10 خرداد 1393

نقش زنان در مبارزه و انقلاب


مختصری از فعالیت‌های مبارزاتی زنان در دوره پهلوی بیان کنید تا برسیم به گستره و کیفیت این مبارزه در سال‌های پیش از انقلاب.
زنان جامعة ما همواره در جنبش‌های ظلم‌ستیزانه در طول تاریخ کمابیش نقش داشته‌اند، که در این مجال، پرداختن به آن میسر نیست. اما دورة پهلوی که منظور شماست، به‌ویژه در سال‌های دهة پنجاه، مبارزه به‌صورت مخفی انجام می‌شد و مخفی‌کاری جزء اصول ابتدایی مبارزه بود. به همین خاطر، امروز به‌راحتی برآورد و تخمین بسیار دقیقی از نقش زنان در مبارزة مستقیم با رژیم پهلوی نمی‌توان به‌دست داد. البته پس از مدتی حشر و نشر با آدم‌ها،‌ می‌شد فهمید که طرف در چه سطحی از مبارزه قرار دارد. برخی سمپات و در حاشیه بودند و برخی در متن بودند و زندان رفته یا احتمال می‌دادند که به زندان بیفتند. تعداد این زنان، کم بود. مایلم بحث را براساس تجربیات و مشاهدات خودم پی بگیرم.
از زنان مبارز آن دوره، خانم «رفعت افراز»، مدیر دورة ابتدایی مدرسه رفاه بود که من رابط شهید رجایی با ایشان بودم و البته خودِ شهید رجایی نیز به‌طور مستقیم با ایشان در ارتباط بود. خانم افراز، گرفتار سرنوشت عجیبی شد. در ماجرای تغییر مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق، مواضعش را تغییر نداد و مذهبی ماند. پس از کودتای «نقی شهرام» و «بهرام آرام» در آن سازمان، آن‌ها مخالفان خود را هر طور شده بود، حذف کردند. برخی را خونین و برخی دیگر را از طُرق دیگر حذف می‌کردند، آن‌گونه که رفعت افراز را نیز به «ظفار» عمان فرستادند و قرار دروغینی ترتیب دادند؛ آن هم در شرایطی که در عمان جنگ بود. او مفقود شد و هیچ خبری از او نیامد. از زنان مبارز دیگر، «پوران بازرگان» بود که ابتدا همسر «حنیف‌نژاد» شد. البته ازدواج‌شان سیاسی بود و بعد از اعدام‌شدن حنیف‌نژاد با «تراب حق‌شناس» ازدواج کرد. در کودتای سال 1354، بازرگان تغییر مواضع داد و به همراه شوهرش– حق‌شناس– خواهر خانم رفعت افراز را که پزشک بود، به دلیل این‌که مواضعش را تغییر نداده بود، در پاریس با سیانور به قتل رساند. من خودم جنازه او را دیدم و علایم بدن او نشان می‌داد که با سم سیانور کشته شده است. ما چنین شنیدیم که خواهر رفعت می‌‌خواسته به نجف برود و با امام دیدار کند، که توسط مارکسیست‌های سازمان به قتل می‌رسد. زنان دیگری هم پابه‌پای شوهران‌شان بارژیم مبارزه می‌کردند. مثل همسر آقای سرحدی‌زاده و همسر آقای غیوران که به زندان افتادند و سختی‌ها کشیدند؛ اما هیچ‌گونه تغییری در مواضع اسلامی‌شان مشاهده نشد و هم‌چنان مذهبی ماندند. در آن دوره، هر کس زندان می‌رفت توسط مارکسیست‌های سازمان تحقیر می‌شد. در زندان، مارکسیست‌های سازمان می‌گفتند که اگر به محتوا برسیم، دیگر نیازی نیست که به شکل عمل کنیم. براساس این نظریه بود که نماز نمی‌خواندند و مذهبی‌ها را تحقیر و تمسخر می‌کردند. برخی‌ها هم که پایه‌های اعتقادی‌شان محکم نبود، می‌پذیرفتند و بعضاً بر دیوار زندان‌ها می‌نوشتند: «ما از امروز به محتوا رسیدیم و نیازی به شکل نیست و نماز نمی‌خوانیم.»
شما از چه زمانی و چگونه وارد مبارزه شدید؟
من یک‌شَبِه وارد مبارزه نشدم. از سال 1349، قدم به قدم شروع کردم. شهید رجایی ابتدا مرا محک زد. آرام‌آرام مرا در جریان مبارزه قرار داد تا زمانی که دیگر احساس کرد می‌توانم مستقیم وارد مبارزه شوم. ابتدا کتاب می‌آورد، یا لباس‌های بچه‌هایی را که در خانه‌های تیمی زندگی می‌کردند، می‌آورد تا من بدوزم. بعد از طی مراحلی، نوار و اسناد رد و بدل می‌کردم و قرار می‌گذاشتم.
اجازه دهید درمورد فعالیت شما از دوران مبارزه و انقلاب بشنویم.
من در آن دوران، دو نقش برعهده‌ام بود. یکی به‌عنوان مبارزی که با اصول مخفی‌کاری با مبارزین دیگر، که عمدتاً اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند و بعداً گروه‌های مسلمان، ارتباط داشت و دیگری به‌عنوان همسر یک زندانی سیاسی.
یکی از کارهای ما این بود که هر یک‌شنبه، به اتفاق خانواده‌های زندانیان سیاسی، مقابل کمیتة ضد خراب‌کاری که افراد مبارز را در مرحلة بازجویی در آن‌جا نگهداری می‌کردند، تجمع می‌کردیم. خودمان هم می‌دانستیم که به ما اجازة ملاقات نمی‌دهند. هیچ جای دنیا هم نمی‌گذارند کسی با زندانیِ در حال بازجویی ملاقات کند، ولی ما جمع می‌شدیم و سعی می‌کردیم از این طریق، هم مایة دل‌گرمی یکدیگر باشیم و هم اطلاعات به هم بدهیم و به خانواده‌های مبارزان و کسانی که روحیة انقلابی نداشتند،‌ روحیه بدهیم. همان جا قرار می‌گذاشتیم که کجا برویم و تجمع کنیم. حتی یک‌بار رفتیم سلطنت‌آباد(پاسداران فعلی)، مقابل ساواک و درخواست کردیم که نصیری رییس ساواک را ملاقات کنیم. می‌دانستیم که نتیجه‌ای ندارد ولی باز به کارمان ادامه می‌دادیم.
عوامل رژیم، کاری به کارتان نداشتند؟
چرا، ساعت‌ها ما را معطل می‌کردند و قول می‌دادند که الآن فرد مورد نظر می‌آید و گاهی ماشین می‌آوردند و ما را می‌بردند. اجتماع ما زن‌های چادری خیلی مؤثر بود. رهگذران متوجه حضور ما می‌شدند. به ستاد ارتش می‌رفتیم، به نخست‌وزیری می‌رفتیم، هر جایی که فکرش را بکنید، می‌رفتیم و می‌دانستیم که نتیجه‌ای ندارد، ولی در حقیقت، قصد ما چیز دیگری بود.
مادران اعدامی‌ها هم می‌آمدند. حتی یک‌بار مادر و خواهر بیژن جزنی که از آمریکا آمده‌ بودند،‌ در تجمع ما شرکت کردند.
مادر فردی به نام افشار که اعدام شده بود،‌ زن بسیار با دل و جرأتی بود. یک‌بار جلوی ستاد ارتش روی زمین نشست و علیه شاه شروع کرد به حرف‌زدن که «ای یزید بدتر...» این‌جور کارها برای ما تجربه بود و دل و جرأت می‌داد به خانواده‌ها. خانواده‌ها به‌صورت شبکه‌ای با هم مرتبط بودند و هم‌دیگر را برای تجمعات خبر می‌کردند. یکی از مهم‌ترین تجمع‌های ما، تجمع بهارستان، مقابل مجلس شواری ملی بود. این را هم بگویم که در این جمع،‌ چند نفری مسؤولیت برنامه‌ریزی را برعهده داشتند که من هم جزو آن‌ها بودم، ولی به‌خاطر فعالیت مخفی، چندان مایل نبودم که آشکارا فعالیت کنم. تجمع بهارستان در سال 1356، زمانی که زندانی‌ها اعتصاب غذا کرده بودند، اتفاق افتاد. هر کس هم می‌پرسید برای چه تجمع کرده‌اید، می‌گفتیم آمده‌ایم نماینده‌های‌مان(!) را ببینیم و بگوییم که وضعیت زندانی‌های سیاسی چگونه است. خودمان را زده بودیم به آن راه که ما اصلاً قصد سیاسی نداریم. تا این‌که از کلانتری 4 آمدند و ما را متفرق کردند. راه افتادیم به طرف بازار. خواستیم از درِ بازار برویم داخل که مأمورها نگذاشتند. برای مردم سؤال شده بود که این زن‌های چادری کجا می‌روند. رفتیم به طرف مسجد شاه(امام فعلی) که از آن‌جا داخل بازار شویم که مأمورها شروع کردند به گرفتن. در مسیری که می‌آمدیم به طرف بازار، من آرام، کنار ماشین‌های ساواکی‌ها حرکت می‌کردم و به مکالمات‌شان با بی‌سیم گوش می‌کردم، می‌شنیدم که به یکدیگر گزارش می‌دهند و حتی مقام بالادستی می‌گوید که کاری به کارشان نداشته باشید. در این میان، از فرصت استفاده می‌کردم و به دکان‌دارها که تظاهرات هشتاد نفری ما را تماشا می‌کردند می‌گفتم:«این‌ها خانوادة زندانیان سیاسی هستند که کسان‌شان در زندان اعتصاب غذا کرده‌اند.»
جلوی درِ مسجد شاه شروع کردند به بازداشت‌کردن زن‌ها. دخترعمویم همراه من بود. راستش می‌توانستم فرار کنم ولی این کار را نکردم. توی دلم گفتم این تجمع را ما راه انداخته‌ایم، حالا بگذارم و خودم فرار کنم؟ کار درستی نیست. من و دخترعمویم را ساواکی‌ها سوار یک بنز سیاه‌رنگ کردند. حواس مأمورها که پرت شد، دست دخترعمویم را گرفتم و گفتم:«بیا برویم. دست او را کشیدم و چادرم هم از سرم افتاد، ولی مأمورها دوباره ما را بازگرداندند به ماشین و بردند کلانتری یک بازار. در آن‌جا بسیار ساده‌لوحانه برخورد کردم. گفتم:«شوهرم، زندانی سیاسی است، با سه‌تا بچه من چه کار کنم؟ آمدم بازار تا از این طریق از آیت‌الله خوانساری کمک بگیرم.» مأمورها گفتند:«خب، چرا دسته‌جمعی آمدید؟» گفتم:«آخر، ما که گدا نیستیم، آمدیم تا صدای‌مان را به گوش آقای خوانساری برسانیم و...»
هدف ما واقعاً آگاهی‌دادن به مردم بود. آن‌جایی که از ماشین پیاده شدم، قصدم این بود که ساواکی‌ها را معطل کنیم تا جمعیت بیش‌تری جمع شوند. تعداد زیادی جمع شده بودند و شاهد ماجرا بودند و همه از هم می‌پرسیدند که این زن‌های چادری چه کرده‌اند؟ و قطعاً پیداکردن پاسخ هم دشوار نبود. چون ما پیش از رسیدن به بازار به مردم گفته بودیم که هدف‌مان چیست و ما چه کسانی هستیم. خلاصه در کلانتری از ما تعهد گرفتند و پس از دو سه ساعت آزاد شدیم. وقتی آمدیم بازار، همه دربارة خانوادة زندانی‌های سیاسی صحبت می‌کردند و به یکدیگر می‌گفتند. آن‌ها را گرفتند و معلوم نشد که کجا بردند و چه بلایی سرشان آوردند!؟ این دقیقاً همان چیزی بود که ما می‌خواستیم.
از فعالیت‌های مبارزاتی مخفی‌تان هم خاطره‌ای بگویید.
بعد از دستگیری شهید رجایی، مدت محدودی با سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بودم و سپس آقای ابوترابی به‌سراغم آمد و با گروه شهید اندرزگو مرتبط شدم. به سازمان هم یک‌جور اعلام کردم که از مبارزه خسته شده‌ام و فکر و خیالم پیش بچه‌هایم است. راستش، می‌ترسیدم که من هم جزو تصفیه خونین قرار بگیرم و با یک تصادف ساختگی، مرا هم از بین ببرند. به همین خاطر، چنین وانمود کردم که بریده‌ام. در آن مدت محدودی که با سازمان در ارتباط بودم با «صدیقه رضایی» و «بهرام آرام» نقشه‌ای را پیاده کردیم برای بیرون کشیدن یک ماشین پژو از یک گاراژ. این پژو متعلق به سازمان بود و ما نمی‌دانستیم لو رفته و تحت نظر است یا نه؟ یکی از چریک‌های سازمان با ساواک درگیر شده بود و این پژو را گذاشته و فرار کرده بود. احتمال می‌دادیم که پژو طعمه شده باشد. خلاصه نقشه‌ای کشیدیم به این صورت که لحظه‌ای که کلیدساز وارد گاراژ می‌شود و با صاحب گاراژ راجع‌به پژو صحبت می‌کند، من چادرم را بیرون گِلی کنم و به قصد شستن آن وارد گاراژ شوم و بروم سراغ شیر آب و صحبت‌های آن دو را گوش کنم و ببینم که آیا صاحب گاراژ از هویت صاحبان پژو چیزی می‌داند یا نه. این گاراژ در شرق تهران، خیابان شیوا قرار داشت. چند بار رفتیم و آمدیم و آن‌قدر منطقه را تحت نظر گرفتیم تا این‌که بالاخره نقشه‌مان را پیاده کردیم. حالا من وقتی رفتم داخل گاراژ به سختی حرف‌های کلیدساز و صاحب گاراژ را می‌شنیدم. بالاخره فهمیدیم که پژو لو نرفته و توانستیم آن را بیرون بکشیم.


سوره مهر