05 اردیبهشت 1400

شهید شاه آبادی در آیینه خاطرات خانم بتول ولایتی

مصاحبه‌كننده: علي عبد


شهید شاه آبادی در آیینه خاطرات خانم بتول ولایتی

آیت الله شهید حاج مهدی شاه آبادی، از هر نظر الگویی تمام عیار بود. انسان کامل همه کارش و همه حرفش درس است، حتی در ساده ترین کارها، مانند زدودن سنت غلطِ پیشی گرفتن مردها در تمام جزئیات و شؤون ریز و درشت زندگی ایرانی. شهید شاه آبادی در شکستن این سنت های غلط پیشگام بود. این گونه بود که اصرار داشت که مثلاً در گستراندن سفره های مذهبی در هیئات، ابتدا خانم ها و کودکان غذا تناول کنند و سپس مردان.

آن چه می خوانید برآمده از صحبت ها و مرور خاطرات منتشر نشده مرحومه بتول ولایتی، مادر شهید حجت الاسلام والمسلمین حسین عرفاتی ـ از شاگردان شهید شاه آبادی که دو سال بعد از شهادت استادش در عملیات کربلای 5 در دی ماه 1365 شهید شد ـ و خواهر مکرمه دکتر علی اکبر ولایتی است که از معاشران خانوادگی شهید و اهالی رستم آباد بودند. این متن توسط فرزندان شهید شاه آبادی در اختیار ما قرار گرفته است.

***

در یک کلام، از نظر خانم ها، اصلاً شخصیت و وجود چنین عالم به تمام معنایی عجیب بود. در خصوص آیت الله شهید شاه آبادی زبانم از بیان قاصر است، یعنی سالیان سال باید ایشان می بودند تا شاید ما می فهمیدیم که ایشان چه شخصیت والایی دارند اما این نکته را وقتی فهمیدیم که ایشان شهید شدند. هنگام شهادت حاج آقا تازه انگار ما از خواب بیدار و متوجه شده بودیم که چه چیزی را از دست دادیم. البته شهید هیچ گاه از دست نمی رود و مسلماً ایشان در زندگی همه ما بسیار اثرگذار بودند. وقتی به منزل ما می آمدند، می گفتیم که آقا، می خواهیم شام بخوریم و ایشان می گفتند: «هیچ وقت شما برای من شام نیاورید، خودم سفره را پهن می کنم و خودم غذا را می کشم»؛ آن وقت برای بچه ها غذا می کشیدند. شهید شاه آبادی بر بچه های من خیلی اثر  گذاشتند که بزرگترین شاهد مثالش شهید حسین بود. هنگام شام قابلمۀ غذا را جلوی خودشان می گذاشتند و کمی از آن می خوردند. خودشان سفره را پهن می کردند و خودشان هم جمع می کردند. کلاً بر خانوادۀ ما خیلی اثرگذار بودند.

 از نظر مبارزاتی که قابل مقایسه با کس دیگری نبودند. الان هم مبارزانی هستند ولی مثل ایشان کمتر کسی را دیدیم. از نظر محبت به خانوادۀ خودشان، محبت به دوستان یا از نظر مذهبی و فرهنگی، همۀ اخلاقیات شان در سطح بالا بود و من نمی توانم بیان کنم و فقط می توانم بگویم که خیلی خوب بودند. وقتی پسرم حسین شهید شده بود، از رادیو و تلویزیون می آمدند و می گفتند از حسین بگو و من می گفتم: چه بگویم؟ در این 20 سال آن قدر خوب بوده که من نمی توانم از او چیزی بگویم، او اصلاً جای تعریف نداشت. با این حال پسر من، شاگرد آقا حساب نمی شد، چون آقا سطح تدریس شان و درک شان خیلی بالا بود.

من از شهید شاه آبادی خیلی خاطره دارم و ایشان با من که نامحرم بودم، مثل یک پدر یا یک برادر بودند. آن باری که با همسرم و خانواده، به اتفاق آیت الله شهید شاه آبادی و مرحوم حاج آقای ساوجی، به سمت جمکران می رفتیم وآقای ساوجی با ایشان صحبت کردند و گفتند: «امیدوارم ریش های شما به حق امام زمان(عج) به خون گلوی تان خضاب شود» و آقا فرمودند: «همۀ بگویند الهی آمین»، من دلم نیامد که بگویم الهی آمین و اصلاً باورم نمی شد، فکر کردم شوخی می کنند؛ همان موقع همه گفتند الهی آمین و بعد که به جمکران رسیدیم، من غذا درست کردم و ایشان می گفتند: «من نمی گذارم شما دست بزنید، خودم همه چیز را آماده می کنم»، که در واقع این خصوصیات ایشان را من در هیچ مردی ندیدم؛ ایشان غذا را آوردند و خوردیم و نزدیک صبح بود که برگشتیم.

یا همین طور که همسرم نیز گاهی تعریف می کنند، در مراسم ختم دکتر شریعتی در فرانسه بودیم و بچه ها را هم برده بودیم. بعد از ختم، من می خواستم آزمایش چکاپ کامل بدهم، چون قلبم ناراحت بود. از بچه های انجمن اسلامی خواستم که چند تا از نوارها و به اصطلاح عکس های حضرت امام را، که البته آن زمان نمی گفتند امام و معظمٌ له را «آقای خمینی» صدا می کردند، به همراه چند اعلامیه به من بدهند؛ که دادند. بچه ها چهارتایی عقب نشسته بودند و من و همسرم جلو نشسته بودیم و من برای حاج آقا عرفاتی می خواندم: «زندان اوین... دکتر شریعتی...» شرح کارهایی را که اشرف کرده بود و... من می خواندم و هر دو گریه می کردیم تا این که به مرز رسیدیم، همسرم گفتند: «همین جا همه را دور بریزید.» چون حدود سال 1355 آخر تابستان بود و شدیداً راه ها را کنترل می کردند و ماشین ها را می گشتند. گفتم من باید این ها را بیاورم و به دست آقای شاه آبادی برسانم، اگر ماشین را بگردند پیدا نمی کنند، چون آن ها را در ساک گذاشتم و یک سری از لباس های بچه ها را که قبلاً پوشیدند هم روی شان گذاشتم تا کسی شک نکند.

به بازرسی رسیدیم و من و بچه ها کنار ایستادیم. آن ها ماشین را گشتند و چیزی پیدا نکردند. دوباره سوار شدیم و آمدیم. یک شب تمام در راه بودیم تا رسیدیم به منزل ـ منزل ما در اختیاریه بود ـ خبر دادیم آقای شاه آبادی از مسجد تشریف بیاورند، آقای میرمهدی مؤمنی هم با ایشان تشریف آوردند به منزل ما. منزل ما جنوبی بود، آقای شاه آبادی در ایوان نشستند و یکی ـ یکی اعلامیه ها را خواندند و تعجب کردند که ما چطور آن ها را آوردیم و و هر کلمه ای را که حاج آقا با مزاح می گفتند ما می خندیدیم، در عین حال حرف های ایشان بسیار پرمعنا بود، البته کلمات را طوری ادا می کردند که خنده دار هم بود و به این صورت در وجود ما اثر می کرد. زمانی که تا دم در آمدیم که بدرقه شان کنیم، با همان حالت شوخی به من گفتند: «اگر پرسیدند روزنامه چیست؟ می گویم کباب، اما بوی آن بعداً معلوم می شود!» بعد آن ها را بردند و تکثیر کردند. ما با خانم و بچه های حاج آقا هم خیلی رفت و آمد داشتیم و من آن قدر صمیمی شده بودم که گاهی می رفتیم و یکی، دو روز آن جا می ماندیم یا دخترم فرشته 11 سالش بود که به خانۀ آن ها می رفت و آن جا پیش زهرا خانم می ماند. ایشان در مقابل مهمان بسیار خاضع بودند، مثلاً وقتی می رفتیم خانۀ حاج آقا، خودشان یک غذای ساده می خوردند و بهترین غذا را جلوی مهمان می گذاشتند، که ما ناراحت می شدیم و زمانی که منزل شان می رفتیم اصلاً جزء عمر ما حساب نمی شد.

آقای شاه آبادی یک فولکس داشتند، می گفتند می دانم که شما بهترین ماشین ها را سوار می شوید اما می خواهم خانواده شما را سوار این فولکس کنم و به منزل ببرم. البته آقا گواهی نامه نداشتند وقتی از ایشان می پرسیدند چرا گواهی نامه نمی گیرید، می گفتند: «من می خواهم با این کار، نفرت خودم را از دولت اعلام کنم و تا زمانی که شاه و این دولت برقرار است، گواهی نامه نمی گیرم!» و تمام چراغ قرمزها را رد می کردند و با سرعت می رفتند و بچه ها را عقب فولکس می نشاندند و می خندیدند تا به منزل شان می رسیدند.

در غذا خوردن همان طور که اشاره کردم نمونه بودند، فرزندان ما، محسن، مهدی یا شهید حسین همه از آقا درست غذا خوردن را یاد می گرفتند. آقا اولاً کم غذا می خوردند و یک نعلبکی غذا می خوردند و بشقاب شان را به قدری تمیز می کردند که شما خیال می کردید که بشقاب را شسته اند. بدترین خاطرة من در روزی بود که صبح از خواب بلند شدیم و تلفن زنگ زد و گفتند آقای شاه آبادی شهید شدند. این واقعاً بدترین خاطرۀ زندگی من بود، یعنی من احساس کردم بهترین فرد را از دست دادیم؛ درست است که آقای شاه آبادی شهید شدند و این خیلی خوب است اما از دست دادن ایشان خیلی اثر بدی بر ما گذاشت و همان طور که شهید شدن پسرم حسین بر من اثر گذاشت، به همان شکل شهادت آقا نیز بر من اثرگذار بود. من شاگرد آقای شاه آبادی بودم و ایشان در مسجد، هفته ای یک بار درس عربی می دادند و خانم های دیگر هم بودند. مثلاً جامع المقدمات را پیش ایشان خواندم. کلاس ایشان اصلاً خشک نبود، من هیچ جای دیگری نمی توانستم درس بخوانم و اتفاقاً چند جا به من پیشنهاد کردند ـ مثلاً در حوزه ـ اما چون «خشک» تدریس می کردند، نمی رفتم ولی کلاس های آقا اصلاً خشک نبود و من فکر نمی کنم دیگر کسی مثل آیت الله شهید شاه آبادی بیاید.

قبل از انقلاب ما گاهی به طور خانوادگی با خانوادۀ ایشان به کلک چال می رفتیم، دست هر سه پسر من را می گرفتند، با همان نعلین  های شان از کوه بالا می رفتنند و وقتی برمی گشتیم، آن قدر با بچه ها می گفتند و می خندیدند که بچه ها اصلاً اظهار خستگی نمی کردند، در صورتی که چون کلک چال خیلی دور است، هر بار بچه ها را می خواستیم ببریم، غُر می زدند اما با آقا که می رفتند و برمی گشتند، روحیۀ دیگری داشتند. همچنین آقای شاه آبادی اثر به سزایی بر شهید حسین گذاشته بودند. حسین در حوزۀ علمیه چیذر طلبه بود و وقتی که به خانه می آمد، چون من چهار تا بچۀ کوچک داشتم غذا زیاد درست می کردم و مثلاً سه تا ظرف کوچک غذا در یخچال می ماند. می گفتم: حسین، غذا برایت گذاشتم و می گفت باشد، چشم! و بعد می دیدم آن غذاهای کم را آورده و می خورد، بعد می گفت: «مامان، تو را به خدا، نان هایی که می خواهی برای مرغ همسایه یا مرغ خودمان بگذاری، به من بده، این ها را به حوزه ببرم» یا مثلاً دور نان یا نان های بیاتی را که اصلاً ما و بچه های دیگر نمی توانستیم استفاده کنیم می برد و می خورد یا برنجی را که خُردتر بود به حوزه می برد و این ها همه از تأثیرات شهید شاه آبادی بر فرزندان ما بود. ما باغی در نزدیک های اوشان داریم که شهید آیت الله شاه آبادی آن جا خیلی نماز جماعت خواندند، خیلی دعای کمیل خواندند. آن جا برای شان قلیان درست می کردیم و... از آن جا «بِه» می آوردیم و به همۀ فامیل و همسایه ها می دادیم و آن هایی را که کمی خراب شده بود نگه می داشتم تا خراب ها را از سالم ها جدا کنیم؛ اما گاهی که من حوصله نداشتم یا کار دیگری داشتم، ایشان کمک می کردند و خراب ها را جدا می کردند و دور می ریختند. این، شاید در ظاهر کار ساده ای باشد اما وقتی یک جوان 18 ـ 19 ساله ای می بیند که استادش، این کارها را می کند، برای او خیلی ارزشمند است. آقای شاه آبادی وقتی به منزل ما می آمدند یا وقتی ما با هم جایی می رفتیم، ناخودآگاه بر بچه ها اثر می گذاشتند، مخصوصاً بر پسرم حسین. پسر دوم من مجروح جنگی بود، می گفت: «مامان، من حوزه رفتم پیش حسین و دیدم غذا درست کرده، گفت ناهار بمان و ماندم و از غذایش خوردم اما دلم درد گرفت» گفتم چه خوردی؟ گفت: «برنج خرده ها را با بِه سفت ریخته و غذا درست کرده بود.» 

وقتی به باغ مان در کرج می رفتیم آقای شاه آبادی کلی کار می کردند. سماور را روشن می کردند، چایی می ریختند، غذا را می کشیدند، ظرف ها را می شستتند. همسرم آقای عرفاتی می گفت: «حاج آقا، شما رهبر ما هستید و این طوری من نمی توانم زن داری کنم.»ایشان می گفتند: «وظیفه ات است!» می خواهم بگویم که آقای شاه آبادی واقعاً اهل تقوی بودند، نه از آن متقی هایی که می گویند لقمه را در دهان من بگذارید، بلکه فردی متقی بودند که به این شکل به اطرافیان شان کمک می کردند. در مهمانی ها کمک می کردند، در خانۀ خودشان کمک می کردند، در مسجد محله نیزکار می کردند، ماله را می گرفتند و بنایی می کردند، از آن طرف آجر را از دست  یکی می گرفتند شمشه را از دست یکی دیگر، یا مثلاً با دستگاه جوش کار می کردند و.... یعنی طوری بودند که به راستی پیرو انبیاء(ع) بودند و خصوصیات شان چند بُعدی بود.

یکی از نکته هایی که هر سال ماه مبارک رمضان خیلی عجیب بود و آدم می ماند چه بگوید، این بود که آقای شاه آبادی به همسرم می گفتند خوب است به مردم سحری بدهیم، آقای عرفاتی می گفت: «آقا، الان وضع مالی مان خوب نیست که هر شب سحری بدهیم.» آقا می گفتند: «پس فقط شب های قدر و احیاء را سحری بدهیم» و ما هم می دادیم. همیشه می گفتند که ابتدا سرویس و غذای خانم ها را بدهید، در حالی که رسم این بود که اول به آقایان غذا می دادند و خانم های بچه به بغل منتظر می ماندند اما آقا می گفتند اول خانم ها را افطاری و شام و سحری بدهید، و بچه ها را می نشاندند سر سفره تا نخست آن ها را شام بدهند، بعد نوبت به بزرگترها می رسید. تمام کارهای شان با حقیقت و ایمان توأم بود و سنت های غلط را می شکستند، یعنی آن چیزی را که خدا گفته و دستور شرع است پیاده می کردند.

آقا همیشه «داغ» صحبت می کردند و همین باعث می شد که ایشان را به زندان ببرند. تمام منبرهای شان بدون استثناء اول سیاسی بود و بعد مذهبی. فقط از رضا خان و پسرش محمدرضا صحبت می کردند و نود درصد صحبت های شان سیاسی بود. در آن زمان افرادی بودند که با نظرهای آقا مخالف بودند وقتی که خبرچینی می کردند، ممکن بود آن شب به خصوص کسی به ایشان چیزی نگوید ولی روز بعد که آقا به مسجد نمی آمدند، متوجه می شدیم که ایشان را برده اند زندان. یک بار هم به مدت 9 ماه در بانه تبعید بودند من یادم نمی رود یک شب جمعه که حاجیه خانم با بچه های شهید به بانه تشریف می برند، آقا یک اتاق در آن جا داشته که بدترین جا و بدترین اتاق بوده وقتی که حاجیه خانم آمدند تهرانع ما یک بار دعوت شان کردیم که به منزل ما تشریف آوردند اما آن شبی که ما با خانواده رفتیم پهلوی حاج آقا، تا صبح باران آمد، بچه ها بلند شدند، یک سطل گذاشتیم این طرف و یک لگن گذاشتیم آن طرف و تا صبح، آقایان فقط آب لگن و سطل را خالی می کردند، بچه ها خیس شده بودند. یا زندان هایی که می رفتند، هر بار که آزاد می شدند و تشریف می آوردند، مردم از میدان اختیاریه تظاهرات می کردند. انگار نه انگار که ایشان در زندان بوده و شکنجه شده اند، به جای آن که مأمومین و شاگردان و آشنایان به ایشان روحیه بدهند، برعکس، خدا شاهد است که بقیه از آقا روحیه می گرفتند. وقتی وارد مسجد یا تکیه می شدند همان طور که خدا منت گذاشت بر بشر و اولیاء را آفرید، امثال ایشان هم از اولیاء الله هستند و خدا منت گذاشت بر سر ما که ایشان را برای مان فرستاد؛ فقط یک انسان نبود، یک نور بود.

پسر ما شهید حسین عرفاتی و بسیاری از جوان های رستم آباد شمیران، در دامان حاج آقا رشد پیدا کردند. متأسفانه الان در جامعۀ ما این جوان ها مثل بچه های بی سرپرست رها شدند چون کسی مثل شهید شاه آبادی را ندارند که آن ها را پرورش دهند. زمانی که انقلاب کردیم، بچه های ما و نسل جوان تر که سن شان خیلی پایین تر بود، پدر و مادرها را هُل می دادند، بچه ها داغ تر و مذهبی تر بودند و پدر و مادرها از آن ها سرمشق می گرفتند. اگر پدر و مادری جایی سهل انگاری می کردند و می خواستند غفلتی بکنند، جوان ها آن قدر بیدار و روشن بودند که اسوۀ آن ها می شدند. اسلام را به همه یاد می دادند و پیاده می کردند. آیت الله شهیدشاه آبادی اگر بودند هنوز در پرورش و بارور کردن چنین جوان هایی می کوشیدند و این جوان ها همان هایی بودند که مبارزه کردند و شهید شدند؛ امثال شهیدانی که همه ما در هر کوی و برزن می شناسیم.

بچه های ما همیشه میهمان دوست بودند ولی مخصوصاً اسم حاج آقا  شاه آبادی که می آمد و می خواستند تشریف بیاورند، همگی بال درمی آوردیم؛ از بس که ایشان به همه بها می دادند و استقبال می کردند از بچه ها. آن روز ما عدس پلو داشتیم، گفتند: «حاج خانم، شما دیگر وقت استراحت تان است، دیگر بقیه کارها با من.» همۀ اعضای خانواده سر سفره بودند. اقای شاه آبادی ابتدا قابلمه را آوردند و شروع به کشیدن غذا کردند. شما ببینید، ایشان یک معلم و الگو بودند برای بچه های من که کودک یا نوجوان بودند. حرکات ایشان در این لباس، برای بچه ها یعنی همۀ زندگی و همۀ اسلام. بچه ها از اول غذا گفتند و خندیدند تا آخر. آقا نمی گفتند اصول دین چند تاست؟ این که این حرف ها را به طور مستقیم بخواهند درس بدهند نبود، ما از ایشان فقط خنده، نشاط، شادابی و این چیزها را می دیدیم. در مسجد هم همین طور با بچه ها خیلی برنامه داشتند.

با روی باز و گشاده، رفتاری می کردند تا بچه ها به طرف شان بیایند.

ما الان متأسفانه کمتر مسجدی را می شناسیم که از نوجوان ها استقبال کنند؛ چرا؟ مثلاً آقای مروی در مسجد قبا، در خیابان شریعتی هستند منتها و متأسفانه آن قدر گرفتارند که هفته ای یک شب بیشتر نمی رسند بیایند. در بعضی از مسجدها، برخی با حرکات و اخم شان بچه ها و نوجوان ها را کنار می زنند ولی شهید آیت الله شاه آبادی یک لب داشتند و هزار خنده؛ مثل آقا خیلی انگشت شمار هستند که می گفتند نوجوان ها را استقبال کنید، بیاورید، با آن ها کار کنید تا تکبیر و اذان بگویند، شعر بخوانند. در مناسبت ها، تولدها و شهادت ها از بچه های سن شش ـ هفت ساله تا نُه ساله، ده ساله و نوجوان می خواستند پشت بلندگو برای جمعیت شعر بخوانند و این طور رفتار می کردند. شهید شاه آبادی زنده بودند و زندگی می کردند، به خاطر همین هم یک محلی را زنده کردند.

بسیار بانشاط بودند. شما نگاه کنید در هشتم بهمن ماه 1357 ایشان توسط مردم از زندان آزاد  می شوند و بعد در کمیتۀ استقبال از حضرت امام حضور می یابند.

قبل از انقلاب محدودیت برای شان زیاد بود اما بعد از آن دست شان باز بود. قبل از انقلاب که هیچ کس جرأت هیچ کاری را نمی کرد، ایشان در صحنه بودند و بعد از انقلاب هم که همۀ وجود ایشان برای انقلاب بود. قبل از انقلاب بیشتر آقای شاه آبادی را می دیدیم. خانم شان می گفتند که انقلاب که شد، گفتیم راحت شدیم و آقا را می بینیم، اما دیگر آقا را هیچ کس نمی دید! در هفته دو شب یا سه شب به مسجد می آمدند چون وقت نمی کردند و همة وجودشان شده بود برای انقلاب. بعد از آزادی در هشتم بهمن ماه ایشان تمایل داشتند که حتماً در کمیتۀ استقبال از امام نقش فعال و خیلی مهمی داشته باشند. حاج خانم شاه آبادی می فرمایند که شهید همیشه می گفتند ما باید مبلغ تربیت بکنیم برای بعد از انقلاب، چون خیلی برای شان روشن بود و پیروزی را بعید نمی دانستند. بالاخره دردها، زجرها و شکنجه ها همیشه ثمرۀ خوبی دارد و مخصوصاً می گفتند تا زمانی که این رژیم هست نمی روم گواهی نامۀ رانندگی بگیرم، چون می دانستند در آیندۀ نزدیک رژیم سقوط می کند.

در خصوص برخورد شهید شاه آبادی با مخالفان شان باید بگویم چون بعضی نفوذی ها در مسجد بودند با این همه جرأتی که آقای شاه آبادی داشتند و تفنگی که بالای سرشان بود، باز هم محل را ترک نمی کردند. ما یک چیزی می گوییم و می شنویم ولی در چنین شرایطی مسلماً آدم نمی تواند به راحتی این کار را بکند. آقای شاه آبادی یک مسجد را با آن جمعیت هدایت می کردند بدون این که ادعایی بکنند با عمل شان اجرا می کردند. مخالفینی هم داشتند ولی خیلی حُسن خُلق داشتند. حالا ببینید چگونه با آن افرادی که خلاف اسلام عمل می کردند مواجه می شدند. آقای عرفاتی اشاره کردند که بعد از پیروزی انقلاب وقتی افرادی که قبلاً آقا را اذیت کرده بودند گفتند ما را ببخشید، خود حاج آقا به آن ها گفته بودند که تا دیروز هر چه بوده بریزید دور، از الان تصمیم بگیرید که برای انقلاب کار کنید. یعنی این گذشت را نسبت به هر فردی که به ایشان مراجعه می کردند داشتند. آقا در مورد خانم هایی که بدحجاب بودند نیز همین صحبت را می کردند که آن خانمی که دیروز بی حجاب بوده، حالا خانمی است که ما او را برای تبلیغ اسلام تربیت می کنیم، یعنی فقط افراد مؤمن و مذهبی را دور خودشان جمع نمی کردند، بلکه کلی کار می کردند تا بتوانند با عمل، افراد را دعوت کنند.

درباره زندگی خصوصی  شهید شاه آبادی و نیز دربارۀ نگرش بیرونی و خارجی ایشان که چگونه   بودند، قطعاً باید خانم شان صحبت کنند اما من برداشتم این بود که همیشه همه می  گفتند خوش به حال خانوادۀ آقای شاه آبادی. وقتی می رفتیم منزل شان هیچ وقت با کسی خشک برخورد نمی کردند. این طور که ما می دیدیم، به منزل ما هم که می آمدند، همیشه می گفتند و می خندیدند و با همان خنده همه نکات علمی و دینی را بیان می کردند؛ اعم از عملی و تئوری. در منزل هم به خانم شان با خنده و خوشرویی همه چیز را می گفتند. بچه ها را فرق نمی گذاشتند و خیلی احترام می کردند. یک فرزند دختر داشتند و چند تا پسر اما برای شان فرقی نمی کرد. در منزل ایشان مردسالاری حاکم نبود. قبل از انقلاب مثل حالا نبود الان خانم ها آزادتر شده اند و به راحتی کار و تحصیل می کنند ولی آن موقع  شهید شاه آبادی روی حاج آقای ما خیلی اثر می گذاشتند آن موقع آقای عرفاتی چندان سنی نداشت و هرگاه می رفتیم و می آمدیم حاج آقای ما تغییر می کرد؛ در کمک کردن، در بچه داری!

راجع به خانواده این شهید عزیز خاطره  دیگری هم دارم. یک بار رفته بودیم منزل حاج آقا شاه آبادی، خدا رحمت کند، مادر ایشان آن موقع هنوز زنده بودند ولی زمین گیر شده بودند. خود حاج آقا با وجود ضیق وقت و گرفتاری نگهداری از مادرشان را تقبل کرده بودند و منزل شان 2 طبقه بود. حاج آقا طبقه پایین خودشان و خانم و بچه ها بودند و طبقۀ بالا برای مهمان بود که یکی از اتاق ها را گذاشته بودند برای مادرشان و به خانم فرموده بودند که شما کارهای مادرم را انجام ندهید، این، وظیفۀ من است، وظیفۀ شما نیست. چیزی که خودم دیدم این که ایشان از سرکار می آمدند و ما منزل ایشان مهمان بودیم. آمدند داخل، با روی باز و تواضع و خوش آمدگویی، پذیرایی کردند و رفتند در آشپزخانه با خانم صحبت کردند، خسته نباشید گفتند و چند دقیقه ای با خانم شان در آشپزخانه بودند، یعنی خانم شان را فراموش نکردند یا این که نگفتند خانم، میوه بیاورید و به مهمان ها برسید. این کارها را خودشان انجام دادند. سپس از ما عذرخواهی کردند و رفتند طبقه بالا تا به مادرشان برسند. گفتم که مادرشان زمین گیر بودند. رفتند و با روی باز مادرشان را تر و خشک کردند. دور ایشان می گشتند همه چیز را مرتب کردند. بعد، از اتاق که بیرون آمدند، یک لب داشتند و هزار خنده. انگار نه انگار که خسته از راه آمده اند، از هیچ  کس سر سوزنی برای خودشان توقعی نداشتند. همان طور که با بچه های خودشان بودند با بچه های مردم هم بودند. فرزندان من با بچه های ایشان تقریباً هم سن و سال بودند. تک تک بچه ها را با روی باز بغل  می کردند، ماشاءالله حاج آقا چند تا پسر داشتند، بچه ها کوچک و بازیگوش بودند اما من ندیدم حاج آقا حتی یک بار هم بگویند خسته ام، از راه آمده ام، شیطنت نکنید و یک دقیقه بنشینید، بلکه با روی باز برای آن ها شعر می خواندند. بچه ها وقتی پدرشان را می دیدند، آثار نشاط روی صورت شان بیشتر دیده می شد. آن ها به آقای شاه آبادی «آقاجون» می گفتند. همه عاشق این کلمۀ آقاجون بودند که بچه ها خیلی قشنگ آن را ادا می کردند. روح ایشان خیلی بزرگ بود؛ این دنیایی نبود....

حالا چنین انسان بزرگی در سخنرانی های شان چه چیزهایی می گفتند؟ حکومت اسلامی را می دیدند و برای مردم آن را تبیین می کردند. در سخنرانی های قبل از انقلاب می گفتند که ما برای حکومت اسلامی باید آماده بشویم. طوری صحبت می کردند که انگار فردای همان روز حکومت اسلامی برقرار می شود، یعنی این طور زحمت می کشیدند و تلاش می کردند. همان موضوع هایی را که حضرت امام(ره) در عراق در نوارها صحبت می کردند، ایشان نوارها را می آوردند و حتی به نزدیک ترین دوستان شان نمی گفتند که نوارها را از کجا آورده اند. کتابی را که ما از اروپا آورده بودیم، مأموران از دست ایشان گرفتند اما کسی متوجه نشد که مال ما بوده، اگر ساواک می ریخت و چیزی را از دست ایشان می گرفت، می گفتند مال خودم است؛ مال این ها نیست! ایشان این همه نوار و اعلامیه از امام آوردند اما به دوستان شان نمی گفتند که از کی گرفته اند، می گفتند مال خودم است. با اعتقاد می گفتند اگر هم کسی در این رابطه گرفتار می شود و ساواک او را دستگیر می کند، باید فقط شخص شاه آبادی باشد. می گفتند اگر می خواهند کسی را بگیرند، بیایند خود من را بگیرند. شهید شاه آبادی شیعۀ علی بن ابی طالب(ع) بودند. وقتی ایشان را می گرفتند، انگار که برای پذیرایی می برند. زمانی ساواک ریخت توی مسجد، یادم نمی رود، شهید شاه آبادی گفتند همۀ شما با من طرف هستید؛ جلوی مسجد ایستادند؛ مثل مادری که می ایستد و بچه هایش را پشت خودش نگه می دارد تا آسیب نبینند. شهید شاه آبادی جلوی در مسجد بودند؛ بعد روضه می خواندند، آرام آرام سینه می زدند و می گفتند چه می خواهید؟ مردم را مثل یک پدر حمایت می کردند؛ بین مردم و دشمن حائل شده بودند.

هر وقت عکس آقا را می بینیم و رادیو و تلویزیون راجع به سالگردشان برنامه ای پخش می کند از نبود ایشان ناراحت می شویم به قول دخترم فرشته، ایشان مثل پدر و برادر به خانوادۀ ما خیلی نزدیک بودند. وقتی پسرشان آقا مجید فوت کرد، ما رفتیم سرخاک، حاجیه خانم خیلی گریه می کردند. من هنوز بچه از دست نداده بودم، نمی دانستم یعنی چه! آقا محکم ایستاده بودند، ما گریه می کردیم. آقا ـ نه این که بخندند و خوشحال باشند ولی ـ به گونه ای رفتار می کردند که همه اشک های شان خشک شد. همۀ زندگی و عمرشان برای مردم ایران اسلامی الگو بود. به حدی در همه نفوذ داشتند که من هنوز عکس ایشان را نمی توانم درست نگاه کنم. الان هم عکس شان آن جا در کتابخانه هست. همۀ اقشار مردم ایشان را می پسندیدند، چه بازاری، چه مذهبی. وقتی ساواک می ریخت و می خواست جلوی مردم را بگیرد، گاز اشک آور و بمب شیمیایی که آن طور وجود نداشت، الان که فکرش را می کنم، می بینم مأموران آن ماسک ها را می زدند تا مردم را بترسانند. حاج آقا درک می کردند که ساواک می خواهد مردم را به وحشت بیندازد، حرکات ایشان طوری بود که تمامی کارهای ساواک را خنثی می کرد. وقتی که دکتر بهشتی به همراه هفتاد و دو تن شهید شدند، گفتیم حالا چه می شود؟ همه رفتیم خدمت امام(ره) و با سخنرانی حضرت امام، همه آرام شدیم. آقا هم کارهای شان مثل امام بود. حاج آقا که در مسجد عبادت می کردند، حالا مثلاً شب قدر یا ایام عزاداری حضرت ابی  عبدالله(ع) بود، در حالات شان با حالاتی که در مقابل ساواک داشتند تغییری نمی دیدیم، همان آرامش همیشگی را می دیدیم. دشمن از ایشان ترس و واهمه داشت. به مصداق آیۀ آخر سورۀ مبارکۀ والفجر «قلب مطمئنه» داشتند. در چشم های شان آن قدر آرامش داشتند که آن آرامش را به مردم انتقال می دادند. هیچ کس نمی ترسید چون حاج آقا آن جا بودند؛ واقعاً نوری بودند...


سایت تاریخ شفاهی