانند جدش موسی ابن جعفر از آن محبس درآورده و منتقل به تربت حیدری کردند و پس از دو ماه دو مرتبه او را به خواف آوردند و پس از سه ماه دیگر از خواف او را به ترشیز که معروف به کاشمرست بردند. محبس مدرس در خانة رئیس نظمیه کاشمر بود. روز بیست و هفت رمضان 1316 دو ساعت به غروب دو نفر از تهران که مأمور قتل نصرت‌الدوله بوده و آن مرحوم را نیز با نهایت قساوت در سمنان به قتل رسانده بودند وارد محبس مدرس شدند. در آن وقت مرحوم مدرس مشغول به جا آوردن نماز ظهر و عصر بود پس از سلام نماز، آقایان جلادها به او سلام می‌کنند، مرحوم مدرس جواب می‌دهد و از علت حضور آنها در اطاق خود استفسار می‌نماید. جواب می‌دهند، ما از تهران به یک مأموریتی آمده‌ایم به تربت حیدری برویم حال خسته هستیم، می‌خواهیم چای بخوریم. مرحوم مدرس می‌فرماید: اگر صبر کنید وقت افطار با هم چای بخوریم البته بهتر است. می‌گویند چون ما مأمور و مسافر هستیم روزه نیستیم.
مرحوم مدرس که نوکر و مساعدی نداشت میهمان‌نوازی می‌کند به دست خود برای جلادهای بی‌رحم سماور آتش می‌کند چای را در قوری ریخته و سماور و قوری و قوطی قند را مقابل آنها می‌گذارد و باز مشغول نماز می‌شود. آقایان چای زهر‌مار می‌کنند و پس از این که مدرس از نماز خود فارغ می‌شود یک استکان چای که دارای مقداری «استرکنین» بود مقابلش می‌گذارند. می‌گوید من روزه هستم. میگویند باید بخورید. می‌گوید نمی‌خورم. می‌گویند جبراً به حلق شما خواهیم ریخت، می‌گوید حال که این طور است بدهید بخورم، استرکنین را سرمی‌کشد و مشغول نماز و عبادت می‌شود، این نماز و عبادت تا یک از شب رفته طول می‌کشد حضرات در را بسته و پشت در منتظر مرگ مرحوم مدرس بوده‌اند. از مرگ مدرس خبری نمی‌شود ولی آن مرحوم کم کم تشنه می‌شود و آب می‌خواهد. فریاد می‌کشد به طوری که صدایش به خانة همسایه‌ها می‌رسد. جلادها برای خاموش کردن صدای مدرس وارد اطاق می‌شوند و عمامه‌اش را به گردنش می‌اندازند و با لگد پهلوی راست او را خرد می‌کنند و این عمل را به قدری ادامه می‌دهند تا آن مرحوم جان به جان آفرین تسلیم می‌نماید.
عملی که با جسد مرحوم مدرس کرده‌اند به قدری وحشتناک بوده است که روز دیگر غسال از غسل دادن جسد مدرس استنکاف می‌نماید و عاقبت به دستور نظمیه محل جسد مرحوم مدرس را شسته و می‌برند در آن امامزاده دفن می‌کنند تا مدتی هر کس از نزدیک قبر مدرس عبور می‌کرد او را زندانی می‌کردند عاقبت مردم کاشمر شخصی را که محترم بود و فوت کرده بود آورده و نزدیک قبر مدرس مدفون می‌سازند و بدین وسیله و به نام آن شخص قادر می‌شوند در آن اطاق تاریک برای مدرس فاتحه بخوانند.
این است سرگذشت یکی از عماید ملت و ارکان آزادی!

پی‌نویس‌ها:
1- مشارالیها در فروردین 1359 فوت کرده است.
2- در پرونده شهربانی 25 سرباز ذکر شده است.
3- شصت و یکی دو سال.
4- از آقای دکتر سیدعبدالباقی مدرس خلف مرحوم، درباره این مطالب مرحوم بهار سئوال نمودم تأیید و اضافه کردند که با درگاهی دست به یقه شدم و حتی تکمة لباس او هم کنده شد، خواستم به اطاق دیگر بروم وسیله‌ای برای زد و خورد بیاورم که پلیس مرا دستگیر کرده و به کلانتری برد.
 


تاریخ بیست سالة ایران، مکی، ج 5