30 شهریور 1392
«حسن طلا» نجفی است نه آمریکایی
سالها میگذرد از رفتنش، ماندش در جزیره مجنون و رجعتش بعد از 12 سال؛ آن هم با موهای طلایی. موهای طلایی که او را خاص کرده و بین بچه رزمندهها به «حسن طلا» معروف شده بود.
مادر شهید «حسن فاتحی» میگوید: چون موهای حسن آقا طلایی بود، در جبهه به او میگفتند «حسن طلا». همین ظاهرش او را شاخص کرده بود و خیلیها پسرم را میشناختند.
به گزارش فارس ـ باشگاه توانا، کم سن و سال بودند، 15، 16 و ... ساله. با آن سن کمشان مردی بودند و میرفتند تا با اسلام آمریکایی بجنگند. میجنگیدند با آنهایی که دین محبت را وارونه نشان میدادند و همین 15 ـ 16 سالهها برای همیشه پیروز میدان شدند.
سالها میگذرد از رفتنش، ماندش در جزیره مجنون و رجعتش بعد از 12 سال؛ آن هم با موهای طلایی. موهای طلایی که او را خاص کرده و بین بچه رزمندهها به «حسن طلا» معروف شده بود.
صدیقه دُریاب مادر شهید «حسن فاتحی» معروف به «حسن طلا» است؛ این مادر مهربان در گفتوگو با فارس از زمان تولد تا رجعت فرزند شهیدش را روایت میکند:
* حسن، در نجف به دنیا آمد
پدر و مادرم اصفهانی بودند؛ در کودکی به عراق رفتند و در شهر نجف اشرف مستقر شدند؛ ما هم از کودکی در نجف بزرگ شدیم؛ همسرم مرحوم «جانمحمد فاتحی» که با برادر و پسرعمویشان به عراق برای کار رفته بودند، در منزل پدرم ساکن شدند؛ بعد از آشنایی با وی ازدواج کردیم.
حسن فرزند پنجم خانواده بود که 20 شهریور 1348 در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال 1350 ما را از عراق بیرون کردند و زمانی که وارد ایران شدیم، با توجه به سردی هوا ما را به جیرفت استان کرمان بردند؛ برای همه ما که از عراق آمده بودیم، چادر زدند؛ اطراف مان کوه بود؛ محل موقت زندگیمان به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسنآقا را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند: «بچهای با موهای طلایی پیدا شده، خانوادهاش بیایند و او را تحویل بگیرند». بعد از 3 ماه ما را از کرمان به اصفهان منتقل کردند و بعد از 2 ـ 3 سال در شاهینشهر ساکن شدیم.
* تا هفت سالگی موهای طلایی حسن را میبافتم
موهای حسن، طلایی و خیلی زیبا بود؛ تا زمانی که او هفت ساله بود، موهایش را میبافتم و آن را با روبان قرمز رنگ میبستم؛ بعد که به مدرسه رفت، موهایش را کوتاه کردم و تا الان نگه داشتم؛ با اینکه دختر هم داشتم اما دلم نمیآمد موهای قشنگ حسن را کوتاه کنم.
* سرباز 9 ساله امام(ره) در انقلاب
پدرم روحانی بود و در واقع تمام اقوام دور و نزدیک ما مذهبی و مؤمن هستند؛ منزل ما نزدیک مسجد محله بود؛ به همراه بچهها برای اقامه نماز و سایر برنامهها به مسجد رفت و آمد میکردیم. همین امر سبب شده بود که بچهها با نهضت امام خمینی(ره) آشنا شوند؛ حسن در آن زمان 9 ساله بود و بدون ترس به همراه برادر و دوستانش در پخش اعلامیه و نوارهای امام(ره) شرکت میکرد.
بعد از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری ضدانقلاب در کردستان، پسر بزرگترم، «جاسم» از مسجد محله به جبهه غرب اعزام شد؛ خیلی نگران بودم؛ خواب یکی از اقوام شهیدمان را دیدم که گفت: «خاله، ناراحت نباش، جاسمات شهید نمیشود اما حسن شهید میشود».
آن زمان حسنآقا با اینکه سن کمی داشت، از نظر جسمی و روحی زود بزرگ شد؛ او قبل از اینکه به جبهه برود، وارد بسیج شد، هر کاری میتوانست انجام میداد و حتی در خیابانها پاسبان بود.
وقتی پسر بزرگترم به سربازی رفته بود؛ حسن در کارخانه هلیکوپترسازی شاهینشهر مشغول به کار شد و یک سال در آنجا کار کرد و برای برادر بزرگترش پول میفرستاد؛ او با قلب بزرگش احکام الهی را اجرا میکرد و در مقابل منافقین میایستاد.
* به من نگفته بود غواصی یاد گرفته
حسن، در بین بچههایم قدبلندتر و قویتر بود؛ چند سالی که از جنگ میگذشت او با لشکر 14 امام حسین(ع) راهی جبهه شد و به مدت یک سال در جبهه و گردان غواصی حضرت یونس لشکر 14 امام حسین(ع) حضور داشت.
البته در آن مدت من نمیدانستم که حسنآْقا دوره آموزش غواصی و ورزش رزمی گذرانده است، چون بچه بود و من فکر نمیکردم که دنبال این مسائل باشد.
حتی گزارشگران رادیو در جبهه با او مصاحبه کرده بودند که خیلی با اقتدار هدفش را از جبهه رفتن و دفاع از اسلام بیان کرده بود.
* تافت مو را هم با خودش به جبهه میبرد
حسن آقا به ظاهر خود خیلی توجه داشت؛ خوشتیپ و خوشلباس بود؛ در حدی که برای مرتب ماندن موهایش در جبهه، «تافت مو» هم برده بود. چون موهای حسن آقا طلایی بود، در جبهه به او میگفتند «حسن طلا». همین ظاهرش او را شاخص کرده بود و خیلیها پسرم را میشناختند و بعد از شهادتش دوستان و همرزمان از ویژگیها و شجاعتش برایمان تعریف میکردند.
* اگر شهید شدم راه مرا ادامه دهید
او 17 سال بیشتر نداشت و در وصیتنامهاش برای خواهرانش نوشت: «مثل حضرت زینب(س) باشید»؛ دفعه آخر هم میخواست برود، گفت: «اگر من مجروح و زخمی شدم؛ اگر شهید شدم و نیامدم، شما راه مرا ادامه بدهید».
تا اینکه پسرم در 14 دی 1365 و در جریان عملیات «کربلای 4» منطقه امالرصاص به شهادت رسید و پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند.
وقتی خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامهای هم نوشته بود: «وصیت نامهام در کمدم است».
* پسرم را از تار موی طلاییاش شناسایی کردم
هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر میکردم که او اسیر شده است؛ گاهی میگفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر بردهاند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سالها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال 69 به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچههای لشکر 14 او را میشناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی میزدند.
بعد از اینکه خبر دادند او جاویدنشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم میگرفت سر مزارش میرفتم؛ پدر شهید هم بعد از 12 سال بیخبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوانهای پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوانهایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباسهایش بود.
او وصیت کرده بود که پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپاریم که به به وصیتش عمل کردیم؛ برای او مراسم ختم گرفتیم؛ وقتی دلم میگیرد سر مزار پدر شهید میروم.
* اسم حسن که میآید دلم میلرزد
هر وقت در هر جایی اسم حسن را میآورند، پیش خودم میگویم: «حتما باز هم خبری از او آوردند؛ شاید خودش برگشته است». علاقه خاصی به حسن آقا دارم؛ بعد از شهادتش خداوند خیلی به من صبر داد؛ وقتی دلم برایش تنگ میشود، گریه میکنم؛ همیشه در فکرش هستم و دلم میسوزد؛ چه میشود گفت، خوش به سعادتش دلش میخواست شهید بشود که شد.