20 خرداد 1395

خاطرات خواندنی از مجاهد نستوه شهید آیت‌الله سعیدی


"هنگام نماز مغرب و عشا به منزل امام رفتم، می خواستم با ایشان مذاکره کنم، امام آماده نماز بودند، وقتی منظورم را فهمید، اندکی نماز را به تأخیر انداخت. به عرض رساندم: آقا! طبق برداشتی که من کرده ام، از این به بعد شما در مبارزات خود، یاوران کمتری خواهید داشت."

امام فرمودند: "سعیدی! چه می گویی؟! به خدا قسم، اگر تمام جن و انس پشت به پشت هم بدهند و در مقابل من بایستند، من چون این راه را حق یافته ام، از پای نخواهم نشست."

"با شنیدن سخنان امام، چنان دل‌گرم شدم، که روح تازه ای در وجودم دمیده شد و ایمان بیشتری به قیام و حرکت امام پیدا کردم."

آیت‌الله شهید سید محمدرضا سعیدی در دوم اردبیهشت ماه 1208 هجری شمسی در منطقه «نوغان» مشهد در خاندان علم و فقاهت و سیادت دیده به جهان گشود.

فرزند آیت‌الله سعیدی درباره خصلت مردم خواهی شهید می‌گوید: «...یکی از روزها که از مسجدشان، مسجد موسی‌بن جعفر(ع) در خیابان غیاثی تهران به منزل آمدند، دیدیم عبا روی دوش‌شان نیست. از ایشان پرسیدیم: «عبای‌تان چه شد؟» گفتند: «‌سر راه مرد فقیری دیدم که از سرما می‌لرزید، عبایم را روی دوشش انداختم. من دیدم که حالا قبا دارم و فعلا به عبا احتیاج زیادی ندارم؛ پس نباید فرد مسلمانی از سرما بلرزد و من هم عبا داشته باشم و هم قبا. یکی از آنها برایم کافی بود.»

در همسایگی ما‌، یک راننده تاکسی زندگی می‌کرد که وضع خوبی نداشت. او تعریف می‌کرد که یک روز صدای نفس نفس زدن یکی را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌آید. محل سکونت ما در طبقه سوم بود. وقتی نگاه کردم، آیت‌الله سعیدی را دیدم که یک گونی زغال به دوش گرفته بود و برای ما می‌آورد.»

شهید سعیدی در سفرهایش به شهرستان ها، مبارزه بی‌وقفه‌ای را علیه رژیم شاه آغاز کرد. فرزند ایشان می‌گوید:

"در زمان آیت‌الله العظمی بروجردی بود که پدرم به دعوت مردم آبادان به آن شهر می‌رود. در آن زمان، عکس ثریا همسر شاه را در روزنامه‌ها چاپ کرده بودند. حالا چه کاری کرده بود که این عکس را انداخته بودند، نمی‌دانم؛ اما هرچه بود همین موضوع، مورد اعتراض آقای سعیدی قرار می‌گیرد و در منبر مطالبی بر ضد شاه و خانواده‌اش می‌گوید که همین مسئله باعث دستگیری و زندانی شدنش می‌شود. یکی از روحانیون معروف آبادان (آقای قائمی) وساطت می‌کند و فرماندار نظامی آبادان به این شرط قبول می‌کند که آقای سعیدی بگوید آن سعیدی که بر ضد همسر شاه حرف زده است، من نیستم و فرد دیگری است و دستگیری من به خاطر تشابه اسمی بوده است. روز دیگر که آقای سعیدی با فرماندار نظامی رو به رو می‌شود و از او می‌پرسند که: «آیا شما همان سعیدی هستید که در منبر به زن شاه بد و بیراه گفتید؟» سعیدی بلافاصله جواب می‌دهد: «بله، من همان سعیدی هستم و آن حرف ها را همین چند روز پیش گفتم» آقای سعیدی در زندان می‌ماند تا با وساطت‌های فراوان بعدی آزاد می‌شود.

با ورود آیت‌الله سعیدی در سال 1345 به مسجد موسی‌بن جعفر (ع)، شرق تهران دچار تحولی شگرف شد و نوجوانان و جوانان جذب مسجد شدند. امام خمینی در نامه‌ای که در 15 بهمن 1344 از نجف برای آیت‌الله سعیدی فرستاد، از هجرت او به تهران ستایش کردند: «از اینکه به تهران تشریف برده‌اید از جهتی خوش‌وقت شدم، چون از هرجا بیشتر محتاج به علمای عاملین دارد. مساعی جمیله جنابعالی مورد تقدیر و تشکر است."

آیت‌الله سعیدی از نخستین کسانی بود که در آن برهه از زمان به تعلیم و تربیت بانوان و آشنا کردن آنان با احکام اسلامی مبادرت ورزید. این اقدامات در شرایطی صورت می‌گرفت که تمام تلاش رژیم شاه در جهت تبلیغ ابتذال فرهنگی غرب و کشاندن زنان به فساد و تباهی بود.

آیت‌الله سعیدی،‌ تبلیغ مسائل اسلامی و مبارزه با رژیم را تنها در مسجد متمرکز نکرد و دامنه فعالیت‌های خود را به نواحی خارج از تهران نیز گسترش داد. او برای این کار خود، منطقه «پارچین» را که به قول شهید «پای هیچ آخوندی بدانجا نرسیده بود»، برگزید و در چند سفری که به روستاهای آن نواحی کرد، مردم را پای سخنان افشاگرانه خود نشاند. او در این راه، متحمل زحمات فراوانی شد و به رغم تهدیدها و ایجاد تنگناهای ساواک، به کار خود ادامه می‌داد. خاطرات سید محمد سعیدی فرزند بزرگ ایشان، نشان از زحمت هایی دارد که آیت‌الله سعیدی برای رفتن به پارچین متحمل می‌شد:

"یکی از شب ها که قرار بود پدرم به پارچین برود، اتومبیلی برای رفتن به آنجا پیدا نکرد. او علاقه داشت حتماً به پارچین برود. من یک موتور گازی داشتم. پدرم از من خواست او را با موتور تا میدان خراسان برسانم تا از آنجا اتومبیلی پیدا کند و به پارچین برود. بعداً گفت:«تو با موتور به میدان خراسان برو، از آنجا به بعد من پشت سر تو سوار می‌شوم و از طریق جاده گرمسار به روستایی می‌رویم که قرار است در آنجا سخنرانی کنم». من قبول کردم و با موتور به اول جاده مسگرآباد، نزدیک گورستانی که مرحوم شهید نواب صفوی در آنجا مدفون است، رفتم و منتظر ایستادم. بعد از مدتی پدرم رسید و بر ترک موتور گازی سوار شد و حرکت کردیم. کمی که رفتیم، به یک جاده فرعی رسیدیم. در این موقع، شمع موتور جمع شد و موتور به پت پت کردن افتاد و یک‌مرتبه خاموش شد. شمع اضافی هم برای عوض کردن نداشتیم. تا روستا راه زیادی مانده بود. اتفاقاً در آن شب، مهتابی در آسمان دیده نمی‌شد و هوا کاملاً تاریک بود. پدرم عبایش را جمع کرد و روی دوشش انداخت. من هم موتور گازی خاموش را روی دست‌هایم گرفته بودم و همین طور می‌رفتیم. مقداری که راه رفتیم، پدرم گفت: «‌محمد! من یک صلوات می‌فرستم، تو هم موتور را بگذار و یکی دو تا پا بزن،ان شاء‌الله روشن می‌شود.» من موتور را روی زمین گذاشتم. پدرم صلواتی فرستاد، من پا زدم و موتور ناگهان روشن شد. بار دیگر پدر بر ترک موتور سوار شد و خود را به روستا رساندیم. ایشان آن شب به منبر رفت و سخنرانی کرد و فردایش هم با همان موتور به تهران بازگشتیم."

در تاریخ 29/2/45 یکی از ماموران ساواک با مراجعه به منزل آیت‌الله سعیدی به او هشدار داد مراقب گفتار و رفتار خود باشد؛ اما ایشان در پاسخ اظهار داشت: «من شخصی هستم مستقل و از کسی تبعیت نمی‌کنم و تحت تاثیر هم قرار نمی‌گیرم. البته آدمی ماجراجو و آشوب طلب نیستم، ولی معتقدم که آیت‌الله خمینی یک روحانی واقعی، شریف، پاک و صحیح‌العمل و قابل احترامند و از مقام و شخصیت ایشان باید در هر محفل و مجلسی تقدیر و تمجید کرد. من از دستگاه و دولت صحبت نمی‌کنم، اما ناچارم از طبقه روحانیت تجلیل کنم."

پس از اینکه ساواک متوجه شد آیت‌الله سعیدی کسی نیست که به تهدید و ارعاب مزدوران رژیم وقعی بگذارد، او را در تاریخ 8/5/45 به اتهام «اقدام علیه امنیت داخلی مملکت» از طریق شهربانی دستگیر کرد و به زندان قزل‌قلعه انداخت و پس از اینکه مدتی در زندان به سر برد، دادگاه نظامی در یک محاکمه فرمایشی، وی را به دو ماه زندان محکوم کرد. ایشان پس از گذراندن دوره محکومیت، در تاریخ 11/7/45 از زندان آزاد شد، پس از ازادی اخطارهای مکرر ماموران ساواک و شهربانی فایده‌ای نبخشید، بلکه بر عکس، هر زمان که به او اخطار می‌شد، بر شدت تبلیغات خود و حملاتش علیه رژیم می‌افزود. این وضع تا آنجا ادامه یافت که شخص سپهبد نصیری رئیس ساواک در نامه‌ای به شهربانی کل کشور تاکید کرد:

«... نامبرده بالا سعیدی، کماکان به همان رویه ناصواب گذشته و بلکه حادتر ادامه داده و مرتباً در منابر خود سخنان تحریک‌آمیز و اغواکننده بیان می‌دارد، علی‌هذا با توجه به فرا رسیدن ماه مبارک رمضان و اینکه ادامه چنین وضعی به مصلحت نمی‌باشد، خواهشمند است دستور فرمایید به نحو مقتضی از تحریکات مضره این شخص جلوگیری و نتیجه را به این سازمان اعلام دارند.»

اداره شهربانی به استناد همین نامه آیت‌الله سعیدی را ممنوع‌المنبر و به او اخطار کرد، اگر قدم روی منبر بگذارد، روانه زندان خواهد شد. ایشان چاره را در این دید که به منبر نرود، اما در حال ایستاده و نشسته به سخنرانی بپردازد. ساواک در گزارشی می‌نویسد: «عده‌ای از بازاری ها با سعیدی ملاقات کردند و یکی از حاضرین که مشخصاتش معلوم نشد، خطاب به سعیدی اظهار داشت: آقای سعیدی! اگر تمام معممین مثل شما بودند، کار ما با دولت یک‌طرفه می‌شد و دولت هر روز یک بدبختی سر ملت نمی‌آورد.»

آیت‌الله سعیدی از ابتدا خود را برای شهادت در راه اسلام و آرمان‌های امام خمینی آماده کرده بود. خاطره‌ای در این زمینه از سوی فرزند ایشان (سید محمد سعیدی) مناسب است:

"بعد از شهادت پدرم، دست‌خطی از ایشان در پشت کتاب مواعظ العددیه پیدا شد. آن دست‌خط را آیت‌الله خزعلی، شهید مطهری و دایی‌مان آقای طباطبایی هم دیده‌اند من و برادرانم هم دیده بودیم. آقای هاشمی رفسنجانی هم ظاهراً دیده بودند. پدرم با خط خود نوشته بودند:‌ «شبی در خواب دیدم که به منزل آقای خمینی می‌روم. در بین راه علامه طباطبایی را دیدم. ایشان مرا صدا زدند و با هم تا آستانه منزل‌شان رفتیم. علامه به من فرمودند: من دیشب حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را در خواب دیدم که به من گفتند به سعیدی بگو به اینجا بیا، چیزی نیست، ما نگهدار توییم... وقتی از خواب بیدار شدم شکر خدا را کردم و این خواب را پشت این کتاب مواعظ العددیه نوشتم. این مسئله مربوط به زمانی است که مرحوم پدرم به خاطر طرفداری از حضرت امام، همه روزه در معرض دستگیری و گرفتاری بود."

سخنان تند، نامه ها و بیانیه‌های افشاگرانه آیت‌الله سعیدی، رژیم شاه را به وحشت انداخت. ساواک مطمئن بود که آیت‌الله سعیدی،‌ علما را به صدور فتوا علیه این گونه قراردادها راضی خواهد کرد؛ از این رو تمام نیروهای خود را برای اقدامی غیر انسانی بسیج کرد.

آیت الله سعیدی روز 11 خرداد 1349 پس از اقامه نماز به خانه رفت. ساعت یک بعدازظهر بود و او برای ناهار و استراحت آماده می‌شد که ساواک به منزلش یورش برد و پس از به هم ریختن اثاثیه خانه و پراکنده کردن کتاب‌ها و نوشته ها او را از خانواده‌اش جدا کرد. سعیدی را به زندان قزل قلعه بردند و در سلول انفرادی تنگ و تاریکی انداختند و ده روز او را با شدیدترین وجهی شکنجه کردند؛ اما آیت‌الله سعیدی با وجود تحمل تمام شکنجه‌ها تسلیم نشد. برگه‌های بازجویی او که پس از پیروزی انقلاب به دست آمد، نشان‌دهنده این مسئله است که ایشان به‌رغم همه تهدیدها و ارعاب‌های بازجوها و شکنجه‌گران، هنگام نام بردن از امام خمینی از ایشان به عنوان «حضرت آیت‌الله خمینی» یاد کرده، اما وقتی مجبور بوده از محمدرضا پهلوی اسمی ببرد و یا بنویسد، به کلمه «شاه» بسنده می‌کرده و از دادن القاب و عناوینی مثل «شاهنشاه» و «آریامهر» خودداری می‌نموده است.

نهایتاً‌ ساواک در شرایطی قرار گرفت که از بین بردن آیت‌الله سعیدی را برای آینده رژیم، امری ضروری دانست. رژیم بر آن بود تا با کشتن این روحانی مجاهد، ضرب شستی به دیگر علما و روحانیون و به ویژه هواداران امام خمینی نشان دهد تا از آن پس جرئت اعلام پشتیبانی از رهبری امام را به خود راه ندهند و در عین حال، خود را از خطری که وجود سعیدی برایشان داشت برهانند. بر این اساس، طرح قتل آن مجاهد نستوه را در شامگاه روز 20 خرداد ماه 1349 به اجرا درآورد و قلبی را که سالیان دراز به عشق اسلام و امام خمینی می‌تپید، برای همیشه از کار انداخت.

شب پنجشنبه 20 خرداد ماه 13349 (6 ربیع‌الثانی 1390) برق زندان قزل‌قلعه یکباره قطع شد و زندان در تاریکی فرو رفت. پس از لحظه‌ای چند تن،‌ شتابان وارد سلول شدند و فریادی از داخل سلول به گوش رسید و سپس سکوتی مرموز بر زندان سایه افکند.

زندانیانی که در کنار سلول مرحوم سعیدی بودند نتوانستند بفهمند چه جریانی روی داده است و آن چند تن چه کسانی بودند و در سلول چه کار داشتند و چه کردند و فریادی که در سلول طنین افکند از چه کسی بود. دیری نپایید که برق زندان روشن شد. زندانیانی که حس کنجکاوی‌شان تحریک شده بود، به سلول مرحوم سعیدی سرکشیدند و با منظره وحشتناک و فاجعه باری روبه‌رو شدند. سعیدی با وضعی غیرعادی در گوشه سلول افتاده و عمامه به دور گردن او حلقه شده بود. با سروصدا و داد و فریاد زندانی‌ها، ماموران نگهبانی سر رسیدند و در سلول را باز کردند و او را از سلول بیرون آوردند و عمامه را از گردنش باز کردند؛ اما دیگر دیر شده بود و سعیدی، رادمردی که یک لحظه از افشاگری و روشنگری علیه شاه دم فرو نمی‌بست، به دست دژخیمان شاه به شهادت رسیده و روح او به ملکوت اعلی پرواز کرده بود.

نویسنده کتاب نهضت امام خمینی در مورد چگونگی و علت نوشتن وصیت‌نامه شهید سعیدی می‌نویسد:

"بنا به گفته بعضی از زندانیان سیاسی بازداشتگاه قزل قلعه که در کنار سلول شهید سعیدی بودند، در ساعت 3 بعدازظهر روز 20 خرداد ماه 1349، چند ساعت پیش از آنکه او را به آن صورت فجیع به شهادت برسانند، سعیدی را به بازجویی بردند و دیری نپایید که به سلول بازگرداندند. گویا در بازجویی او را وادار کردند که وصیت‌نامه خود را بنویسد تا چنین وانمود کنند که چون نیت خودکشی در سر داشته، وصیت‌نامه خود را تنظیم کرده است! و شاید آن شهید از شیوه برخورد آنان دریافته است که قصد از بین بردن او را دارند و از این رو شخصا به نوشتن وصیتنامه مبادرت کرده باشد و ممکن است در ساعت 3 بعدازظهر آن روز که او را برای بازجویی برده‌اند، دادگاه نمایشی و فرمایشی تشکیل داده،‌ او را رسماً‌ به اعدام محکوم کرده باشند، از این رو آن شهید اقدام به نوشتن این وصیتنامه کرده باشد."

"ساواک بر آن نبود که وانمود کند سعیدی خودکشی کرده است،‌ زیرا هدف آنان از کشتن او ایجاد رعب و وحشت در میان اجتماع به ویژه در جامعه روحانیت بود و از این رو می‌بینیم صورت جلسه‌ای که پیرامون علت مرگ او تنظیم شده متفاوت و ضد و نقیض است. ساواک در گزارشی ادعا کرده است که «نامبرده در حدود ساعت 21 روز 20/3/49 با استفاده از خاموشی برق منطقه به وسیله فرو نمودن دستمال به حلق خود خودکشی کرده است.» در گزارش دیگری اعلام کرده است: «مرگ او را خونریزی لوزالمعده تشخیص داده‌اند!» و سپهبد مقدم در بخشنامه‌ای به ادارات ساواک مدعی شده است که: «بر اثر سکته قلبی در زندان فوت نموده است.» و نظر رئیس اداره پزشکی قانونی این است که: «مرگ نامبرده شوک ناشی از ضربه به شبکه عصبی خورشیدی تعیین می‌شود.» این ضد و نقیض‌گویی‌ها بازگوکننده این نکته است که ساواک می‌خواست مرگ سعیدی را مرموز و مشکوک جلوه دهد تا بتواند نقشه خود را برای ایجاد رعب و وحشت به بهترین نحو به مرحله اجرا درآورد.»

جنازه شهید سعیدی را به خانواده‌اش تحویل ندادند. بامداد روز 21/3/49 ماموران ساواک به منزل آن مرحوم در خیابان غیاثی رفتند و فرزند بزرگ او سید محمد را به زندان قزل قلعه بردند. سید محمد سعیدی می‌گوید:

"تا روزی که ایشان را به شهادت رساندند، اجازه هیچ‌گونه ملاقاتی را به اعضای خانواده‌اش ندادند. هر وقت مراجعه می‌کردیم، می‌گفتند: امروز روز ملاقات نیست. یک روز که برای ملاقات رفته بودیم‌، نزدیک ظهر بود. یک وقت دیدیم یک آمبولانس سفید رنگ از توی زندان بیرون آمد. خانواده زندانیان سیاسی که هر روز در خارج از زندان اجتماع می‌کردند،‌ زاری و شیون کردند و توی سرشان زدند. هر کس تصور می‌کرد که یکی از بستگانش را در زندان کشته‌‌اند. من و دیگر اعضای خانواده‌مان غافل از آنکه در داخل آن آمبولانس، جنازه پدرم بود، تا چند ساعت بعدازظهر روز 21 خرداد 49 در خارج از زندان ماندیم و چون از دیدن پدر مأیوس شدیم به منزل بازگشتیم.

وقتی به منزل رسیدیم، چند دقیقه بعد، اتومبیلی که متعلق به ساواک بود به منزل ما آمد و یکی از ماموران گفت: شناسنامه پدرتان را بدهید و به من که پسر بزرگ تر بودم، گفت: همراه من برای ملاقات پدرتان بیایید. من سوار اتومبیل شدم، اما جایی را که رفتیم نمی‌شناختم و نمی‌دانستم اینجا پزشکی قانونی است. آن‌ها هم به من نگفتند که اینجا کجاست. وقتی به آنجا رسیدیم، یکی از آنها که بعداً فهمیدم، دکتر جوانی است (همان کسی که بعد از انقلاب اعدام شد)، به من گفت: به شما تسلیت می‌گویم! من اصلاً باور نمی‌کردم که اتفاقی افتاده باشد. مات و مبهوت ایستادم. در آن موقع،‌ آقای دکتر سید محمود طباطبایی رئیس پزشکی قانونی، مرا توی اتاقش خواست و از من پرسید: «قضیه پدرت چه بوده است؟»‌ من مقداری این پا و آن پا کردم و حرفی نزدم. او گفت: «پسرم، به من اعتماد کن، اگر چیزی هست بگو» من هم آنچه از مبارزات پدرم می‌دانستم و جریان دستگیری او توسط ساواک را برایش گفتم. خلاصه اینکه به اتفاق آنان، جنازه پدر را به وادی السلام قم بردیم. جنازه را بیرون آوردند. بدنش مجروح بود،‌ دکتری جوان و ازغندی که از ماموران ساواک بودند، در آنجا حضور داشتند. با اینکه جنازه پدرم را می‌دیدم باورم نمی‌شد که او را کشته باشند. شخصی به نام محمدی یا محمدزاده که رئیس ساواک قم بود و عده‌ دیگری که در آنجا بودند، منتظر عکس‌العمل من بودند. من در این موقع به جنازه پدرم چشم دوختم و پنداری که خدا، این جملات را بر زبانم جاری کرد:

پدر! شما پیش رسول‌الله روسفیدید.

پدر! شما پیش خمینی روسفیدید.

پدر! خودت بهتر از ما می‌دانستی که الدنیا سجن المؤمن و جنه الکافر

پدر! تو به آرزوی خود رسیدی.

پدر! بخند. من هم به سعادتی که تو به آن رسیدی می‌خندم.

ماموران ساواک با چشمان از حدقه درآمده، گویی لال شده بودند و هیچ حرفی نمی‌زدند و فقط به حرف ‌های من گوش می‌دادند.

از غسالخانه بیرون آمدم. جنازه پدرم را دفن کردند. من بلافاصله به قم و به خانه آیت‌الله ربانی شیرازی رفتم. او در خانه نبود. به خانواده‌اش گفتم که پدرم را شهید کرده‌اند. ماموران ساواک همه جا مرا تعقیب می‌کردند. من دیگر در قم نماندم. سوار ماشین شدم و به تهران آمدم. وقتی به خانه رسیدم، مادرم با دیدن قیافه من، پنداری به قضیه پی برد. خطاب به من گفت: «محمد! چی شده؟» گفتم:‌ « چیزی نشده، پدرمان راحت شد. شما برو لباس سیاه بر تن کن و برای ما بچه‌‌ها هم لباس سیاه بیاور که حالا وظیفه ما سنگین‌تر شده است."

چهل روز از شهادت پدرم می‌گذشت. خانواده ما برای برگزاری مراسم چهلم به سر قبرش در وادی‌السلام قم آمد. من هم حضور داشتم. خدا رحمت کند شهید محمد منتظری را. او هم در آنجا بود. او به وسیله یکی از خانم‌ها به مادرم پیغام داد: «چون شما در شرایط عاطفی خاصی هستید و کسی جرأت اعتراض به شما را ندارد، فرصت خوبی است که با فریاد بگویید شوهر مرا شاه کشته است و این جمله را مرتب تکرار کنید تا توجه افرادی که به گورستان وادی‌السلام آمده‌اند به موضوع جلب شود و آنها نیز از موضوع مطلع شوند و بدانند که شوهر شما به دستور شخص شاه کشته شده است!»

خاطراتی شنیدنی از خانواده، دوستان و شاگردان شهید

آیت الله یزدی: عامل مهمتری که موجب شهادت ایشان شد، صراحت خاص ایشان و تاکیدی بود که مستقیما متوجه خیانت‌های شاه و آمریکایی ها کرد. ایشان اولین کسی بود که با صراحت مخالفت و شدت مخالفت با اینها را اعلام کرد. ظاهرا تاریخ هم تایید می کند که قبل از ایشان کسی با این صراحت این طور علیه شاه و اربابان او اعلام موضع نکرده بود. ایشان پیشگام شد و این سد را شکست و معمولا دشمنان نمی‌توانند سد شکنان را تحمل کنند.

آیت الله خزعلی: در شنیدن و گرفتن درس روحیه خوبی داشت. هم درس و هم درکارهای دینی پشتکار عجیبی داشت و وقتی احساس وظیفه می‌کرد، بسیار پایبند می‌شد. ممکن است اشخاصی اظهار کنند، پایبندیم، ولی در هنگام عمل و موقعی که شرایط دشوار می‌شود، وازدگی پیدا می‌کنند و ادامه نمی‌دهند، ولی ایشان در کارها ثابت قدم بود و با استقامت، تا موضوع نهضت پیش آمد و اعلامیه امام و مبارزات که این مرد، استقبال می‌کرد.

حجتی کرمانی: شهید آیت الله سعیدی یکی از مستشکلین درس امام بود که البته ایشان کم صحبت می‌کردند، ولی امام پاسخ ایشان را با یک محبت و لطف خاصی می‌دادند حتی یک مرتبه با یک عبارتی که حاکی از عشق و علاقه خاص امام به آیت الله سعیدی بود. قریب به این مضمون که "قربان جدت بروم" که حاکی از محبت زیاد امام به ایشان بود، پاسخ دادند. حتی این لحن را من در مورد حاج آقا مصطفی هم ندیده بودم. البته این علاقه دو طرفه بود. یعنی هم آیت الله سعیدی به امام علاقه شدیدی داشت و هم امام این شاگردشان را به شکل ویژه‌ای دوست می‌داشتند.

حجت الاسلام و المسلمین سید هادی خسروشاهی: رابطه امام با شهید سعیدی مافوق روابط ایشان با دیگر شاگردان و طلاب فاضل حوزه علمیه قم بود. نامه های شهید به امام و پاسخ‌های ایشان، نشان دهنده ارتباط عمیق آن دو نسبت به هم است. تعبیراتی که شهید در نامه‌های خود به کار می‌برد عمق علاقه و ایمان وی به عرفان و مقام والای معنوی امام را نشان می‌دهد تا آنجا که نامه‌ها را قبل از امضای خود با کلمه "عبدک" خاتمه می‌داد. نام ایشان، به عنوان نخستین روحانی و عالم شهید در راه پیشرفت انقلاب پس از تبعید امام خمینی، همیشه جاودانه خواهد ماند و تاریخ معاصر ایران، هرگز ایشان را فراموش نکرده و از یاد نخواهد برد.

حسین شریعتمداری: از ویژگی‌های شهید این بود که همیشه به یک بهانه‌ای نام امام را روی منبر به زبان می‌آوردند. حتی اگر شده در حد گفتن یکی مسئله؛ منبرشان که تمام می‌شد مسئله را از قول همه آقایان می‌گفتند و در پایان هم می‌گفتند " و اما نظر مراد ما آن سفر کرده ای که هر کجا هست خدا به سلامت بداردش، حضرت آیت الله العظمی حاج آقا روح الله الموسوی الخمینی..." آن موقع هم رسم بود وقتی نام امام را می‌بردند، مردم صلوات می‌فرستادند.

حجت الاسلام و المسلمین سید مهدی طباطبایی: علیه سرمایه‌داران آمریکایی در ایران اعلامیه نوشت و با جرات و جسارت پخش کرد. او خطاب به علما نوشته بود که شما چرا خواب هستید؟ برای ساختن سینمای قم فریاد می‌زنید اما برای سرمایه‌گذاری آمریکا در ایران اعتراض نمی‌کنید؟ به خاطر این اعلامیه دستگیر و شهیدش کردند.

مرضیه دباغ: من جایی نیست سخنرانی نداشته باشم و نامی از شهید سعیدی نبرم. بسیاری می‌گویند تو تنها شاگرد ایشان هستی که اینقدر نام ایشان را می‌بری. شهید سعیدی در شرایطی سخنرانی های متهورانه، صریح و روشنگرانه‌شان را ایراد می‌کردند که کسی جرات حتی اشاره به نام امام را هم نداشت و ایشان با صراحت و شجاعت هم نام امام را می‌آورد و هم فتوای ایشان را مطرح می‌کرد. شهید سعیدی حتی در آن شرایط خفقان و وحشت، بحث های آموزش نظامی را مطرح میکرد و به جوان‌ها آموزش نظامی و جنگ تن به تن می‌داد.

خانم بی بی خدیجه طباطبایی همسر شهید سعیدی: هربار به شهید می‌گفتم به من و به 9 فرزندتان رحم کنید، کمی احتیاط کنید می گفتند بچه‌های من خدایی دارند. من بچه ها را خلق نکرده‌ام خودش خلق کرده و خودش هم مراقبت می‌کند.

حجت الاسلام و المسلمین سید محمد سعیدی ( فرزند ارشد شهید): مسئله اخلاص ایشان خیلی نمود داشت. در همه امور مخصوصا مبارزه ایشان خیلی خلوص داشتند، یک زمانی خدمت استادمان آیت الله وحید خراسانی بودیم ایشان می‌فرمودند: " من در میان مبارزین کسی را با اخلاص تر از پدر تو ندیدم."

حجت الاسلام سید حسن سعیدی ( فرزند شهید): بعد از وقتی امام به ایران تشریف آوردند ما را به حضور پذیرفتند و خانوادگی رفتیم آنجا و برادر بزرگترم تا آمدند درباره شهید سعیدی صحبت کنند امام با اینکه هیچ وقت حرف کسی را قطع نمی‌کردند، همین که ایشان یکی دو نکته گفتند، صحبت ایشان را قطع کردند و فرمودند: " من شهید سعیدی را بهتر از شما می‌شناسم." کسانی بعد از شهادت پدرمان به خانه ما می‌آمدند و می‌گفتند: " پدرتان اشتباه کرد سازش نکرد! چرا خونش را به زمین ریخت و شما را یتیم کرد؟" خلاصه همه گناهان را به گردن پدرم می‌انداختند، نه شاه و ساواک!

حجت الاسلام سید روح الله سعیدی (فرزند شهید): بار آخری که ایشان را بازداشت کردند، دیگر چاره‌ای نداشتند و ایشان را به هادت رساندند، چون دستور به شهادت رساندن ایشان مستقیماً از آمریکا آمده بود. او در آن زمان این دستور رااز طرف آمریکا ابلاغ کرده بود و با اینکه ساواک شهادت ایشان را مخفی نگه داشت، مردم سرانجام فهمیدند که فرسیو دستور کشتن شهید سعیدی را داده و به او مهلت ندادند و او را به هلاکت رساندند.

 

 

پیام شهید در باره حضرت امام خمینی قدس سره

آیت الله سعیدی علاقه و ارادت خاصی نسبت به حضرت امام خمینی« قدس سره» داشت و در باره امام گفته بود: «به خدا سوگند، اگر مرا بکشید و خونم را بر زمین بریزید، در هر قطره ی خونم، نام مقدس خمینی را خواهید یافت... حضرت امام شبیه ترین عالمان نسبت به ولی الله، امام زمان (عج) و آباء طاهرینش می باشد.»

«مرا بگیرید و به بند و حبس کشید، تا آن وقت از من سلب مسؤولیت شود، چه اگر آزاد باشم، فریاد می زنم، حقایق را می گویم و افشاگری می کنم. من این لباس را پوشیده ام و از بیت المال امرار معاش می کنم، که پاسدار اسلام و وفادار به رهبرم، امام خمینی باشم.... بنابراین باید فریاد بزنم و جز این چاره ای ندارم.»

 

 

تسلیت نامه فضلا و محصلین حوزه علمیه قم به مناسبت شهادت آیت الله سعیدی

بسمه تعالی

محضر مبارک بزرگ مرجع عالیقدر و پیشوای عظیم الشان، حضرت آیت الله العظمی خمینی متع الله المسلمین بطول بقاء وجوده الشریف

با درود فراوان

فاجعه قتل حضرت حجت الاسلام والمسلمین آقای محمدرضا سعیدی قدس سره به دست حکومت خون آشام ایران در زندان جهت مبارزه با کنسرسیوم سرمایه داری، قلوب ملت اسلام را جریحه دار ساخت و البته آن مرجع عظیم الشان که همیشه دلسوز و پشتیبان مسلمین می باشند، بیش از هر کس از این جنایت خونین ناراحت و متأثرند.

ما با نهایت تاسف و تاثر، این فاجعه را به پیشگاه مقدس حضرتعالی تسلیت عرض نموده، موفقیت آن حضرت را در پیشبرد اهداف مقدس قرآن، آزادی ملت اسلام و قطع ایادی استعمار از سرزمین های اسلامی مسئلت داریم.

دام الله ظلکم علی رئوس الانام

ربیع الثانی، 1390

فضلا و محصلین حوزه علمیه قم

 

جوابیه حضرت امام خمینی(ره)

باسمه تعالی

خدمت عموم فضلا و محصلین حوزه های علمیه ایدهم الله تعالی

حوادث اخیر ایران که قتل فجیع مرحوم سعیدی مترتب بر آنهاست، موجب کمال تاثر است. این تنها مرحوم سعیدی نیست که با این وضع اسف انگیر در گوشه زندان از پای در می آید، بلکه چه بسا افراد مظلوم و بی گناه که به جرم حق گویی در سیاه چال های زندان مورد ضرب و شتم و شکنجه های وحشیانه و رفتار غیرانسانی قرار می گیرند.

این خوان یغما که مدت هاست مورد هجوم چپی و راستی قرار گرفته و گاهی با صراحت تقسیم گردیده، اکنون با عناوین دیگر با کمال عوام فریبی نقشه کشی شده و مورد تقسیم قرار گرفته است. از طرفی کارشناسان چپی که مقصود آنها اسارت شرق و ملل اسلامی است، به اسم تأسیس کارخانه ذوب آهن (که نفع آن برای استعمار و کسب وجهه دستگاه جبار بیشتر از نفعی است که به ملت می رسد) و از طرف دیگر کارشناسان و سرمایه داران بزرگ آمریکا، به اسم عظیم ترین سرمایه گذاری خارجی، برای اسارت این ملت مظلوم به ایران هجوم نموده اند، سرمایه دارانی که بنا به نوشته بعضی از روزنامه ها، هر لحظه از عمرشان ده ها هزار دلار قیمت دارد. باید دید آنها برای چه منظوری در تهران اجتماع می کنند؟ آیا برای غمخواری و انسان دوستی است؟! کسانی که دنیا را به خاک و خون کشیده اند و ده ها هزار انسان را برای شهوات به زیر خاک کرده اند، در اینجا دوست صمیمی ما هستند؟!! آیا نفوذ دولت ایران و عظمت شاه موجب این امر است؟! (این را هم همه می دانند) یا سودجویی سیاسی و اقتصادی با دامنه وسیع آن پایگاهش ایران و دنبال آن سایر ممالک اسلامی و دیگر ممالک شرقی است از یک طرف و خودباختگی دستگاه ننگین ایران در مقابل استعمار چپ و راست از طرف دیگر موجب این بدبختی هاست؟

ملت ایران بداند که اگر خداوند متعال به این دستگاه خودباخته در مقابل اجانب و جبار در مقابل ملت ها مهلت دهد، این آخرین چوپ حراج نیست که به مخازن زیرزمینی و روی زمینی این کشور زده شده است. باید منتطر بالاتر باشند، اگر بالاتری باشد. اکنون زراعت، صنعت، معادن، منابع جنگلی و حتی توزیع متاع در سراسر کشور و جلب سیاحان را در اختیار آنان خواهند گذاشت و برای ملت ایران جز باربری و کارگری برای سرمایه داران و ذلت و فقر و فاقه چیزی نخواهد ماند.

شما از خواب هایی که برای این کشور دیده اید، اطلاع ندارید. اینجانب کراراً خطر دولت اسرائیل و عمال آن را به ملت گوشزد کردم که باید مقاومت منفی کنند و از معاملات با آنها احتزاز جویند. اکنون راه را برای مصیبت بزرگ تری باز کرده اند و می خواهند ملت را به اسارت سرمایه داران درآوردند.

بر رجال سیاسی و دینی و جوانان مدارس دینی و دانشگاه و بر همه طبقات لازم است که قبل از اجرا شدن این واقعه و نتایج مرگبار آن اعتراض کند، به دنیا برسانند که این قراردادها مخالف احکام اسلام است، وکلاء مجلسین ایران چون منتخب ملت نیستند، رأی آنها قانونی نیست و مخالف قانون اساسی و خواست ملت است، در این قضایا باید با نظارت مقامات بی طرف جهانی رفراندوم شود تا خواست ملت معلوم گردد. من قتل فجیع این سید بزرگوار و عالم فداکار را که برای حفظ مصالح مسلمین و خدمت به اسلام جان خود را از دست داد، به ملت اسلام عموماً و خصوص ملت ایران تعزیت می دهم و از خداوند متعال رفع شر دستگاه جبار و عمال کثیف استعمار را مسئلت می نمایم.

 

"والسلام علی من اتبع الهدی روح الله الموسوی الخمینی"


رجانیوز