16 اردیبهشت 1397
روایت رامسفیلد از دیدار با صدام حسین
روایت رامسفیلد گرچه تناقض ها و احتمالا دروغ های آشکار تاریخی دارد ولی از آن جهت که بیانگر نگاه آمریکایی ها در آن دوره تاریخی به صدام حسین به عنوان یک ابزار مهار ایران است ، در اینجا این بخش از خاطرات او بدون کم کاست آورده شده است.خاطرات دونالد رامسفیلد به عنوان نماینده ویژه ریگان رئیس جمهور وقت آمریکا دربخش نخست کتاب خاطراتش در هشتم فوریه 2011 منتشر شده است.
"جناب رامسفلد صدام حسین، رییسجمهور عراق را به شما معرفی میکنم."
این جملهای بود که معاون صدام حسین همزمان با نزدیک شدن رهبر بدنام عراق بر زبان آورد. صدام حسین همانند انقلابیون معروف یک لباس نظامی بر تن داشت و یک هفت تیر در پهلو. انقلاب صدام حسین به راستی چیزی به جز یک کودتا نبود. کودتایی که او تمامی مخالفان سیاسی خود را یا به قتل رساند و یا دستگیر کرد.
او (صدام) بیش از حد معمول بلند و درشت اندام بود. صدام سبیل و موهای کاملا سیاهی داشت، سیاهی مو و سبیل وی تا حدی بود که فکر کردم احتمالا آنها را رنگ کرده است. بیستم دسامبر ۱۹۸۳ اولین باری بود که من صدام حسین، کسی که لقب "قصاب بغداد" را به خود اختصاص داده بود، ملاقات میکردم. صدام چند قدم جلو تر از من ایستاد و لبخندی زد. من هم دستم را به نشانه دست دادن دراز کردم و او دست مرا محکم فشرد و دوربینها به سمت ما چرخیدند.
من در زمستان آن سال بالاترین مقام رسمیایالات متحده (وزیر دفاع) طی بیست و پنج سال اخیر بودم که تحت عنوان فرستاده ویژه و نماینده شخصی رییسجمهور رونالد ریگان با مقامات بغداد دیدار میکردم. هیچ کدام از ما در دولت ریگان به مسائلی که در مورد صدام گفته میشد، توجه نمیکردیم. صدام همانند تمامی حاکمان مستبد کلیه اقداماتش را با درگیری پیش میبرد و با خون و خونریزی همه چیز را سختتر میکرد. او در جنگی که کشورش سه سال پیش از آن (۱۹۸۰) با ایران آغاز کرده بود، از سلاحهای شیمیایی در مقابل مردم ایران استفاده کرده بود. اما با توجه به پذیرش واقعیت موجود در خاورمیانه، آمریکا در اغلب موارد میبایست با حاکمانی که گمان میکرد نسبت به دیگران "کمتر بد هستند"، کنار میآمد. جریانات ما را به سمتی کشانده بود تا به دنبال دوستان بالقوه و دشمنان احتمالی خود باشیم. شاید باید بگویم که یکی از دلایل ما برای ارتباط با صدام این بود که حداقل در سال ۱۹۸۳ شمار رهبرانی که برای ما پراهمیت جلوه میکردند بسیار کم بودند. حداقل رهبران دیگری در منطقه نبودند که به اندازه صدام حسین برای آمریکا اشتهاآور باشند. رژیم بعث عراق در آن زمان دشمن سرسخت دو کشور ایران و سوریه بود. کشورهایی که تهدید جدی برای منافع آمریکاییها در منطقه نیز محسوب میشدند. سوریه در آن زمان تحت رهبری رییس جمهور حافظ اسد بود و حامی تروریسم بین المللی. سوریه در عین حال بخشهایی از لبنان، کشوری که زمانی ابزاری در راستای منافع آمریکا در منطقه بود را اشغال کرده بود. اما در مورد ایران مساله فرق داشت. تا پیش از سال ۱۹۷۹ و انقلاب اسلامی که به رهبری آیت الله خمینی به وقوع پیوست، ایران متحد و دوست بسیار نزدیک ایالات متحده در منطقه بود. ماجرای گروگانگیری ۶۶ آمریکایی در سفارت ایالات متحده در تهران از سوی حامیان خمینی در ایران، روابط میان دو کشور را به شدت تیره کرد. عراق در آن دوره بین این دو دشمن آمریکا یعنی ایران و سوریه قرار گرفته بود.
در سال ۱۹۸۳ تصمیم منطقی گرفته شد تا روابط خود را با حکومت صدام حسین بسط بیشتری دهیم. موج ایجاد شده در جنگ ایران و عراق شرایط را به ضرر بغداد کرده بود. در آن سالها علاوه بر مسمومیت سلاحهای شیمیایی، جوانان و کودکان ایرانی زیادی بر اثر انفجار مینها جان خود را از دست دادند. با این وجود ریگان متوجه شده بود که احتمال تسلط عراق بر خاورمیانه بیشتر از ایران است، به همین دلیل تماسهای دیپلماتیک بسیار محدود خود را با عراقیها از چندین ماه پیشتر آغاز کرده بود.
دیدار غیرمعمول من از عراق در شرایطی کاملا غیرعادی آغاز شد. در ساعات پایانی عصر روز نوزدهم دسامبر ۱۹۸۳ به عراق سفر کردم تا در ساختمان وزارت خارجه بغداد همراه با گروه کوچکی که مرا در این ماموریت همراهی میکردند با طارق عزیز، معاون نخستوزیر عراق ملاقاتی داشته باشیم. گروه همراه من شامل "بیل ایگلتون"، مدیر مجرب دفتر منافع ایالات متحده در بغداد و "رابرت پترائوس"، مقام ارشد وزارت خارجه بودند. اما به محض اینکه ما از آسانسور ساختمان وزارت خارجه عراق بیرون آمدیم، دو مرد مسلح گارد محافظتی عراق مرا از گروه همراهم جدا کردند و در حالی که همراهان من وحشت زده مستقیم به سمت سالن اصلی هدایت میشدند، من به سمت راهرویی در سمت راست سالن راهنمایی شدم. هیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم. اما در همان مختصر ثانیهها به این موضوع میاندیشیدم که چه تعداد شهروند عراقی به همراه یک چنین مردان مسلحی وارد این گونه راهروها و سالنها شدهاند و اینکه چه حادثهای در انتظار من خواهد بود؟
من به سمت اتاق سفید رنگی که هیچ پنجرهای نداشت راهنمایی شدم. دیوارهای اتاق با چرم سفید پوشیده شده بود. در کنار یک مرد با جثهای عادی، عینکی و موهای خاکستری که لباس نظامی و یک هفتتیر در دست داشت، ایستاده بودم. او که بسیار خوب و مسلط به زبان انگلیسی صحبت میکرد، گفت: سلام آقای رامسفلد، من طارق عزیز هستم. او در حالی که روبروی هم ایستاده بودیم، از گارد امنیتی خواست تا ما را تنها بگذارند. طارق عزیز همان کسی بود که بعدها به عنصر آشنایی در حکومت صدام حسین تبدیل شد. او اغلب در تلویزیون ظاهر میشد و از حکومت صدام حمایت میکرد. اما طارق عزیز حقیقتا یک مقام رسمی خاورمیانهای به نظر نمیآمد، رفتارهای او کاملا هوشمندانه و پرداخته شده بود. او در دانشگاه هنرهای زیبای بغداد تحصیل کرده بود. او در دو پست معاون نخستوزیر و وزارت خارجه خدمت میکرد.
بعدها هرگز برای من مشخص نشد که چرا مرا از هیات همراهم جدا کردند. حس خود من این بود که طارق عزیز تصور میکرد که بدون حضور دیگران، راحتتر و مستقیمتر میتوانست با من صحبت کند. دو ساعت بعد از دیدار اول، ما مذاکرات فشرده و تندی را در رابطه با ماموریت من در بغداد و روابط دوجانبه داشتیم. عزیز کاملا از شرایط دولت ریگان و ماموریت من به عنوان فرستاده ویژه رییسجمهور مطلع بود. من کاملا تحت تاثیر دانش او در دنیایی فراتر از دنیای عرب قرار گرفته بودم. گفتوگوی طولانی مدت ما در مورد مسایل و موضوعات بسیار زیادی بود. مهمترین بخش گفتوگوی ما مربوط به ایران و سوریه و دغدغهها و منافع مشترکمان در رابطه با این دو کشور بود. ایران برای طارق عزیز از اهمیت ویژهای برخوردار بود. اهمیت ایران بیشتر به دلیل جنگی بود که میان ایران و عراق در جریان بود. عزیز از ما کمک میخواست تا دوستان و متحدان ایالات متحده را از فروش سلاح به ایران منصرف کنیم. در حالی که پیشتر نیز مقامات رسمی دولت ریگان به او گفته بودند، من هم بار دیگر تاکید کردم که هر گونه تلاش برای کمک به عراق، به رژیمی که از سلاحهای شیمیایی استفاده و حقوق بشر را نقض میکند، ممنوع خواهد بود. من از عزیز مستقیما سئوال کردم که عراق چه منفعتی برای ایالات متحده دارد؟ نوع روابط ما با ایران با توجه به سوابق روابط اخیر میان دو کشور، از ماجرای سفارت گرفته تا دشمنیهای روز افزونی که بعد از انقلاب اسلامی میان دو کشور شدت میگرفت، کاملا واضح بود. من به این موضوع اشاره کردم که ایالات متحده و عراق منافع مشترکی را دارند. من به عزیز گفتم: خیلی غیرطبیعی است. یک نسل از عراقیها در شرایطی بزرگ شدهاند که از آمریکا بسیار کم میدانند و بالعکس، آمریکاییها هم از عراق بسیار کم میدانند. عزیز هم سر خود را به نشانه تایید تکان داد.
فردای آن روز، من صبح با صدام حسین جلسه داشتم. جلسه با پرداختن به مسائلی چون شایعهها و تئوریهای توطئه درباره عراق و او گذشت. مسائلی که بعدها با گذشت یک چهارم قرن در سال ۲۰۰۳ منجر به سقوط حکومت او شد. من از طرف رییسجمهور ریگان به عراق فرستاده شده بودم تا مذاکرات محرمانهای را در رابطه با معاملات نفتی میان دو کشور و در عین حال کمک نظامی به عراق، با حکومت این کشور داشته باشم. در حقیقت اهداف ما از این دیدار کاملا روشن و مستقیم بود و دیدارمان کمتر حالت نمایشی به خود گرفته بود. در زمان ملاقات با رهبر عراق، هر دوی ما روبروی هم بر روی کاناپهای مخملی و طلایی نشسته بودیم. در اتاق بزرگی بودیم که درهای چوبی آن به طرز جالبی تراشیده شده بودند و دیوارها مرمر و میناکاری شده بودند. برای من این موضوع در کشوری که مردمش حتی از امکانات رفاهی چون آب و برق هم برخوردار نبودند، تا حد زیاد متناقض جلوه میکرد و خودنمایی و تظاهر صدام را نشان میداد. جلسهای که با صدام حسین داشتم بسیار رسمیتر از دیدار طولانی مدت من با طارق عزیز بود. این بار من حتی با صدام تنها هم نبودم. بیل ایگلتون و رابرت پترائوس، دو نفر از افرادی که در این ماموریت با من بودند به همراه طارق عزیز و یک مترجم عراقی نیز در جلسه حضور داشتند.
موضوع ایران بیش از هر چیز دیگری ذهن صدام حسین را به خود مشغول کرده بود. بغداد، پایتخت عراق، کمتر از یکصد مایل با مرز ایران فاصله داشت و مدام تحت تاثیر حملات موشکی و گلوله بود. حتی مجتمع ریاستجمهوری هم که نشست ما در آنجا برگزار شد با کیسههای شنی و موانع محافظت شده بود. صدام در موقعیت دشواری قرار گرفته بود، اما علیرغم این موضوع مستقیما از آمریکا درخواست کمک نظامی نمیکرد. صدام هم مثل طارق عزیز، مدام از بابت کشورهایی که به ایران کمک مالی و نظامی میکردند شدیدا ابراز نگرانی میکرد و کاملا امیدوار بود که ایالات متحده با استفاده از تاثیر و نفوذ خود مانع از انجام چنین کمکهایی شود. بعلاوه بنا به درخواست وزارت خارجه من هم در مورد طرح خط لوله نفتی که در عقبه به پایان میرسید، صحبت کردم. صدام گفت به این موضوع هم فکر میکند اما آمریکاییها باید این اطمینان را بدهند که اسراییل به این خط لوله حمله نکند. علیرغم اینکه اکثر کشورهای عرب حتی اسراییل را به عنوان یک کشور و یا یک ملت به رسمیت نمیشناختند، اما توان نظامی اسراییل برایشان جالب توجه و حائز اهمیت بود. در این جلسه صدام به گونهای تعجب برانگیز، علاقه زیادی برای همکاری با غرب نشان میداد. او درادامه سخنان خود در رابطه با تمایل برای همکاری با غرب تاکید کرد:"به ویژه فرانسه." طی سالهای بعد این تاکید و اشاره خاص صدام به فرانسه را بارها و بارها برای خود تفسیر کردم و هرگز کوچکترین شکی به صحت و حقیقت آن نکردم.
در همان جلسه صدام یک لحظه به سمت پنجره اشاره کرد و ساختمان افقی و بلندی در شهر را به من نشان داد. سپس در حالی که هر دو به آن آسمان خراش نگاه میکردیم، از من سئوال کرد: این ساختمان را میبینی؟ من سرم را به نشانه تایید تکان دادم. او دوباره سئوال کرد: اگر زمانی یکی از این آسانسورها در این ساختمان از کار بیافتد، ما آن را کجا باید تعمیر کنیم؟ او ادامه داد: ما روی کمک غرب حساب میکنیم. منظور صدام کاملا روشن بود: عراق به غرب برای تبدیل کشورش به بخشی از دنیای مدرن احتیاج داشت. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که اگر این دید و اشتهای صدام نسبت به تمامی اهدافش تعمیم پیدا میکرد، چه طور مسیر تاریخ معاصر نیز تغییر پیدا مییافت.
همانطور که من و صدام مشغول صحبت در مورد چشم انداز آتی روابط دوجانبه ایران و عراق بودیم، او به نکته جالبی اشاره کرد. صدام در میان صحبتهایش گفت: این موضوع که نسل جدید عراق در مورد آمریکا چیز زیادی نمیدانند و یا بالعکس نسل جدید در آمریکا هم در مورد عراق خیلی کم میدانند خیلی غیرطبیعی و عجیب است.
زمانی که صدام این جمله را میگفت، من سعی کردم تا جلوی خنده خودم را نگه دارم. آنچه که صدام بر زبان آورد، دقیقا همان جملاتی بود که من در دیدار خصوصیام با طارق عزیز به او گفته بودم. مطمئنا صدام سخنان مرا به طور تصادفی تکرار نمیکرد. با اینکه احتمال میرفت که شاید طارق عزیز سخنان من را شخصا به صدام منتقل کرده بود اما شکی وجود نداشت که اتاقی که من و طارق عزیز با هم صحبت میکردیم، شنود داشت. در هر صورت من از این که این جمله تکرار میشد خوشحال و دلگرم شدم. شروع کردم به فکر کردن در مورد این که اگر ارتباطات ما با عراق بیشتر شود، احتمالا میتوانیم عراقیها را متقاعد کنیم که به ایالات متحده تکیه کنند و در نهایت رفتار آنها را هم تغییر داده و اصلاح کنیم. بعد از آنکه صدام سخنان خود من را به خودم تحویل داد، سرم را به نشانه تایید تکان دادم ودرحالی که نخستین باربود که شاهد چنین ابرازطرز تفکری بودم درجواب گفتم: کاملا موافق هستم.
طی یک دهه خدمتم در آن زمان در آمریکا هدایای عجیب زیادی از رهبران و حاکمان خارجی دیگر کشورها دریافت کرده بودم، اما هیچ کدام از آنها به عجیبی چیزی نبود که از صدام حسین به عنوان هدیه دریافت کردم.هدیه، نوار ویدیویی بود که دو تا سه دقیقه تصاویری از حافظ اسد رهبر سوریه را نشان میداد که از ارتش سوریه بازدید میکرد و مورد تشویق قرار میگرفت. بعد از آن، تصاویری از سوریهایی پخش میشد که توله سگهایی را خفه میکردند و یا یک زن جوان که به سر مارها ضربه میزد و بشار اسد آنجا بود و این کارها را تشویق میکرد. گمان کردم که قصد دارد تا به من وحشیگری سوریها و اسد را نشان دهد. بعد از گذشت حدود نود دقیقه گفتوگو، صدام از من به خاطر حضور در عراق قدردانی کرد و من هم مراتب قدردانی را بعمل آوردم. به نظر میرسید، از اینکه با یک مقام عالی رسمی ایالات متحده به نمایندگی از رییسجمهور ریگان ملاقات داشته است، بسیار راضی و خوشنود بود. او میدانست که این موضوع باعث سربلندی او چه در کشورش و چه در منطقه است.
من هیچ انتظار این را نداشتم که حکومت صدام حسین چنین نقش مهمی را در آینده کشورم، در زندگی و سالهایی که پیش رویم قرار داشت، ایفا کند. بعد از یک وقفه ۱۷ ساله، در سال ۱۹۸۴ روابط دیپلماتیک ایالات متحده و عراق خیلی سریع و پس از سفر من به این کشور بار دیگر احیا شد. ما منافع مشترکی داشتیم. آمریکا میتوانست با منصرف کردن دیگر کشورها برای فروش تسلیحات نظامی به ایران، به عراق کمک کند. و عراق هم تنها لازم بود تا خط مشی خود را در مقابل گروههای تندرو و رادیکالی که حامی حکومت ایران بودند، حفظ کند. نگرانی آمریکا درمنطقه خاورمیانه در آن زمان نه عراق، بلکه لبنان بود. کشوری که درگیر جنگ داخلی و حوادث تروریستی بود...
تاریخ ایرانی