07 بهمن 1392
خاطرات دریابندری از بهآذین و گلسرخی: تا کی تودهای بودم؟
تاریخ ایرانی: نجف دریابندری از آن دست چهرههای فرهنگی است که زندگی پر ماجرایی داشته و شاهد بسیاری از رویدادهای فرهنگی و سیاسی معاصر ایران بوده است؛ دستگیری به دلیل فعالیت سیاسی در سال ۱۳۳۳ و ترجمه تاریخ فلسفه غرب در طول چهار سال حبس، ادیتوری بنگاه نشر فرانکلین به مدت ۱۷ سال و سپس همکاری کوتاه مدت با تلویزیون ملی ایران نقاط برجستهای در فراز و فرود زندگی این نویسنده و مترجم آبادانی بوده است.
این مترجم ۸۴ ساله بسیاری از متون کلاسیک، از جمله «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» هر دو نوشتهٔ ارنست همینگوی، «یک گل سرخ برای امیلی» و «گور به گور» نوشتهٔ ویلیام فاکنر و همینطور کتابهایی نظیر هاکلبریفین و تام سایر را به فارسی برگردانده است.
دریابندری در کنار ترجمۀ متون جدی فلسفی و سیاسی نظیر «قدرت»، «تاریخ فلسفه غرب» و «عرفان و منطق» هر سه نوشتهٔ برتراند راسل و کتاب سه جلدی «تاریخ روسیهٔ شوروی، انقلاب بلشویکی» نوشتهٔ ادوارد هلت کار، کتاب معروف «مستطاب آشپزی» را نیز نوشته است. سال ۱۳۷۶ گفتوگوی بلند ناصر حریری با او در قالب یک کتاب منتشر شد که در آن، دریابندری بخش زیادی از خاطراتش را گفته است. اخیراً کتابی با عنوان «یادداشتهای روزانه» منتشر شده که ماحصل ۳۰ روز دیدار مهدی مظفری ساوجی با نجف دریابندری است.
نخستوزیری مصدق و تعجب انگلیسیها
نجف دریابندری در این کتاب دربارهٔ ماجرای نخستوزیری محمد مصدق میگوید آمدن مصدق «داستان عجیبی است که هنوز هم به صورت دقیق، ابعاد آن روشن نشده. گفتم که قبل از مصدق، سرلشکر رزمآرا نخستوزیر بود که ترور شد. بعدها معلوم شد که عوامل این ترور جزو گروههای اسلامی بودند. البته آن موقع عدهای میگفتند که شاه هم در این کار دخالت داشت ولی گمان نمیکنم. به هر حال بعدا همانطور که گفتم آقای جمال امامی، وکیل تبریز، که آدم خیلی مؤثری بود و از وکلای خیلی مبرز، پیشنهاد کرد که مصدق نخستوزیر شود. در حالی که جمال امامی مخالف مصدق بود. اینها اصلا دو قطب مخالف هم بودند.» (ص۱۴)
دریابندری که در آن سال در اداره کشتیرانی شرکت نفت بود، مواجهه انگلیسیها با روی کار آمدن مصدق را اینگونه به یاد میآورد: «نخستوزیر شدن مصدق برای انگلیسیها خیلی عجیب و غریب بود، چون واقعهای بود که آنها اصلا انتظارش را نداشتند و برایشان خیلی گران تمام شد. برای اینکه به فاصله چند ماه، انگلیسیها را از ایران بیرون کرد و نفت را ملی اعلام کرد. به هر حال انگلیس منتظر چنین چیزی نبود. قبلا گفتم که من آن موقع که در ادارهٔ کشتیرانی شرکت نفت بودم، با یک انگلیسی، که به تازگی رئیس آنجا شده بود و قبلا افسر نیروی دریایی انگلیس بود، آشنا شدم. یادم است این شخص یک روز با تعجب و نگرانی آمد و گفت که مصدق نخستوزیر ایران شده. در واقع موافق مصدق نبود و میگفت که مصدق مخالف انگلیس است و اوضاع ما را به هم میزند؛ و همینطور که پیشبینی کرده بود، اوضاع انگلیس را به هم زد و به فاصلهٔ چند ماه انگلیسیها از ایران رفتند. بنده روز رفتنشان را هم خوب به خاطر دارم، که سوار دو، سه کشتی شدند و ما جلوی ساختمان معروف شرکت نفت ایستاده بودیم و برای آنها از روی اسکله دست تکان دادیم و گفتیم بروید؛ و اینها رفتند و دیگر هم برنگشتند.» (صص ۱۵ و ۱۶)
ملاقات با سفیر آمریکا زیر پتو
او در ادامهٔ سخنانش دربارۀ این موضوع که مصدق در دادگاه میخوابید یا خودش را به خواب میزد، گفت: «رفتارهای خاصی داشت. مثلاً موقعی که نخستوزیر بود، بیشتر در رختخواب بود و پتو را تا زیر گردنش بالا کشیده بود و از همان جا امور مملکت را اداره میکرد. یعنی بیشتر وزرا و وکلا پیش او میرفتند. یک بار وکیلش، آقای جلیل بزرگمهر که با من آشنا شد و در مؤسسه فرانکلین کار میکرد، تعریف میکرد که گویا در اواخر حکومت مصدق، سفیر آمریکا، آقای هندرسون آمده بود با او صحبت کند و بگوید که وضع وخیم است و خلاصه آخرین حرفهایش را به مصدق بزند. آقای بزرگمهر میگفت مصدق پتو را تا زیر گردنش کشیده بود و میگفت من حال ندارم. به هر حال سفیر آمریکا حرفهایش را میزند و مصدق میگوید بسیار خوب، حرفهای شما را شنیدم، به موقع اقدام میکنم.»
رفتار دوگانه حزب توده با مصدق
او درباره رفتار حزب توده با مصدق گفت: «حزب توده به مصدق چه در زمان وکالتش و چه در زمان نخستوزیریاش حمله کرد. مصدق دو دوره داشت. در دورهٔ اول، حزب توده با مصدق سخت مبارزه کرد. یعنی در برابر او موضع سرسختانهای گرفت و تا توانست به او بد و بیراه گفت. ولی حریفش نشد. برای اینکه مصدق انگلیسیها را از مملکت بیرون کرده بود و پایگاه محکمی در میان مردم داشت؛ میان کارگران و کارمندان و دیگر اقشار مردم. مردم میگفتند مصدق انگلیسیها را از مملکت بیرون کرده، دیگر چه میخواهید؟»
او با اشاره به دور دوم کار مصدق و برخورد حزب توده با او گفت در دورهٔ دوم، مصدق استعفا کرد و از نخستوزیری کنار رفت. شاه حکم نخستوزیری را به قوامالسلطنه داد. قوامالسلطنه هم فرمان خیلی شدیدی را به صورت پوستر و به صورت اعلان در روزنامه چاپ کرد و به دیوارها چسباند که دیگر دورهٔ شوخی و بازی و این حرفها تمام شده و من میخواهم به صورت جدی وارد کار شوم. ولی مردم قیام کردند و شلوغ شد. غوغا درگرفت. به صورتی که در ظرف دو روز، شهر تهران به کلی به هم ریخت. «به هر حال مصدق برگشت و دوباره نخستوزیر شد و قوام رفت. در این دوره حزب توده تغییر رویه داد. یعنی سیاستش را عوض کرد؛ و طرفدار مصدق شد و او را تائید کرد. ولی طرفداران مصدق آن سابقه را فراموش نمیکردند. حزب توده قبلاً خیلی به مصدق حمله کرده بود، به همین دلیل نقشهاش برای تشکیل جبههٔ واحد در مقابل شاه نگرفت. طرفداران اصلی مصدق، حزب توده را راه ندادند. حزب توده هم بیرون ایستاده بود و از مصدق طرفداری میکرد.» (ص۲۲)
او دلیل موفقیت حزب توده در دههٔ ۱۳۳۰ را «مخالفت با وضع موجود» میداند و میگوید: «آن چیزی که روشنفکران را به حزب توده جذب میکرد، همین مخالفت بود. چون وضع موجود با زمان رضاشاه فرقی نمیکرد. میدانید که رضاشاه بعد از شهریور ۱۳۲۰ از ایران رفت. در واقع به جزیرهٔ موریس تبعیدش کردند. بعد از او حکومت و دستگاه تغییری نکرد. همان دستگاه رضاشاهی بود. حزب توده از زندان رضاشاهی درآمده بود. بنابراین طبیعی بود که مخالف دستگاه و حکومتی باشد که به خاطر مبارزه با آن به زندان افتاده بود؛ و همین مخالفت در واقع راز اصلی موفقیتش بود؛ و خوب این نکتهٔ خیلی مهمی بود. متاسفانه حزب توده از این سرمایه استفادهای نکرد.» (ص۴۴)
بهآذین و خسرو گلسرخی
سکوت نجف دریابندری دربارهٔ بهآذین، یا همان محمود اعتمادزاده که از اعضای حزب توده بود، همیشه کنجکاویبرانگیز بوده است. دریابندری در «یادداشتهای روزانه»، بهآذین را یک پیرمرد شکستخورده دانسته که بهتر است کسی با او کار نداشته باشد.
او این بار اگرچه دربارهٔ بهآذین همه را دعوت به سکوت کرده، اما نظر خود را خیلی صریح بیان میکند: «به طور کلی چندان کار مهمی انجام نداده. یک مقدار ترجمه کرده، یک مقدار هم نوشته. یک مقدار هم فعالیت سیاسی کرده. کارهای سیاسی او که بحثش جداست. نوشتههایش هم بحثش جداست. دربارهٔ ترجمههایش اگر بخواهیم بحث کنیم، یک مساله دیگر است. فکر میکنم ترجمههای بهآذین خیلی مطابق با اصل باشد. البته من هیچوقت تطبیق نکردهام. از بهآذین بگذریم. این آدم اساسا از لحاظ سیاسی شکست خورده؛ و شکست بدی هم خورده. یعنی در واقع هم از جمهوری اسلامی شکست خورده و هم در صحنهٔ بینالمللی شکست خورده. چون میدانید که به شدت طرفدار شوروی بود و الان چنین کشوری در کار نیست. به هر حال این شکست بزرگی است. بنابراین یک چنین آدمی را در سن نود سالگی باید به حال خودش رها کرد. به خصوص که به نظر من تاثیری هم در زبان فارسی نداشته است.»
دریابندری با خسرو گلسرخی آشنایی نداشته اما او را آدم مهمی نمیداند و خاطرهای از دادگاه او را به یاد میآورد: «یادم هست یک بار مرندی در صف بلیت سینما به من گفت که این پسرهٔ ابله، معلوم نیست دارد چه کار میکند؟ برای اینکه در دادگاه شلوغ کرده بود. به هر حال گلسرخی آدم مهمی نبود. یعنی در واقع بعد از دادگاه و اعدامش مهم شد. یکی از نویسندگان روزنامهٔ کیهان بود و چیزهایی در روزنامهٔ کیهان مینوشت. البته سیاسی نمینوشت. کیهان یک صفحهٔ ادبی داشت که گلسرخی مسئول آن صفحه بود. یعنی خیلیها بودند که مثل گلسرخی کار میکردند. اصولاً روزنامهها اینطوری بودند.» (ص۳۵)
لنین مارکسیست نبود
نجف دریابندری در بخش دیگری از این کتاب، دربارهٔ علت مخالفت برتراند راسل (که او چند کتابش را به فارسی برگردانده) با لنین میگوید که بخشی از آن مربوط میشد به کشت و کشتارهایی که لنین انجام داده بود. مثل اینکه در ضمن صحبتهایی که با هم کرده بودند، لنین مطالبی گفته بود که راسل با آنها مخالف بود.
به گفته او «آنچه روسها به اسم مارکسیسم میشناسند، در واقع از تعالیم پلخانف یاد گرفتهاند، نه از نوشتههای مارکس. پلخانف هم تحت تاثیر انگلس بوده. یعنی آنچه پلخانف از مارکسیسم به روسها یاد میدهد، خلاصهای از انگلسیسم است. لنین هم که به اصطلاح مارکسیست معروف روسیه بود و رهبر حکومت شوروی شد، شاگرد همین پلخانف بود.»
او میگوید: «در واقع او [لنین] هم انگلسیسم را از پلخانف یاد گرفته بود، نه مارکسیسم را. پلخانف هم آگاهی و عملش را از انگلس به دست آورده بود. البته لنین بعدها مقداری انگلس هم خوانده؛ ولی من به جز یک مورد سراغ ندارم که لنین اصلاً از مارکس صحبت کرده باشد. منظور من این است که لنین و اصولا حزب بلشویک روسیه، به معنای واقعی کلمه مارکسیست نبودند. اینها انگلسیست بودند و تعالیمشان را هم از پلخانف یاد گرفته بودند. پلخانف هم تا آنجا که من آثارش را دیدهام، با مارکس ارتباطی ندارد. در واقع با انگلس است که ارتباط دارد.»
دریابندری در مورد تاثیرپذیری حزب توده از لنین میگوید: «در واقع در حزب توده، آدم فیلسوف، یعنی کسی که از فلسفه سر در بیاورد خیلی کم بود، یا اصلاً نبود. در واقع تنها کسی که در رهبری حزب، اهل فلسفه بود احسان طبری بود، که او تا آنجا که من میدانم نظریاتش در سیاست حزب، هیچ تاثیری نداشت. اصولاً باید گفت که حزب توده یک حزب غیرفلسفی بود، هر چند که مدعی بود بر پایه ماتریالیسم دیالکتیک بنا شده است، که به هر حال یک رنگ فلسفی دارد. گاهی از خود میپرسم که تا کی تودهای بودهام؟ واقعیت این است که من از روزی که به زندان افتادم تا به حال، با حزب توده تماسی نداشتهام.» (ص۳۶)
تاریخ ایرانی