08 اردیبهشت 1400

ماجرای قابلمه سیاه‌رنگی که گذشته یک مرجع را به یادش می آورد


ماجرای قابلمه سیاه‌رنگی که گذشته یک مرجع را به یادش می آورد

نتیجه آیت الله العظمی سیدمحمد کاظم طباطبایی در برنامه ضیافت شبکه قرآن سیما، ویژه برنامه افطار بیان داشت: آقا می گفت قابلمه را روبه رویم می‌گذارم تا اکنون که مرجع هستم گذشته‌ام را از خاطر نبرم.

حجت‌الاسلام سیدمحمد طباطبایی، از نوادگان آیت الله العظمی سیدمحمد کاظم طباطبایی یزدی :

سید محمد کاظم طباطبایی یزدی در یکی از روستاهای یزد به نام کسنویه به دنیا آمدند، اما بعد از این که آقا، به فقاهت می‌رسند برخی این ده را ده سید می‌خواندند البته الان این روستا به شهر یزد ملحق شده است.

پای پیاده مسیر روستا تا یزد را به امید کسب علم طی می‌کرد

پدر ایشان کشاورزی ساده اما بسیار باتقوا بود که در زمانی که آقا دو ساله بودند از بالای درخت می‌افتند و فوت می‌کنند، لذا سید محمد کاظم طباطبایی در سن دو سالگی یتیم می‌شوند. ایشان از همان بچگی به مکتب می‌‌‌رفتند و چندی بعد نیز برای تحصیل از روستا به شهر یزد می‌روند، و می‌گویند در آن زمان نیز آن چنان فقیر بوده‌اند که پای پیاده رفت و آمد می‌کرده‌اند.

 در نقل‌هایی که در رابطه با ایشان است بیان شده که یکی از کسبه وقتی می بینند که وی با پای پیاده این مسیر را طی می‌کند کفشی را به او می دهند، آقا کفش را می‌پذیرند اما مدتی بعد دوباره به نزد آن کاسب رفته و کفش را به او پس می‌دهند، وقتی کاسب دلیلش را می‌پرسد آقا سید جواب می‌دهند که من در مسیر حواسم به حفظ دروس است برای همین یادم می‌رود که وقتی به نزد شما می‌رسم از شما بابت این کفش‌ها تشکر کنم. بعد از یزد مدت کوتاهی را در مشهد به سر بردند اما پس از آن به اصفهان عزیمت می‌کنند و این سفر برای ایشان نقطه عطفی در زندگی‌شان بوده است.

آقا نجفی اصفهانی یکی از استادان ایشان در اصفهان بودند، یکی از نوادگان ایشان نقل می‌کنند که وقتی سید محمد کاظم طباطبایی به کلاس آقا نجفی اصفهانی می‌آید، به دلیل این که از نظر ظاهری ساده بودند، وقتی برایشان سؤالی پیش می آید و دست خود را بلند می کنند، شاگرد بغل دستی اجازه صحبت به وی را نمی‌دهد و به او می‌گوید که در میان کلام استاد وارد نشود، این موضوع دوبار اتفاق می‌افتد تا در نهایت خود آقا نجفی اصفهانی متوجه می‌شوند و به وی می‌گویند که مطلبت را بیان کن، پس از آن آقا شروع می کنند به صحبت و در نهایت به آقا نجفی اصفهانی می‌گویند طبق مطالب گفته شده نظر شما اشکال دارد.

تمام زندگی خود را مدیون استادش می دانست

آقا نجفی بیان می‌کنند که من فردا پاسخ شما را می‌دهم، بعد از کلاس ایشان را صدا می زنند و نام ایشان را می پرسند و می‌گویند که در کجا زندگی می‌کنی؟ آقا می‌گویند که در کاروانسرایی زندگی می کنم و اهل روستایی در یزد هستم. آقا نجفی اصفهانی می‌گویند دیگر نیازی نیست در کاروانسرا زندگی کنی وسایلت را جمع کن و به مدرسه بیا. پس از آن آقا در مدرسه بنام صدر اصفهان حجره‌ای می دهند و پس از آن ایشان در همان جا زندگی می‌کنند. در حقیقت آقا نجفی اصفهانی به دلیل این که در این نوجوان استعداد و هوش و ذکاوت دیده است پس از آن نه تنها در موضوع اسکان وی بلکه در بسیاری از موارد دیگر دست سید محمد کاظم طباطبایی یزدی را می‌گیرد و به او یاری می‌رساند، برای همین است که آقا بیان می‌کردند که من تا آخر عمرم مدیون استادم، آقا نجفی اصفهانی است.

قبل از رسیدن به نجف برای رفتن بر سر  کلاس‌ها، به مرحله اجتهاد رسیده بود

یکی از موارد دیگر که بازهم استاد، به یاری شاگردش می‌شتابد در زمانی است که متوجه می شوند سید محمد کاظم علاقه زیادی برای حضور در کلاس شیخ انصاری در نجف را دارد، اما از لحاظ مالی توان رفتن به عراق را نداشته، بنابراین بعد از آن آقا نجفی اصفهانی سید را به همراه پسر خود راهی نجف می‌کند و در نامه ای به میزرای شیرازی بیان می‌کند که هوای این دو پسر را داشته باشد. اما در بین راه زمانی که این دو به کرمانشاه می رسند خبر می‌رسد که شیخ انصاری از دنیا رفته است اما باز این دو به راه خود ادامه می دهند و بعد به حوزه نجف می رسند و از محضر استادانی چون میزرای شیرازی استفاده می کنند. البته ایشان قبل از رسیدن به نجف به مرحله اجتهاد رسیده بودند.

ازدواج ایشان عنایتی از سوی خدا بود

سیدمحمد کاظم طلبه ای بدون تمکن مالی بودند، اما مسئله ازدواج ایشان بسیار جالب است، زیرا یک تاجر یزدی به نام میرزا حسن یزدی که صاحب مال زیادی بوده است و بسیار نیز اهل تقوا بوده(به طوری که حتی در مفاتیح نیز اسم ایشان با توصیف عباداتشان آمده است) در سن پیری ملک و املاک خود در یزد را می‌فروشد و به نجف می‌آید تا در مجاورت امیرالمؤمنین(ع) باشد. در نجف می گوید سیدی یزدی را به من معرفی کنید که طلبه باشد و سرش نیز به درس مشغول باشد؛ همه سید محمد کاظم طباطبایی یزدی را به او معرفی می کنند. در نهایت نیز میرزا حسن به نزد او می رود و بعد به سید محمد کاظم می‌گوید من در این دنیا یک دختر دارم و می‌خواهم وی را به ازدواج شما در بیاورم. سید محمد کاظم طباطبایی در جواب می گوید من اگر همسر و فرزنددار شوم دیگر نمی توانم به درس هایم رسیدگی کنم، در ثانی دختر شما در رفاه به سر برده چگونه می‌تواند با فردی چون من در این سادگی زندگی کند، میرزا حسن می گوید خانه و خرج زندگیتان با من. این داستان از زندگی سید محمد کاظم طباطبایی نشان می‌دهد که اگر کسی در عملش اخلاص داشته باشد، خداوند همه درب ها را به روی او باز می کند.

مشهورترین کتاب ایشان

یکی از آثار مشهور ایشان کتاب عروه است، این کتاب شامل ۳۲۶۰ مسئله از احکام فقهی است.  وقتی هم این کتاب را نوشتند آن قدر هم به کتاب خود مطمئند بودند که بیان داشتند اگر کسی مسئله ای را بیان کند که من در کتاب عروة الوثقی نیاورده باشم یک سکه طلا به او جایزه خواهم داد.

عالمی که علم فراوانش در برابر زهد و اخلاصش هیچ است

آقا سید شاگردان بسیار خوبی از جمله مرحوم آیت‌الله آسید احمد خونساری داشتند. آیت‌الله خونساری اسوه تقوا و زهد و اخلاص بود اما ایشان خودشان اعتقاد داشتند که علمیت آقا سیدمحمد کاظم که این چنین بالا است در برابر زهد ایشان هیچ است.

نباید گذشته خود را در این زمان که مرجع شده ام از یاد ببرم

آقای مرعشی نجفی بیان تعریف می کردند که من کودک بودم که با پدرم به نزد آقای سید محمد کاظم طباطبایی یزدی رفتیم. رو به روی من روی طاقچه قابلمه سیاه رنگی بود من دائم از پدر می پرسیدم که این قابلمه سیاه رنگ چیست و پدرم هر بار از من می خواستند که ساکت باشم تا در نهایت آقاسید کاظم خودشان متوجه شدند و از من پرسیدند که چه سؤالی داری؟ من نیز جریان قابلمه را پرسیدم. آقا سید تعریف کردند که در زمان طلبگی در اصفهان پولی نداشتند که گوشتی تهیه کنند به همین دلیل هیچ وقت غذای با گوشت نمی خوردند تا این که تاجری نذر می کند که هفته ای ۱۵۰ گرم گوشت به من بدهد، بعد از تصمیم آن تاجر هر هفته آقاسیدمحمد کاظم با همین ۱۵۰ گرم غذایی با گوشت تهیه می کرده و می خورده است. ایشان بیان می کنند که من این قابلمه را بالای سرم گذاشته ام تا هرگز گذشته خود را در این زمان که مرجع شده ام از یاد نبرم.


خبرگزاری مهر