15 اردیبهشت 1393
یادی از شهید عبدالحسین برونسی در گفتوگو با فرزندش مهدی برونسی
بنّای عارف
مهدی برونسی دومین فرزند (و نیز دومین پسر) شهید عبدالحسین برونسی متولد سال 1353، در بخش سیاسی حوزه نمایندگی ولیفقیه سپاه مشهد مقدس مشغول کار است. در گفتوگو با ایشان یادی کردهایم از شهید برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) که حاصل را میخوانید:
***
دوست داریم در این مصاحبه، وجوه مختلف شخصیتی پدرتان را برای ما بیان کنید. میخواهیم از همان شهید برونسیای برای ما بگویید که مقام معظم رهبری در خصوص شهیدان کاوه، برونسی و امثال ایشان فرمودند ابتدا شاگرد ما بودند و بعد استادمان شدند.
این موضوع در ذهن خودم و خیلی از جوانان وجود دارد، پس سؤالتان را اینگونه پاسخ میدهم که چه شد که آقاعبدالحسین برونسی، شهید برونسی شد یا چگونه شد که شهدای ما به این درجه و مقام رسیدند. شهید برونسی ویژگیها و برجستگیهای منحصر به فردی داشت. یکی از رموز موفقیت پدرم در مراحل زندگی بیشتر به اعتقاد، باور و یقینی که ایشان به خدا و اهل بیت ـ علیهم السلام ـ داشت برمیگشت. ایشان ارادت عجیبی به حضرت زهرا ـ سلامالله علیها ـ داشت که به نظرم ریشه آن ارادت و خلوص به لقمههای حلالی که سر سفره خانواده میآوردند برمیگشت و مهمتر از همه مبارزه شهید برونسی با هوای نفسش بود.
مصداقهایش را هم بگویید.
در یکی از عملیاتها، شهید برونسی با ذکر توسل به حضرت زهرا(س) گردان را از میدان مین رد کرد که تیری هم به دست و بازوی خودش اصابت کرد و ایشان شفایش را از حضرت ابوالفضل(ع) گرفت.
یکی از یاران شهید اشاره کردند که ایشان هیچگاه مقام سقایی گُردان را به کسی نمیداد و تا جایی که در توانش بود و فرصت و شرایط جنگ اجازه میداد به تأسی از حضرت ابوالفضل العباس(ع) این کار را انجام میداد.
شهید برونسی با ایمانی که به خدا داشت، حتی وعده شهادت خودش را هم از حضرت زهرا(س) گرفت. اینگونه که همرزمان ایشان میگویند در عملیات «بدر» برای صبحگاه سخنرانی کرد و گفت اگر در عملیات بدر شهید نشدم به مسلمانی من شک کنید. این ماجرا نشاندهنده سطح ارادت و یقین ایشان به اهل بیت(ع) است. ایشان میگوید در عملیات بدر در شرق دجله، منطقه هورالعظیم در چهارراه خندق شهید میشوم و همین اتفاق هم میافتد. همانگونه که اشاره کردم، آن امدادهای غیبی که کمک میکرد تا شهید برونسی گردان را از میدان مین رد کند به دلیل اعتقادی بود که به اهل بیت(ع) داشت. شاید ماجرای ویلای جناب سرهنگ را در کتاب خوانده باشید که ایشان سرباز گماشتهای بوده و آنجا با صحنهای نامناسب رو به رو میشود و خوشبختانه یوسفوار برمیگردد، چرا که در آن لحظه شیطان نتوانست بر شهید برونسی مسلط شود، بلکه ایشان بر شیطان مسلط شد.
در حقیقت، در جهاد اکبر بر نفس اماره خویش پیروز شد.
از دیگر ویژگیهای پدرم فروتنی ایشان است. همردههای شهید برونسی میگویند در رفتارش اصلاً بین زمان بسیجی بودن و فرمانده تیپ بودن ایشان فرقی وجود نداشت. اگر اشتباه نکنم در سال 1361 یا 1362 فردی پدرم را برای سخنرانی به مسجدی دعوت میکند. مجری آن برنامه، سخنرانی را برای زمانه بعد از نماز مغرب و عشاء تدارک میبیند، اما شهید برونسی به موقع به مسجد نمیرسد. آن زمان ذهنیتها اینگونه بود که میگفتند آقای برونسی حتماً با محافظ و بهترین اتومبیلها میآید. آن بنده خدا پشت در مسجد نگران ایستاده بوده که میبیند آقای برونسی با یک موتور گازی میآید. جمعیت هم به دلیل ازدحام اجازه نمیدهند ایشان به داخل مسجد برود. پدرم میگوید بنده برونسی هستم. بالاخره شخصی که ایشان را دعوت کرده بود شهید برونسی را میان جمعیت میبیند و کمک میکند تا بالا برود و سخنرانیاش را شروع کند. هنگام سخنرانی افراد ردیف جلو به ایشان میگویند بیا پایین و وقت مردم را نگیر؛ آقای برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) میخواهد بیاید و سخنرانی کند که آنجا ایشان خود را معرفی میکند و میگوید من عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) هستم. پدرم در آن جلسه سخنرانی خوبی انجام دادند. موقع بازگشت محافظان و دوستان شهید پیشنهاد میدهند ایشان با اتومبیل را برگردانند که نمیپذیرد و میگوید با همین موتورسیکلت گازی که آمدهام برمیگردم. شهید برونسی اهل خودنمایی نبود و اگر عنایتی از اهل بیت(ع) به ایشان میشد راضی نبود جایی آن را تعریف کند، حتی به مادرم میگفت راضی نیستم جایی تعریف کنید، صبر کنید تا پس از شهادتم ماجرا را بگویید. اگر دقت کرده باشید، زمان تعریف خاطراتی که از شهید برونسی بازگو میکنند، همه مربوط پس از شهادت ایشان است؛ مانند وعده شهادتی که در یک مراسم صبحگاه به یاران خود میدهند.
بنابراین باید شاهد باشیم که سیره، شخصیت و مقام شهید برونسی، در اثر بازگو کردن نکات ناگفته توسط دوستانش، روز به روز شکوفاتر شود.
شهید برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جایی که ایشان دو بار شغلاش را عوض کرد. پدرم در پاسخ به سؤال حاج خانم که چرا شغلت را عوض کردی میگوید کار در آن لبنیاتفروشی درست نبود، زیرا صاحب آنجا آب را با شیر مخلوط میکرد و من چون باید شیر را دست مشتری میدادم، راضی نبودم و نیستم که لقمه حرام به منزل بیاورم. مادرم میگوید پس حالا میخواهی چه کار کنی؟ ایشان میگوید دنبال شغل دیگری میروم. متعاقبش در یک سبزیفروشی مشغول به کار میشود که آنجا هم یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. مادرم باز هم به ایشان میگوید دیگر بهانهات چیست؟ پاسخ میدهد در سبزیفروشی، سبزی و گِل را با آب قاطی میکنند تا من دست مشتری بدهم، ولی بنده راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم و به هیچ عنوان وسیله کسب روزی حرام نمیشوم. از این پس دنبال لقمه حلال، بر سر گذر محلهمان میروم و در بنّایی عرق میریزم. همان طور که میدانید؛ بعدها با توجه به فعالیتهای سیاسی پیش از انقلاب و ارتباطی که با مقام معظم رهبری داشت به «اوستا عبدالحسین برونسی» معروف شد و در جریان دفاع مقدس، دشمن برای سر این کارگر ساده جایزه تعیین کرد.
«بنّای عارف» تعبیر رهبر انقلاب است؟
بله، مقام معظم رهبری، شهید برونسی را یک شخصیت جامعالاطراف خواندند و فرمودند شهید برونسی جزو عجایب و استثنائات انقلاب است و ایشان را شخصیتی که نماد استعداد برای پرورش افکار است دانستند. این مهم است که چه چیزی باعث شد شهدای ما و امثال شهید برونسی به این مقام برسند. مگر غیر از این است که بصیرت، درک، مبارزه با هوای نفس، تواضع، فروتنی در ذهن و رفتار و همچنین لقمههای حلال بر سر سفرههایشان بود که به این مقام رسیدند، یعنی بین دنیا و آخرت، آخرت را انتخاب کردند و نزدیکترین راه برای ملاقات با خدا را در شهادت دیدند. همچنین باور و اعتقادی که به امام(ره) و رهبری، ولایت فقیه و امامان معصوم(ع)، فرهنگ عاشورایی و مشروعیت دفاع مقدس داشتند ویژگیهایی بود که بسیاری از شهدای ما را به این مقام رساند. ما هم باید الگو، سبک و روش زندگیمان این شهدا باشند. مگر غیر از این است که الگوی شهدا، امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) و مکتبشان هم همین مکتب امام حسین(ع) بود، یعنی شک و تردید بین آنها نبود.
چگونه میشود که حضرت آیتالله خامنهای بر شخصیت استاد عبدالحسین تأثیر میگذارند؟
این ماجرا به همان باور، فرهنگ، آموزش و تربیتی که عرض کردم برمیگردد. مادرِ پدرم ـ خدا رحمت کند ـ تعریف میکرد شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) که در روستای «گلبوی» بودیم با عبدالحسین که آن زمان هفت سالش بود به مسجد آبادی برای مراسم عزاداری رفتیم. ایشان در مراسم خوابش برد. عزاداری که تمام شد پدرش ـ پدربزرگ بنده ـ به سختی او را از خواب بیدار کرد که عبدالحسین شروع به گریه کرد و گفت بابا! چرا مرا بیدار کردی؟ پدرش گفت پسرم! دیر شده، میخواهیم به منزل برویم. پدرم میگوید کاش مرا بیدار نمیکردی؛ خواب دیدم که ابنملجم ملعون به سمت آبادی میآید. دم در مسجد سنگی برداشتم و میخواستم او را دنبال کنم و بکشمش؛ چرا نگذاشتید این کار را بکنم؟ میخواهم بگویم که شهید برونسی از دوران کودکی با این اعتقادات بزرگ شده بود. در واقع از همان کودکی انسانی ویژه بود.
از دیگر ویژگیهای شهید بگویید.
دوستانش میگویند هیچگاه نماز اول وقتش ترک نمیشد. زمان انقلاب با وجود شرایطی که حاکم بر جامعه، ایشان اولین کسی بود که برای نماز به مسجد میرفت و حتی بچههای روستا و آبادی را هم که سر کوچه بودند با خود میبرد. پس از آن هم جنگ آغاز میشود و از بین همین بچههای روستا، هم طلبه تحویل جامعه میدهد و هم رزمندگانی که با خود به جبههشان میبرد. روستای گلبوی چندین شهید تقدیم انقلاب کرده است. در مجموع، همه عواملی که پیش از این گفتم، دست به دست هم دادند تا شهید برونسی رشد کند. وقتی کسی در دانشگاه درس میخواند از ترم اول نمیتوان به او آقای مهندس گفت؛ باید مراحلی را جلو برود، تلاش کند و سختی بکشد تا مهندس یا دکتر شود. در بحث معنویات هم تمام عوامل خودسازی را باید قدم به قدم طی کرد. رمز موفقیت پدر در این بود که افکار دنیایی نداشت. گذشته از اینها دغدغه بیتالمال را هم داشت. مثلاً زمانی که فرمانده تیپ بود برایش ماشین لباسشویی یا فرش میآوردند اما میگفت نمیخواهم از بیتالمال چیزی را به مال و زندگیام وارد کنم. مادرم تعریف میکند که یک بار دست ابوالفضل برادر کوچکم میشکند و پدرم سریعاً او را بغل میکند و به خیابان میرود تا تاکسی بگیرد. حاج خانم میگوید عبدالحسین! معلوم است چکار میکنی؟ اتومبیل سپاه در اختیارت است، بعد شما میخواهی تاکسی کرایه کنی؟! ایشان در پاسخ میگوید نمیتوانم از این اتومبیل برای مسائل شخصی - حتی به شکل اورژانسی - استفاده کنم. ایشان برادرم را با اتومبیل دربست به بیمارستان میبرد اما از اموال بیتالمال استفاده نمیکند. همان زمان به دلیل شجاعتها و رشادتهایش از طرف حضرت امام(ره) به مکه مشرف میشود. هنگام بازگشت از حج، پدرم یک تلویزیون رنگی با خود آورده بود. ما هم کودک بودیم و خیلی ذوق میکردیم و از ایشان میخواستیم تلویزیون را روشن کند. حاج خانم میگفت تلویزیون را روشن کن تا بچهها تماشا کنند. حاج آقا در پاسخ گفت تلویزیون را برای بچهها نیاوردهام. آوردهام تا آن را بفروشم و هزینه بیتالمال را برگردانم.
راستی از پدر و مادر شهید هم خاطرهای به یاد دارید؟
بنده چون فقط نه یا ده ساله بودم که پدرم شهید شدند، خاطره چندانی به یادم نمیآید ولی نقل قولهایی را که از این و آن شنیدهام برای شما میگویم. مثلاً مادرم تعریف میکند که روزی حاج آقا به روستا میروند تا به مادرشان سر بزنند. مادربزرگم به ایشان میگوید عبدالحسین! به فکر این زمینها و کشاورزی باش. من دست تنها هستم. کمی از وقتت را به پدرت و زمین اختصاص بده، به جبهه هم برو. حاج آقا میگوید مادر جان! من این همه راه آمدهام تا احوال شما را بپرسم، لحظه مرگ من – شهادتم - نزدیک است و آفتاب لب بام هستم. به جای اینکه بگویی کجای نمازم اشکال دارد، مرا وصی خود قرار میدهی؟ البته ایشان وقتی هم نداشت تا بخواهد به این امور اختصاص دهد. اگر هم دو سه هفته به مرخصی میآمد، بیشتر به خانواده شهدا سرکشی و به آنها کمک و رسیدگی میکرد.
از شهید برونسی دستخط، صدای ضبط شده یا فیلمی وجود دارد؟
بله، مقادیری صدا، سخنرانی و فیلم از شهید برونسی به جا مانده است. مثلاً آن لحظهای که پیش از عملیات «بدر» میگوید دیدار دیدارِ یار و دیدارِ فراق است و پس از آن شهید میشود موجود است. نزدیک به دویست سیصد فایل صوتی از سخنرانیهایشان هم روی سیدی ضبط شده که صحبتهای پرمغزی است و از گوش دادن به آنها لذت میبریم. بیان ایشان گرم، شیرین و جذاب بود و با آن لهجه روستاییاش خیلی ساده صحبت میکرد. صحبتهای حضرت آقا درباره شهید، مستندها و فیلم سینماییای هم که راجع به ایشان ساخته شده موجود است. بنده از سال 1376 تا 1380، از زمانی که کتاب «خاکهای نرم کوشک» به بازار آمد، تمام مطالبی را که در روزنامهها چاپ میشد جمعآوری کرده و به صورت آلبومی درآوردهام. باید به این نکته هم اشاره کنم که پیکر شهید برونسی دو بار تشییع شد.
این مسأله را توضیح دهید.
شبی زنگ منزل به صدا درآمد، حاج خانم رفت و برگشت و دیدیم که حالش منقلب شده است. پرسیدیم چه شده؟ گفت پدرتان مفقودالاثر شده است. روز بعد همرزمانش آمدند و خبر دادند پیکر شهید برونسی پیدا نشده، اما مطمئن بودند که شهید شده است.
آنها چگونه مطمئن بودند؟
یکی از همرزمانش گفت میخواستم پیکر شهید برونسی را به عقب بیاورم که تیر خوردم و ایشان را همانجا در شرق دجله منطقه هورالعظیم چهارراه خندق گذاشتم ـ پیکر شهید بعداً همانجا پیدا شد ـ آنها گفتند شهید برونسی مفقودالاثر است، شاید در این یکی دو ماه عملیاتی انجام شود و پیکر ایشان را بیاوریم. از روز 25/12/1363 تا اردیبهشتماه 1364 نتوانستند پیکر پدر را بیاورند. بنیاد سپاه و همرزمانش اعلام کردند که میخواهیم ایشان را تشییع نمادین کنیم. خلاصه مراسم باشکوهی برگزار کردند؛ تابوت خالی را گُل بستند و پوتینهایش را که از قبل موجود بود در قبر خالی گذاشتند.
برای کمتر شهیدی چنین اتفاقی افتاده است.
نه، اینطور نیست، این اتفاق برای خیلی از شهدا افتاده است. آن زمان خیلی از شهدای گمنام را به طور نمادین تشییع میکردند. در سال 1390 یکی از دوستان پیامکی برایم فرستاد که در آن نوشته بود پیکر پدرت پیدا شده است. ما تعجب کردیم. با حاج خانم تماس گرفتم ایشان گفتند نه، اشتباه شده است. گفتم یکی از دوستانم زنگ زده و گفته آقای سردار باقرزاده ـ از ستاد تفحص ـ در کنفرانس خبری این موضوع را رسماً اعلام کرده است. آنها به منزل ما آمدند. ای کاش از قبل به ما اطلاع داده و ما را آماده کردند بودند. به ما گفتند مستنداتی داریم که پیکر شهید پیدا شده است؛ لباس، استخوانها، پلاک، سربند لبیک یاخمینی، یک سکه و قرآن توجیبی که تقریباً پودر شده بود. گفتند بگذارید بیشتر بررسی کنیم. خلاصه، پیگیری که کردند، یک هفتهای طول کشید. من، برادرم عباس و حاج خانم آزمایش دی.ان.ای انجام دادیم و پزشکان تأیید کردند که پیکر، متعلق به شهید برونسی است. برای تشییع جنازه پیکر شهید، دوستان از سراسر شهرها آمدند که بیسابقه بود. ما در مشهد مقدس واقعاً چنین تشییع جنازه باشکوهی ندیده بودیم. پیکر شهید برونسی در بهشت رضا(ع) دفن شد. در سال 1388 از حضرت آقا چفیهای هدیه گرفته بودیم. پیش از اینکه ایشان را دفن کنند، بنده به رسم یادبود آن را به شهید برونسی هدیه کردم که روی پیکرشان گذاشتند.
شهید برونسی برای نسل جدید به عنوان یک الگو، چه درسها و مواهبی میتواند به همراه داشته باشد؟
در صورتی ما به این مواهب دست مییابیم که رفتارها، خصوصیات، اخلاق، اعتقادات، توسل و تهجدهای شهدا را به عنوان یک الگو سرمشق قرار دهیم و بتوانیم در زندگی پیاده کنیم. البته نمیخواهم بگوییم که ما امکان ندارد همانند شهید برونسی و شهدا شویم، ولی دست کم تاحدودی میتوانیم به روحیات و شخصیتشان نزدیک باشیم. اگر بتوانیم فرهنگ شهدا و باورشان را به نسل جوان امروز منتقل کنیم، آن جوان، عاقبت به خیر و سعادتمند میشود. فکر میکنید اینها را چه کسی میتواند منتقل کند؟ میخواهم بگویم باید در اصل، این وظیفه بر عهده خود جوان باشد. با توجه به شرایط آن زمان شهید برونسی خودش خواست، در حال حاضر هم خود جوان باید بخواهد و نقش اصلی را پدر و مادر این جوانها دارا هستند. اگر پدر و مادر بتوانند فرهنگ، اعتقاد به خدا، دین و مذهب را که شهدا به آن باور داشتند به فرزندانشان ـ چه دختر و چه پسر ـ منتقل کنند، مطمئن باشید آن دختر و پسر عاقبت به خیر و سعادتمند میشوند. بنده خودم این الگوبرداری را انجام میدهم. چراغ راه شهدای ما، ائمه اطهار(ع)، امام حسین(ع) و شهدای کربلا بودند و هستند. اگر بتوانیم اینها را به صورت مصداق درآوریم و زندگینامه شهدا را بخوانیم به این نکته میرسیم. نظر من این است که جوانهای ما کتابهایی مثل «خاکهای نرم کوشک» را بخوانند.
مقام معظم رهبری هم توصیه فرمودند که همه این کتاب را بخوانند.
بله، این، تأثیر معنوی زیادی میگذارد. نظرم این است که اگر جوانان و نسل امروز ما این کتاب را میخوانند و تحتتأثیر آن قرار میگیرند فقط به احساسات و عواطف اتکا نکنند، البته اینها خوب است، ولی چه بهتر که با خواندن زندگینامه شهدایی همچون شهید برونسی تغییری در ما ایجاد شود. اگر بتوانیم این تغییر را در خود ایجاد کنیم توانستهایم کار بزرگی انجام دهیم، اما اگر صد تا از کتابهای زندگینامه شهدا را بخوانیم و تغییر و تحولی در ما ایجاد نشود چه تأثیری دارد؟ در حال حاضر متأسفانه برخی از فرهنگ غرب الگوبرداری میکنند؛ ما باید بتوانیم عکس شهدایمان را روی سینه جوانانمان بیاوریم که خود جوان و پدر و مادر باید خواستار آن باشند.
در خصوص دستنوشتههای پدرتان هم توضیح دهید.
از دستنوشتههای شهید برونسی در موزه دفاع مقدس نگهداری میشود. هر چه یادگاری از ایشان داشتیم تحویل دادیم. تمام آنها در حفظ آثار بنیاد شهید خراسان وجود دارد.
محتوای آنها چیست؟
راجع به مسائل معنوی و وصیتنامهای است که ایشان برای هشت فرزندش نوشته است.
راستی نگفتید پدرتان را دقیقاً از چه زمانی به خاطر دارید؟
از سن نه یا ده سالگی خودم که پدر به مرخصی میآمدند خاطراتی به یاد دارم. یادم است پیش از جنگ تحمیلی، در دوره ریاستجمهوری بنیصدر، ما در خانه، چند کودک در سنین شش هفت سالگی بودیم. روزی حاج آقا گفت بیایید چیزی به شما بگویم. شما «مرگ بر بنیصدر» بگویید، هر کدام صدایتان بلندتر بود او برنده است. ما هم بلند گفتیم «مرگ بر بنیصدر». حاج خانم گفتند چه میگویید؛ بنیصدر که آدم خوبی است - ایشان از خیانتهای بنیصدر خبر نداشتند - پدرم در پاسخ گفتند شما نمیدانید قضیه چیست. خلاصه این ماجرا تمام شد. یک روز بنده بیرون رفتم تا با بچههای همسایه بازی کنم. آنها را جمع کردم و گفتم بچهها! یک بازی خوب؛ شما بلند داد بزنید «مرگ بر بنیصدر»؛ هر کسی صدایش از همه بلندتر بود او برنده است. همه بلند گفتیم «مرگ بر بنیصدر». چند دقیقهای نگذشته بود که هر کدام از پدر و مادرها آمدند و فرزندانشان را بردند و تا یک هفته با ما قهر بودند.
دلیلش این بود که آنها هم اطلاع نداشتند ماجرا چیست. خاطرات دیگر به دوران پس از جنگ برمیگردد که بیشتر آنها را در کتاب «خاکهای نرم کوشک» خواندهام یا از حاج خانم و همرزمان شهید شنیدهام.
تاریخ شفاهی