23 تیر 1393
سیاستمداری که با دیدن همسرش از حال رفت!
مریم اختری؛ بازخوانی گوشههایی از زندگی دیپلمات ایرانی سفارت لبنان، «سید محسن موسوی» به روایت «مریم مجتهدزاده» را پیشرو دارید. در این گفتگو سعی بر این بوده که بخشهای ناگفته زندگی شخصی این دیپلمات انقلابی مورد توجه قرار گیرد. داستانی واقعی از یک زندگی حدوداً 39 ساله که "مرد" آن 32 سال است خانه را ترک کرده...
موسوی کاردار سفارت ایران در لبنان بود که از سرنوشت او از 14 تیرماه سال 61 خبری در دست نیست! دیپلماتی که بنا بر روایاتِ رسمی، نه کشته شده و نه شهید، بلکه به دست عوامل صهیونیسم جهانی ربوده شده است...
«قسمت دوم» این گفتوگو در ادامه میآید. عناوین این بخش:
- 14 سالگی محجبه شدم
-نماز جعفر طیار در شرایط بحران!
-فریاد خانمهای زندانی بزرگترین شکنجه!
-نمیتوانم جواب خدا را بدهم!
-گذرنامه جعلی!
-3 روز تنها در آمریکا!
-مردی که با دیدن همسرش ازحال رفت!
-کار در خشکشویی
-میهمانی به صرف شام و سخنرانی
* 14 سالگی محجبه شدم
فارس: خانواده شما مذهبی نبودند؟
-بحث مذهبی بودن یا نبودن نیست. آن روزها انقلابی بودن شرایط خاصی داشت. مثلاً من بعد از آشنایی با محسن مانتو میپوشیدم و حجاب میگذاشتم. در حالیکه تا 14 سالگی اصلاً در قید و بند این حرفها نبودم. محسن یک معلم برای من بود هر چند هیچگاه مستقیم به من تذکر نمیداد. باور کنید هیچ وقت حتی به چشمان من مستقیم نگاه نکرده بود. هر چه میخواست بگوید در قالب کتاب و ... میگفت مثلاً کتاب «فاطمه، فاطمه است» دکتر شریعتی را برایم فرستاده بود تا مرا محجبه کند. هرچند من اشکالات زیادی برایم پیش میآمد که جوابهایش را میخواستم، با این حال او خودش جواب نمیداد. برای خواهرهایش توضیح میداد و از آنها میخواست که به من بگویند. خانواده ما اصلاً تصور اینکه دخترشان را به فردی که ساواک او را دستگیر کرده بدهند نداشتند اما زندانی و آزادشدن او همه چیز را عوض کرد. حتی خود ما هم نمیدانستیم تا این حد به هم علاقه داریم. بعد از آن او از آن طرف و من از طرف خانواده خودم فشار میآوردیم تا این ازدواج سر بگیرد. بالاخره پدرم راضی شد. من دانشگاه تهران قبول شده بودم و بعد از عقد فعالیت هر دوی ما شدت گرفت.
*نماز جعفر طیار وقتی ساواک پشت در بود!
فارس: با مدیریت آقای موسوی؟
-بله. او مدیریت بسیار قوی داشت. نه فقط برای من، که برای تیمها و گروههایی که باهم فعالیت میکردیم. مثلاً یادم هست که اوایل ازدواج یک خانه تیمی داشتیم. یک شب ساعت از دوازده گذشته بود که پسرهای گروه رفتند و خانمها ماندند. حدود ساعت 3 شب دیدم زنگ خانه زده شد. محسن را بیدار کردم و گفتم زنگ خانه را زدند! به فاصله چند دقیقه، دوباره زنگ زدند. محسن از بالای پنجره نگاه کرد و گفت ساواک آمدها! خدا خدا میکرد بچههای بالا هم خواب باشند و در را باز نکنند. خدا را شکر آنها از خستگی خوابیده بودند و البته فکر میکردند ما باید در را باز کنیم نه آنها. از طرفی به لطف خدا، صاحب خانه هم در خانه نبود. محسن هیچگاه مرعوب شرایط نمیشد و مدیریت بسیار قوی داشت. گفتم بروم بالاییها را بیدار کنم؟ گفت«نه! کوچکترین حرکتی یعنی ما در خانه هستیم.» به شدت دچار اضطراب شده بودم اما او شروع کرد نماز جعفر طیار خواندن با آرامش تمام! فقط دقایقی دست مرا گرفت و گفت «من که قبلاً به تو گفته بودم که وقتی نگران و مضطرب هستی به حضرت زینب متوسل شو و شرایط او را به یادآور که برادر و فرزند و همه عزیزانش را به شهادت رساندند و او با چه آرامشی نماز شب خواند... حالا هم دستانت را روی سینه بگذار و ذکر "یا فتاح" را تکرار کن.»
آنها هم هر یک ربع زنگ میزدند و تا مطمئن شوند. بعد از اذان صبح رفتند باز محسن گفت شاید سر کوچه باشند در را باز نکن. بعد از یک ساعت و نیم، در را باز کرد و گفت یک نفر بی وسیله بیرون برود و نفر دیگری هم با فاصله پشت سرش که اگر نفر اول دستگیر شد، وسیلهای نداشته باشد و نفر بعدی بتواند او را تعقیب کند که بدانیم به کجا رفته است.
بعد از آنکه از امنیت آنجا مطمئن شدیم بچهها برگشتند و هر کس تعداد کمی از وسایل را در حد یک کیف دوشی با خود برداشت و قرار شد خانه را تخلیه کنیم و هر کس هر طور که می تواند وسایل را نگهداری و یا حتی امحاء کند. چون به نظر میآمد خانه ما لو رفته است. بعد از آن دیگر نه من نه او هیچ کدام به دانشگاه نرفتیم و قرار به این شد که از کشور خارج شویم.
*فریاد خانمهای زندانی بزرگترین شکنجه!
فارس: در زندان چه چیزی بیشتر از همه آزارش میداد؟
-همیشه میگفت «بزرگترین شکنجه برای ما، صدای جیغ و فریاد خانمهای زندانی بود. هیچ چیز به اندازه این صداها، توان ما را تحلیل نمیداد. تصور اینکه مریم و یا هر خانم دیگری که ناموس ما هستند میان این شکنجهها چه میکشند عذابآور بود...» (البته همانطور که گفتم ما هنوز حتی برای ازدواج صحبت هم نکرده بودیم!) سید محسن بعدها از زندان تعریف میکرد و میگفت: همیشه وقتی به باغ وحش میرفتم، با خود میگفتم این حیوانات چرا در قفسهایشان راه میروند؟ و دور خودشان میچرخند؟ بعدها که در سلول انفرادی بودم، همیشه در سلول میچرخیدم تا توانمان تحلیل نرود و عضلاتمان قوی شود. میگفت در همین سلول 8-16 وجب هم ورزش میکردیم و هم دورخودمان میچرخیدیم!
*نمیتوانم جواب خدا را بدهم!
فارس: با مبارزات شما مخالفتی نداشت؟
-محسن میگفت من نمیتوانم با تکلیفی که خدا به گردن تو گذاشته مخالفت کنم. نمیتوانم بعداً پاسخگو باشم. اما باید با دعا تو را حفظ کنم. همیشه میگفت دائماً از خدا میخواهم که من تکه تکه شوم اما دست کسی به مریم نرسد... با این حال مخالفتی نداشت.
*گذرنامه جعلی!
فارس: قانونی از کشور خارج شدید؟
-نه. ما تحت تعقیب بودیم. گذرنامه محسن جعلی بود. ریش پرفسوری گذاشت و موهایش را بالا داد تا کمی قیافهاش عوض شود. او از مسیر انگلیس به آمریکا رفت و من از آلمان تا خطر دستگیری هردو ما باهم کمتر شود. قرار بود به فاصله یک روز در آمریکا همدیگر را ببینیم. طوری برنامهریزی کردیم که او زودتر از من برسد.
*3 روز تنها در آمریکا!
فارس: برنامه همانطور که انتظار داشتید پیش رفت؟
-هواپیمای محسن در انگلیس خراب شد و 3 روز پرواز نداشتند! من به آمریکا رسیدم. فکر میکردم محسن منتظر است اما او نیامده بود! نه پول داشتم نه آدرس و نه هیچ چیز دیگر! حدوداً 2 روز و نیم تا 3 روز در فرودگاه بودم! آن هم تنها در یک محدوده مشخص در فرودگاه. چون اجازه نمیدادند به راحتی تردد کنم. در هواپیما هم هیچ چیز نخورده بودم. وضعیت غذا که مشخص بود، آب هم نمیتوانستم استفاده کنم چون در لیوانها، مشروب سرو میشد. تنها در فرودگاه نیویورک از آب سرویس بهداشتی میخوردم. خیلی نگران محسن بودم نمیدانستم چه اتفاقی افتاد... احتمال دستگیری او، زندانی شدن و همه چیز را میدادم. پلیسهای آنجا دائمان میپرسیدند اینجا چه میکنی؟ میگفتم منتظر همسرم هستم و ...
الآن تصور میکنم اگر نمیآمد من باید چه میکردم؟ ما از کشور خودمان که فرار کرده بودیم و نمیتوانستم برگردم و از طرفی در اینجا هم نمیتوانستم بمانم بدون هیچ سرپناه و هزینهای! آن روزها فقط به امام زمان متوسل میشدم که آقاجان خودتان به داد ما برسید.
*مردی که با دیدن همسرش ازحال رفت!
برادر همسرم قرار بود دنبال ما بیاید آنها هم در واشنگتن در اعتصاب بر علیه شاه شرکت کرده بودند و با خود میگفتند که ما 2 نفر خودمان را به آنها میرسانیم. از آن طرف محسن هم نگران وضعیت من بود بعدها میگفت دائما توسل میکردم که خدایا خودت محافظش باش؛ گرسنه نماند، کسی به او تعرضی نکنند و ... بعد از 3 روز، از دور سایهای دیدم که به طرفم میآید. نزدیکتر که شد، محسن را دیدم. رنگ به رویش نداشت، سیاه شده بود و لاغر. مرا که دید از بیحالی و بیرمقی روی زمین افتاد... از شدت نگرانی از وضعیت من به شدت به او فشار وارد شده بود.
*کار در خشکشویی
فارس: هزینههای زندگی خارج از ایران را خانوادههایتان تأمین میکردند؟
-افرادی که به خارج میرفتند به کارهای مختلفی وارد میشدند. اما کاملاً نوع کارهای بچههای متدین و انقلابی با بقیه افراد متفاوت بود. چپیها و مجاهدین در رستوارنها کار میکردند. کار آنها راحتتر بود و حتی بیشتر از درآمد پذیراییها، انعام میگرفتند. اما بچه مذهبیها نمیتوانستند به این مراکز وارد شوند، چون در رستورانها مشروبات الکلی و غذاهای حرام سرو میشد. مذهبیها معمولاً کار در خشکشوی، پخش روزنامه و ... را انتخاب میکردند. با اینکه محسن به سختی کار میکرد تا پول در بیاورد اما در عین حال حواسش به این بود که بچههای مسلمان را از لحاظ فکری تأمین کند و برای این هدف هزینه هم میداد.
*میهمانی به صرف شام و سخنرانی
فارس: بیشتر توضیح دهید.
-محسن بچهها را که حدوداً 30 الی 40 نفر بودند را هر هفته دعوت میکرد و کنار من برای آنها غذا تهیه میکردیم. بعد از سرو غذا در حیاط خانه، در مورد انقلاب، مبارزات، تکلیف انسان در دنیا و آخرت و... برای آنها حرف میزد. صحبتهای کمونیستها را تحلیل و بهطور علمی و منطقی رد میکرد تا افراد معرفت واقعی پیدا کنند.
آن زمان در کل منطقهای که ما بودیم، ایالت جورجیا، شهر آتلانتا، در فروشگاهها و در خود شهر، مرکزی برای خرید گوشت حلال نبود. بچهها باهم هزینهای را جمع میکردند و با ذبح شرعی گوشت قرمز و سفید تهیه میکردیم و بین افراد پخش میشد. محسن از سهم خودش برای تهیه غذا استفاده میکرد. هر چند در غربت همه مراقب حساب و کتاب خود هستند، اما محسن اعتقاد دیگری داشت.
فارس