25 اسفند 1392

قرار بود در خیبر پیروز شویم ولی سقوط کردیم


قرار بود در خیبر پیروز شویم ولی سقوط کردیم

 منطقه استقرار ما در عملیات خیبر، ناحیه‌ای به نام جفیر در جنوب کشور بود. تا چشم کار می‌کرد. گذشته از بالگردهای چند پایگاه هوانیروز، تعدادی از بالگردهای نیروی هوایی و دریایی هم برای عملیات خیبر پیش‌بینی شده بودند. سومین روز استقرار بود که بارش باران شروع شد. تجربه باران‌های موقت؛ اما سیل‌آسای جنوب را در ماموریت‌های قبل داشتیم. ابتدا به صورت آرام بود؛ اما یکباره چنان شدت پیدا کرد و قطره‌های آن درشت شدند که اگر مدت بارش از بیست دقیقه به سی دقیقه طول می‌کشید، منطقه جفیر برای همیشه تبدیل به یک دریاچه می‌شد. در آن بیست دقیقه، چنان بغض آسمان ترکید و به قول معروف دم اسبی بارید که به فاصله کوتاهی تا کمر در داخل آب بودیم. وضعیت آنقدر بحرانی شد که مجبور شدند از تعدادی قایق برای تردد نیروها و اتفاقات احتمالی استفاده کنند. سنگرها بدون استثنا در داخل آب مدفون و چادرها سرنگون شدند. در بعضی نقاط که ارتفاع زمین بالاتر بود، بچه‌ها وسایل را مانند کوه روی هم چیده و بالای آنها نشسته بودند. آن باران با همان سرعت که بارید، با همان سرعت هم قطع شد و آب فروکش کرد و به زمین فرو رفت. مشکل بعدی گل و لای زمین بود که تا دو سه ساعت قادر به راه رفتن و تردد نبودیم که آن هم با تابش خورشید سوزان جنوب خشک و برطرف شد. اگر وسائل و لباس‌ها و پتوها و چادرهای خیس برایمان نمانده بودند، هیچ‌کس باور نمی‌کرد که چنان بارانی لحظاتی قبل در جفیر باریده و همه را زمین‌گیر کرده بود.

در عملیات خیبر، سه تیم آتش چهار فروندی و چهار تیم هلی برن3 با خلبان‌های ورزیده و قدر از پایگاه پشتیبانی هوانیروز اصفهان بودیم. خلبان‌ها و متخصصین فنی همه از بین با تجربه‌ها و ماموریت دیده‌ها گلچین شده بودند. عملیات که شروع شد سر از پا نمی‌شناختیم. یک تیم در منطقه درگیر عملیات بود، یک تیم در بین راه و تیم سوم آماده روی زمین نشسته بود. پی در پی می‌رفتیم و ضمن پیاده کردن نیرو و مهمات، ضربه هم می‌زدیم و بازمی‌گشتیم. متخصصین و نیروهای فنی هم فرصت سرخاراندن نداشتند. بالگردهای آسیب‌دیده از ماموریت بازگشته به آنی رفع عیب و مهمات‌گذاری می‌شدند و در نوبت ماموریت انتظار می‌کشیدند. تیم‌های آتش از دو تا سه فروند بالگرد کبرا و یک فروند بالگرد نجات تشکیل شده بودند و بالگردهای تیم‌های هلی برن هم بستگی به تعداد نیروها و مقدار مهماتی که باید به منطقه حمل می‌کردند، داشتند. پرواز بالگردهای شینوک و 214 با بارهای داخلی و تورهای مخصوص بار خارجی، عظمتی به پروازها می‌دادند که قابل وصف نبود. و یا پرواز تیم‌های جنگنده با موشک‌ها و راکت‌ها و مسلسل جلو و لانچرها و موشک‌های چپ و راست را هیچ دوربین و قلم و زبانی نمی‌تواند به زیبایی ثبت کند.

به تیم‌های آتش دستور داده بودند نیروها و ادوات زرهی دشمن را قبل از آن که در داخل جزایر مجنون مستقر شوند، باید به شدت سرکوب کنند. در یکی از ماموریت‌ها با سه فروند کبرا و یک فروند بالگرد 214 عازم منطقه و جزایر مجنون شدیم. خلبان رحمان قضات، فرمانده تیم بود. به منطقه عملیات که رسیدیم، بالگرد نجات عقب کشید و کبراها از سه جهت به دشمن یورش بردند. آنچنان با آتش موشک‌ها و راکت‌ها و گلوله‌های 23 میلی متری 7 مسلسل بالگرد، نیروها و ادوات دشمن را به صلابه کشیدیم که وحشت زده به هر طرف فرار می‌کردند. تیم عملیاتی را خلبان قضات رهبری می‌کرد و بقیه مانور می‌دادند و شلیک می‌کردند و به آتش می‌کشیدند. در یک لحظه که غرق زدن یک نفربر و نیروهای روی آن بودم، بالگرد خلبان قضات را در کنارم دیدم. او که متوجه دو فروند هواپیمای پی.سی.7 دشمن در بالای سرمان شده بود، به من گفت:

-«رضا! تو ارتفاع بگیر تا من و بقیه با آنها درگیر شویم. ما که درگیر شدیم تو از بالا آنها را هدف بگیر و با موشک بزن!»

توصیه‌اش را پذیرفتم و اوج گرفتم. اولین هواپیما را با شلیک یک موشک هدف قرار دادم و سرنگون کردم. دومین هواپیما با توپ 20 میلی‌متری7 بالگرد خلبان قضات هدف قرار گرفت، اما قبل از اینکه سقوط کند، راکت شلیک شده‌اش به دم بالگرد من اصابت کرد و باعث شد قسمت دم از بدنه بالگرد جدا شود. هرچه تلاش کردم بالگرد را کنترل کنم، فرامین جواب ندادند و باقی مانده بالگرد چرخ زنان به داخل آب‌های هورالعظیم سقوط کرد. بالگرد که به داخل آب افتاد، خواستم اعلام وضعیت اضطراری کنم، اما آب که با فشار به داخل دهانم وارد می‌شد مانع از صحبت کردنم می‌گردید. در یک لحظه تصاویر همسر و دو فرزند خردسالم مقابل چشمانم ظاهر شدند. وحشت وجودم را گرفت که سرنوشت آنها بعد از مرگ من چه خواهد شد؟ همان فکر و خیال باعث شد بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و شروع به تقلا کردم. سعی کردم از جایم بلند شوم که سرم به شیشه و در اصابت کرد. تازه یادم آمد باید دستگیره رهاکننده شیشه‌ها را بالا بکشم. در زیر آب و داخل کابین، چشم به دنبال دستگیره در بالگرد چرخاندم. با دیدن آن، پنجه جلو بردم و آن را به بالا کشیدم. هر دو شیشه همزمان منفجر و رها شدند. نور امیدی به دلم تابید و بیشتر به جنب و جوش افتادم و نصف بدنم را از داخل بالگرد بیرون کشیدم که یکباره جرقه‌ای در ذهنم روشن شد که کمک هم دارم. این بار، پنجه‌ام را به سوی دستگیره دریچه یکپارچه بالای سر کمک خلبانم «خیری یزدی» بردم و پس از باز کردن دریچه بالای سرش، چنگ به شانه‌اش زدم و با کمک خودش او را هم از کابین بیرون کشیدم. خوشبختانه به علت این که در داخل آب بودیم، وزن او سبک و مشکلی به وجود نیامد. خیری یزدی که وضعیتش بهتر از من بود، سریع با همان حرکت من، خود را به بیرون از آب و روی بالگرد کشید؛ اما من به علت فشار آب و عدم تنفس کافی، بی‌هوش شدم. خیری یزدی که بیرون بود و خیال می‌کرد من زودتر از او از بالگرد خارج شده‌ام، با نگاه به اطراف شروع به صدا زدن من می‌کند. وقتی می‌بیند اثری از من نیست و جواب نمی‌دهم، مجددا به زیر آب می‌رود و با دیدن من که نصف بدنم خارج از بالگرد بود و رمقی نداشتم، به سرعت بدنم را از زیر آب خارج کرد و به روی بالگرد کشید و شروع به زدن سیلی به صورتم و دادن تنفس مصنوعی نمود. به هوش که آمدم ابتدا چیزی نمی‌فهمیدم، اثرات شوک که برطرف شد آروم- آروم صحنه‌های سقوط و زیر آب و داخل کابین یادم آمد.

روی بالگردی که هشتاد درصد آن داخل آب و بین نیزارها بود نشسته بودیم و چشم به اطراف می‌چرخاندیم. نه وسیله ارتباط داشتیم و نه به طور دقیق می‌دانستیم در کجا سقوط کرده‌ایم. نگرانی‌های اسارت و کشته شدن به وسیله هواپیماها و بالگردهای دشمن و توپخانه و نیروهایشان و به خصوص فرو رفتن بقیه بالگرد به داخل آب، از همه طرف محاصره‌مان کرده بودند. خیری یزدی با نگاه به اطراف و داخل نی‌ها، آهسته از من پرسید:

-رضا! چه کار کنیم؟ اگر این جا بمانیم، امکان نجاتمان صفر است.

با نگاه به او و با اشاره به بالگرد و آسمان و زیر آب، با تبسم گفتم:

-«دلم روشن است. آن خدایی که از آن جهنم و داخل کابین نجاتمان داد، بعد از این هم به دادمان خواهد رسید. فقط باید توکل به خودش بکنیم.»

زمانی که ما سقوط کردیم، ساعت 5/11 بیستم اسفندماه 1362 بود. ما که به داخل آب سقوط کردیم، خلبان قضات (رهبر تیم)، هرچه از طریق رادیو مرا صدا می‌زند، جوابی نمی‌شنود ناراحت از سقوط ما، به علت عدم داشتن سوخت کافی بالگردها، دستور بازگشت به تیم پرواز می‌دهد. تیم به محل استقرار جفیر باز می‌گردد و خبر سقوط و شهادت ما را به بچه‌ها و سرهنگ جلالی- که آن زمان فرمانده هوانیروز بود- می‌دهند. بی‌تابی و ناراحتی بچه‌ها باعث می‌شود جلالی بچه‌ها را جمع کند و با گفتن این که «در جنگ این نوع مسائل عادی است و به خاطر هر نفر که شهید می‌شود نباید روحیه خود را از دست بدهیم» سعی می‌کند به آنها دلداری دهد. بچه‌ها پس از سخنرانی جلالی متفرق می‌شوند؛ اما قرار می‌گذارند پروازها را در مسیری که ما سقوط کرده بودیم انجام دهند، تا شاید بتوانند حداقل جنازه‌های ما را پیدا کنند.

روی پوشش موتور و جعبه دنده بالگرد نشسته بودیم و ناامید چشم به آسمان و گوش به اطراف داشتیم که شاید بالگردی آشنا یا صدای نیروهای خودمان را بشنویم. خوشبختانه محل سقوط ما در بین نیزار و نی‌های بلندی بود که کاملا از دید دشمن تا آن لحظه محفوظ مانده بودیم. از طرفی هم می‌ترسیدیم به آب بزنیم و به علت‌های فاصله زیاد و وجود نیروهای دشمن، گرفتار مشکلات جدیدی شویم. تنها امیدمان فقط به آسمان و دیدن بالگردهای خودمان بود که با دادن علامت آنها را متوجه خود بکنیم. مشکل دیگر ما گرفتار شدن در میان انبوه نی‌ها بود که از بالا به راحتی دیده نمی‌شدیم. چند بار با شنیدن صدای بالگردهای خودمان، خیری یزدی که سبک‌تر از من بود، روی دوش من رفت و با تکان دادن جلیقه نجات که به رنگ نارنجی می‌باشد سعی کرد آنها را متوجه کند، اما متوجه نشدند؛ بعد از نجات فهمیدیم بالگردهای خودمان برای جست‌وجوی ما می آمدند؛ اما مواجه با هواپیماهای پی.سی.7 می‌شدند و به درستی نمی‌توانستند جست‌وجو کنند. چند بار شلیک راکت‌های هواپیماها و برخورد گلوله‌های توپخانه دشمن را شنیدیم و افتادن گلوله‌ها در اطرافمان به داخل نیزارها و آب را هم دیدیم. چندین‌بار هم هواپیماهای دشمن اقدام به شلیک گلوله‌های شیمیایی، به طور جنون‌آمیزی کردند که در هر بار مجبور می‌شدیم به زیر آب پناه ببریم و گاه گاهی سرمان را برای تنفس بیرون بیاوریم. این دغدغه‌ها و تلاش تا عصر طول کشید. هرچه هوا به سان ست نزدیکتر می‌شد، ناامیدی و دلواپسی ما هم بیشتر می‌شد. ناراحت و نگران چشم به آسمان دوخته بودیم که صدای پرواز بالگرد کبرا شنیدیم. با اینکه رمق نداشتیم حرکت کنیم؛ اما باز هم برای چندمین بار به تلاش و جنب و جوش افتادیم.

خیری یزدی سریع روی دوش من رفت و من با تمام قوا سعی کردم روی پا بایستم و او را نگاهدارم. جثه بالگرد کبرا را که دیدیم، خیری یزدی شروع به تکان دادن جلیقه کرد. خوشبختانه این بار خلبانان بالگرد کبرا ما را می‌بینند و خوشحال به قرارگاه و بالگرد نجات خبر می‌دهند. از چرخش و مکث بالگرد در بالای سرمان و کم و زیاد کردن ارتفاع و بالاخره دست تکان دادن، فهمیدیم ما را دیده‌اند و تلاش می‌کنند نجاتمان دهند. روی قسمت کمی از بالگرد که از آب بیرون مانده بود نشسته بودیم و بی‌اختیار اشک شوق می‌ریختیم که صدای بالگرد نجات را شنیدیم و پس از لحظاتی خودش را در آسمان بالای سرمان دیدیم. الله اکبر از این فرشتگان نجات که بی‌دلیل این نام را مردم و مسئولین به آنها نداده‌اند. بالگرد نجات به صورت هاور بالای سر ما ایستاد. طناب و نردبان، پایین فرستادند و ما خود را بالا کشیدیم و به داخل بالگرد رفتیم. دومین اشک شوق را داخل بالگرد و سومی را به جفیر که رسیدیم در آغوش دوستان ریختیم.

راوی: خلبان رضا مقدمی


فارس