10 شهریور 1400
باورم نمیشود ....
هنوز باورم نیست که مهندس در پیشوای ورامین زیر خاک خوابیده است. بیست و چند سال مثل روح در تن بی شتاب مؤسسه میچرخید و میپلکید و خط میزد و صحیحش را می نوشت و سر تکان می داد یا عصبانی میشد و فحش میداد و میزد زیر میز و کاغذها و خودکار را زمین میزد و با خودش قهر میکرد و دوسه روز پکر بود ولی دوباره آشتی میکرد و بدترین اخمهایش با یک بیت شعر ناب که برایش می خواندی از هم باز می شد و عمیق ترین بی حالی هایش با یک استخر که حمیدرضا می بردش تبدیل به سرحالی و نشاط می شد... باورم نمی شود که دیگر نیست و در سکوت آن قبرستان خلوت روستا برای همیشه به خواب رفته است تا بی خوابی های چندین ساله را جبران کند که هر شب از غروب تا سحر کنار باغچه یا کنار رادیاتور شوفاژ می نشست و کارهای بی دقت را می خواند و بجای نویسندگانش دقت میکرد و همه چیز را به سامان می آورد و پاکیزه به چاپخانه می فرستاد. عمری بجای خیلی ها نوشت و صدایش را در نیاورد و بجای خیلی ها اظهار نظر کرد و کسی ندانست که این حرفهای جان دار مال اوست... دوست ندارم آثارش را از جای جای موسسه بزداییم . دوست ندارم اتاقش و میزش را به کسی بدهیم. هنوز کلاغ های روی درختهای اطراف منتظرند که او بیاید و چیزی برایشان روی پشت بام فروشگاه موسسه پرت کند و هنوز دوسه گلدان او که معلوم نبود چه در آنها کاشته است برگهای ضعیفشان را به امید نوازش دستان مهربانش سبز نگه داشته اند. حیف است که کاغذها و کتاب های کتابخانه موسسه او را فراموش کنند نباید بگذاریم از یادها برود. او حافظه منفصل همه ما بود. او عقل مدبر و اندیشه بی شیله پیله همه ما و دقت نظر همه ما بود