24 خرداد 1393

رمانی درباره زندگی شاه؛ تو در قاهره خواهی مُرد


او در خلوتش از خیلی چیزها می‌ترسد. از خیلی چیزها و بیش از هر چیز از مرگ. از نیستی، از فراموشی. هراسی جانکاه که با هر حادثه، ترور، سوءقصد و هر واقعهٔ پیش‌بینی‌نشده، جانی تازه می‌گیرد و او را بیش از پیش، به تنهایی خلوت خویش فرو می‌برد.

او کمتر کسی را دوست می‌دارد و در عوض خیلی‌ها هستند که ازشان تنفر دارد. کسانی که موجودیت او را به عنوان یگانه قدرت مجسم کشورش به چالش می‌کشند. هر آن کس که برخلاف میل او رفتار می‌کند و هر چهره‌ای که به قدرت‌هایی دیگر جز او متکی است. از همین است که از مصدق تنفر دارد، از امینی متنفر است و با شنیدن نام هر کدام از این‌ها و امثال این‌ها، هراسی آمیخته با خشم به سراغش می‌آید.

او پادشاهی است با حیاتی دوگانه. دوگانه‌ای عجیب‌الخلقه که از شهریور ۱۳۲۰ بر زندگی‌اش سایه افکنده و او را در دو قطب، یعنی جبروت و شکوه پادشاهی و هراس و دلشوره‌های یک دیکتاتور همیشه در معرض خطر، چون پاندولی این‌سو و آن‌سو می‌برد، چنانکه ترور هر نخست‌وزیر و خواندن چندبارهٔ گزارش ماموران امنیتی از سوءقصد به جانش او را می‌کاهد و در دلهره غوطه‌ور می‌کند.

این روزمرگی‌های شاهی است که حمیدرضا صدر در کتابش «تو در قاهره خواهی مُرد» به تصویر کشیده است. شاهی که صدر، بر دوگانگی زندگی و شخصیتش تمرکز کرده و مخاطب را همراه او به دل دربار پادشاهی ایران، مناسبات خانوادگی، انتظارات درباریان، هراس‌های شخصی و روزگار سپید و سیاه محمدرضا پهلوی دعوت می‌کند.

حمیدرضا صدر، محقق و نویسنده دربارهٔ چگونگی خلق این رمان می‌گوید: «مدت‌ها بود که در فکر نوشتن رمانی بر اساس واقعیت‌های تاریخی و وقایع مستند بودم. به نظرم رسید آخرین شاه ایران بیش از هر چهره تاریخی دیگری قابلیت دستمایه شدن برای روایت در چنین رمانی را دارد. من به عنوان هسته مرکزی این رمان روزگار محمدرضا شاه در دهه چهل را انتخاب کرده‌ام و درست از نوروز سال ۱۳۴۴ و لحظه‌ای که در کاخ مرمر مورد سوءقصد قرار گرفت سراغ او رفته‌ام و بعد در طول زمان همراه با محمدرضا شاه به گذشته و آینده او می‌رویم، فلش‌بک‌ها ما را با او و کودکی‌ها و تاج‌گذاری‌اش همراهی می‌کند و فلش‌فورواردهای داستان، ما را به روزگار سقوط و عزلت‌نشینی او می‌برند.»

اما آیا روایت‌هایی که در کتاب آمده کاملاً مبتنی بر واقعیت هستند؟ پاسخ نویسنده مثبت است: «برای نوشتن این جزئیات و رجوع‌های تاریخی و مستند مدت‌ها در آرشیوهای مجلات و روزنامه‌ها و اسناد موجود در کتابخانه ملی و کتابخانۀ مجلس جست‌وجو کردم و یادداشت برداشتم و همۀ رخدادهایی که با جزئیات روایت می‌شوند بر اساس مستندات موجود هستند.»

ازدواج اجباری به فرمان پدر

رمان «تو در قاهره خواهی مرد» خطابه‌ای است که شاه را رودررو دارد. خطابه‌ای پر از ارجاع‌های تاریخی که با آخرین شاه ایران به گفت‌وگویی یک‌طرفه برمی‌خیزد. خطابه‌ای که با مرگ ملک فاروق، برادر ملکهٔ اول یعنی فوزیه آغاز می‌شود و از همین ابتدا، مرگ‌اندیشی به سراغ شاه می‌آید: «ملک فاروق در تبعید مُرده. در ایتالیا، در رُم. دور از خانه‌اش، دور از سرزمینش، شبیه پدرت که در ژوهانسبورگ درگذشت. در تبعید. دور از خانه و سرزمینش. دور... دور... دور...» (ص۹)

نویسنده به بهانهٔ مرگ فاروق، ماجرای ازدواج شاه با فوزیه را مرور می‌کند؛ پیوندی که به خواست و اجبار رضاشاه انجام شده بود: «تو اول خبر نامزدی‌ات را با شاهزاده خانم مصری دریافت کردی و بعد قیافه‌اش را دیدی. وقتی آن سفر دور و دراز را آغاز کردی هنوز ولیعهد بودی. وقتی آن سفر تمام نشدنی را آغاز کردی تحت فرمان پدر سخت‌گیرت بودی. پدر همیشه جدی و صورت سنگی‌ات. پدرت فرمان سفر را داده بود. پدر فرمان ازدواجت را صادر کرده بود. فرمان... فرمان... فرمان...» (ص۱۱)

 

مرگ نخست‌وزیر؛ هدیهٔ سالروز انقلاب

نوروز ۱۳۴۴ که به عنوان نقطهٔ شروع رمان انتخاب شده، دو ماه از ترور حسنعلی منصور بیست و ششمین نخست‌وزیر دوران پهلوی دوم می‌گذرد و شاه در تمامی جشن‌های سال نو، به مرگ و مرور ترور او مشغول است. به لحظاتی فکر می‌کند که جزئیات گلوله خوردن نخست‌وزیر را برایش توضیح می‌دادند، به دو باری که برای دیدارش به بیمارستان پارس رفت و فرمان‌هایی که برای درمانش داد: «حسنعلی منصور شش روز برای زنده ماندن جنگید. تو دستور دادی و دستور. تو فرمان دادی و فرمان. دستور دادی نجاتش دهند. فرمان دادی از مرگش جلوگیری کنند. دستور دادی پزشکان آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به تهران آوردند...» (ص۱۹)

مرگ منصور اما پایانی بر تمامی این تلاش‌ها بود؛ تلاش‌هایی که نویسنده این‌چنین به روی شاه می‌آورد: «ساعت ده و چهل دقیقه هفتم بهمن، فشار خون حسنعلی منصور به صفر رسید و ضربان نبضش کند شد و کندتر. یازده و ربع هفتم بهمن بالاخره فرا رسید. فرا رسید و حسنعلی منصور از خط پایان عبور کرد. تلفن مخصوص تو زنگ خورد و امیرعباس هویدا از آن سوی خط به زبان فرانسه جمله‌ای یک خطی گفت: "قربان، او جان داد"... نخست‌وزیرت شبی مُرد که سومین سالگرد انقلاب شاه و مردم را جشن می‌گرفتی.» (ص۲۰)

 

مجله تایم و روایت شاه از لحظات ترور

در ۲۲ فروردین ۱۳۴۴، رضا شمس‌آبادی یکی از سربازان محافظ کاخ مرمر چند گلوله به سوی شاه شلیک کرد. سوءقصدی که شاه را هراسان کرد و لحظاتی بعد به کشته شدن شمس‌آبادی توسط یکی دیگر از محافظان انجامید. صدر بعد از روایت ترور شاه توسط این سرباز ۲۴ ساله، روایت شاه از این ترور را در گفت‌وگو با مجله تایم نقل کرده است. او می‌نویسد: «آخرین روز فروردین. فروردینی که در آن عذاب کشیدی. جان کندی. جان به لب شدی. در کاخت مورد سوءقصد قرار گرفتی. در قصرت رگبار گلوله‌ها را به سویت شلیک کردند. در این آخرین روز فروردین گزارش‌ها و مطالب داخلی و خارجی را دربارهٔ سوءقصدت خوانده‌ای. به مجلهٔ تایم گفته‌ای پس از پیاده شدن از اتومبیلت متوجه پایین بودن لولهٔ مسلسل در دست سرباز مهاجم شده بودی. گفته‌ای می‌دانی این نشانهٔ آمادگی برای تیراندازی است و بنابراین با سرعت وارد کاخ شدی. گفته‌ای به ملکهٔ سومت فرح که بلافاصله بعد از تیراندازی‌ها به تو زنگ زد، گفتی خداوند بار دیگر نجاتت داد. گفته‌ای پس از تیراندازی، ژنرال محمد موسی، فرمانده کل قوای پاکستان و طیب حسین، سفیر پاکستان در سالن خاتم کاخ ملاقات از پیش‌ تعیین‌شده‌ات را انجام دادی...» (ص۵۸)

نویسنده ترس و وحشت شاه از ماجرای سوءقصد را در بی‌قراری و عصبی بودنش طی دیدارهایش با افراد مختلف و از لابه‌لای سخنانش در این دیدارها به تصویر می‌کشد: «ظاهراً خونسرد هستی ولی نیستی. ظاهراً آرام هستی ولی نیستی. همان روز در دیدار با اعضای هیات مدیرهٔ شورای عالی و هیات اجرایی حزب ایران نوین، بی‌قراری‌ات را نشان داده‌ای. صدایت را بالا برده و گفته‌ای "... هر قدر پیشرفت می‌کنیم دشمنان ما دیوانه‌تر می‌شوند و بی‌اراده و دیوانه‌وار دست به کارهای مذبوحانه می‌زنند..." ظاهراً خونسرد هستی ولی نیستی. ظاهراً آرام هستی ولی نیستی. تصور می‌کنی خبرچین‌ها دوره‌ات کرده‌اند. خبرچین‌های لعنتی، خودفروخته‌های نکبتی. تصور می‌کنی پس هر دیواری بدخواهی گوش ایستاده. تصور می‌کنی پشت هر دری مردی با سلاح آتشین انتظارت را می‌کشد.» (ص۵۹)

 

حمایت از نیکسون، اقتدا به کندی!

ماجرای حمایت و تلاش محمدرضا شاه برای پیروزی ریچارد نیکسون، کاندیدای جمهوری‌خواهان در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، یکی دیگر از فرازهای کتاب «تو در قاهره خواهی مُرد» است. نویسنده این حمایت را به پشتیبانی نیکسون از شاه در جریان کودتای ۲۸ مرداد گره زده و می‌نویسد: «تو پس از آیزنهاور از نامزد جمهوری‌خواهان ریچارد نیکسون حمایت کردی. از ریچارد نیکسون، که اواخر ریاست جمهوری دوایت آیزنهاور به عنوان معاون او در کودتای ۱۳۳۲ به تو کمک زیادی کرده بود. از ریچارد نیکسون که پس از سرنگونی دکتر مصدق به تهران آمده و با تو ملاقات کرده بود. تو از ریچارد نیکسون هم پذیرایی کرده بودی. کنارش عکس گرفته بودی. به حرف‌هایش دربارهٔ اینکه ایران فقط یک حلقه در زنجیرهٔ دفاعی ایالات متحده برابر کمونیست‌ها نیست و متحد اصلی است، گوش داده بودی. دل بسته بودی. خیلی زیاد. تو آرزو داشتی ریچارد نیکسون رئیس‌‌جمهور آمریکا شود. نه جان اف کندی دموکرات. نه جان اف کندی لعنتی.» (ص۳۰)

با وجود این، ۱۸ آبان ۱۳۳۹، جان اف. کندی با یک درهم درصد اختلاف رأی، پیروز رقابت در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا اعلام شد. شاه که آرزوی ریاست جمهوری نیکسون را از دست رفته می‌دید چاره‌ای نداشت که با دولت تازهٔ ایالات متحده کنار بیاید. شرایطی که نویسنده این‌چنین روایتش می‌کند: «فهمیدی روی اسب بازنده قمار کرده‌ای. فهمیدی باخته‌ای. بازنده. فهمیدی روزگارت را سیاه خواهند کرد. ولی تو نمی‌خواستی روزگارت سیاه شود. نه، نمی‌خواستی... نمی‌خواستی... فهمیدی باید به جان اف. کندی اقتدا کنی. کندی‌ای که برای خیلی‌ها طلایه‌دار تغییرات سیاسی بود، اما نه برای تو. تو که از تغییرات سیاسی نفرت داشتی. تو که نمی‌خواستی چیزی دگرگون شود. جان اف. کندی اعتقاد داشت توسعه نظامی ایران منافع کشورش را حفظ نخواهد کرد ولی تو اعتقاد نداشتی. کندی به برپایی دولتی غیرنظامی، میانه‌رو و اصلاح‌طلب اعتقاد داشت ولی تو نداشتی. نه، نداشتی.» (ص۳۱)

اما این تنها اختلاف نظر شاه با کندی نبود، او اساساً با میانه‌روی و اصلاح‌طلبی زاویه داشت. موضوعی که در نوع مواجهه او با نخست‌وزیرانی چون مصدق و امینی آشکارتر از هر زمانی شد.

 

اختلاف شاه و نخست‌وزیران؛ سلطنت کند یا حکومت؟

محمدرضا شاه پهلوی و محمد مصدق در دوران نخست‌وزیری او بر سر بسیاری از مسائل اختلاف نظر داشتند؛ اختلافاتی که در نهایت به تقابل انجامید. اما شاید مهم‌ترین اختلافشان بر سر جایگاه «شاه» بود. تفاوتی که در این کتاب، چنین روایت شده است: «بهار ۱۳۳۲ را به یاد می‌آوری. بهاری که به توفان رسید. همان بهاری که دکتر محمد مصدق بی‌اعتنا به تو گفت قبل از هر چیز باید روابط دربار و دولت و حدود اختیارات شاه و نخست‌وزیر روشن و مشخص شود و تو اعتقاد نداشتی شاه حدود اختیارات دارد. دکتر محمد مصدق گفت شاه باید از مداخله در امور دولتی خودداری کند، چرا که سلطنت می‌کند، نه حکومت. و تو اعتقاد نداشتی شاه فقط سلطنت می‌کند، نه حکومت. تو با خبرنگار نشریهٔ المصور مصاحبه کردی و پاسخ نخست‌وزیرت را دادی. گفتی سلطنت خلاف گذشته شده. گفتی سلطنت وظیفهٔ دشواری شده. گفتی نمی‌دانی اگر شاه نبودی چه می‌کردی. تو گفتی و گفتی. هنوز هم نمی‌توانی تصور کنی اگر شاه نبودی چه می‌کردی. هنوز هم اعتقاد داری برای شاهنشاه شدن زاده شده‌ای.» (ص۸۵)

مشابه این اختلافات در میان شاه و علی امینی نیز جریان داشت. بیست و چهارمین نخست‌وزیر پهلوی دوم که پس از پایان دوران صدارت مورد غضب دربار قرار گرفت و به بهانهٔ عدم پرداخت عوارض زمین‌هایش در اطراف تهران به شهرداری، دادگاهی شد. صدر، مستند به مدارک تاریخی، امینی را نخست‌وزیر تحمیلی دموکرات‌های آمریکا می‌داند؛ نخست‌وزیری از طرف جان اف. کندی: «تو از علی امینی نفرت داشتی و جان اف. کندی او را به تو تحمیل کرد. تحمیل کرد و علی امینی مسابقه‌ای را با تو شروع کرد. مسابقهٔ جا باز کردن در دل مردم. مسابقهٔ محبوب شدن. مسابقهٔ سخاوتمند و مردمی بودن. علی امینی در کمتر از یک سال زمامداری‌اش سیصد و پنجاه نطق و خطابه ایراد کرد. به طور متوسط سیصد و شصت ساعت؛ یعنی حدود پانزده روز که در تاریخ مشروطیت و بعدش سابقه نداشت. علی امینی پس از نخست‌وزیر شدنش سپر بر سر کشیده و شمشیر به دست و با توپ پُر وارد شد. علی امینی پرسش آزاردهندهٔ «از کجا آورده‌ای؟» را تکرار کرد و تکرار. از کجا؟ از کجا؟ از کجا؟... و تو همیشه از این پرسش نفرت داشته‌ای. نفرت... با آمدن علی امینی بود که زمزمهٔ رفتن شاهپورها و شاهدخت‌ها دهان به دهان گشت. زبان به زبان، گوش به گوش، زمزمهٔ فرار شاهپورها و شاهدخت‌ها. فرار... فرار... فرار... و تو از شنیدن زمزمه نفرت داری. نفرت... با آمدن علی امینی بود که جبهه ملی‌ها میتینگشان را برگزار کردند و زمزمه بازگشت دکتر محمد مصدق از احمدآباد پس از ۹ سال گوشه‌گیری و تحت نظر بودن دهان به دهان گشت. زبان به زبان، گوش به گوش. مصدق...مصدق...مصدق... و تو از مصدق نفرت داری. نفرت» (صص۹۸-۹۷)

 

فاطمه، محمودرضا و سوءاستفاده‌های مالی

فساد در دستگاه پهلوی از دیگر مواردی است که در کتاب «تو در قاهره خواهی مُرد» به آن اشاره شده است. از جمله پرونده‌ای دربارهٔ سوءاستفاده مالی خواهر و برادر ناتنی محمدرضا پهلوی از اعطای کمک‌های خارجی به ایران. موضوعی که هرچند شاه مستقیماً در آن درگیر نبوده اما مسئولیتش به گردن او افتاده است. در یادداشت‌های روز ۲۵ بهمن ۱۳۴۴ آمده: «اردشیر زاهدی برایت پرونده مکاتبات موسسه حقوقی مارشال ازنت‌اند هریسون را فرستاده. مکاتبات مفصلی مربوط به سوءاستفاده‌های مالی در اعطای کمک‌های خارجی به ایران. شکایت خبیرخان گودرزی علیه خواهر ناتنی‌ات فاطمه و برادر ناتنی‌ات محمودرضا. دادخواست پیچیده‌ای که پای کمیسیون فرعی مجلس سنای آمریکا را هم به آن باز کرده. دادخواستی دربارهٔ حساب‌های بانکی در سیتی‌نشنال بانک بورلی‌هیلز در کالیفرنیا. دربارهٔ حساب و کتاب‌های دیگر. همه‌شان چنین بوده‌اند. برادران و خواهرانت. تنی‌ها و ناتنی‌ها. همه‌شان سرخوشانه زندگی کرده‌اند. بی‌‌دغدغه. بی‌خیال. بی‌‌اعتنا. غلامرضا و عبدالرضا. شمس و اشرف و فاطمه. هیچ کدامشان برابر تپانچهٔ سوءقصدکننده‌ای قرار نگرفته‌اند. هیچ کدامشان مجبور نشده‌اند از آماج گلوله‌های مخالفان فرار کنند. هیچ کدامشان طعم ترس قرار گرفتن برابر گلوله را نچشیده‌اند. هیچ کدامشان نمی‌دانند پوشیدن جلیقهٔ ضدگلوله یعنی چه. همیشه در سفر بوده‌اند. همیشه طلبکار. در سایه‌ات سورچرانی کرده‌اند، در لوایت ریخت‌وپاش. همیشه و همه‌جا.» (ص۲۳۷)

 

زندانیان سیاسی به تعداد خائنان کشور است

جشن‌های دو هزار و پانصد ساله در مهرماه ۱۳۵۰ انتقادات از شاه و دستگاه تحت امر او را افزایش داد. او به ولخرجی و صرف هزینه‌های فراوان برای مراسمی که «لازم» نبود، متهم شد. پس از پایان جشن‌ها در برابر خبرنگاران داخلی و خارجی قرار گرفت تا از برگزاری این مراسم دفاع کند. نشستی خبری که گزیده‌ای از آن در رمان حمیدرضا صدر روایت شده است: «تو از خبرنگارهایی که تو را در منگنه قرار می‌دهند نفرت داری. نفرت. تو آن روز از پرسش‌هایشان عصبانی خواهی شد. عصبانی. لحن آرام تو تند خواهد شد. تند. آن‌ها دربارهٔ ریخت و پاش‌ها سؤال خواهند کرد. سؤال. دربارهٔ ولخرجی‌ها. دربارهٔ عقدهٔ توانگری، دربارهٔ اسراف. دربارهٔ تعداد پروازها از سایر کشورها به تهران. دربارهٔ تعداد پروازها از تهران به شیراز. دربارهٔ گشت‌وگذارهای روزانه و ضیافت‌های شبانه. خبرنگاری خواهد گفت "... به ما ارقام مختلفی از دویست میلیون دلار تا دو میلیارد دلار داده‌اند" و خواهد پرسید "...آیا ممکن است شاهنشاه دربارهٔ هزینهٔ جشن توضیح دهند؟" و تو با خشم جواب خواهی داد. تو با خشم خواهی گفت "...آن‌هایی که مدعی‌اند خرج جشن‌ها دو میلیارد دلار شده فکر نمی‌کنند ما این پول را از کجا آورده‌ایم؟" تو با خشم خواهی افزود "... در جشن شاهنشاهی تنها خرجی که شده و جنبهٔ سرمایه‌گذاری نداشته چند مهمانی بوده، فقط چند مهمانی." خبرنگار آلمانی خواهد پرسید "...رژه تخت جمشید باشکوه بود ولی مردم شیراز آن را ندیدند. تدابیر امنیتی زیاد بود." و تو دست و پایت را گم خواهی کرد. دست و پایت را گم خواهی کرد و خواهی گفت "...هر آنچه می‌خواهید خودتان پاسخ دهید..." تو شعار خواهی داد "...آیا یک صدم کارهایی که من کرده‌ام می‌توانست به وسیلهٔ یک دیکتاتور دست راستی یا چپی صورت گیرد؟..." تو با خشم خواهی گفت "... تعداد پنج هزار زندانی سیاسی درست نیست. تعداد زندانیان سیاسی به اندازهٔ تعداد خائنین کشور است." تو جلسه را تمام خواهی کرد. تمام.» (ص۱۶۵)