19 خرداد 1400
خاطرات سید محمود محتشمی پور از پانزدهم خرداد 42 و روزهای پس از آن
ضرورت شناخت واقعه 15 خرداد
مسئله 15 خرداد، تنها یک واقعه تاریخى نیست و بزرگداشت آن نمىتواند، تنها با تعظیم و تکریم یک روز به عنوان یوماللّه، برگزار شود؛ بلکه بنا به فرموده صریح رهبر کبیر انقلاب اسلامى، حضرت امام ملت ما وظیفه دارند که ضمن بزرگداشت این روز و زنده نگه داشتن خاطره آن، درباره این حادثه بزرگ به تعمق و تفکر بپردازند و آن را کاملاً بشناسند و با پدیدآورندگان و تداوم دهندگان خط 15 خرداد آشنا شوند و براى تداوم این نهضت، یعنى نهضت کنونى ایران از آن بهره بگیرند. در مورد قضایاى 15 خرداد، نباید هیچ گونه ابهامى وجود داشته باشد، تا شیاطین و منحرفان نتوانند این جریان نمونه تاریخى را در جهت اغراض انحرافى و التقاطى خود به کار گیرند، این وظیفه شرعى و انقلابى را حضرت امام به طور مکرر در سخنان خود اظهار فرمودهاند. حضرت امام در سخنرانى 15 خرداد 1358، یعنى چند ماه پس از پیروزى انقلاب اسلامى، مطالبى درباره 15 خرداد بیان داشتند که از جمله فرمودند: «15 خرداد چرا به وجود آمد؟ مبدأ پیدایش آن چه بود؟ سابقه تاریخى آن به چه زمانى بازمىگشت؟ تأثیرش بر وقایع امروز ایران چیست؟ چه تأثیرى بر آینده خواهد گذاشت؟ 15 خرداد را چه کسى به وجود آورد؟ چه کسى ادامه داد؟ در حال حاضر ادامه دهنده آن کیست و پس از این چه کسى آن را ادامه خواهد داد؟». اینها فرازهایى از سخنان امام و توصیهها و فرمایشات ایشان درباره آن بود؛ «ما باید مقصود از 15 خرداد را بشناسیم، کسانى را که 15 خرداد را به وجود آوردند و کسانى که آن را دنبال کردند و نیز کسانى که در آینده آن را ادامه خواهند داد و مخالفان آن را بشناسیم.» اینها همگى فرازهایى از فرمایشات امام بود که در بیاناتشان تأکید شده بود. مىبینیم که حضرت امام با چه دقتى درباره 15 خرداد تأکید فرمودهاند. مگر 15 خرداد چیست که تا این اندازه مورد توجه امام بوده است؟ اگر استکبار جهانى، شاه و طاغوتیان، گروههاى انحرافى و التقاطى، دستههاى کافر و مرتد و ملىگرایان بىاعتنا به مذهب از 15 خرداد و یادآورى آن، بیش از انقلاب وحشت داشتند و مىکوشیدند تا آن را به طور انحرافى تحلیل و تفسیر کنند، چرا پس از پیروزى انقلاب اسلامى، مخالفان انقلاب همان روش را دنبال مىکردند و مىکنند؟ شناخت 15 خرداد یک وظیفه شرعى انقلابى است و هر انسانى که معتقد به اسلام و انقلاب اسلامى است، باید در حد توان خود و در ابعاد مختلف، آن را شرح دهد و به ملت و نسل آینده بشناساند.
آغاز حرکت
حرکت از تصویب تغییراتى در لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى آغاز شد. امام و علماى بزرگ با این تغییرات مخالفت کردند و یک عده از برادران بازار تهران و خیابانهاى اطراف به منزل آیتاللّه خوانسارى رفتند و نزد ایشان نسبت به انجمنهاى ایالتى و ولایتى اعتراض کردند، آیتاللّه خوانسارى هم به اتفاق جمعیت معترض در مسجد سیّدعزیزاللّه حاضر شدند و مخالفت خود را نسبت به این انجمنها اعلام کردند، بازار و اطراف آن به مدت 3 روز تعطیل شد و روز سوم بود که بار دیگر جمعیت اطراف بازار گرد هم آمدند و به سمت منزل آیتاللّه بهبهانى به حرکت درآمدند. در آنجا آقاى فلسفى و یکى از بازاریان براى تهییج مردم سخنانى ایراد کردند. آقاى فلسفى در یک ساعت سخنرانى خود براى مردم توضیح دادند که قصد این انجمنها ضدیت با دین است و فعالیت آنها مغایر با اسلام مىباشد. این موضوع بسیارى از مسلمانان را خشمگین کرده بود، براى همین هر روز اطراف بازار و مسجد سیّدعزیزاللّه از جمعیتى انبوه پر مىشد و تظاهرکنندگان شعارهایى علیه شاه سر مىدادند.
حمله کماندوها به مدرسه فیضیه
شب پیش از واقعه مدرسه فیضیه با چند نفر دیگر به قم رفتیم و شب را همان جا ماندیم، صبح که شد، وقتى بیرون آمدیم، دیدیم ماشینهاى زیادى، کماندوهاى شاه را، البته با لباس شخصى آوردند و در مدرسهاى نزدیک مدرسه فیضیه جمع کردند. در مدرسه فیضیه مجلسى بود که آقایان علما از جمله آقاى گلپایگانى در آن شرکت داشتند. کماندوهاى شاه، ابتدا نظرشان این بود که به منزل حضرت امام بروند، اما بعد وارد مدرسه فیضیه شدند، حمله بىرحمانهاى کردند و عدهاى از طلاب را زدند، عده زیادى را زخمى کردند و بعضیها را از بالاى بام پایین انداختند. من شاهد بودم که مولوى، معاون ساواک در صحنه حاضر بود. وقتى هر کدام از طلبههاى مظلوم مدرسه فیضیه را که زخمى شده بودند، مىآوردند بیرون، کماندوها که از داخل تا خارج مدرسه به ردیف ایستاده بودند، حمله مىکردند و آنها را با چوب مىزدند. مولوى هم براى صحنهسازى، طلبهها را زیر دستش مىگرفت که یعنى از آنها در برابر کماندوها محافظت مىکند. نزدیک غروب بود که مدرسه فیضیه کاملاً خالى شده بود. بعضى از طلاب از راه دیوار و از هر جا که توانستند فرار کردند. کماندوهاى شاه دور تا دور خیابان را گرفتند و شروع کردند به شعار دادن به نفع اربابشان. چند نفر از برادران مؤتلفه اطلاع پیدا کرده بودند که قصد کماندوها رفتن به منزل امام است، این بود که یکى از آنها به منزل امام رفت و جریان را به نظر امام رساند، بعد در منزل حضرت امام را بستند. وقتى امام متوجه شدند، فرمودند: «اگر در را باز نکنید، بلند مىشوم و از منزل بیرون مىآیم.». وقتى متوجه شدیم که کماندوها قصد دارند به طرف منزل امام حرکت کنند، فورا با یک عده از جوانهاى قم که قبلاً با هم در تماس بودیم، چوب و کارد و دشنه فراهم کردیم و در خانههایى که نزدیک منزل امام بود، مخفى شدیم. در هر خانه پنج تا ده نفر مسلح به سلاح سرد کمین کردیم که اگر کماندوها قصد آمدن به منزل ایشان را داشتند، با آنها مقابله کنیم. آن شب عدهاى از دوستان ما که دور و بر منزل امام بودند، از جمله آقاى خاموشى و آقاى لولاچیان و چند نفر دیگر قصد داشتند که در منزل امام بخوابند. حضرت امام وقتى متوجه شدند، با عصبانیّت امر کردند که هیچ کس نباید امشب اینجا بخوابد، به همین دلیل آنها به منزل حاج آقا مصطفى خمینى که مقابل منزل امام بود، رفتند و تا صبح همان جا بیدار ماندند. فردا صبح که روز بعد از واقعه مدرسه فیضیه بود، جمعیت انبوهى در منزل امام جمع شدند و امام، لب ایوانى که همیشه مىنشستند و سخنرانى مىکردند، نشستند و سخنان بسیار تندى ایراد کردند. همین سخنان بار دیگر مردم را به شور آورد. در قسمتى از بیانات آن روز امام این جمله را خوب به خاطر دارم: «افسوس که صداى ما به عالم نمىرسد!». بعد از آن سخنرانى تا چند روز در قم، کماندوها تظاهرات مىکردند و هر کجا که یک روحانى یا یک طلبه مىدیدند، مىگرفتند و کتک مىزدند و به آنها اهانت مىکردند.
عاشورا و حرکت از مسجد حاج ابوالفتح
ظاهرا دار و دسته شاه که مطلع شده بودند، مردم قصد دارند از مسجد حاج ابوالفتح، راهپیمایى اعتراضآمیزى را علیه شاه آغاز کنند، نزد طیّب حاج رضایى رفته بودند و از او درخواست کرده بودند تا در این مراسم شرکت کند و در میان راه، جمعیت را به طرفدارى از شاه، سوق دهد. اما چند روز پیش از اینکه طیّب را دستگیر کنند، من، آقاى مهدى عراقى و آقاى حاج ابوالفضل توکلى به منزل طیّب رفتیم و ایشان را از جریان امر آگاه کردیم، گفتیم: «شما که مىدانید این انقلاب، یک انقلاب اسلامى است و این جمعیت، بنا به خواسته علما و روحانیان است که مىخواهد از مسجد حاج ابوالفتح حرکت کند. پس بهتر است در سوق دادن این جمعیت به طرفدارى از شاه شریک نشوید.»، طیّب گفت: «نه، من به علما و بزرگان خیلى احترام مىگذارم، مطمئن باشید که فریب نمىخورم و به طور کلى در میان این جمعیت حاضر نمىشوم.». بعد از اینکه از طیّب اطمینان حاصل کردیم، به سراغ حسین رمضان یخى که از همکاران طیّب حاج رضایى بود، رفتیم، او هم گفت: «اطمینان داشته باشید که من کاملاً به اسلام اعتقاد دارم. پس در این کارها دخالتى نمىکنم.». بالأخره رژیم کس دیگرى را به نام ناصر جگرکى از اهالى چهارراه مولوى، دعوت به کار کرد. مولوى که آن زمان معاون ساواک در تهران بود، در محلى، او و همکارانش را دعوت کرد و از ایشان خواست تا در به هم زدن مجلس به ساواک کمک کند. منزل ما نزدیک مسجد حاج ابوالفتح بود. شب با برادران دیگر در منزل ما براى حرکت فردا برنامهریزى کردیم. فردا صبح زود به ما خبر دادند که در مسجد را با زنجیر و قفل بستهاند، تا جمعیت نتوانند داخل شوند. ما هم که از شب قبل وسایلى را براى بریدن قفل و زنجیر در منزل آماده کرده بودیم، رفتیم، آن وسایل را برداشتیم و قفل و زنجیر را بریدیم. بعد از یک ساعت جمعیتى حدود ده هزار نفر در مسجد حاضر شدند. درست وقتى همگى جمع شده بودیم و قصد داشتیم حرکت کنیم، دار و دسته ناصر جگرکى، وارد مسجد شدند و شروع کردند به سر دادن شعارهاى انحرافى، در همین موقع آقاى مهدى عراقى که متوجه برنامه آنها شده بود، به طبقه دوم مسجد رفت و اعلام کرد که مأموران انتظامى ما به هوش باشند و افرادى را که خلاف جمعیت حاضر در مسجد شعار مىدهند، بگیرند و به مأموران بالاتر تحویل دهند، این حرکت آقاى عراقى تدبیر عوامل ساواک و دار و دسته ناصر جگرکى را خنثى کرد. بعد از چند دقیقه دیدیم که دار و دسته اوباش از مسجد بیرون رفتند و جمعیت به حرکت درآمد.
نقش جبهه ملى
در حرکت مردم از مسجد حاج ابوالفتح، اعضاى جبهه ملى هیچ حضورى نداشتند، یعنى اصلاً آنها در مسجد نبودند. وقتى حضرت امام در رابطه با انجمنهاى ایالتى و ولایتى اعلامیه صادر کردند، 3 گروه از هیئتهاى مؤتلفه که البته بعد عنوان مؤتلفه پیدا کردند، به قم رفتند و به خدمت امام رسیدند: گروه اول، گروه شهید امانى بود گروه دوم، گروه برادران اصفهانى و گروه سوم، گروه برادران بازار امینالدوله که در رأس آن آقاى عسگر اولادى بود. وقتى اعلامیه حضرت امام صادر شد، انگار گمشدهام را پیدا کرده بودم. از آنجایى که پیش از آن با مرحوم نواب صفوى همکارى داشتم و کار مىکردم، بعد از اعدام فداییان اسلام به کلى از مبارزه با رژیم مأیوس شده بودم. وقتى اعلامیه حضرت امام در ارتباط با انجمنهاى ایالتى و ولایتى پخش شد، مغازهمان را که در بازار دروازه حضرتى بود، بستم و به اتفاق همکارى به نام توکلى به سمت قم راه افتادیم. مىخواستیم، ببینیم نویسنده این اعلامیه چه کسى است؟ چرا که آن زمان، حضرت امام هنوز میان مردم اسم و رسمى نداشتند، بین علماى اعلام چرا، ولى در تهران آنقدر مشهور نبودند. از آن به بعد دیگر هر روز به قم مىرفتیم و با یک عده از دوستانى که قبلاً در بعضى از مبارزات آنها را مىدیدم، در منزل امام جمع مىشدیم. کمى که از وارد شدن ما به منزل ایشان مىگذشت، امام تشریف مىآوردند و چند دقیقهاى صحبت مىکردند، ایشان در یکى از صحبتهایشان ما را به اتحاد با یکدیگر فراخواندند و فرمودند که از این به بعد، جلسات تکه تکه نباشد، فرمودند: «مردم را با مسائل روز آشنا کنید و مسائل روز را براى مردم بگویید.». به این ترتیب، همین سه دسته بودند که پس از شنیدن فرمایشات حضرت امام و درک لزوم اتحاد، جمعیتى را به نام «مؤتلفه اسلامى» تشکیل دادند، این جمعیت با نظر حضرت امام تشکیل شد و شهید بزرگوار آقاى بهشتى و شهید بزرگوار آقاى مطهرى و امثال ایشان در رأس شوراى روحانیان این جمعیت بودند، لذا در این جمعیت ملىگراها و اعضاى جبهه ملى نقشى نداشتند. ملىگراها بیشتر از هر چیز، نفع خودشان را در نظر مىگرفتند و در جلساتى که به نفعشان نبود، شرکت نمىکردند، تنها آنجایى حضور پیدا مىکردند که نفعشان در آن بود. چنانکه اوایل انقلاب مدتى که در پاریس در خدمت حضرت امام بودم، مىدیدم که غالبا ملىگراها به محلى که جاى اقامت امام بود، مىآمدند، چرا که آنها همیشه بنا به منافع خودشان عمل مىکردند. در قضیه مدرسه حاج ابوالفتح، آنگونه که من به خاطر دارم، ملىگراها و اعضاى جبهه ملى، هیچ گونه دخالتى نداشتند.
تظاهرات جمعیت بیرون از مسجد
بعد از اینکه دستهى ناصر جگرکى از مسجد خارج شدند، جمعیت که در بالا و پایین مسجد، طبقه فوقانى و در خیابان و میدان حاضر شده بودند، به حرکت درآمدند، نزدیکیهاى دانشگاه تهران بودیم که آقاى مهدى عراقى، جزء کمیته اجرایى جمعیت، سخنرانى کرد، شاید کس دیگرى هم سخنرانى کرده باشد که در خاطرم نمانده است، اما سخنران اصلى آقاى عراقى بود، ایشان در سخنرانى خود با اشاره به رفراندوم شاه گفت: «آنهایى که رفراندوم قلابى شاه را مشاهده کردهاند، اکنون بیایند و رفراندوم حقیقى ما را ببینند.». محور اصلى بیانات آقاى عراقى در آن تظاهرات در واقع رفراندوم قلابى شاه بود. بعد از ایراد سخنرانى، جمعیت به سمت شمال شرقى و کاخ مرمر حرکت کرد و در حالى که شعارهایى علیه شاه مىداد به مسجد حضرت امام یعنى مسجد شاه سابق، رسید، ساعت دو بعدازظهر بود که ختم آن جلسه اعلام شد.
دستگیرى امام
رانندهاى بود از مبارزان قم به نام حاج على که ما بعضى از اخبار شهر قم را از او مىگرفتیم. بعد از آن چند روز پرحادثه، هر صبح بالاتر از میدان شوش، جنب مسجد مهدیه مىایستادیم، تا او برسد و اخبار تازه را به ما برساند. صبح روزى که حضرت امام را دستگیر کردند، یکى از برادران براى کسب خبر رفته بود. حاج على خبر آورد که نزدیکیهاى صبح، حضرت امام را دستگیر کردهاند. برادران مؤتلفه بدون اتلاف وقت، نزدیک مغازهى ما در بازار، جلسهاى تشکیل دادند و اعلامیهاى صادر کردند که به مردم خبر دستگیرى امام را مىداد.من و آقاى مهدى عراقى و مرحوم تقى افراشته به اتفاق، به میدان رفتیم، تا مردم را از خبر دستگیرى حضرت امام مطلع کنیم. بعد از اینکه چند نفر از بزرگان میدان را مطلع کردیم، به وسط میدان آمدیم. آنجا آقاى افراشته روى سقف یکى از ماشینهایى که بار وارد میدان مىکرد، رفت و دستهایش را بلند کرد و توى سرش زد. آنقدر «وااسلاما» گفت تا اینکه مردم دورش جمع شدند. وقتى خبر دستگیرى امام را به مردم داد، هیاهویى راه افتاد. به این ترتیب جمعیت از میدان به حرکت درآمد؛ از میدان انبار غله به میدان باغ جنت، از آنجا تا میدان قیام و از میدان قیام به سمت میدان ارک، تا میدان ارک مانعى پیش نیامد، اما در میدان ارک به خاطر اینکه ایستگاه رادیو در آنجا بود، مأموران و کماندوها سر رسیدند و تیراندازى شروع شد. عدهاى از مردم هدف گلوله قرار گرفتند که آنها را به بیمارستان بازرگانان و بیمارستان سوم شعبان بردند. در بین ما شخصى بود به نام آقاى نوشاد که از برادران گروه اصفهانیها بود. یک عده از کماندوها او را دستگیر کردند و داخل یکى از ماشینهاى پلیس انداختند، در حالى که ماشین پلیس حرکت مىکرد، تا او را ببرد، ناگهان مردم به طرف کماندوها حمله کردند و کماندوها عقب نشستند. آقاى نوشاد وقتى دید، کماندوها در حال عقبنشینى هستند، از ماشین بیرون پرید و به طرف مردم دوید. مردم هم به گمان اینکه او از مأموران شاه است، او را گرفتند و با چوب و مشت توى سر و صورت او زدند. ما که رسیدیم، مردم آنقدر او را زده بودند که دیگر نمىتوانست بلند شود، دست و پایش را گرفتیم و به گوشهاى بردیم، کمى از او پذیرایى کردیم تا حالش جا آمد. حدود ظهر که شد، پلیس گاز اشکآور انداخت و مردم با چشمهاى پر از اشک، این سو و آن سو مىدویدند. اطراف بازار و سبزه میدان و خیابان بوذرجمهرى، بشکههاى آبى گذاشته بودند، مردم آنجا صورت و چشمهاى اشکآلودشان را مىشستند و باز شروع مىکردند به حمله به سمت پلیس. آن روز تقریبا پنجاه ـ شصت نفر در خیابان بوذرجمهرى، سبزه میدان و میدان ارک شهید شدند.
بعدازظهر روز دستگیرى امام
صبح روزى که حضرت امام را دستگیر کردند، تا ظهر در میدان ارک تیراندازى شدیدى بود و نزدیک به پنجاه ـ شصت نفر هدف گلوله قرار گرفتند و دستکم نصف این تعداد به شهادت رسیدند، براى نمونه؛ کنار من، جوان تنومندى هدف گلوله قرار گرفت. گلوله به مغزش خورد و او را نقش زمین کرد. در آن میان یکى از دوستان، مرتب به زخمیها رسیدگى مىکرد و با کمال رشادت آنها را به وسیله ماشین خودش به بیمارستان و یا به خانههاى اطراف که داخلشان تختخواب گذاشته بودند، منتقل مىکرد. بعدازظهر کمى که استراحت کردیم، دوباره در صحنه حاضر شدیم، اما این بار تظاهرات پراکنده بود، عدهاى در خیابانهاى اطراف بودند و میدانها مملو از جمعیت بود، ولى با این همه در اثر تیراندازى پى در پى صبح، مردم کمى ترسیده بودند، به همین خاطر بعد از ظهر، جمعیت کمترى به صحنهى تظاهرات آمدند. یک عده از مردم از ورامین آمده بودند که بعضى از آنها را مىشناختم. نزدیکیهاى باقرآباد، نیروهاى شاه جلو آنها را گرفتند و به طرفشان تیراندازى کردند. در اثر این تیراندازى، چند نفر از جمله یکى از مشتریهاى ما به نام معصوم شاهى شهید شدند. در میدان ارک پیرمردى را دیدم که با چوب به طرف کماندوها حمله مىکرد و هیچ ترسى از آنها نداشت. روى هم رفته، به دلیل اینکه محیط واقعا وحشتآور بود، مردم کمى ترسیده بودند و چون همگى از اول صبح که دستگیرى امام را اعلام کرده بودیم، توى خیابانها تظاهرات مىکردند، خسته به نظر مىرسیدند.
پخش اعلامیه و دستگیرى
یک ماه بعد، یکى از روحانیان به مغازه ما آمد تا اعلامیههایى را تحویل بگیرد. وقتى وارد مغازه شد، من اعلامیهها را داخل یک کارتن بستهبندى کردم و جلو مغازه گذاشتم. در همین وقت 2 تا از مأموران سازمان امنیت به نامهاى امیر سلیمانى و پهلوانى، وارد مغازه شدند و خواستند مغازه را بازرسى کنند، کسى که براى بردن اعلامیهها آمده بود، توجه نکرد که اینها مأموران سازمان امنیت هستند، به همین دلیل من توى همان کارتن اعلامیهها، بستهاى گز و سوهان گذاشتم، از آن آقا پرسیدم: «دیگر چیزى لازم ندارید؟»، گفت: «نه»، بعد یک صورتحساب به او دادم و به او فهماندم که اینها مأموران سازمان امنیت هستند. او هم بستهاش را برداشت و رفت. چند روز بعد من در رابطه با همین اعلامیهها دستگیر شدم. مأموران به مغازه آمدند و دستگیرم کردند. اول به منزل رفتیم تا آنها منزل را بازرسى کنند. وقتى توى خانه چشمشان به عکس امام افتاد که به دیوار زده بودیم، از خانم من پرسیدند: «این عکسها چیست که شما به دیوار مىزنید؟ چرا مىخواهید مملکت را به هم بریزید؟»، خانم من هم گفت: «تا چشم شماهاکور شود.». بعد مأموران مدارکى از منزل جمع کردند و وقتى از خانه خارج شدیم، فهمیدیم که قبل از من، آقاى توکلى را هم بازداشت کردهاند، این بازداشت در رابطه با پخش اعلامیه بود؛ چون این اعلامیه خیلى شدیداللحن بود و شاه و دار و دستهاش را زیر سؤال برده بود. دوران بازداشت من در زندان شهربانى تقریبا یک ماه طول کشید. اول تا یک هفته داخل زندان نبودم، بلکه در اتاقهاى شهربانى از من بازجویى مىکردند. روز اولى که دستگیر شدم، مأموران شهربانى خیلى وحشتزده بودند، نمىدانم بیرون از شهربانى چه اتفاقى افتاده بود که در همان لحظهاى که من وارد شدم، آنها وحشتزده ریختند بیرون از ساختمان. یک شخصى بود به نام نیک طبع که از من بازجویى مىکرد. او بعدها به درک واصل شد، یعنى بعد از جریان 15 خرداد، برادران انقلابى به درک واصلش کردند. مغازه ما در بازار، بر خیابان بود، بنابراین مشتریهایى که از بازار خرید مىکردند، کارتنهایشان را در مغازه ما جمع مىکردند، تا بعد همراه جنسهایى که از ما خریده بودند، به شهرستان بفرستیم. این مسئله براى ما بهانه خوبى بود تا بتوانیم کارتنهاى اعلامیه را در مغازه تحویل بگیریم و به شهرستانها پخش کنیم. به این ترتیب اگر مأموران متوجه اعلامیه مىشدند، ما مىتوانستیم بگوییم که این کارتنهاى اعلامیه ارتباطى به ما ندارند و همراه اجناس دیگر وارد مغازه ما شدهاند. در زندان از من و آقاى توکلى بازجویى مىکردند و چون ما پیش از بازجویى با هم تبانى کرده بودیم، جوابهاى یکسانى به مأموران مىدادیم. بازجویى به این ترتیب بود که ما را مىخواباندند روى تخت و چند نفر سرباز دست و پاى ما را مىگرفتند، آن وقت نیک طبع به وسیله، کابل خیلى کلفت، محکم مىکوبید به کف پاى ما. شلاق اول و دوم را که مىزد، پاهایمان آنقدر بىحس مىشد که دیگر متوجه نمىشدیم که چقدر درد دارد، پاهایمان از شدت ضربههاى کابل سیاه و کبود مىشد و باد مىکرد. بعد از مدتى بازجویى بىنتیجه، ما را به قرنطینه منتقل کردند، بعد از آنجا به زندان بردند. ما که وارد زندان شدیم، عدهاى از اعضاى نهضت آزادى و جبهه ملى آنجا بودند. آنها گویى از قبل مىدانستند که ما وارد زندان مىشویم، چون وقتى رسیدیم، دیدیم که به افتخار ما غذا درست کرده و سفره سراسرى انداخته بودند. حدود چهل نفر بودیم که سر سفره سراسرى شام نشستیم.
آزادى امام از زندان
همزمان با آزادى حضرت امام، آقاى قمى و آقاى محلاتى هم آزاد شدند. امام بعد از آزادى به منزل آقاى نجاتى که گویا برادر آقاى قمى بود در خیابان شمیران، دکتر شریعتى کنونى منتقل شدند. یکى از دوستان که منزلش نزدیک منزل آقاى نجاتى بود، به ما خبر داد که در منزل محل اقامت امام، ساواکیها دور و بر ایشان هستند و از مردم پذیرایى مىکنند. بلافاصله جلسهاى تشکیل دادیم و تصمیم گرفتیم در منزل آقاى نجاتى، حرکتى علیه ساواکیها انجام دهیم. بعدازظهر همان روز، چند کیسه شکر و چاى و یک سماور آماده کردیم و براى پذیرایى به خانهى آقاى نجاتى رفتیم. از آنجایى که بیشتر مأموران ساواک را مىشناختیم، توانستیم، آنها را یکى یکى کنار بزنیم و خودمان بر اوضاع مسلط شویم. بعد از آن، جمعیت بسیارى براى دیدار حضرت امام، صف کشیدند. صفى به طول دو سه کیلومتر به شکلى که مجبور شدیم، چند نفر از همراهان را براى ایجاد نظم به بیرون خانه بفرستیم. رژیم وقتى دید که جمعیت براى دیدار حضرت امام این همه بىتابى مىکند و صفهاى طویل مىکشد، دیدار امام را ممنوع کرد. به این ترتیب دیگر نگذاشتند، مردم به دیدار امام بیایند. آن روز علماى شهرهاى مختلف از جمله آقایان میلانى، قمى، مرعشى، و شریعتمدارى نیز آنجا بودند و قصد داشتند با حضرت امام دیدار کنند. سختگیرى مأموران به حدى بود که حتى یک شب وقتى آقاى میلانى قصد داشت تا به دیدن امام برود، جلو ورود ایشان را گرفتند. بعد اعلام کردند که ما هم باید از منزل خارج شویم، ولى ما سرپیچى کردیم. عدهاى از آقایان علما در حدود پنجاه نفر آن شب در منزل، میهمان امام بودند. وقتى دیدیم براى میهمانهاى امام غذایى در نظر گرفته نشده، تصمیم گرفتیم آن شب، شام تهیه کنیم. بلافاصله از منزل خارج شدیم و مقدارى مرغ و برنج تهیه کردیم. غذا که حاضر شد مطمئن نبودیم که بتوانیم وارد منزل شویم. آن روزها، آقایى به نام عصار در نزدیکى خانه ما، امام جماعت مسجد بود، برادرزادهى او عصار نامى هم آن وقت رئیس سازمان امنیت شمیرانات بود. من خدمت امام جماعت رفتم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. وقتى نام برادرزادهاش را گفتم، بنا کرد به نفرین کردن برادرزادهاش، از او خواستم ترتیبى دهد، تا توسط برادرزادهاش شام را به محل اقامت امام ببریم، گفت: «از قول من به او بگویید: «پدر سوختهى قرتى»، او هم ترتیب ورود شما را به منزل خواهد داد.»، غذا را برداشتیم و راه افتادیم. وقتى نزدیک منزل رسیدیم، مأموران جلو ما را گرفتند، از آنها خواستیم که عصار را خبر کنند. وقتى رئیس ساواک آمد، آنچه را که عمویش گفته بود، برایش بازگو کردیم، او کلى خندید و بعد اجازه داد، تا ما به اقامتگاه امام برویم. به هر ترتیب آن شب توانستیم، از امام و میهمانهایشان پذیرایى کنیم. بعد از مدتى وقتى ساواک دید که اقامت حضرت امام در آن مکان براى رژیم خطرناک است و روز به روز و ساعت به ساعت، صف ملاقات کنندگان طویلتر مىشود، تصمیم گرفتند تا مکان دیگرى را براى امام پیدا کنند، این بود که عصار، رئیس ساواک و آقاى مهدى عراقى، چند روزى را به دنبال محلى مناسب براى انتقال امام گشتند. آقاى عراقى چند جا را انتخاب کرد، اما عصار نپسندید، هر بار مىگفت: «اینجا از جاى قبل بدتر است.». تا اینکه سرانجام، منزل آقاى روغنى را انتخاب کردند. جایى که کاملاً دور و بر امام محصور بود. آنجا آشپزخانهاى راه انداختند که فقط حدود سى ـ چهل نفر از مأموران ساواک مىتوانستند، صبحانه و ناهار و شام بخورند، امام هم تنها بودند.
شایعه تفاهم با رژیم
یک روز آقایان مراجع، سراسیمه آمدند و خواستند با امام ملاقات کنند. موردى بسیار ضرورى پیش آمده بود؛ گویا در روزنامهها عنوان کرده بودند که روحانیان و حضرت امام با رژیم شاه به تفاهم رسیدهاند، به همین دلیل آقایان مراجع و برادرانى که خط امام را دنبال مىکردند، خواستند به هر ترتیبى که ممکن است، به دیدار امام بروند، بلکه از این شایعه رفع ابهام کنند. آنها در جستجوى کسى بودند که خدمت امام برسد. من داوطلب شدم، چرا که عصار مأمور محاصره اقامتگاه امام بود و من هم یکبار با او برخورد کرده بودم. مقدارى آبلیمو و پسته تهیه کردم و به منزل آقاى روغنى رفتم. نزدیک در مأموران از ورود من جلوگیرى کردند، آقاى عصار را خواستم و همان نشانى عمویش را دادم، بعد گفتم که من مقدارى مواد غذایى آوردهام و باید امام را زیارت کنم، کمى فکر کرد و گفت: «برو، اما زود برگرد.». قبول کردم و رفتم خدمت امام، سلام علیک کردم و دست امام را بوسیدم. امام خیلى متعجب بود از اینکه توانستهام، وارد منزل شوم، میزى مقابلشان بود و مشغول مطالعه بودند. من هم مقابلشان نشستم، عصار خیلى مؤدب بالاى سرم ایستاده بود. مترصد فرصتى بودم تا موضوع را از امام بپرسم و امام پیش از اینکه پرسش کنم، دریافته بودند که سؤالى دارم، این بود که طورى به عصار نگاه کردند که او آرام آرام پس رفت و از اتاق خارج شد. موضوع را که گفتم، امام خیلى ناراحت شدند، گفتند: «تفاهم یعنى چه؟ این حرفها چیست که مىزنید؟». مطمئن شدم که روزنامهها به قصد سوئى این شایعه را میان مردم انداختهاند. امام خیلى ناراحت شدند، عذرخواهى کردم و اجازه مرخصى خواستم. از منزل خارج شدم و خدمت آقاى میلانى رسیدم، گزارش ملاقات با امام را دادم و فرموده ایشان را برایشان بازگو کردم.
اقامتگاه سوم
حضرت امام از اینکه منزل آقاى روغنى هتلى براى مأموران ساواک شده بود، خیلى ناراحت بودند، به همین دلیل فرمودند تا ایشان را به جاى دیگرى منتقل کنند. در منزل سوم هم من خدمت ایشان رسیدم. صبح روز شانزدهم شعبان رفتم و به آقاى محمدعلى اسدى که ماستبندى داشت و از علاقهمندان حضرت امام بود، گفتم حاضر شود تا به دیدار امام برویم. آقاى اسدى خیلى خوشحال شد و به اتفاق راه افتادیم، به بازار رفتیم و دو جعبه شیرینى گرفتیم. در بازار سیّداسماعیل شخصى بود به نام متوسلیان که یزدى بود و شیرینىپزى داشت. شیرینیها را که برداشتیم، هر چه سعى کردیم، پول نگرفت، به جاى پول از ما درخواست کرد که او را هم همراهمان به منزل امام ببریم. سه نفرى راه افتادیم و به منزل امام رسیدیم؛ خانهى کوچکى بود وسط یک بیابان و آن موقع دور تا دور خانه را برف پر کرده بود. وقتى وارد منزل شدیم، امام تنها پاى کرسى نشسته بودند، مثل اینکه همسرشان هم در خانه نبود. امام تنهاى تنها بودند، دست حضرت امام را بوسیدیم و ایشان یک کاسه نقل را از روى کرسى برداشتند و تعارف کردند. نفرى یک نقل برداشتیم و به دهانمان گذاشتیم. اولین سؤالى که امام کردند، این بود که اوضاع جشن و چراغانى در روز تولد حضرت صاحبالزمان چطور بود؟ گفتیم بسیار خوب بود و ایشان دعا فرمودند. یک روز خبر رسید که امام فرمودهاند تا وسایل گرم کننده منزل را بیرون ببرند، سؤال کردیم، معلوم شد که امام تصمیم گرفتهاند تا خودشان سرما را حس کنند و به این وسیله دیگران را به یاد کمک به محرومانى که در سرماى زمستان وسایل گرم کننده ندارند، بیندازند.
انتقال امام به قم، جشن مدرسه فیضیه
چند روز پیش از اینکه حضرت امام به قم منتقل شوند، باخبر شدیم. راه افتادیم به طرف قم، تا مقدمات جشن را روبهراه کنیم. چند روز بعد وقتى حضرت امام تشریف آوردند، مجلس باشکوهى برقرار شد و مردم قم به جشن و پایکوبى پرداختند. وقتى امام براى سخنرانى از منزل خارج شدند و به سمت مدرسه فیضیه حرکت کردند، مردم جابهجا در کوچه و خیابانهاى قم، گاو و گوسفند قربانى مىکردند. در بعضى از کوچهها و محلههاى قدیمى، مردم منقل آورده بودند و اسپند دود مىکردند. ترتیب برگزارى جشن را به کمک نوجوانان قم دادیم. روزى هم که حضرت امام براى سخنرانى به مسجد امام حسن قم رفتند، همین جوانهاى قم، چند تا وانت چوب دستى آماده کرده بودند تا اگر احتمالاً باز مأموران شاه قصد حمله به مراسم را داشتند، بتوانند از حریم مجلس دفاع کنند.
علی باقری - خاطرات پانزده خرداد تهران - چاپ دوم - 1388 - تهران - سوره مهر