03 خرداد 1400

خاطرات خواهران شریف واقفی: مشی مجاهدین خلق را تائید نکردیم


ساعت چهار، بعد از ظهر یک روز گرم تابستان، محله‌ای در شمال تهران حوالی چهارراه اسدی، خانه‌ای در میان کوچه‌ای پر از درخت، کوچه‌ای که مرا به یاد روزهای کودکی می‌اندازد. در که باز می‌شود با جمعی از اعضای بسیج مهندسین و برخی مسئولان دانشگاه شریف داخل می‌شویم. در واحدی در طبقه دوم ساختمان باز می‌شود و دو بانو و یک خانم جوان با روی گشاده از ما استقبال می‌کنند... پیش رویم خانه‌ای فراخ و بی‌تکلّف می‌یابم که در آن بجای اجناس تجملی دست و پاگیر صمیمیت و مهربانی موج می‌زند. عکس امام خمینی(ره) که بالای آن میان دو نشان لااله الااللهِ پرچم نوشته: «بکوشید تا جامه ذلت نپوشید» بر دیوار سفید اتاق جلب توجه می‌کند. نگاهت را که بچرخانی تصویر دیگری را می‌بینی که در قابی خاتم روی طاقچه خودنمایی می‌کند، تصویر قدیمی یک پسر جوان با کت و کراوات! این تصویر یک شهید پیش از پیروزی انقلاب است... آری اینجا خانه شهید سید مجید شریف واقفی است. شهیدی که دانشگاه صنعتی شریف نام خود را از او وام گرفته است.

 

مهین سادات، خواهر کوچکتر سید مجید شریف واقفی، که در زمان شهادت وی ۱۸ سال داشته است، درباره خانواده و نحوه زندگی برادر شهیدش چنین می‌گوید:

 

چهار فرزند اول خانواده شامل یک خواهر و سه برادرم از جمله مجید در تهران متولد شدند. منزل پدری ما ابتدا تهران بود ولی پدرم بخاطر برادرش که در اصفهان تنها بود به آنجا نقل مکان کرد. پدرم استاد زری‌بافی و عمویم استاد نقاشی روی کاشی در هنرستان هنرهای زیبا بودند.

 

من و فرزندان پس از من در اصفهان متولد شدیم و فرزندان خانواده در اصفهان به مدرسه رفتند. مجید آن‌گونه که شایسته معرفی شدن بود، معرفی نشده، چون او از ما دور بود و دور از چشم خانواده فعالیت می‌کرد.

 

مجید یک شخص فوق‌العاده در فامیل بود. همه به او احترام می‌گذاشتند. او بسیار بااستعداد، متدین، فعال و در عین حال بسیار آرام بود، طوری ‌که حضورش در منزل چندان حس نمی‌شد. بیشتر فعالیت‌هایش در بیرون از منزل بود و این در حالی بود که خانواده اصلاً از فعالیت‌های او مطلع نبود.

 

مجید در دوران ابتدایی با دوستان خود جلسات دوره‌ای قرآن برگزار می‌کرد. من خواهر کوچکترش و پنجمین فرزند خانواده پس از او بودم که ۹ سال با وی تفاوت سنی داشتم و تنها چیزی که از جلسات قرآن یادم هست سینی چایی بود که برای ایشان پشت در اتاق می‌بردم.

 

مجید بسیار مهربان بود و من هیچ نکته منفی از او در ذهن ندارم. وی بسیار آزاداندیش بود و همیشه از تهران برای ما به عنوان سوغات، کتاب داستان می‌آورد. مجید به قدری باهوش بود که وقتی برای رفتن به کلاس اول از وی آزمون گرفتند، گفتند معلوماتش در حدی است که می‌تواند در کلاس پنجم تحصیل کند اما به علت سن کمش وی را به کلاس دوم فرستادند.

 

او بسیار بااستعداد بود و در دبیرستان نیز از شاگردان ممتاز محسوب می‌شد. یک مدرسه ملی در اصفهان بود که روزی یکی از مسئولانش به دیدن پدرم آمد و گفت ما حاضریم ماهیانه ۱۰۰۰ تومان به شما بدهیم و مجید را به مدرسه خود ببریم که پدرم قبول نکرد و گفت مجید در مدرسه صائب درس خوانده و تا پایان تحصیل در همین دبیرستان می‌ماند.

 

مجید فعالیت‌های سیاسی‌اش را از دوران دبیرستان آغاز کرد. روزهای جمعه با دوستانش به کوه می‌رفتند و جلسات مذهبی برپا می‌کردند. او در سال ۴۲ و پس از دستگیری امام خمینی، در حالیکه تنها ۱۵ سال داشت کفن به تن کرده و همراه کفن‌پوشان بازار اصفهان به تظاهرات رفته بود. او اعلامیه‌های امام را به در و دیوار بازار چسبانده بود. پس از آن ساواک به در منزل ما آمده بود و سراغ مجید را از مادرم گرفته بود و مادرم نیز که از فعالیت‌های مجید اطلاعی نداشت گفته بود پسر من اهل تظاهرات نیست و همین‌جا در خانه است. ساواک نیز پیگیری بیشتری نکرده بود.

                    

مجید پس از شرکت در کنکور دانشگاه‌ها در چند دانشگاه مختلف از جمله دانشگاه آریامهر - که پس از انقلاب به نام صنعتی شریف نامگذاری شد - پذیرفته شد که‌‌ همان را برای تحصیل انتخاب کرد و در دانشگاه ادامه فعالیت‌های خود را با دانشجویان پیگیری می‌کرد. وی جزو پایه‌گذاران انجمن اسلامی در دانشگاه بود.

 

در دو سال اول دانشجویی نمرات بسیار بالایی در درس‌هایش می‌گرفت و مدام نامه‌هایی از سوی رئیس دانشگاه برای پدرم می‌آمد که حامل تبریک رئیس دانشگاه بود. رئیس دانشگاه معتقد بود وی آینده بسیار خوبی دارد، اما دو سال آخر دانشگاه فعالیت‌های درسی‌اش افت کرده بود به نحوی که در سال آخر رئیس دانشگاه نامه‌ای به پدرم نوشته بود و از افت تحصیلی مجید  ابراز نگرانی کرده و علت را جویا شده بود و سال آخر دانشگاه وی مصادف با افزایش فعالیت‌های سیاسی‌اش شده بود. در‌‌ همان زمان بود که وی وارد سازمان مجاهدین خلق و عضوگیری شده بود. دیگر کمتر اصفهان می‌آمد تا اینکه درسش تمام شد و برای دوره نظام (سربازی) قبل از مرحله آموزشی در سازمان برق فارابی تهران کار می‌کرد.

 

در سال ۱۳۵۰ تمام سران سازمان طی حمله‌ای از سوی ساواک دستگیر شدند و اسم مجید لو رفته بود. به همین علت ساواک برای دستگیری او به سراغش در سازمان برق رفته بود که از قضا آن روز، کاری برای رئیس سازمان پیش آمده بود و مجید موقتاً بجای او نشسته بود که ساواکی‌ها می‌آیند و از مجید سراغ خودش را می‌گیرند. وی متوجه ساواکی بودن آنان می‌شود و به بهانه صدا زدن خودش! از اتاق بیرون آمده و می‌گریزد و از آن زمان به بعد زندگی مخفی وی آغاز می‌شود.

 

من پس از انقلاب که به مرکز اسناد انقلاب مراجعه کردم نامه‌های ساواک را دیدم که عکسش را به تمام مرز‌ها و شهر‌ها به عنوان سرباز فراری فرستاده بودند. مجید خیلی زرنگ و فرز بود و چون در دانشگاه در رشته برق تحصیل کرده بود، یکی از مسئولیت‌هایش در سازمان ردگیری فرکانس‌های بی‌سیم ساواک بود. به همین علت ساواک رد پایش را همه جا می‌دید اما نمی‌توانست دستگیرش کند، به طوری که تهرانی شکنجه‌گر ساواک بعد از دستگیری در اعترافاتش گفته بود که دستگیری و شکنجه مجید از آرزو‌هایش بوده است.

 

سال ۱۳۵۱ من ۱۵ ساله بودم، یک سالی می‌شد که هیچ خبری از مجید نداشتیم و تمام مدت در نگرانی به سر می‌بردیم، من با مریم سادات خواهر بزرگترم به خرید رفته بودیم که در حال رد شدن از خیابانی در اصفهان حس کردم مجید از کنار من عبور کرد. بی‌اختیار مجید را صدا زدم و به خواهرم گفتم مجید از کنارم رد شد. به دنبالش دویدیم، که او هم شروع به دویدن کرد و ما مرتب صدایش می‌زدیم. در ‌‌نهایت برای اینکه کسی متوجه وی نشود ایستاد، وقتی به او رسیدیم زبانمان بند آمده بود و قادر به سخن گفتن نبودیم. به کوچه خلوتی رفتیم تا صحبت کنیم و حدود یک ساعت صحبت کردیم. خواهرم که بزرگتر بود و بیشتر متوجه مسائل می‌شد به برادرم گله کرد که آخر معلوم هست کجایی؟ یک سال است که از تو خبری نداریم و مسائلی از این قبیل. ولی برادرم تمام حرفش این بود که شما باید از حضرت زینب(س) صبر و شکیبایی و ادامه راه را یاد بگیرید. تمام حرف‌هایش درس از مکتب عاشورا بود. حتی در نامه‌هایش نیز همیشه سخن از صبر و بردباری حضرت زینب می‌نوشت، تا خانواده را آگاه و آرام کند. پس از صحبت یک ساعته به من که کوچکتر بودم گفت به کسی راجع به این ملاقات چیزی نگو. خلاصه خداحافظی کردیم و وقتی به خانه برگشتیم حال خواهرم بد شد و از هوش رفت، وقتی به هوش آمد مسئله را برای خانواده تعریف کرد.

 

آن دیدار آخرین دیدار ما با مجید بود و دیگر بعد از آن او را ندیدیم و فقط گهگاهی نامه‌ای از طرف مجید به دست ما می‌رسید. نامه‌هایی که سراسر آن درس شجاعت، پایداری و دعوت به صبر و شکیبایی بود. او در نامه‌هایش متن اعلامیه‌ها یا سخنرانی‌های امام را برای ما می‌نوشت.

 

به علت اینکه ساواک مراقب ما بود نمی‌توانستیم به راحتی نامه‌ها را در منزل بخوانیم. نامه‌ها را که غیرپستی به دستمان می‌رسید در لای پرده باز کرده و می‌خواندیم و به علت گشت‌های گاه و بیگاه ساواک مجبور بودیم‌‌ همان موقع آن‌ها را معدوم کنیم.

 

روزگار به همین منوال سپری می‌شد تا مردادماه سال ۱۳۵۴ که از ساواک تهران با منزل ما تماس گرفتند و گفتند تمامی اعضای خانوادهٔ مجید، صبح فردا در کمیته شهربانی تهران جمع شوند. پدرم که در آن زمان فوت کرده بودند، بنابراین خواهر بزرگم و برادر دومم به همراه همسرانشان عازم تهران شدند. ما گمان می‌کردیم ساواک مجید را دستگیر کرده و می‌خواهد اعدامش کند و خانواده را برای آخرین دیدار فراخوانده است.

 

هنگامی که خواهر و برادرم به شهربانی رفتند به آنان خبر دادند که مجید توسط هم‌مسلکان و هم‌گروهی‌هایش کشته و جسدش سوزانده شده است که این خبر برای خانواده بسیار غیرمنتظره‌ بود. ساواک دو نفر از افرادی را که در قتل مجید دست داشتند طی یک درگیری خیابانی دستگیر کرده و به نزد خواهر و برادرم آورده بودند. آن دو نفر وحید افراخته و محسن خاموشی بودند. ساواک موفق به دستگیری سیاه‌کلاه نشده بود، سیاه‌کلاه بعد از انقلاب هم دستگیر نشد و به گمانم هنوز هم زنده است. البته به نظر می‌رسد که هدف ساواک هم از این روبرویی درگیری خانواده ما با قاتلین مجید بوده است، ولی خواهر و برادرم چون هنوز مرگ مجید را باور نداشتند هیچ عکس‌العملی نشان ندادند.

 

مریم سادات، خواهر بزرگتر، حرف‌های خواهر کوچکترش را تکمیل می‌کند: ما آن موقع حرف‌های ساواک را باور نکردیم و برادرم گفت من نمی‌توانم حرف‌های شما را هضم کنم. در آن جلسه تهرانی و ازغندی - از شکنجه‌گران معروف ساواک - نیز حضور داشتند و به برادرم گفتند ما به تو چیزی را نشان خواهیم داد که هضم مسئله برایت دشوار نباشد. سپس برادرم را به اتاق دیگری بردند و به او یک کتک مفصل زدند و گفتند حالا هضم کن! به من هم گفتند این‌ها قاتلان برادرت هستند و با آنان هر طور می‌خواهی رفتار کن، که من گفتم: آنان را به خدا واگذار کردم. اصلاً باور نکردم که مجید به شهادت رسیده است. با خودم گفتم حتماً او را به شکنجه‌گاه برده‌اند و حالا قصدشان حرف کشیدن از ماست.

 

گفتند پس اگر نمی‌خواهی حرفی بزنی برادرت (مرتضی) را به تو نمی‌دهیم و این برادرت را هم می‌فرستیم پیش مجید. سپس من آمدم در محوطه و شروع کردم به داد زدن، گفتم: ملت ایران ببینید این‌ها دارند با مردم چه کار می‌کنند. برادر من را کشتند و سوزاندند حالا می‌گویند این برادر دیگرت را هم آزاد نمی‌کنیم. در ‌‌نهایت هنگامی که به نزدیک در خروجی رسیدم، دو مامور فرستادند و مرا به داخل بازگرداندند. من را به اتاقی تاریک بردند، برادرم را نیز آوردند. از قاتلین مجید، خاموشی را نیز آوردند. پاهای او به علت شکنجه ورم کرده بود و آن‌ها را بسته بودند. برادرم به خاموشی اشاره کرد و از او سؤال کرد که مجید شهید شده؟ ولی او به قدری بی‌حال و ناتوان بود که نمی‌توانست جواب بدهد و چیزی نگفت. جلسه تمام شد و به ما گفتند از اینجا که خارج شدید با کسی راجع به مرگ مجید صحبت نمی‌کنید تا ما اعلام کنیم که شما مراسم بگیرید. پس از خروج از ساواک با برخی از دوستان مجید که قبلا در سازمان بودند و در جریان امور قرار داشتند تماس گرفتم و آن‌ها شهادت مجید را تائید کردند.

 

مریم سادات شریف واقفی پیرامون حوادث قبل و بعد از ترور برادرش چنین می‌گوید: مزاحمت‌های ساواک قبل از شهادت مجید هم وجود داشت. یک بار زمانی که مجید از دست ساواک فرار کرده بود، از طرف ساواک به منزل ما آمدند و عنوان کردند که ما از دوستان مجید هستیم. من آن زمان نامه و دستنوشته‌هایی زیادی از مجید داشتم که آن‌ها را در زیرزمین نگه می‌داشتم - از آن زمان به بعد تمامی نامه‌های مجید را معدوم کردم - به آن‌ها گفتم دوستان مجید می‌دانند که مجید چند سالی می‌شود که اینجا نیست و او هیچ چیزی اینجا ندارد. نه لباس، نه نوشته و نه هیچ چیز دیگر. اگر هم بگردید چیزی پیدا نمی‌کنید. بالاخره حرفم را باور کردند و متنی را به من دادند تا امضا کنم. مضمون متن این بود که پرسش‌های آنان برای ما ایجاد مزاحمت نکرده است و اذیت نشده‌ایم. من گفتم حالا که شما این همه سؤال کردید من تا متوجه نشوم که شما که هستید امضا نمی‌کنم. خودم متوجه شده بودم که یکی از آن‌ها ارتشی است ولی رکاب روی اسمش را پوشانده بود. دیگری نیز نادری از شکنجه‌گران ساواک اصفهان بود. غیر از آن‌ها، دو نفر مرد قوی هیکل با کلت کمری جلوی در ایستاده بودند. در ‌‌نهایت پایین برگه را امضا کردم و آن‌ها رفتند.

 

بعد از شهادت مجید هم ساواک هر روز به عناوین مختلف به در منزل ما می‌آمد که بیایید با ما همکاری کنید. مجاهدین، مجید را به قتل رسانده‌اند و شما باید برای دستگیری آنان به ما کمک کنید. مادرم از این مزاحمت‌ها به شدت ناراحت بودند و نذر بسیاری کرده بود که این‌ها دست از سر ما بردارند. برادرم نیز برای رهایی از مزاحمت آنان خود را به دیوانگی زده بود و می‌گفت: من روانی هستم و نمی‌توانم به شما کمک کنم! این مزاحمت‌ها پیوسته تا زمان انقلاب ادامه داشت. بعد از انقلاب سازمان مجاهدین برای ما ایجاد مزاحمت می‌کردند. هر روز به عناوین مختلف حتی به عنوان خواستگار برای خواهر کوچکترم به در منزلمان می‌آمدند و خواسته‌هایی برای همکاری داشتند.

 

بعد از انقلاب از دفتر نخست‌وزیری به منزل ما در اصفهان تلفن زدند و خبر دستگیری تقی شهرام را دادند و گفتند که شما باید جهت شکایت از وی به تهران بیایید. من به تهران و به دفتر شهید چمران رفتم، آنجا شکایت‌نامه‌ای نوشتم و تحویل دادم سپس به مسئولی که آنجا بود گله کردم و گفتم شما فرض کنید مجید اصلاً هیچ کس را نداشت، شما برای محاکمه و اعدام شهرام چه نیازی به شکایت‌نامه خانواده مجید دارید. شهرام به قدری مرتکب جرم و جنایت شده است که شما می‌توانید بدون محاکمه او را اعدام کنید.

 

بعد از آن خانواده‌های متهمین برای گرفتن رضایت به منزل ما می‌آمدند. یک بار خواهر شهرام آمد، بار دیگر فرزند کوچک شهرام را به منزل ما آوردند که مادرم دلش بسوزد و رضایت بدهد که موفق نشدند. یک بار هم مادر رضایی‌ها آمد برای رضایت گرفتن، برای تقی شهرام به منزل ما مراجعت کرد. آن روز من و برادرم از کوره در رفته و عصبانی شدیم و به او و سازمانی‌هایی که آمده بودند، گفتیم: شما ادعا می‌کنید راه مجید را ادامه می‌دهید، ادعای مسلمانی می‌کنید، ولی اکنون آمدید اینجا تا برای آن ملعونی که این جنایت (قتل مجید) را مرتکب شده و خدا را نیز قبول ندارد، رضایت بگیرید؟ برادرم به آن‌ها گفت که نام شما را به جز منافق چه می‌توان گذاشت؟ مادر رضایی‌ها گریه کرد، خودش را زد و بسیار تلاش کرد که از ما رضایت بگیرد ولی ما راضی نشدیم. خواهرم مهین سادات هم صحبت‌های او را در یک نوار کاست ضبط کرد و بعد به دادگاه تحویل داد.

 

پس از آن دیگر خبری نبود تا اینکه قرار شد موسی خیابانی با خواهر رضایی‌ها ازدواج کند و آن‌ها ما را برای عروسی دعوت کردند که با وجود اصرار فراوان آن‌ها ما نپذیرفتیم.

 

همه این وقایع گذشت، نزدیک اولین سالگرد مجید بود که از سوی سازمان نواری برای خانواده ما به اصفهان آورده شد که حاوی سخنان مسعود رجوی نزد امام خمینی(ره) بود. گویا رجوی نزد امام رفته و مواضع جدید خود را اعلام کرده بود. امام در پاسخ او فرموده بودند که من به گذشته شما هیچ کاری ندارم. اگر عملکرد شما این است که می‌گویید ملت با آغوش باز شما را می‌پذیرد ولی اگر غیر از این بود و خلاف راهی را که گفتید، رفتید من تکلیف شرعی خودم می‌دانم که مردم را آگاه و خلاف بودن راه شما را اعلام کنم.

 

در پی دریافت این نوار، از سازمان به ما خبر دادند که قرار است در دانشگاه صنعتی، مراسم سالگردی برای مجید از سوی سازمان برگزار شود و ما را نیز دعوت کردند. من برای رفتن بسیار مستاصل بودم بنابراین به در منزل امام جمعه اصفهان رفتم و مسئله را به واسطهٔ یک روحانی که آنجا بود مطرح کردم - به علت شلوغی منزل امام جمعه نتوانستم با خود وی دیدار کنم - خلاصه آن روحانی به من گفت مانعی برای رفتن شما وجود ندارد اما شما در هیچ کجا سازمان و فعالیت‌هایش را تائید نکنید. مراقب باشید از نام خانواده‌تان استفاده نکنند و سازمان از زبان خانواده شما به هیچ عنوان تائید نشود. سپس آن روحانی قسم خورد و گفت که به خدا قسم من به سازمان رفته‌ام و دیده‌ام که بسیاری از آنان حتی نماز نمی‌خوانند. اگر شما آنان را تائید کنید و به واسطه تائید شما عده‌ای جذب سازمان شوند شما مسئول خواهید بود.

 

نهایتاً من و مادر و خواهرم به تهران رفتیم، عده‌ای از سوی سازمان با اتومبیل آمده بودند ترمینال که ما را به سازمان ببرند. با آن‌ها رفتیم و هنگامی‌که رسیدیم متنی آوردند و به من دادند و پرسیدند که آیا شما تا بحال در جمع سخنرانی کرده‌اید؟ پرسیدم برای چه این سؤال را می‌کنید؟ آن‌ها گفتند شما باید فردا در دانشگاه صنعتی سخنرانی کنید. متن را خواندم و دریافتم که در این متن، سازمان مجاهدین از سوی خانوادهٔ ما تائید شده است. بنابراین بهانه آوردم و گفتم: نه من نمی‌توانم متن را بخوانم چرا که سواد این‌گونه سخنرانی را ندارم. گفتند شما که گفتید سواد دارید. گفتم سواد دارم ولی سواد خواندن این متن سخنرانی را ندارم! چون این مطلب را گفتم موسی خیابانی و مسعود رجوی که در اتاق کناری حضور داشتند نزد ما نیامدند. پس از آن ما را به اجبار و با اصرار به منزل پدر رضایی‌ها بردند. او از من پرسید چرا این متن را نمی‌خوانی؟ من هم با جدیت گفتم: بدون تعارف به شما می‌گویم که بنده اصلا مشی سازمان را قبول ندارم، آن‌ها را نمی‌شناسم و از راست یا دروغ بودن ادعا‌هایشان مطلع نیستم. نمی‌دانم که آنان راه مجید را ادامه می‌دهند یا خیر؟ به همین علت از خواندن متن مذکور، معذورم. او به من گفت که شما بیایید برویم با افراد سازمان راجع به این موضوع بحث کنید که من گفتم با هیچ کس بحثی ندارم. دوباره او گفت که آقای طالقانی سازمان را تائید کرده است. من گفتم: آقای طالقانی هر آنچه می‌گویند با آگاهی و سواد خویش می‌گویند ولی بنده سواد ایشان را ندارم. الان هم قصد دارم بروم و بلند شدم و با ناراحتی بیرون آمدم و به منزل پسرعمویم که در تهران سکونت داشت، رفتم.

 

پس از آن، افراد سازمان وقتی مقاومت مرا در برابر خواندن متن مورد نظرشان دیدند به من گفتند که حقاً که شما مانند برادرتان هستید و من گفتم اگر مثل او بودم راهش را رفته بودم، من مانند او نیستم! به هر حال سازمان راضی شد که حرف‌های خودم را بزنم و گفتند هر چه خودتان می‌دانید بگویید، اما ما می‌خواهیم برگزاری این مراسم را از قبل بوسیله تلویزیون به مردم اعلام کنیم که من مخالفت کرده و گفتم اگر چنین کاری انجام شود بنده هم‌اکنون به اصفهان باز خواهم گشت، چرا که حس کردم قصدشان سوءاستفاده از اسم مجید و خانواده ماست و می‌خواهند مسئله را به‌گونه‌ای جلوه بدهند که مردم تصور کنند ما سازمان را قبول داریم.

 

مهین سادات شریف واقفی در تکمیل سخنان خواهرش چنین می‌گوید: دانشجوهای مذهبی دانشگاه تهران متوجه حضور ما در تهران شده بودند، لذا نزد ما آمده و اعلام کردند که ما نیز قصد داریم در دانشگاه تهران مراسم سالگردی برای شهید مجید شریف واقفی برگزار کنیم و هنگامی که دیدند بنده و خواهرم با هم در تهران هستیم از من درخواست کردند که برای سخنرانی به دانشگاه تهران بروم. در ‌‌نهایت قرار شد که من به دانشگاه تهران و خواهرم به دانشگاه صنعتی جهت سخنرانی برویم و سخنانمان هم در‌‌ همان حدی که خودمان از مجید و خاطراتش می‌دانستیم بود که برای هماهنگی بیشتر متنی یکسان تنظیم کردیم.

 

مریم سادات چنین ادامه می‌دهد: روز بعد من به همراه مادرم به دانشگاه صنعتی رفتیم و دیدیم که تمام اقوام و بستگان ما همه در دانشگاه صنعتی حضور دارند و در جایگاهی که سازمان برای آنان در فضای باز دانشگاه به شکل ارتفاعی درست کرده بود نشسته‌اند. افراد سازمان ما را نیز به سمت جایگاه هدایت کردند که من به مادرم گفتم شما روی چمن‌ها و روی زمین بنشینید و به جایگاه نروید و مادرم پذیرفت. افراد سازمان که متوجه ما شده بودند مادر رضایی‌ها را فرستادند و گفتند شما مگر با سازمان مشکل دارید و با ما بد هستید؟ من گفتم: نه ما با هیچ‌کس بد نیستیم، ولی چرا سازمان راه امام خمینی را نمی‌رود؟ باید در شرایط کنونی دست به دست هم بدهیم و مملکت را بسازیم! اما این چه مشی و برخوردی است که شما دارید؟ آن‌ها گفتند: در حال حاضر چرا برای نشستن به جایگاه نمی‌آیید؟ من از پدرم خاطره‌ای نقل کردم و گفتم در زمان دانشجویی مجید، روزی پدرم به دانشگاه وی آمد و مشاهده کرد که مجید بر روی این چمن‌ها نشسته و در حال خوردن نان و پنیر است. پدرم خیلی از این بی‌ریایی و خاکی بودن مجید خوشش آمده بود، لذا من دوست دارم همین‌جا بنشینم، چرا که برادرم قبلاً روی این چمن‌ها نشسته بوده است. رجوی و افراد سر‌شناس سازمان، به علت این رفتار من جلوی چشم ما ظاهر نشدند. در ‌‌نهایت برای سخنرانی به جایگاه رفتم و‌‌ همان متنی که خودم آماده کرده بودم را خواندم. خواهرم نیز‌‌ همان متن را در دانشگاه تهران خوانده بود که بنی‌صدر هم در آنجا حضور داشت. بعد از سخنرانی دیگر هیچ ‌یک از افراد سازمان نزدیک ما نیامدند! فردای آن روز به اصفهان برگشتیم و بعد از این سخنرانی افراد سازمان زیاد با ما ارتباط برقرار نکردند.


پایگاه اطلاع‌رسانی بسیج مهندسین صنعتی