03 مرداد 1400

آوارگی پهلوی دوم به روایت فرح دیبا


آوارگی پهلوی دوم به روایت فرح دیبا

 در طول حیات محمدرضا پهلوی ، هیچ گاه دو روز او با هم برابر نبود و در یک سیر انحطاطی همواره امروزش از دیروز بدتر بود . باید توجه داشته باشیم که شاه پس از کودتای 28 مرداد با شاه پس از شهریور 20 فرق می کرد و محمدرضای سال 42 با پهلوی سال 32بسیار تفاوت داشت. او در سالهای دهه 20 که هنوز ایران در اشغال متفقین بود و مردم به جان آمده از دیکتاتوری رضاخانی برای او تره هم خرد نمی‌کردندگهگاه با رجال دینی و ملی نیز ملاقات می‌کرد و از آنها راهنمایی می خواست.
مرحوم آیت الله شیخ حسین لنکرانی با بیان این مطلب می گفت: گهگاه من و شاه با هم ملاقات می کردیم. آخرین ملاقات من به سال 1328 بازمی گردد که طی آن شاه لابلای صحبتهایش گفت: می خواهم با امریکایی ها رابطه صمیمانه برقرار کنم.
من به او گفتم: صمیمانه اش را بردارید ، هر رابطه ای می خواهید داشته باشید. محمدرضا مجددا گفت: خیر! می خواهم رابطه صمیمانه داشته باشم. من هم باردیگر گفتم: از این رابطه ، صفت صمیمانه را بردارید ، هر روابطی می خواهید داشته باشید. محمدرضا که اصرار مرا دید ، ناراحت شد زیرا کسی با شاه مملکت این طور صحبت و بحث و محاجه نمی کرد اما به روی خود نیاورد و موضوع بحث را عوض کرد. من هم موقع خداحافظی یکبار دیگر تاکید کردم درباب روابط صمیمانه با امریکا توجه داشته باشید! ، باز هم می گویم ، صمیمانه را بردارید هر رابطه ای که می خواهید داشته باشید.
آن مرد دین و سیاست که با الهام از تعالیم اسلامی به ماهیت فزون خواهانه و استکبار بخوبی واقف بود ، می دانست رابطه صمیمانه با قدرت سلطه گری همچون امریکا کاملا ساده لوحی است لذا وقتی در دهه 1360 این خاطره را تعریف می کرد ، می گفت: یقین دارم وقتی او از ایران خارج شد و در دوران دربدری و آوارگی اش ، آن جلسه و توصیه را بارها به یاد آورده و بر این سطحی نگری خویش همراه تاسف خورده است. موید آن نیز این جمله همسرش فرح دیباست که می گوید: وقتی احتمال رفتن به امریکا را مطرح کردم اعلیحضرت گفت: بعد از آنچه بر سر من آوردند ، اگر به زانویم هم بیفتند به آنجا نخواهم رفت.
فرح پهلوی اخیرا لب گشوده و در سال 2004 خاطرات خود را به زبان فرانسه در پاریس منتشر کرده که ترجمه فارسی آن با نام «کهن دیارا» در خارج از کشور بدون ذکر نام مترجم و محل نشر ، چاپ و توزیع شده است. به دلیل مطالب جالبی که در این کتاب آمده بر آن شدیم تا گوشه ای از آن خاطرات را بدون هرگونه شرح و توضیحی برای قضاوت به خوانندگان منصف و حقیقت جو تقدیم کنیم.
...من از آمدن به پاریس بسیار هیجان زده بودم... پدرم عشق به فرانسه و خصوصا پایتخت این کشور را به من منتقل کرده بود.(ص59) ... پس از چندی نگران حرف زدن او شدیم، زیرا نمی توانست حرف «ر» را درست تلفظ کند. این مشکل برای پادشاه آینده که می بایست در جلسات عمومی سخن گوید ، مانعی به شمار می رفت. آیا نقصی طبیعی بود؟ ماه ها مجبورش می کردم بگوید «رضا»، «دریا»، «درخت» تا بالاخره فهمیدم که او «ر» را با لهجه فرانسوی که از دایه خود آموخته تلفظ می کند.(ص111)...طی نخستین سفرم به مسکو و لنینگراد ، در آغاز سالهای چهل از مکان های تاریخی مخصوصا کاخ های تزارها ، بازدید کردم و به یاد دارم که این فکر به ذهنم خطور کرد که «اگر روزی ما از ایران رانده شویم آیا اطاق های خواب ما را مانند این کاخ ها به تماشا خواهند گذاشت؟...روس ها گویی از نشان دادن کاخ های نیکلای دوم و حتی محل اعدام درباریان او لذت می بردند.(ص192) ... خواسته بودم فهرستی از همه ساختمان ها و مکان هایی که به نام ما خوانده می شد ، تهیه کنند تا بتوان از تعداد آنها کاست. در همه روستاها نیز تقاضا زیاد بود زیرا نام پادشاه را برای گرفتن امتیازات و کمک های مالی به کار می گرفتند. (ص230) ... در هفته های اخیر و علیرغم حکومت نظامی ، هر شب تظاهرکنندگان بر بام های شهر به مقابله با ارتش پرداخته بودند و فریادهای کینه توزانه آنان تا کاخ می رسید: الله اکبر ، مرگ بر شاه. حاضر بودم هر تلاشی را برای دور نگاهداشتن پادشاه از شنیدن این دشنام ها انجام دهم... در این دوران اطرافیان ما را ترک می کردند.باید با مردم گفتگو کرد ، راه حل دیگری وجود ندارد. اما گویی همه ما ایرانیان دیوانه شده ایم ، تب کرده ایم و هذیان می گوییم. از صبح تا شام با تلفن صحبت می کنم ، اطلاعات بدست می آورم و اطلاعات خود را به دیگران منتقل می نمایم و با هم نقشه می کشیم...
ما تهران را روز 26 دی ماه 1357 ، در هوایی سرد و یخ زده ترک گفتیم و چون به اسوان رسیدیم...توقف ما در اسوان چقدر به طول می انجامید؟ از نظر انورالسادات ، ما می توانستیم تا زمانی که اوضاع ایجاب می کرد در مصر بمانیم. ولی آیا اقامت ما مشکلی برای رئیس جمهوری ایجاد نمی کرد ، خصوصا که مخالفین متعصب و بنیادگرای او با این امر موافق نبودند... روز دوم بهمن ماه 1357 ، یعنی فقط شش روز بعد از ورودمان به مصر ، به سوی مراکش پرواز کردیم. دعوت ملک حسن دوم موجب خرسندی همسرم شد ، زیرا نمی خواست بیش از این از میهمان نوازی سادات استفاده کند ، هرچند که وی یک بار دیگر دعوت خود را تجدید کرده و تاکید نموده بود که کشور مصر برای مقابله با مخالفین ، به ایران نزدیک تر است.روز 22 بهمن 1357 پادشاه و همه ایرانیان همراه ما در اقامتگاهمان در مراکش ، به اخبار رادیو تهران گوش می دادیم. هنگامی که از سرسرای خانه می گذشتم ، این جمله بگوشم رسید: «انقلاب پیروز شد ، کاخ استبداد فرو ریخت.» به مدت چند لحظه فکر کردم که ما موفق شده ایم ، چرا که در نظر من ما مظهر «خیر» بودیم و آنها مظهر «شر» ، اما متاسفانه آنها پیروز شده و آخرین دولتی را که همسرم منصوب کرده بود ، سرنگون کرده بودند.(ص298) روز 25 بهمن وقتی با خبر شدیم که پاسداران انقلاب به سفارت امریکا در تهران حمله کرده و چند ساعتی آن را متصرف شده اند و با دخالت بازرگان آنجا را ترک نموده اند ، متوجه شدیم که امکانات تبعید روزبه روز برایمان مشکل تر می شود. (ص300) ما شهر مراکش را برای اقامت در رباط ترک کردیم. ملک حسن در آنجا قصری در اختیار ما گذاشته بود... الکساندردومارانش (Alexandre de Marenches) رئیس سازمان اطلاعات فرانسه برای دیدن همسرم به مراکش آمد و او را از خطراتی که اقامت ما در کشور مراکش برای ملک حسن دوم ایجاد می کرد آگاه نمود... مارانش ، ملک حسن را از این امر مطلع کرده بود و او با شهامت بسیار در پاسخ گفته بود: «این موضوع وحشتناک است ، اما تصمیم مرا عوض نمی کند. من نمی توانم از پذیرایی مردی که دقایق غم انگیزی را در زندگی طی می کند ، خودداری کنم.»(ص301) ... هنری کیسینجر و دیوید راکفلر موفق شده بودند رئیس جمهوری مجمع الجزایر باهاماس را برای اقامت موقت ما در جزیره پارادایس (Paradise Island) راضی کنند و خانه ای برای زندگی ما تهیه نمایند. روز دهم فروردین ماه 1358 ما به سوی ناسائو(Nassau) پایتخت باهاماس پرواز کردیم... دو ماه و ده روزی که در جزیره باهاماس گذراندیم ، از جمله تاریک ترین روزهای زندگی من به شمار می رود.(ص303) ...مقامات باهاماس ما را به این شرط پذیرفته بودند که کوچکترین عقیده ای که جنبه سیاسی داشته باشد ، ابراز نکنیم ، و این موجب تعجب من شد ، چرا که باهاماس با ایران هیچ گونه رابطه ای نداشت...سه هفته قبل از اتمام اجازه اقامت ما، مقامات باهاماس ما را مطلع کردند که روادید ما را تمدید نخواهند کرد. به کجا می توانستیم برویم؟  دولت ها ، یکی پس از دیگری به ما پاسخ منفی می دادند. فقط انورالسادات بود که یک بار دیگر با شهامت دعوت خود را تاکید نمود... مکزیک با وساطت هنری کیسینجر ، عاقبت با رفتن ما به آن کشور موافقت کرد.(ص310) ... وقتی که احتمال رفتن به امریکا را مطرح کردم ، اعلیحضرت دقیقا گفت: «بعد از آنچه بر سر من آوردند ، اگر به زانویم هم بیفتند ، به آنجا نخواهم رفت.»(ص316) ... می ترسم امریکا همسرم را تحویل مقامات ایرانی بدهد و یا با تشکیل یک دادگاه بین المللی موافقت کند... من لحظه ای آرام ندارم. به خود می گویم اگر امریکا را ترک کنیم و آنها گروگانها را بکشند ، خواهند نوشت: اگر نرفته بودند ، این اتفاق نمی افتاد. اما اگر بمانیم ممکن است دادگاه بین المللی تشکیل دهند...(ص333) ...این داستان دادگاه بین المللی خون را در رگهایم منجمد می کند. احساس می کنم چون محکومی در دالان مرگ هستم. اگر پادشاه قرار است محاکمه شود ، همه این روسای دول که در طول سالها از خدمت او به ایران تمجید کرده اند، چه خواهند گفت؟... اواسط آذرماه پزشکان به این نتیجه رسیدند که پادشاه می تواند بزودی بیمارستان را ترک گوید. علاوه بر آن به همه ما گفتند که به تختخواب بیمارستان نیاز دارند... بازگشت به آنجا برای روز یازده آذرماه پیش بینی شده بود. اما روز 9 آذر خبر عدم قبول اقامت ما از سوی مقامات مکزیک مرا در بهت و حیرت فرو برد.(ص335) ... این اتفاقات با سرعت انجام گرفت و هنگامی که من از موضوع اطلاع یافتم ، تبعیدگاه جدید ما تعیین شده بود: پایگاه هوایی لاک لاند (Lockland) در سن آنتونیو(San Antonio)در تکزاس. این خبر را همسرم با تلفن به من داد: «ما به تکزاس می رویم. دولت امریکا از ما خواسته که مقصد خود را کاملا محرمانه نگاه داریم. با هیچ کس در این باره صحبت نکن ، حتی بچه ها.»(ص336)
... مرا شتاب زده وارد یک اتومبیل پلیس کردند و با سرعت به راه افتادیم. این صحنه غم انگیز و درعین حال مسخره بود. از وقایعی که در فیلم های جیمزباند می توان دید. در داخل اتومبیل ، مامورین سیا و اف.بی.آی نشسته بودند و چند کامیون با نام یک شرکت رختشویی که پر از مامورین امنیتی بود، ما را احاطه کرده بودند. پادشاه را نیز با وضعی مشابه به فرودگاه آورده بودند. در آنجا یک هواپیمای نظامی بوسیله افراد ملبس به جلیقه ضدگلوله و کلاه های مخصوص و اسلحه خودکار محافظت می شد. از ما خواستند سوار هواپیما شویم. آیا تا این حد در خطر بودیم؟  با خود گفتم که این آرایش جنگی هدفی جز دیوانه کردن ما ندارد... به محض پیاده شدن از هواپیما، بدون کلمه ای توضیح و خوشامد ، ما را به درون یک آمبولانس نشاندند و آمبولانس با چنان سرعت و خشونتی به حرکت در آمد که چند بار به اینطرف و آنطرف پرتاب شدیم. بیچاره خانم پیرنیا که با ما بود ، سرش بشدت به گوشه ای از سقف آمبولانس خورد. بالاخره اتومبیل ایستاد... یک نفر در را باز کرد و ما توانستیم پناهگاه جدیدمان را ببینیم: ساختمان بیماران روانی در بیمارستان نظامی.  پادشاه را در اطاقی جای دادند که جلوی پنجره هایش دیوار کشیده شده بود. مرا در اطاق پهلویی که درش فقط از بیرون باز و بسته می شد و دستگیره نداشت و در روی سقفش یک دستگاه ضبط صدا قرار داشت ، جای دادند. دیوانه شده بودم و باورم نمی شد.(صص337-339) ...اقامت ما در لاک لاند ، به دلیل وضع جسمانی پادشاه و نیز بخاطر تمایل کاخ سفید به خروج هر چه زودتر ما از امریکا، نمی توانست دوام پیدا کند ، ولی به کجا می توانستیم برویم؟ وزارت خارجه امریکا به ما اطلاع داد که حتی دولت آفریقای جنوبی که قبلا با رفتن ما موافقت کرده بود، تغییر عقیده داده است. واقعا اهانت آمیز بود. احساس می کردم که ما در نظر همه مردم دنیا از جمله «مطرودین» به شمار می آییم ، حتی در کشوری مانند آفریقای جنوبی که هنوز از سیاست «آپارتاید» پیروی می کرد و من هرگز مایل نبودم به آنجا قدم بگذارم...آقای جردن که از آنجا می آمد دعوتنامه ژنرال عمرتوریخس (Omar Torrijos) ، رئیس دولت پاناما را برای ما آورد و ما چاره ای جز قبول این دعوت نداشتیم... خانه ای که در اختیار ما گذاشتند در جزیره کنتادورا(Contadora)در مجمع الجزایر پرلز(Perles)قرار داشت و با تقریبا سی دقیقه پرواز می توانستیم به شهر پاناما برسیم.(ص341)
«27آذر. جوانان پانامایی جلوی سفارت امریکا دست به تظاهرات زده اند. ژنرال توریخس به ما گفت که نگران نباشیم. امیدوارم در اینجا مشکل ایجاد نکنند. در غیر این صورت به کجا خواهیم رفت؟ جایی جز مصر باقی نمی ماند ویقین نیست که امریکایی ها بگذارند ما به آنجا برسیم.»خیلی زود در پاناما احساس عدم امنیت کردیم. احساسی که در پس خوشامدگویی های ظاهری پنهان بود. روزی در انبار پشت خانه یک ضبط صوت و نوعی تاسیسات برقی کشف کردم... کریستیان بورگه (Christian Bourguet) فرانسوی و هکتور ویلالون (Hector Villalon)آرژانتینی شاید هنگام جشن عید نوئل به پاناما رسیدند. البته آمدن آنها بر ما پوشیده ماند ولی در طول دی ماه 1359 اریستید رویو(Aristides Royo) رئیس جمهوری پاناما موضوع را به اطلاع ما رساند و از روی خیرخواهی از ما خواست که یک وکیل دادگستری محلی برای دفاع از خطری که از جانب تهران ما را تهدید می کرد برگزینیم!(ص352) ... به موجب قانون پاناما در مورد استرداد مجرمین ، همین که تقاضای استرداد به دولت می رسید،  می بایستی شخص مورد نظر را توقیف کرد. ژنرال خیال می کرد که توقیف پادشاه جنبه نمادین خواهد داشت و برای متقاعد کردن دانشجویان خط امام و آزادی گروگانها کافی خواهد بود... بعضی از روزنامه نگاران که به ما نزدیکتر بودند می گفتند: «پاناما را ترک کنید ، ماندن شما در اینجا خطرناک است.» یک روز مارک مورس همکار آرمائو که مشکلات روزانه ما را در جزیره حل می کرد ناگهان ناپدید شد و بعد کشف کردیم که بوسیله مامورین امنیتی پاناما توقیف شده است.(ص353) ... از زمان ترک کشور مصر ، طی چهارده ماه ، با سرگردانیها ، رنجها و تحقیرهای فراوان دست و پنجه نرم کرده بودیم ، و امروز برای زدودن این خاطرات ناگوار از ذهن ما ، رئیس جمهوری و همسرش جلوی پلکان هواپیما از ما استقبال کردند. فرش قرمز پهن کرده بودند و گارد احترام مراسم استقبال رسمی بعمل آورد.(ص365) ... مرگ لیلا تاثیر شدیدی در میان ایرانیان تبعیدی و ایرانیان داخل کشور برانگیخت. به من گفتند که همین که خبر مرگ لیلا در خیابانهای تهران پخش شد ، مردم برای گذاشتن شمع و گل در برابر میله های قصر ، به سوی نیاوران شتافتند. در همه شهرهایی که ایرانیان تبعیدی زندگی می کنند مراسمی برپا شد.(ص408) 


جام جم 19/11/1383