12 بهمن 1392
انقلاب به روایت پدر داستان انقلاب: ما همه موج شدهایم
اختتامیه پنجمین جشنواره داستان انقلاب است. هنوز با وجود اینکه بیشتر از سی سال از انقلاب میگذرد، وقتی از آن میگوید، چشمهایش برق میزند. چشمهایش برق میزند و نفسش گرمتر میشود و از خاطراتی میگوید که از اولین روزهای انقلاب داشته است. از اینکه در سرمای زمستان 57 تهران بیمی نداشته که روی پشت بام، روبروی بادهای مخالف بایستد و فریاد «الله اکبر» سر بدهد.
اما ... حالا بعد از این همه مدت هم هنوز دلنگران انقلاب است. این را در جشنواره دوازدهم شهید غنیپور میگفت و چقدر دلش پر بود. دلش پر بود از حرفهای گل و بلبلی که بعضی از نویسندهها با آن مردم را به خواب بردهاند. گلایه کرده بود از نویسندههایی که دیگر حرفی از مقاومت و شهید نمیزنند.
***
امیرحسین فردی اسمش با ادبیات انقلاب پیوند خورده است؛ ادبیاتی که خودش یکی از پایهگذاران و نویسندگان اصیلش بود. «اسماعیل» و پس از آن «گرگسالی» نشان از دغدغهای داشت که او سالها برای رشد و بالندگیاش زحمت کشیده بود، خون دل خورده بود و نوشته بود. اینها جدای از شاگردانی است که امیرخان برای سرزندگی نهال نورسی که کاشته، تربیت کرده بود. دغدغههای فردی برای انقلاب بر کسی پوشیده نیست، اما حیف و صد دریغ که کسی پای خاطراتش ننشست و آنها را ننوشت، با وجود این از لابه لای دستنوشتههای او میتوان به دلمشغولیهایش برای انقلاب پی برد. تعدادی از این دستنوشتهها به شرح ذیل است:
هوا سرد است
ساعت 5/11 شب، فرمانده گارد….(!) اعلام همبستگی کرد. التماس میکرد و به قرآن و خدا قسم یاد میکرد که در اختیار ملت هستند و پرچم سفیدرنگی سر در پادگانهایشان زدهاند که آماده بازدید است. در التماس خویش اصرار داشت. مردم سنگربندی کردهاند، در طول خیابان و سر کوچهها موانع ایجاد کردهاند. کوکتل مولوتف سازها در زیر طاقه مشغول ساختن سلاح هستند، پیرمردها و با تجربهها، جوانانی را که مسلح هستند نصیحت میکنند و آداب رفتار با اسلحه را به آنان گوشزد میکنند. هوا سرد است. دیگر در آسمان ابری نیست و مهتاب تندی بر شهر میتابد.
ما همه موج شدهایم
دیشب را در مسجد گذراندیم. از طرف کمیته استقبال امام مأموریت حفظ نظم را داشتیم و میبایستی صبح زود در محل مأموریت خویش مستقر میشدیم. بنابراین دستهجمعی در مسجد ماندیم. با دوستان صحبت کردیم و تا طلوع فجر چنین بودیم. حرفها در اطراف و پیرامون امام و نهضت و توطئهها بود و چه شب فراموشنشدنی بود. بدون شک هیچ شبی را به اندازه آن شب، با بیداری، با هوشیاری، با خنده و با هیجان به صبح نرسانده بودیم که همیشه دیشبمان بیادمان خواهد ماند.
چقدر درباره آقا گفتیم و چقدر درباره آقا شنیدیم و چقدر به آقا فکر کردیم و چقدر دلواپسش بودیم. به فکر خوابش بودیم. در اندیشه استراحتش، در هراس اهریمنان در کمین نشسته بر جانش. فردا آقا می آمد. صبح کاروانمان به میدان آزادی حرکت کرد و بازوهایمان را در بازوان یکدیگر گره کردیم و دیواری از سینههای خویش ساختیم و زنجیری از ایمانمان بهوجود آوردیم و استوار بر جای ماندیم که آقایمان میآمد و این دیوار قلبهای توفنده در در درون سینههای جوان همچنان ماند تا او آمد.
اوییکه همه وجودمان است و تبلور آرزوها و باورهای ایمان و آزادیمان. اوییکه از تبار ابراهیم و اخلاف علی ست. اماممان آمد و چه پرشکوه آمد، نه با دبدبه و کبکبه، نه با طمطراق و تشریفات که او بهسادگی یک رهبر توحیدی آمد و ما همه فریاد شدیم، ما همه موج شدیم و در درون خویش پیچیدیم و بازوانمان سدی شدند بر این موجها و بدینسان آقا از مقابلمان گذشت و اشک از چشمهایمان جاری شد و فریاد در گلویمان به هذیانی مبدل شد و حاکمیت زمین و زمان را به فراموشی سپردیم و بر حاکمیت دل روی آوردیم و چنین بود، دیدار امام خمینی.
اسماعیل بلند شو
اسماعیل، قطار را میبینی، واگنها چه تند میروند اسماعیل. بلند شو، بلند شو خودت را بتکان، برفها را کنار بزن. تکان بخور و خودت را بتکان. قطار میرود. برخیز اسماعیل، این گودال گور تو شده، میشود اسماعیل. چشمهایت را باز کن، نگاه کن اسماعیل، قطار نزدیک میشود. چراغهایش را میبینی، از لابهلای دانههای برف، نور چراغهایش را میبینی.
اسماعیل از گور خودت بلند شو، دارد دیر میشود. باید بروی از اینجا. اگر بمانی میمیری، میمیری اسماعیل؛ میمیری اسماعیل، چشمهایت را باز کن. تو زندهای، تو هنوز نفس میکشی.
خبرگزاری تسنیم