16 اردیبهشت 1400

نعمت الله وهابی، پیشمرگ مسلمان کرد، زندان دوله تو، شهید بروجردی، شکنجه در زندان دوله تو، مهاباد،

بعد از سه ماه که از زندان دوله تو آزاد شدم، پدرم مرا نشناخت


بعد از سه ماه که از زندان دوله تو آزاد شدم، پدرم مرا نشناخت

به همراه کاک خلیل و سایر دوستان به طرف خانه پدرم حرکت کردیم. زمانی که به خانه رسیدیم، پدرم مرا نشناخت و به کاک خلیل گفت: شما در این مدت از من و خانواده ام مراقبت کرده اید، ولی دیگرم دلم برای دیدن فرزندم تنگ شده است و می خواهم فرزندم را ببینم.

 از سلسله خاطرات پیشمرگ مسلمان کرد نعمت الله وهابی از کتک خوردن های طولانی مدتش به دست مزدوران گروهک های ضد انقلاب و وضعیت نامطلوبش در زندان دوله تو گفتیم. در این قسمت ادامه خاطرات پیشمرگ مسلمان کرد نعمت الله وهابی را از زبان این رزمنده سپاه اسلام منتشر می کنیم.

یک روز صبح زود درب زندان باز شد و زندان بان نام 12 تن از زندانی ها را خواند و گفت: نام افرادی را که خواندم بلند شوند. نام من هم داخل آن 12 نفر بود. به بیرون از زندان رفتیم. یکی از نیروهای حزب دموکرات گفت: شماها را در مقابل 6 تن از اعضای حزب دموکرات که در مهاباد اسیر هستند معاوضه می کنیم.

پیاده به راه افتادیم. همان نیروی حزب دموکرات به ما گفت: هر وقت به ایست بازرسی احزاب سیاسی رسیدیم و از شما سؤال شد از کجا می آیید؟ به هیچ وجه نگویید در زندان دوله تو بوده ایم؛ اگر بدانند در زندان دوله تو بوده اید حتماً شما را اعدام خواهند کرد. تا پیرانشهر پیاده روی کردیم و از پیرانشهر به طرف سردشت و از سردشت به طرف مهاباد سوار ماشین شدیم. هر جا هم که به ایست بازرسی می رسیدیم هر بار چیزی را بهانه می کردیم و منکر زندانی بودنمان در دوله تو می شدیم.

 در واقع اگر راهنمایی های آن عضو گروهک دموکرات نبود، حتماً ما را می کشتند. گروهک های معاند نظام بر سر مسیرهای مواصلاتی ایست بازرسی قرار داده بودند و اگر هر کدام از آن ها ما را شناسایی می کردند، حتماً این بار در دست آن ها اسیر می شدیم. با وجود اینکه آن عضو گروهک دموکرات نیز همراهمان بود، ولی باز هم از اسیر شدن مجددمان در چنگال گروهی دیگر ترس داشتیم.

در طول مسیر بارها به آن شخص عضو گروهک ها گفتیم: چرا به ما کمک می کنی؟ او کُرد بودن را دلیل کارش عنوان می کرد. به او پیشنهاد دادیم بعد از اینکه ما را تحویل نیروهای سپاه اسلام داد، خودش هم به عضویت سپاه درآید تا به این ترتیب از چنگال گروهک ها رهایی یابد. ولی او خانواده اش را دلیل همکاری با نیروهای دموکرات می دانست و می گفت: اگر با آن ها همکاری نکنم، حتماً خانواده ام را مورد اذیت و آزار قرار خواهند داد.

بالاخره به هر سختی بود به مهاباد رسیدیم. بعد از معاوضه شش تن از اعضای حزب دموکرات با ما 12 نفر، تازه احساس خوش آزادی و رهایی را با تمام وجودم درک می کردم.

کاک علی که از اهالی مهاباد بود و همراه ما از زندان آزاد شده بود، اجازه نداد ما جایی برویم و گفت: امشب همگی مهمان من هستید. آن شب در خانه کاک علی ماندیم. کاک علی همان شب تلفنی برای ما بلیط اتوبوس تهیه کرد. وقتی سوار اتوبوس شدیم به راننده گفت: این ها بهترین دوستان من هستند، این عزیزان را صحیح و سالم به کرمانشاه می رسانی و تحویل بچه های سپاه کرمانشاه می دهی.

بعد از اینکه به کرمانشاه رسیدیم، یکی از آشنایان من به نام آقا نصرالله به استقبالم آمد و از نیروهای سپاه خواست که به خانه آن ها بروم ـ آقا نصرالله از نیروهای هلال احمر بود ـ. صبح همان روز آقا نصرالله مرا سوار اتوبوس ها کرد و راهی سنندج شدم.

زمانی که به نزدیکی فرودگاه سنندج رسیدیم، ماشین توقف کرد و مرحوم خلیل رضایی به استقبالم آمد. بعد از آن به همراه کاک خلیل به طرف مرکز شهر حرکت کردیم. زمانی که به شهر رسیدیم کاک خلیل به من گفت: قبل از اینکه به خانه بروی بیا به سالن آزادی برویم. سالن آزادی به عنوان مقر و مرکز فرماندهی سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تعیین شده بود.

زمانی که من به اسارت گروهک دموکرات در آمدم، تازه شهر کامیاران پاکسازی شده بود و در مدت سه ماهی که در زندان دوله تو بودم، شهر سنندج نیز پاکسازی شده بود؛ هر چند برخی از مزدوران گروهک ها به صورت مخفیانه در داخل شهر تردد داشتند. از طرف دیگر شهرهای بانه، مریوان و دیواندره و سقز هنوز پاکسازی نشده بود.

 

بعد از اینکه به سالن آزادی رسیدیم، کاک خلیل فرمی را به من داد و گفت: این فرم را تکمیل کن. بعد از تکمیل فرم، کاک خلیل اسلحه ای به من داد و گفت: شما از این لحظه به بعد یکی از اعضای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد هستید. زمانی که بند اسلحه ژ3 را روی دوشم انداختم، اسلحه مقداری از من بزرگتر بود.

به کاک خلیل گفتم: حدود سه ماهی است که خانواده ام را ندیده ام، اگر اجازه دهید می روم و دیداری با خانواده ام تازه می کنم، مجدداً به اینجا برمی گردم. خدا رحمت کند کاک خلیل را، لبخندی زد و گفت: به خانه ات هم می روی، ولی باید قبل از آن نزد آقای بروجردی برویم.

به همراه کاک خلیل نزد شهید بروجردی رفتیم. بعد از استقبال گرم شهید بروجردی، نامه آزادیم را به ایشان دادم. شهید بروجردی گفت: در طول این مدت که شما در دست گروهک ها اسیر بودی، سپاه خانواده شما را به داخل پادگان منتقل کرده بود تا از خطرات احتمالی در امان باشند. شما هم اکنون می توانی نزد خانواده ات بروی.

به همراه کاک خلیل و سایر دوستان به طرف خانه پدرم حرکت کردیم. زمانی که به خانه رسیدیم، پدرم مرا نشناخت و به کاک خلیل گفت: شما در این مدت از من و خانواده ام مراقبت کرده اید، ولی دیگرم دلم برای دیدن فرزندم تنگ شده است و می خواهم فرزندم را ببینم.

کاک خلیل به پدرم گفت: یعنی می خواهی بگویی فرزندت را نمی شناسی. کاک خلیل مرا به پدرم نشان داد و گفت: این فرزند توست. پدرم هم کمی به چشمانم خیره شد و گفت: کدام خدا نشناس این بلا را بر سر فرزندم آورده است؟

از بس که در زندان دوله تو به ما سخت گرفته بودند و آزار و اذیتمان کرده بودند، به کلی قیافه ام عوض شده بود، به طوریکه پدرم مرا نمی شناخت؛ موی سرم بلند شده بود و رنگ صورتم به کلی زرد شده بود، انگار که خاک مرده روی صورتم پاشیده باشند. در طول مدت زمانی که اسیر بودم، از بس که کم غذا خورده بودم، پوستم به استخوانم چسبیده بود.

بعد از اینکه با پدرم همدیگر را در آغوش گرفتیم، کاک خلیل به پدرم گفت: از این لحظه به بعد فرزند عضو نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد است و این هم اسلحه اوست.

بعد از اینکه مسلح شدم، کاک خلیل به من گفت: در آن طرف خیابان و روبروی لشکر 28 پیاده، مقری احداث کرده ایم و کاک عثمان و کاک امین مسئول آنجا هستند، از این لحظه به بعد شما در این محل خدمت خواهید کرد.

 


کُردتودی،