13 مرداد 1400
پیرامون شخصیت و قیام آیت الله حاج آقا نورالله نجفى اصفهانى
با تشکر از حضرتعالى با توجه به اینکه امسال هشتادمین سال قیام علماى اصفهان به رهبرى آیت الله حاج آقا نورالله نجفى اصفهانى علیه رضاشاه مىباشد، با توجه به ارتباط مرحوم پدرتان با حاج آقا نورالله و آشنایى حضرتعالى با مسائل تاریخى ـ سیاسى اصفهان اگر درباره جایگاه حاج آقا نورالله در تحولات سیاسى ایران و در نزد علما نکته اى به نظر مبارک مىرسد جهت ثبت در تاریخ بفرمایید، ممنون مىشویم.
بسم الله الرحمن الرحیم ــ مرحوم آیت الله حاج آقا نورالله نجفى اصفهانى عالمى وارسته از بیت علم و دانش و در زمره علماى مبارز ایران در عصر قاجار و ابتداى پهلوى محسوب مىشوند. ایشان از جایگاه والایى در بین علماى ایران و اصفهان برخوردار بوده و در وقایعى نظیر نهضت تنباکو و مشروطیت هم نقش آفرین بودند.
مرحوم آقا[1] یک روزى مىگفتند رفته بودیم شاهآباد خدمت آقانجفى روز جمعه بود از صبح تا عصر با ایشان بحث کردیم که از نظر وجوب اجتهادى و شرعى مشروطه را گفتیم جارى کنید گفتند من نمىتوانم، از نظر حکم الهى و شرعى ایشان گفت به نظر من صحیح نیست ولى چون شیخ نورالله دخالت دارد من هم حمایت مىکنم. خود آقاشیخ نورالله همانطور که نقل مىکردند ما بچه بودیم یادمه تو خونه بودیم داییها و بزرگترها وقتى که محمدعلى شاه تلگراف کرد که من عدالتخانه تأسیس خواهم کرد ولى با مشروطه موافق نیستم حاج آقا نورالله فرمودند ما هم با طرح شما موافق نیستیم ما مىخواهیم یک جایى باشد که جلوگیرى از خودسریهاى یک فرد بکند که شاه باشد. عدالتخانه باشد همین که یک جایى باشد نظارت داشته باشد بر فرامین تند شاه براى ما کافى است. و بعد بختیاریها گوش به حرف آقاشیخ نورالله ندادند آمدند تا کاشان و آمدند تهران و آن جور شد والا حاج آقا نورالله تا آن حدى که الآن هست نظر اجتهادیش نبود گفت عدالتخانه کافى است. بعد هم که معلوم شد حق با آقانجفى بود. مرحوم آخوند فرمودند مشروطه که من امضا کردم مشروطهاى که شیخ فضل الله را بکشند نبود. از زندگى شخصى حاج آقا نورالله آقاى شمس آبادى نکاتى گفتند که خیلى جالب بود و گفتند شام شبى جایى مهمان بودم ایشان فرمودند حاج آقا نورالله وقتى قم از دنیا رفتند حاج آقا جمالالدین از تهران آمدند و فریاد مىزد کشتند واى برادرم را کشتند. آقاى شمس مىگفت آن شبى که ایشان فوت کردند نه شب بعدش من در کنار پدرم خوابیده بودم صدا زد ابوالحسن ابوالحسن رفتم کنارش گفتم چیه آقا چراغ را بکش بالا، چراغ را کشیدم بالا گفتند که قلمدانت کجاست قلمدان و کاغذ آوردم سه آیه گفتند من نوشتم متأسفانه من آیات را حفظ نشدم خیال مىکردم یادم مىماند سه تا آیه بود بعد گفت پاشو برو بخواب. گفتم شما خودت هم این سه آیه را مىتوانستى بنویسى چرا مرا بیدار کردى حتما حکمتى دارد. فرمودند که واقعش من به حاج آقا نورالله ارادت دینى و تقوایى نداشتم مىگفتم یک مردى است که رئیس است و یک کارهایى که لازمه ریاست است باید انجام بدهد. تا اینکه ایشان فوت کرد امشب خواب دیدم داخل باغى هستم خیلى خیلى زیبا ساختمان خیلى مرتفع زیبایى در آن قرار داشت. حتى ایشان مىگفتند از بیرون ساختمان معلوم بود پردههاى زنبورى آویزان است حالا پردههاى زبنورى یعنى چه لابد پردههایى که سلاطین استفاده مىکردند. بیرونش هم خیلى گلکارى آب روان مىرفت. از کسى که آنجا کار مىکرد پرسیدم این باغ مال کیه گفت مال حاج آقا نورالله من یک لحظه متوجه عقیده خودم شدم که پس این چه عقیدهاى بود من داشتم معلوم بود که اشتباه بود و براى اینکه به اشتباه خودم اعتراف نکنم گفتم براش یک محمل درست کنیم و در همین حین دیدم خود حاج آقا دارند مىآیند خیلى باشکوه با عصا آبنوس و شکوهش از شکوه دنیایىاش بیشتر بود. لباس سفید و قد بلند و مجلل، رسیدم سلام کردم و ایستادند سلام و احوالپرسى کردند. نه اینکه من بىعقیده بودم که خدانکرده یک اشکالى به حاجىآقا نورالله وارد هست همینطورى که داشتم فکر مىکردم به وضع ظاهرشان و عقیدهاى که در مورد ایشان داشتم یک جورى خواستم خودم را محکوم نکنم گفتم که حتما موقع مرگ فشارى به او وارد کردهاند، تا این را خیال کردم. ایشان این آیه اولى را خواند بلکه در وقت مرگ ملائک بشارت مىدهند به مؤمنون.... خوب متوجه شدم که متوجه تخیل من شدهاند. گفتم حالا دو سه شب مهلتش دادند لابد برزخ خدمتش مىرسند این جورى نیست حاج آقا نورالله ولش کنند حاجىآقا ول کردنى نیست تا این تخیل را کردم آیه دومى را خواند که آیه دومى مشابه این است که برزخ مؤمنین چنین است چنان است گفتم که سه مرحله که بیشتر نیست حتما در قیامت به حساب او رسیدگى مىشود.
تا من این فکر به ذهنم خطور کرد دیدم آیه سومى را خواند که فیها خالدون مؤمنین قیامت هم در بهشتند.... دیگر سه مرحله که بیشتر نداشت ایشان به تخیلات من با این سه آیه جواب دادند به من گفتند شما به من عقیده نداشتى خیلى خجالت کشیدم. اصلاً در این بیت نداشتیم کارى که از هوا و هوس باشد. مرحوم آقا و حاج آقا خیلى از حاج آقا نورالله تعریف مىکردند. خیلى از صفا و یکرنگى ایشان تعریف مىکردند. حتى مىگفتند مرا دعوت مىکردند مىرفتم باغشان در تابستان، شبى شام خوردم گفتند نمىخواهد بروى همین جا بمان شب توى باغى که در خانه داشتند که خیلى باغ بزرگى بود خوابیدم. خودشان توى آلاچیق خوابیدند و براى من پشهبند زدند. نصف شب دیدم یک صداى نالهاى مىآید یک صداى دلربایى مىآید که از خود بىخود شدم تو رختخواب گوش مىکردم دیدم مرحوم حاج آقا نورالله با کمال اخلاص و یک صداى دلنشین و محزونى داشتند که مناجات مىخواندند که از مناجات ایشان من بیدار شدم. ایشان نقل مىکردند که فرموده بودند پس از فراغت از تحصیل مىخواستم به ایران برگردم، سه حاجت داشتم که متوسل به حضرت امیر شدم و یک رشته ریاضت هم در این جهت بستم یک شب تو حرم حضرت امیر بودم که متوجهام کردند که دو تا از خواستههایت اجابت شد ولى یکیش نمىشود ریاست، ثروت به تو مىرسد ولى یکى نشد آن هم اولاد بود. چهار سال کربلا بودند جنگ جهانى اول یک شخصى آمد ایشان او را نشناخت خودش را معرفى کرد گفت من استاندار کربلاام گفتند اگر زمانى اتفاق افتاد و تشریف بردید بغداد یک سرى به سفارت انگلیس بزنید. ایشان مىگفت بعد یک سفرى که رفتم و مشرف شدم به زیارت یک سرى رفتم بغداد رفتم سفارت انگلیس پیش سفیر. سفیر گفت آقا من مؤمورم از طرف دولت خودم که شما را زیارت کنم و یک نامه رسمى از سوى سفارتخانه که به شما بدهم، پرونده شما آمده اینجا. دولت انگلستان معتقد است که شما ضرر و زیان بىاندازهاى به دولت انگلستان وارد کردید هر جا اینها خواستند اقدام کنند شما یک گربه جلوى اینها انداختید و پرونده شما قطور است یکىیکى مواردى را که من علیه انگلیس اقدام کرده بودم را ذکر کردند آن نامه را به مرتضىقلىخان نوشتى به بختیارى چه کردى با کى چه کار کردى هر چه بود در گزارش آورده بودند. گفتند دولت انگلستان از شما سؤال مىکند هر جور شما مایلید شما را کیفر کند. گفتم به دولت انگلستان بنویس من الآن با آن موقع فرقى نکردم اگر الآن هم به اصفهان برسم همان کارها را مىکنم. ولى شما از دولتتان بپرسید هر جور که دوست دارید کیفر بشوید بگویید همان جور شما را کیفر کنم. اول من کیفر مىکنم بعد شما کیفرم کنید. گفت کیفر به خاطر گناه است گناه ما چه بود. گفتم گناه این است که شما ملتى هستید که در یک جزیره زندگى مىکنید و با همه کار دارید شما با روسها که با همه چیز ما کار دارند با دین، ناموس و مال ما کار دارند شما با آنها بر علیه ما اتفاق کردید به دولتتان بنویسید هر کیفرى که با این اتفاق با روسها کردید شامل شما مىشود بگویید من کیفرتان کنم. با این اتفاق بعد براى کیفر من تصمیم بگیرند. شما با روسها علیه ما متحد شدید و این بزرگترین گناه است شما چون با مال ما کار دارید مىشود با شما کنار آمد ولى با روسها نمىشود آنها با مال و ناموس و دین و همه چیز ما کار دارند. چون شما با روسها متحد بودید ما مجبور بودیم بر علیه شما مخالفت کنیم نوشتم و امضا کردم و گذشت آمدم و پنج شش ماه گذشت یک روز گفتند با شما کار دارند، دیدم دو نفر از آنها را مىشناسم یکى استاندار کربلا یکى سفیر است دو تا هم بعد معلوم شد یکى وزیر امور خارجه یکى هم وزیر کشور است گفت که ما مطالب شما را منعکس کردیم و جواب هم چند روز قبل آمد گفتند حاج آقا نورالله را سلام برسانید شما راست مىگویید ما هم راست مىگوییم ما چاره نداشتیم چون ما مأمور نداشتیم نفر نداشتیم ما به خاطر نفر مجبور بودیم با روسها اتحاد داشته باشیم تا موفق شویم شما حق دارید ما اذعان داریم که شما براى ناموس و مذهبتان تا پاى جان ایستادگى مىکنید. پس بنابراین نه شما کیفر کنید نه ما شما را. منظور از ذکر این نکات این است که آدم خوشفکر و نترس و قوى بود. آقاى الفت همین را مىنویسند نسبت به عموشان که خیلى مستقل و متفکر و خیلى روى عقیدهشان پابرجا بود.آقاى آقاشیخ مرتضى گفتند یک روز خدمت آقاى شریعتمدار بودیم ایشان گفتند درست است که حاج آقا نورالله بزرگ خانواده است ولى آیا درست است که تو هر روز خانه ایشان باشى و سالى یک بار به ما سر بزنى گفتم آقا ما ارادت داریم. ایشان خیلى اصرار کرد که چرا این جور است گفتم آقا ما شیر را با گربه عوض نمىکنیم. گفت چطور؟ گفتم شیر اگر خانه شما بیاید این قدر از احتیاط دم مىزنید که گربه خارج مىشود، اما گربه که پیش حاج آقا نورالله مىرود شیر بیرون مىآید این قدر ایشان نترس است. آقا مىفرمودند یک گردن کلفتى پیدا شده بود و چند لوطى هم دور او را گرفته بودند حمایتش مىکردند. یک روز خدمت حاج آقا نورالله که از این وضعیت ناراحت بود، گفتم نامهاى بنویسید حکومت بیاید بساط او را جمع کند. گفت چشم، اما اگر حکومت شراغ او بیاید او گنده مىشود. بهترین راه این است که دو نفر لوطى شبانه سراغ او بروند و اینطور وانمود کنند که مىخواهند او را بکشند به محض اینکه یکى از آنها چاقو را بر گردن او مىگذارد دیگرى بگوید، این اگر قول بدهد دیگر از این کارها نکند ما هم مىبخشیمش. نهایت اینکه اگر قبول نکرد فرداشب مىآییم و او را مىکشیم. همین کار هم کردیم همانطور که حاج آقا نورالله گفته بود عمل کردیم و او بساطش را جمع کرد و رفت.
آقا مىگفتند آخر شب که بنا شد کفن تقسیم کنند بین مردم صبح شد که بروند مسجد شاه یکى از معتمدین محل به آقا عرض کرد آقا یکى از آخوندها غرغر کردند که راجع به امام حسین هم فرمودند نه من از هفت مجتهد اجازه اجتهاد دارم و این تشخیص من است. اگر شما شنیدید [تبعید کردید] گناه نکردید ولى من اگر اشتباه کردم گناه کردهام، اما اگر شما نشنیدید [تبعید نکردید] و من اشتباه کرده باشم شما گناه کردهاید. چون تشخیصام این است امروز تمامت اسلام در مقابل تمامت کفر پهلوى ایستاده است و اطاعت از مجتهد اطاعت از اسلام است.
بالاخره کفن تقسیم شد رفتیم گود لرها و از آنجا رفتیم مسجد شاه، عدهاى درب مسجد را بستند، حاج آقا نورالله گفت درب مسجد را بشکنید تا شنیدند درب را باز کردند و وارد شدیم. حاج آقا نورالله گفتند مسجد براى ترویج شعاتر است نه براى جلوگیرى از شعائر دینى نقل شود. حاج آقا نورالله در کارهاى عامالمنفعه هم نقش زیادى داشت. دکترماجراى تأسیس اولین بیمارستان اصفهان را اینگونه توضیح مىداد. یک روز حاج آقا نورالله رئیس بهدارى را دعوت کرد، و نهار که خوردیم و قلیان را چاق کردند من پا شدم یک کاغذ سفید با یک قلم گذاشتم توى یک سینى و با دوات آوردم خدمتشان گفتند چى است این گفتم آقایان مىخواهند بیمارستانى تأسیس کنند و زمین ندارند اگر عنایت بفرمایید باغى که دم کوچه دارید، پشت مسجد شاه این باغ را عنایت کنید تا به عنوان بیمارستان زمینش را شما بدهید. فرمودند نوشته نمىخواهد فردا بیایید قبالهاش را مىدهم و مىنویسم مىدهم. گفت فردا من بلند شدم رفتم خانه حاج آقا قباله را آوردند و زیرش نوشتند من این را واگذار کردم به بیمارستان. لذا اسمش نور بود و رضاشاه نتوانست تحملش کند بیمارستان نور بود شیر و خورشیدش کردند منظور این است که حاج آقا نورالله هر جا به نفع مردم بود اقدام مىکرد اصلاً این بیت این جور است.
مرحوم محمدباقر یک سال اینجا بارون نیامد پا شد رفت تهران مدتى پیش ناصرالدین شاه که امسال مالیات از رعایاى اصفهان برداشته شود چون اصفهان مواجه شد با این خشکسالى بالاخره آن سال را عیت اصفهان مالیات ندادند.
از نظر خدمتگذارى علماى ایران تا آنجا که ما اطلاع داریم هیچ بیتى به اندازه بیت مسجد شاه به مردم خدمت نکرد. دیگران شاید خدمت به دین مىکردند ولى به این حد مردمى نبود آقاى الفت گفت نامه مستغیث یعنى آن بیچاره که آمده در خانه پدرم هنوز نامه دست استاندار بود که گریه از صداى خانه آقا بلند مىشد در هر جایى حامى مردم بود.
مرحوم جدم در 1358ه . ق فوت کرد و من در 58ه . ق، شش سالم بود. حاج آقا نورالله در سال 1346 فوت کرد وقتى که حاج آقا نورالله تحت تعقیب روسها بود و به بختیارى عزیمت کرده بود پدرم براى دیدن ایشان به بختیارى رفت. وقتى که رسیدند به بختیارى، جاسوسهاى ضرغامالسلطنه دوربین مىکشیدند پرسیدند چه کسى دارد مىآید گفتند یک سید است با چند همراه دارد مىآید وقتى حاج آقا نورالله فهمیدند پدر من است تا دم در ضرغامالسلطنه آمد آقا را بغل کردند و گریه کردند فرمودند که من مىخواهم بروم قصرشیرین و از آنجا بروم عتبات عالیات گفتند مصلحت مىدانید یا تعارف مىکنید گفتند مصلحت است تا گفت مصلحت است همراه آقانورالله سوار شدند رفتند.
کسى مىگفت ایشان سالى یک بار مىرفت براى سرکشى املاکشان و هر کسى چیزى مىخواست بفروشد حاج آقا نورالله که مىرفت مىآمدند مىفروختند یک جریب دو جریب. یک سال یک نفر رعیت آمد پیش منشىاش گفت من یک جریب ملک دارم جلوى رودخانه مىخواهم بفروشم متصدى یک نگاهى کرد گفت کجاى رودخانه ملک دارى اینجا که ملکى نیست. گفت چرا اون گوشه دارم هر چه اصرار کرد چون زمینى نبود منشى زیر بار نرفت، حاج آقا نورالله که متوجه شد گفت زمینش را بخر این در حالى بود که اصلاً زمینى وجود نداشت. ولى آن قدر سخى بود که نمىگذاشت که کسى که احتیاج دارد زبان به درخواست باز کند و به بهانه خرید زمین به درخواستکننده پول مىداد. درباره یکى از موقوفات خود در وقفنامه نوشتهاند هر موضوعى که استشمام کلمه لااله الاالله از آن مىشود این موقوفه در راه آن صرف و هزینه شود. بسیار هم شجاع و نترس بود یک روز صبح صدراعظم آمد خانه آقانجفى آمد خدمت آقانجفى و آقانورالله که شاه فرمودند که من حضور شما عرض کنم که آقایان یا به ارض اقدس یا عتبات مشرف بشوند یا تهران تشریف داشته باشند فعلاً مقتضى نیست به اصفهان بروند. حاج آقا نورالله فرمودند شاه چه گفت صدراعظم فکر کرد حاج آقا نورالله نفهمید مطلب را دوباره شروع به تکرار مطالب کرد حاج آقا نورالله گفت که خورد شاه، گه خوردى تو، گه خوردى تو، گه خورد شاه. آقانجفى شروع کرد اخوى، برادر به صدراعظم گفت آقا حالش بهم خورده گفت نه حالم بهم نخورده. آقا نجفى گفت چه مىگویى گفت ما را که نمىتواند بکشد، زندان هم نمىتواند بکند ما را تبعید که کرد آن مصلحت که ایجاب مىکند که من سخن نگویم چیه اگر مىگفت که این تقدیر مبدل مىشود به زندان من باید نگویم، یا تقدیر زندان مبدل بشود به قتل من باید نگویم. این دو تا را که نمىتواند بکند سومىاش را هم که کرد، فردا صبح علىالصباح دیدند صدراعظم آنجاست گفت اعلیحضرت گفتند هر جا مىخواهند بروند. خیلى قاطع بود خیلى قاطع.
معروف است که وقتى که شیخ فضلالله کارش سخت شد در تهران آقانجفى حرکت مىکند به قصد تهران و یکى دو منزل هم مىروند و بعد حاج آقا نورالله یا خودش یا کسى که از خواصشان بود مىفرستند که برگردید و آقانجفى را برمىگردانند و بعد نهایت شیخفضلالله آن مىشود که مستحضرید اما چه علتى باعث مىشود حاج آقا نورالله اخوى را برمىگردانند آیا احتمال مىدادند که ایشان هم بروند به همان سرنوشت دچار مىشوند که نگذاشتند.
مسلم است براى خود شیخ هم آخوندخراسانى تلگراف زد که او را نکشید اما تلگراف را نخواندند و پس از کشتن شیخ گفتند بعدا رسید. خود آخوندخراسانى هم صبح که مىخواستند از نجف حرکت کند شبش مىکشندش در حالى که در سلامتى کامل بسر مىبردند. اینکه شیخ در مقابل این جریان ایستاد، مىدانست که غربگرایان منحرف مشروطه را به انحراف مىکشانند و بعد استناد به اجماع علما در مورد مشروطه مىنمایند لذا گفتم من مخالفت خود را با این اساس منحرف آشکار کرده و تا پاى جان مقاومت مىکنم تا آیندگان بدانند یک شیخ مازندرانى در مقابل این بدعت ایستاد.
کتاب مجموعه مقالات همایش تبیین آراء و بزرگداشت هشتادمین سالگرد نهضت آیت الله حاج آقا نورالله اصفهانی، اصفهان: سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان، 1384 .