14 اسفند 1392

آب، از چشمه گل‌آلود بود


آب، از چشمه گل‌آلود بود

مقدمه: فریدون هویدا که در چند سال آخر حکومت شاه، سفیر وی در سازمان ملل بود در کتاب خاطرات خود تحت عنوان «سقوط شاه» گوشه‌هایی از مفاسد سیاسی و اداری و اخلاقی و اجتماعی شاه و اطرافیانش را تشریح کرده است. اگر چه نویسنده به دلیل آنکه برادرش امیرعباس هویدا سمت نخست‌وزیری حکومت شاه را بر عهده داشت تلاش می‌کند تا وی را که سهم بزرگی در این گونه مفاسد داشته است تبرئه کند، ولی مع‌الوصف خاطرات وی می‌تواند تصویری گویا هر چند ناقص از حکومت پهلوی دوم ارائه دهد. با هم بخشهایی از کتاب فریدون هویدا را می‌خوانیم:

فساد مالی

طی پنجاه سال حکومت پهلوی هر دولتی در ایران سر کار آمد سرلوحه کار خود را «مبارزه با فساد» قرار داد. ولی فسادی که بعد از افزایش قیمت نفت سال 1974 در ایران پدیدار شد مسئله‌ای بود فراتر از همه آنها و جدا از تمام معیارهای قابل قبول.

به خاطر می‌آورم که ضمن ملاقات با برادرم در ماه اوت 1976 [مرداد 1355] از او پرسیدم: چرا تجار و صاحبان صنایع در ایران هیچ نوع کمک مالی به توسعه امور هنری و فرهنگی نمی‌کنند؟ و امیرعباس با لحنی که حکایت از خشم او داشت در جوابم گفت: «ما به پولشان احتیاجی نداریم. آنها اگر می‌خواهند کمک کنند فقط کافی است که دست از دزدی بردارند...». با شنیدن این پاسخ مسئله‌ای بسیار بدیهی را مطرح کردم و از او پرسیدم: «اگر این طور است، پس چرا آنها را به محاکمه نمی‌کشید؟» که برادرم ابتدا نگاهی حاکی از یأس و افسردگی به من انداخت و سپس گفت: «چرا فکر می‌کنی که من آنها را به محاکمه نمی‌کشم؟ مگر کار دیگری جز محاکمه کردن آنها هم می‌شود انجام داد؟... ولی چه فایده! چون آب از سرچشمه گل‌آلود است و اگر قصد مبارزه با این مفسدین باشد باید از بالا شروع کرد، و اول از همه شاه و خانواده‌اش و اطرافیانش را به محاکمه کشید. هرکار دیگری هم غیر از این اگر انجام شود بی‌نتیجه است و به هر حال وقتی شاه‌ماهی از تور گریخته، واقعاً مسخره است که بچه‌ماهیها را از آب صید کنیم...».

فسادی که درون دربار شاه وجود داشت حقیقتاً ابعاد وحشتناکی به خود گرفته بود. برادران و خواهران شاه به خاطر واسطگی برای عقد قرارداد بین دولت ایران و شرکتهایی که گاه خودشان نیز جزء سهامداران عمده آنها بودند، حق‌العملهای کلانی به چنگ می‌آوردند. ولی گرفتاری اصلی در این قضیه فقط مسئله رشوه‌خواری یا دریافت حق کمیسیون توسط خانواده سلطنت نبود، بلکه اقدامات آنها الگویی برای تقلید دیگران می‌شد و به صورت منبعی درآمده بود که جامعه را در هر سطحی به آلودگی می‌کشانید.

سرازیر شدن ثروتهای هنگفت به جیب این و آن در موقع عقد قراردادها، گاه می‌شد که رسواییهایی را نیز به دنبال می‌آورد. چنانکه یک بار کمیسیون تحقیق سنای آمریکا افشا کرد که در جریان یکی از معاملات با کمپانیهای آمریکایی عده زیادی، از جمله: شوهر خواهر شاه و فرمانده نیروی هوایی ایران [ارتشبد خاتمی]، به اتفاق پسر بزرگ والاحضرت اشرف [شهرام] رشوه هنگفتی دریافت کرده‌اند، و نیز در موقعی دیگر همه با خبر شدند که دریادار «رمزی عطایی» فرمانده نیروی دریایی ضمن یک معامله تسلیحاتی حدود سه میلیون دلار رشوه گرفته است.

در سال 1977 یکی از معاونان وزارت بهداری به من گفت: طبیب خصوصی شاه [سپهبد ایادی] بدون آن که هیچ نوع اختیار و مسئولیتی در امور دولت داشته باشد، به صورتی بسیار محرمانه از وی خواسته است تا تمام امور مربوط به واردات و توزیع دارو در کشور را به عهده‌اش محول کنیم. و یک بار هم که شاه وزارت بهداری را مأمور تأسیس بانکی برای تأمین اعتبارات مورد نیاز احداث بیمارستان در سراسر کشور کرده بود، بلافاصله مواجه با اعمال نفوذ اعضای خانواده سلطنت شد، که هر کدامشان قسمتی از کار را به عهده گرفتند و به میل خود قراردادهای مقاطعه‌کاری را با طرف موردنظرشان به امضا رساندند.

در همان سال 1977 که به دستور شاه قرار شد امر توزیع غذای رایگان بین دانش‌آموزان تحت نظر ملکه مادر به اجرا درآید، آن چنان سوءاستفاده‌هایی صورت گرفت که یکی از دوستانم می‌گفت: در یکی از شهرهای ساحلی دریای خزر به چشم خود دیده که کامیونهای حاوی مواد غذایی برای مدارس آن شهر، محمولات خود را در بازار می‌فروختند.

در بهار سال 1976 شاه تصمیم گرفت تا حدودی از گسترش شتاب‌آلود دامنه فساد بکاهد و به دنبال آن نیز برای چند تن از تجار بزرگ و صاحبان صنایع گرفتاریهایی به وجود آورد. ولی این امر علی‌رغم محکومیت بعضی از آنها در دادگاه هیچ‌گاه نتوانست سوءظن مردم نسبت به عملکرد رژیم را تخفیف دهد. چون مردم سابقه کار را فراموش نکرده بودند و به یاد می‌آوردند که در سال 1971 [1350] متعاقب حادثه ترور ناموفق پادشاه مراکش، شاه (بنا به خواهش برادرم) تصمیم گرفت به حساب و کتاب خانواده سلطنت برسد و در پی آن نیز یکی از برادرزاده‌های خود را به خارج از کشور تبعید کرد. ولی این اقدام بیش از چند ماهی ادامه نیافت و برادرزاده تبعیدی دوباره به ایران بازگشت و همان کار و کسب گذشته را از سر گرفت.

پس از چندی به دستور برادرم یک کمیسیون تحقیق تشکیل شد تا امر پرداختهای غیرقانونی از سوی کمپانیهای خارجی به مقامات سطح بالای کشور را مورد بررسی قرار دهد، و چون در همان موقع عضو عالیرتبه‌ای از یک کمپانی خارجی – که سوابق فراوانی در رشوه دادن به مقامات ایرانی داشت – وارد تهران شده بود، بلافاصله برایش برگ احضاریه فرستادند و برای آنکه نتواند از ایران بگریزد نامش را نیز در لیست افراد ممنوع‌الخروج قرار دادند. ولی این شخص هم به برگ احضاریه‌ بی‌اعتنایی کرد، و هم توانست به آسانی از ایران خارج شود. برادرم پس از تحقیق پی برد که او را موقع خروج از کشور با اتومبیل مخصوص دربار تا پای پلکان هواپیمای آماده پرواز رسانده بودند. گفتنی است که اعضای خانواده سلطنت نیز برای خروج از کشور هیچ‌گاه از سد گمرک و مأمورین گذرنامه فرودگاه عبور نمی‌کردند.

در مواردی مثل فساد و رشوه‌خواری مقامات مملکتی که حساسیت جامعه نسبت به آن برانگیخته می‌شود، طبیعی است که افسانه و حقیقت نیز درهم می‌آمیزد و چون هر کس – چه از روی سوءنیت و چه حتی به خاطر سرگرمی – سعی می‌کند شایعه‌ای بپروراند و نام عده‌ای را در لیست قرار دهد، لذا بعد از مدتی تشخیص بین افراد مقصرو بی‌گناه واقعاً مشکل می‌شود. همین امر به نوبه خود شرایطی پدید می‌آورد که مسئله مبارزه با فساد دیگر نمی‌تواند به راحتی قابل پی‌گیری باشد. چنانکه خبرنگار لوموند نیز در شماره مورخ 3 اکتبر 1978 این روزنامه با اشاره به جریان مبارزه با فساد در ایران نوشته بود: «این کار تقریباً غیرممکن به نظر می‌آید چون پای همه به نحوی در میان است...»

ولی به هر حال چون رشوه‌خواری بعضی از اعضای خانواده سلطنت و مقامات عالیرتبه مملکت محرز بود، جامعه حق داشت که صداقت شاه را نیز به دیده شک و تردید بنگرد و حداقل وجود «بنیاد پهلوی» را گواهی بر این نظر خود بداند. چنانکه یکی از کارشناسان آمریکایی نیز در شماره ماه ژانویه 1979 مجله «نیروهای مسلح» آمریکا (آرمد فورسز جورنال) اشاره کرده بود که: «... بنیاد پهلوی تبدیل به یک وسیله قانونی برای افزودن به ثروت خانواده سلطنتی ایران شده است...»

در این میان، چون شاه همواره سعی داشت مسئله را به نحوی توجیه کند، لذا گاه می‌شد که نظرهای مضحک و عجیب و غریب هم اظهار می‌کرد. در اینجا لازم می‌دانم به گفتگویی که شاه با «اولیویه وارن» (خبرنگار فرانسوی) داشته است نیز اشاره کنم.

خبرنگار فرانسوی از شاه پرسید: «گفته می‌شود که فساد بخشی از اطرافیان شما را هم در امان نگذاشته است.» و شاه در پاسخ او گفت: «...همه چیز ممکن است. ولی در این مورد به خصوص باید بگویم که این فساد نیست، بلکه مثل بقیه رفتار کردن است[!] یعنی مثل کسانی که کاملاً حق کار کردن و معامله کردن را دارند، و به عبارت دیگر، اطرافیان من هم حق دارند در شرایط مشابه با دیگران – که قانوناً کار می‌کنند و دست به معامله می‌زنند – برای امرار معاش خود فعالیت داشته باشند[!]...»(1)

 

اختناق

ساواک فقط اسماً وابسته به نخست‌وزیری بود، وگرنه مستقل کار می‌کرد و دستورات خود را نیز مستقیماً از شاه می‌گرفت.

ساواک که کلیه فعالیتهایش کاملاً جنبه محرمانه و پنهانی داشت، تمام سعی خود را به کار می‌گرفت تا محیطی آکنده از ترس به وجود آورد، و با این کار چنان جو مسمومی بر تمامی جامعه – از صدر تا ذیل – حکمفرما کرده بود که هیچ‌کس واقعاً جرأت نداشت در حضور دیگران سخنی به زبان بیاورد تا جایی که اگر دوستانم هم می‌خواستند مطلبی را با من در میان بگذارند، معمولاً مرا به گوشه خلوتی در باغچه منزل می‌بردند و در آنجا با صدایی آهسته حرف خود را می‌زدند.

چه بسا اتفاق می‌افتاد که به دنبال کسب اطلاع از بازداشت بعضی مخالفین رژیم توسط ساواک، به برادرم متوسل شدم و با وساطت او نزد شاه توانستم جان کسانی را از مرگ نجات دهم(2) و نیز در زمانی که اقدامات سازمان عفو بین‌الملل و سازمانهای جهانی دیگر به افشا شدن تعدد بازداشتهای غیرقانونی و شکنجه‌گری در ایران منجر شد، توانستم از طریق برادرم با نمایندگان این سازمانها ملاقات کنم و در پی آن نیز مقدمات دیدار فرستادگانی از سوی عفو بین‌الملل، صلیب سرخ جهانی، و کمیسیون بین‌المللی حقوقدانها را از زندانهای ایران فراهم نمایم که نتیجه گزارشهای آنها نیز به تخفیف شکنجه و کاهش بازداشتهای خودسرانه از سوی ساواک انجامید.

برقراری سانسور توسط ساواک تا بدان حد پیشرفت کرده بود که گاه اتفاق می‌افتاد جلوی انتشار کتابهایی را که قبلاً بارها چاپ شده بود، می‌گرفت.

و گفتنی است که مثلاً از انتشار نمایشنامه‌هایی مثل «هملت» یا «مکبث» فقط به این دلیلی جلوگیری می‌کرد که در آنها شاه یا شاهزاده‌ای کشته می‌شد!

ساواک فیلمها را به میل خود زیر قیچی سانسور می‌بردو حتی یک بار از نمایش فیلم ساخته یکی از دوستانم به نام «ابراهیم گلستان» که داستان مرد تازه به ثروت رسیده‌ای را مطرح می‌کرد و به نظر ساواک، مشاهده چنین ماجرایی می‌توانست قضیه شاه بعد از بالا رفتن قیمت نفت را در ذهن بیننده تداعی کند، جلوگیری شد.

در مورد دیگر نیز نویسنده‌ای فقط به این بهانه چند روز به زندان ساواک افتاد که چرا یکی از مخالفین رژیم عبارت مندرج در یکی از کتابهای وی را در نامه خود نقل کرده است؟!

سرانجام روزی فرا رسید که شاه به ظاهر دستور قطع شکنجه در زندانها را صادر کرد، ولی این مسئله به صورتی نبود که بتواند بدگمانی عمومی را نسبت به وی کاهش دهد. به خصوص که بعد از آن هم شاه طی مصاحبه‌ای با «مایک والاس» (که روز 24 اکتبر 1976 از تلویزیونهای آمریکا پخش شد) در پاسخ این سئوال که «اگر لزومی به شکنجه دادن احساس شد، آیا آن را به کار می‌برید؟» پاسخ داد: «... البته شکنجه با متدهای قدیمی مثل پیچاندن دست و یا کارهایی از این قبیل را هرگز انجام نخواهیم داد. چون در حال حاضر روشهای هوشمندانه‌تری برای وادار کردن زندانی به پاسخگویی وجود دارد...»!

اعدام مخالفین رژیم معمولاً فقط موقعی اعلام می‌شد که عمل انجام گرفته بود و در مورد چریکهای مخالف رژیم نیز که شاه آنها را به جای «زندانی سیاسی» همواره «تروریست» می‌نامید، قانونی همانند قاچاقچیان مواد مخدر وضع کرده بود که اجازه می‌داد بدون معطلی اعدامشان کنند، و با جلوگیری از برگزاری مراسم عزاداری توسط خانواده آنهانیز سبب برانگیختن بغض و کینه فراوانی علیه خود در بین مردم می‌شد.

بی‌رحمی شاه هر روز بیشتر افزایش می‌یافت و رفتارش با مخالفین به صورتی درآمده بود که اواخر سال 1976 یکی از همکارانم در وزارت خارجه ضمن دیدارش از من در نیویورک می‌گفت: «شاه هر روز سنگدل‌تر می‌شود».

 

مواد مخدر

یکی از مسائل حیرت‌انگیز برای مردم ایران، دخالتهای دربار شاه در امور مربوط به مواد مخدر بود.

به «محمودرضا» یکی از برادران شاه اجازه داده شده بود در امر کشت تریاک و فروش محصول آن فعالیت داشته باشد و آن طور که مردم تهران نقل می‌کردند، همه ساله محمودرضا به بهانه اینکه محصول تریاک خوب نبوده، مقدار زیادی از تریاکهای به دست آمده را برای خود نگه می‌داشت و بعداً آن را به قیمت هنگفت در بازار سیاه به فروش می‌رساند.

مردم همچنین رسوایی سال 1972 [1351] توسط یکی از اطرافیان شاه به نام «امیرهوشنگ دولو» را که در سوئیس اتفاق افتاد فراموش نمی‌کردند، و نیز می‌دانستند که شاه این شخص را پس از دستگیری‌اش به خاطر قاچاق مواد مخدر در سوئیس با ضمانت خود از زندان بیرون آورد و یک سره به فرودگاه زوریخ برد، و از آنجا در حالی که مأموران پلیس ناظر فرار زندانی از کشورشان بودند – ولی به خاطر حضور شاه کاری از دستشان برنمی‌آمد – او را به هواپیمای آماده پرواز نشاند و از سوئیس خارج کرد.

این ماجرا گرچه در سوئیس و مطبوعات اروپایی انعکاسی وسیع یافت، ولی همان زمان به خاطر سانسور خبری ایران کسی در داخل کشور از ماوقع مطلع نشد، تا آنکه پس از مدتی جریان واقعه دهان به دهان به گوش همه رسید و مردم را از این مسئله حیرت‌زده کرد که چطور قاچاقچی‌های خرده‌پای بدبخت به دستور شاه تیرباران می‌شوند، ولی همین شاه دوست خود را که به جرم قاچاق مواد مخدر در سوئیس بازداشت شده از محاکمه و زندان می‌رهاند؟!

راجع به «امیرهوشنگ دولو» نیز گفتنی است که او تا چند ماه خود را از نظرها پنهان کرد. ولی بعد از آن بار دیگر در دربار آفتابی شد و کارهای سابق خویش را از سر گرفت. در میان اطرافیان خانواده سلطنت کم و بیش افراد تریاکی وجود داشتند، ولی چون تریاک کشیدن این عده در دربار، بعضی اوقات سبب ناراحتی شاه می‌شد، آنها ناچار برنامه خود را برای مدتی به جای دیگر منتقل می‌کردند، تا آنگاه که خشم شاه فرونشیند و بتوانند دوباره بساط دود و دم خود را در دربار به راه بیاندازند.

 

فساد اخلاقی

اکثر اعضای خانواده سلطنت و مقامات سطح بالای کشور به گونه‌ای زندگی می‌کردند که حداقل می‌توان گفت روش آنها نه تناسبی با دستورات مذهب رسمی کشور داشت و نه قابل تطبیق با اصول اخلاقی بود.

شاه به تحریک امیراسدالله علم (وزیر دربار) و مفت‌خورهایی که علم را در محاصره داشتند، دستور داد چند کازینوی قمار و تفریحگاه در ایران احداث شود. علت آن هم چنین توجیه شد که: وجود اینگونه مراکز برای جلب شیوخ ثروتمند خلیج [فارس] لازم است، و برای احداث آنها هم انگیزه‌های سیاسی و اقتصادی بیشتر مدنظر قرار دارد.

به دنبال این دستور، انواع و اقسام قمارخانه در شهرهای مختلف کشور ظاهر شد، که در اکثر آنها نیز اعضای خانواده شاه به نحوی مشارکت داشتند. پس از چندی، جزیره کیش هم با خرج مبالغی هنگفت و اختلاس از خزانه مملکت تبدیل به تفریحگاهی شد که میلیاردرها بتوانند از آن برای گذراندن دوره تعطیلات خود استفاده کنند، و چنین شایع بود که شرکت هواپیمایی ایرفرانس در پروازهایی که با هواپیمای کنکورد به این جزیره دارد همیشه تعدادی زنان برچین شده از سوی «مادام کلود» معروفه را از پاریس به کیش می‌آورد.

بهانه اصلی احداث تأسیسات پر خرج در جزیره کیش را «جلب توریست» تشکیل می‌داد، ولی بعداً که معلوم شد، هم مخارج این کار از حد پیش‌بینی شده فراتر رفته، و هم اهداف موردنظر آن طور که باید تأمین نشده، اقداماتی انجام گرفت تا تأسیسات این جزیره توسط شرکت ملی نفت ایران و شرکت هواپیمایی ملی ایران خریداری شود.

یکی از آشنایان من که درجلسات مربوط به مذاکره در باب چگونگی فروش تأسیسات کیش حاضر می‌شد، بعداً ضمن صحبت خود این نکته را هم با من در میان گذاشت که چون رئیس هواپیمای ملی درخواست کرد قبل از پرداخت پول بهتر است سودآوری این سرمایه‌گذاری از سوی کارشناسان مورد ارزیابی قرار گیرد، پاسخی طعنه‌آمیز و تحقیرکننده از سوی شاه دریافت داشت.

با توجه به اینکه اسلام، صرف الکل و قماربازی را تحریم کرده، طبیعی است که دست زدن به اقداماتی نظیر تأسیس قمارخانه و تفریحگاههایی مثل کیش می‌توانست صدمات فراوانی به وجهه شاه و خانواده سلطنتی در بین مردم ایران وارد آورد و در این مورد شایعه‌ای نیز بر سر زبانها بود که والاحضرت اشرف مبالغ هنگفتی را در یکی از کازینوهای خارجی باخته است. بعضی‌ها هم می‌گفتند که والاحضرت شمس از اسلام روگردانده و به مذهب کاتولیک گرویده است.

 

پایتخت ایران در حقیقت به دو شهر تقسیم شده بود. یکی در قسمت شمالی آن به صورت شهری ثروتمند که ساکنانش در ویلاهای لوکس به سبک اروپا زندگی می‌کردند و پر بود از رستوران، دیسکوتک و کاباره، و دیگری در قسمت جنوبی پایتخت، با محلات فقیرنشین، کوچه‌های تنگ، هوای آلوده و ساکنان تهی‌دست.

هجوم تنکیسینهای خارجی – اعم از نظامی و غیرنظامی – به ایران، شهرهای بزرگ کشور راهر چه بیشتر رو به سوی غربی شدن سوق می‌داد و نفوذ فرهنگ غربی آثار خود را در کلیه شئون اجتماعی ظاهر می‌کرد.

میلیونها دلار از سوی دولت فقط برای طراحی نقشه‌های «شهستان پهلوی» خرج شد که بنا بود به صورت یک شهرک مدرن در قلب تهران با آسمانخراشهایی تا 60 طبقه بنا شود. ولی در جریان آن به قدری سوءاستفاده و اختلاس شد که ناچار از اجرایش صرفنظر کردند.

طی سمینار تجارت ایران و آمریکا، که در ماه مه 1977 [خرداد 56] در نیویورک با شرکت «ویلیام سولیوان» (سفیر آمریکا در تهران) برگزار شد، نتیجه گفتگوها به اینجا کشید که چون برنامه‌های تسلیحاتی و صنعتی شاه از هرگونه زیربنای حمایت مردمی خالی است، لذا شانس بسیار کمی وجود دارد که ایران بتواند از یک کشور دارای اقتصاد تک‌پایه‌ای[مبتنی بر فروش نفت] به یک کشور صنعتی پیشرفته تبدیل شود. و آن طور که در روزنامه نیویورک تایمز، مورخ 30 مه 1977 [9 خرداد 56] آمده بود: در خاتمه این سمینار نیز به «سولیوان» پیشنهاد شد که بهتر است نتیجه سمینار را بدون پرده‌پوشی با شاه در میان بگذارد، و این کار را به هر بهایی شده – حتی اگر توسط شاه به عنوان «عنصر نامطلوب» هم شناخته شود – انجام دهد.(3)

ولی همه این مسائل در حالی بود که مردم عادی ایران به خوبی شاهد زوال اقتصادی کشور بودند و با مشاهده قطع مکرر برق، کمبود مواد غذایی، و رشد بازار سیاه احساس می‌کردند که دوران رشد اقتصادی سپری شده است.

 

سیستم تک حزبی

مسئله‌ای که به مراتب بیش از وضع نابسامان اقتصاد کشور مسبب قیام دسته‌جمعی علیه رژیم شد، جلوگیری شاه از مشارکت مردم برای تصمیم‌گیری در امور مملکت بود. چون هیچ بخشی از جامعه و امور زندگی مردم نبود که تحت کنترل شاه قرار نداشته باشد، به همین جهت نظر افراد نیز هرگز در پیشبرد خواسته‌هایشان مؤثر واقع نمی‌شد. سایه شاه بر سراسر مملکت گسترده بود، و این وضع جز برانگیختن حالت از خودبیگانگی در مردم نتیجه دیگری به بارنمی‌آورد.

با مراجعه به یادداشتهایم می‌بینم که در تاریخ 9 فوریه 1975 [20 بهمن 1353] در این مورد نوشته‌ام: «... بی‌اعتنایی و عدم اشتیاق مردم به مشارکت در کارها تا بدان پایه رسیده که ارتباط اندیشه‌ها را از هم گسیخته و وضعی چنان ناراحت‌کننده به وجود آورده که هیچ اشتیاقی به ادامه خدمت در من برنمی‌انگیزد... همه کارهای مملکت به نظر دروغین و تصنعی می‌آید. مردم به صورت اشباحی درآمده‌اند که جلوی صحنه یک تئاتر غیرواقعی در هم می‌لولند. تصوراتم بعد از این که دوان دوان خود را به وطن در حال پیشرفت! رسانده‌ام به سرعت رنگ باخته است و احساس می‌‌کنم که همه ما جز گروهی بازیگر یک نمایش مضحک و غم‌انگیز نیستیم...».

انحلال کلیه احزاب سیاسی و خلق «رستاخیز» به عنوان تنها حزب سیاسی کشور در سال 1975، آخرین پرده از این نمایش حزن‌انگیز محسوب می‌شد. گر چه بسیاری از افراد معتقد بودند که شاه با این اقدام خود اشتباه فاحشی مرتکب شده، ولی روحیه تفوق‌طلبی شاه به هیچ‌کس اجازه نمی‌داد که در مقابل تصمیم او نظری ابراز کند.

به تصور شاه، حزب رستاخیز مجرایی برای اظهارنظر و انتقادهای عناصر ناراضی باز می‌کرد تا آنها بتوانند در محیطی امن – و البته تحت نظر شاهانه – شنوندگانی برای سخنان خود بیابند، و همچنین معتقد بود که این حزب می‌تواند به عنوان وسیله‌ای در جهت آموزش سیاسی جامعه مورد استفاده قرار گیرد.(4)

ولی حزب رستاخیز چون از بالا شکل گرفته بود، هرگز نمی‌توانست پایگاه مردمی داشته باشد و ایرانیها هم فقط به این دلیل که به آنها دستور داده شده بود در حزب ثبت‌نام کنند دست به این کار می‌زدند. چون می‌ترسیدند که مبادا به عنوان مخالف رژیم انگشت‌نما شوند و به دردسر بیفتند.(5)

موقعی که در این مورد دستورالعملی از سوی وزارت خارجه به دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل واصل شد، من هم با ارسال ورقه‌ای برای کلیه کارمندان دفتر از آنها خواستم نام خود را به عنوان عضو حزب رستاخیز در آن بنویسند. و باید بگویم که گرچه همه اعضای هیأت نمایندگی ورقه را امضا کردند، ولی کاملاً معلوم بود که این کار را با کراهت انجام داده‌‌اند. چون بعداً تک تک آنها مرا به طور خصوصی از بی‌میلی خود برای ورود اجباری به حزب مطلع کردند.

مسلماً اگر مسئله را از دیدگاه شاه بنگریم، او تصوری جز این نداشت که با تأسیس حزب رستاخیز یک دموکراسی هدایت شده را در کشور برقرار خواهد ساخت. ولی آیا وادار کردن مردم به حمایت اجباری و تصنعی از یک جریان سیاسی – که خواست آنها در پدید آوردنش دخالتی نداشته – می‌توانست واقعاً ثمری هم به بار آورد؟

آنچه شاه به مردم ارائه می‌داد صرفاً به بحث و مناظره پیرامون «انقلاب خودش» محدود می‌شد و هرگز قصد آن را نداشت که برای مسائل و مشکلات موجود مملکت در پی کسب نظر مردم باشد. یا در حقیقت، هدف شاه مشارکت مردم در امور کشور بود، ولی البته بدون حضور مردم!

جمشید آموزگار – که دوبار به دبیرکلی حزب رستاخیز برگزیده شد – در مصاحبه با روزنامه «وال استریت جورنال» (مورخ 4 نوامبر 1977) پس از اشاره به اینکه جمعیت 34 میلیونی فعلی ایران در عرض 35 یا 30 سال آینده به دو برابر خواهد رسید، درباره علت وجودی حزب رستاخیز گفت: «... نظر شاهنشاه بر این است که چون در آینده هیچ‌کس به طور فردی قدرت حکومت بر حدود 60 میلیون جمعیت ایران را نخواهد داشت، لذا باید مردم یاد بگیرند که چگونه در امر حکومت مشارکت کنند...» و موقعی که خبرنگار پرسید: «پس چرا از همین حالا به مردم اجازه داده نمی‌شود تا در این مسیر گام بردارند؟» آموزگار پاسخ داد: «... فعلاً حدود 55 درصد مردم بیسوادند و اگر به این گروه عظیم بیسوادان – که تقریباً هیچ چیز راجع به امور حکومت نمی‌دانند – مسئولیتی داده شود، طبیعی است که نتیجه کار چیزی جز از هم گسیختگی و هرج و مرج نخواهد بود...»(6)

البته این هم طبیعی بود که شنیدن چنین سخنان اهانت‌آمیزی از دهان نخبگان رژیم شاه خشم و نفرت مردم طبقه پایین را علیه کسانی که خود را برتر از آنان می‌پنداشتند، به شدت برانگیزد.

ولی فراتر از این مسئله، توجه به گفته‌های شاه بود، که بعد از قول و قرارهایش راجع به آزادی گفتار در داخل حزب «منحصر به فرد خود» ناگهان مطلب را به صورتی دیگر عنوان کرد و گفت: به هیچ‌وجه نباید در حزب حرفهای مخالفت‌آمیز از کسی شنیده شود. و با این ضد و نقیض‌گویی خود، تشکیلاتی را که اصلاً پایگاهی در میان مردم نداشت بیش از حد انتظار به ضعف کشاند.

با چنین اوضاعی، تقریباً می‌شود گفت: در هیچ بخشی از جامعه نبود که نشانه‌های سرکشی و ناآرامی در آن پدید نیامده باشد و کلیه خارجیهایی نیز که از ایران دیدن می‌کردند، ضمن توجه به پیشرفتهای مادی کشور، همواره از این مسئله حیرت‌زده بودند که چرا مردم ایران این همه نسبت به اوضاع کشور و مشارکت در امور بی‌اعتنا و بی‌علاقه هستند.

یکی از اشتباهات رژیم شاه غفلت از توجه به روشنفکران در زمانی بود که این گروه هنوز آنچنان به خشم نیامده بودند و رژیم نیز بیشتر روحیه کج‌دارو مریز را در جامعه تشویق می‌کرد.

وزارت فرهنگ و هنر که همواره در اختیار شوهرخواهر شاه [مهرداد پهلبد] قرار داشت، رفتاری با روشنفکران در پیش گرفت که نتیجه‌اش جز خفه کردن اندیشه‌های خلاق نبود و در فعالیتهای فرهنگی دفتر مخصوص ملکه فرح نیز از روشنفکران به گونه‌ای استفاده می‌شد که ثمرات آن به هیچ‌وجه نمی‌توانست بر توده مردم اثری داشته باشد.

ولی خفه کردن نویسندگان و اعمال سانسور به جای هر چیز سبب تحریص بیشتر جامعه در مورد آثار آنان شد، و روشنفکران نخبه را نیز به مرور در جهتی سوق داد که سرانجام در صف مخالفین رژیم جا گرفتند.(7)

در سال 1977 که موزه هنرهای معاصر به کوشش شهبانو آغاز به کار کرد، یکی از منتقدین فرانسوی به نام «آندره فرمیژیه» طی مقاله‌ای در روزنامه لوموند (مورخ 27 اکتبر 1977) هدف از تأسیس چنین موزه‌ای را که جز اشاعه هنرهای معاصر غربی در ایران نبود به باد انتقاد گرفت و نوشت: «... بهتر بود به جای دنباله‌روی از غربیها – که از آینده فرهنگ خود نومید هستند و همه افتخاراتشان را در ارائه کارت پستال‌های آثار گذشته خلاصه کرده‌اند – بعضی کشورها به فکر بهره‌برداری از میراث هنری خود می‌افتادند و قبل از اقدام به تقلید از دیگران جستجو می‌کردند تا ببینند خود برای ارائه آثار هنری چه در چنته دارند... البته شکی نیست که اگر کشورهای صادرکننده نفت به صورت وارد کننده آثار هنری غرب درآیند، رونق فراوانی به امور بعضی از گالریهای اروپا خواهند داد و نقاشیهای سبک غربی ایرانیان هم طبیعی است که هرگز نمی‌تواند به پای آنها برسد...»

 

ناآرامیهای مذهبی

یک روز در بهار سال 1971 [1350] موقعی که در بازار یزد قدم می‌زدم متوجه پوستر کوچکی شدم که رویش نوشته بود: «ظهور امام زمان نزدیک است». با دیدن آن زنگ خطر در گوشم صدا کرد. ولی می‌دانستم شاه چنان در عالم بی‌خبری غرق است که نه تنها هرگز به این‌گونه نشانه‌های هشداردهنده توجهی ندارد، بلکه حتی سعی نمی‌کند مثل انورسادات به شکل صوری قدم به مسجدی بگذارد و در کنار مسلمانان به ادای نماز مشغول شود.

مقامات روحانی نیز هیچ‌گاه با رژیم روابط صمیمانه نداشتند و این امر سابقه‌اش به دوران سلطنت پدر شاه می‌رسید.

رضاشاه هیچ‌گاه به تشکیلات مذهبی کشور اعتنایی نداشت، و حتی یک بار که با چکمه وارد حرم در قم شده بود، چون ملایی پر دل و جرأت از این حرکت او انتقاد کرد، بلافاصله با عصبانیت کشیده‌ای به صورتش نواخت.(8)

محمدرضا شاه نیز اصولاً نفوذ رهبران مذهبی را خیلی دست کم می‌گرفت و در این باره ضمن مصاحبه‌ای که با «اولیویه وارن» (خبرنگار فرانسوی) داشت، مطالبی گفت که نشانه طرز فکرش راجع به آنها بود:

خبرنگار: آیا شما هنور در مورد ملاها گرفتاری دارید؟

شاه: امروز فکر نمی‌کنم که بتوان واقعاً از گرفتاری در مورد ملاها صحبت کرد. شاید آنها گهگاه زمزمه‌هایی داشته باشند، ولی مطمئناً این کار هیچ اثر و عارضه‌ای برای ما ندارد.

خبرنگار: در مورد آیت‌الله خمینی که در عراق به سر می‌برد چطور؟

شاه: او را مخصوصاً به آنجا تبعید کرده‌ایم.

خبرنگار: فکر می‌کنید هیچ بخشی از جامعه روحانیت ایران پشت سر او نباشد؟

شاه: نه [!] در اینجا هیچ‌کس به او کاری ندارد، به جز «تروریستها»[!] و یا افراد به اصطلاح «مارکسیست اسلامی»[!] که گاهی نام او را به زبان می‌آورند. فقط همین!

خبرنگار: صرفنظر از این مسئله، آیا روابط شما با جامعه روحانیت شیعه در ایران خوب است؟

شاه: راستش را بخواهید، از نظر کلی در اینجا جامعه روحانیت شیعه و سلسله مراتب مذهبی وجود ندارد[!] در اینجا فقط یک عده روحانی هستند، همین!... و روابط من با روحانیون واقعی بسیار خوب است[!] و شمار این افراد هم در ایران بسیار زیاد است. وانگهی، این سنت که ملاها دانش را به خود اختصاص می‌دادند تا قدرت را در دست داشته باشند، حالا به کلی از بین رفته و دیگر جز خاطره‌ای از آن باقی نمانده است.(9)

گرچه امروزه سخنان شاه به حد کافی حیرت‌انگیز به نظر می‌رسد، ولی به این حقیقت هم باید توجه داشت که همان زمان – علی‌رغم ادعای شاه – محافل مذهبی در مساجد و مدارس انتقادهای فراوانی از رژیم می‌کردند و (امام) خمینی نیز از تبعیدگاه خود در نجف فعالیتی بی‌وقفه را برای آموزش مردم ادامه می‌داد.

ارتباط (امام) خمینی با داخل کشور عمدتاً توسط طلابی برقرار می‌شد که محرمانه به دیدارش می‌رفتند و در بازگشت به ایران نیز دستورات و اعلامیه‌های او را همراه می‌آوردند تا در داخل کشور بین مردم توزیع کنند.

جدا از حوزه‌های وابسته به روحانیت، اصولاً گرایشهای اسلامی در ایران از اواسط دهه 1960 [1345 به بعد] روز به روز گسترش بیشتری می‌یافت و در این میان نقش «علی شریعتی» استاد جامعه‌شناسی دانشگاه مشهد را نباید فراموش کرد، که توانسته بود به تفکرات شیعی رنگ و جلایی نو بدهد و با بهره‌گیری از آن در جهت اهداف انقلابی و مبارزات ضدامپریالیستی، موجی از مذهب‌گرایی در میان دانشجویان سراسر کشور به وجود آورد.

حقیقت این است که بعد از حوادث سال 1963 [15 خرداد 1342] اکثر کسانی که از رژیم ناراضی بودند متوجه اهمیت حوزه‌های مذهبی شدند، و آنهایی که قصد براندازی رژیم را در سر داشتند برای مشورت در کارها به سوی آیت‌الله‌ها رو آوردند.

به همین جهت بود که در سال 1967 [1346] تیمور بختیار به عراق رفت تا با (امام) خمینی تماس بگیرد. او در جهت رسیدن به این مقصود از کمک مقامات عراقی که در آن زمان با شاه روابط خصمانه داشتند نیز برخوردار شد. ولی عوامل ساواک در عراق بعداً توانستند با ترور تیمور بختیار او را از میان بردارند.(10)

به هر حال این نکته قابل کتمان نیست که فقط به خاطر ادامه ناآرامیهای مذهبی بود که ناقوس مرگ رژیم شاه نواخته شد، و در این جریان هم مردم صرفاً با گرد آمدن تحت لوای تشیع توانستند قدرت را به دست آورند. و نیز تنها، این مذهب بود که توان کافی به مردم داد تا بتوانند مسیر عادی زندگی را رها کرده، ماهها دست به اعتصاب بزنند و سختیهای فراوان را تحمل کنند.

ضمن پذیرفتن اهمیت مذهب، باید کثرت تعداد جوانان در ایران نیز جزء عوامل اصلی به حساب آورده شود، که این امر به نوبه خود می‌تواند علت بالا گرفتن موج انقلاب در ماههای پاییز و زمستان را به خوبی توجیه کند.

طبق آمار سال 1977 [1356] نزدیک به نیمی از جمعیت کشور را افراد کمتر از 16 سال تشکیل می‌دادند و حدود دو سوم مردم نیز سنی پایین‌تر از 30 سال داشتند. این جوانان که ستون فقرات تمام تظاهرات و راهپیماییها محسوب می‌شدند، همان کسانی بودند که توانستند با دست خالی در مقابل قدرت نظامی مجهز رژیم ایستادگی کنند. توجه به آمیخته‌ای که از مذهب و نیروی جوانان در ایران به وجود آمده بود، سرّ اصلی سقوط شاه را مکشوف می‌کند، و در این میان اگر کسی به اهمیت نقش «شهادت» در مذهب شیعه نیز آگاهی داشته باشد، حتماً به خوبی می‌داند که در این مذهب اگر کسی کشته شد قدرتش از کسی که او را کشته به مراتب افزونتر خواهد شد. چنانکه «آندره گلوکمان» فیلسوف معاصر فرانسوی نیز در این مورد طی مقاله‌ای در مجله «نوول ابسرواتور» (مورخ 11 ژوئن 1979 نوشته است: «... برخلاف باور عمومی، قدرت برتر از لوله تفنگ نمی‌آید، بلکه این قدرت به کسی تعلق دارد که برای کشته شدن آماده باشد...».

برای وقوف بیشتر به این مسئله کافی است به روند گسترش انقلاب در ایران نظر کنیم، که پس از حادثه ژانویه 1978 [19 دی 56 قم] چگونه هر بار به خاطر چهلم گروهی از کشته‌شدگان تظاهراتی برپا شد، و این جریان آن قدر ادامه یافت تا سرانجام به صورت یک قیام همگانی علیه رژیم درآمد.

 

پی‌نویس‌ها

1- با استفاده از متن ترجمه فارسی مصاحبه شاه با «اولیویه وارن» که در کتابی تحت عنوان «شیر و خورشید» (مسلماً پس از تأیید مقامات سانسور آن زمان) به چاپ رسیده است (انتشارات امیرکبیر، 1356، صفحه 214) – م.

2- بنا به اعتراف قبلی نویسنده: وساطت هویدا برای رهایی مخالفین رژیم از بند ساواک عمدتاً شامل عناصر دست‌چپی می‌شده است.

3- با توجه به این امر بدیهی که آمریکا هرگز در کشورهای تحت سلطه خویش توجهی به حمایت مردم از رژیمها ندارد و اصولاً هدفی را جز تک‌پایه کردن اقتصاد چنین رژیمهایی دنبال نمی‌کند، طبیعی است که توصیه آن سمینار هم (اگر واقعیت داشته باشد) هرگز از مرحله حرف نمی‌توانسته فراتر رود و گواه این مدعا نیز سفر شش ماه بعد جیمی کارتر به ایران است (10 دی 56) که وی به جای در میان نهادن حقایق با شاه، بر عکس از اقداماتش ستایش فراوان کرد و برای دلگرمی هرچه بیشتر او، ایران را «جزیره ثبات» لقب داد – م.

4- شاه در مصاحبه‌اش با سردبیر روزنامه کیهان گفته بود که: آموزش سیاسی، اجتماعی و فلسفی توسط حزب رستاخیز نباید از چارچوب فلسفه «انقلاب سفید» تجاوز کند.

5- به جز عده‌ای چاپلوس حرفه‌ای که برای خودنمایی و تملق‌گویی در حزب رستاخیز گرد آمدند، بقیه اعضای آن اکثراً از روی ناچاری در حزب ثبت‌نام کردند و اسامی افرادی نیز که از این کار به بهانه‌های گوناگون طفره می‌رفتند، بدون موافقت آنها و خودسرانه توسط رؤسایشان در لیست اعضای رستاخیز قرار گرفت – م.

6- این گفته جمشید آموزگار چقدر با طرز فکر «ناصرالملک» (وزیر مالیه و صدراعظم و نایب‌السلطنه دوران قاجاریه) شباهت دارد که او در بحبوحه قیام مردم برای مشروطه‌خواهی طی نامه‌ای خطاب به آقای «سیدمحمد طباطبایی»، تشکیل عدالتخانه و مجلس را برای ملتی که بیسواد است و «آدم» ندارد بسیار دانست، و «آزادی» را برای ایران به عنوان «مایه هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر» توصیف کرد. به عقیده «ناصرالملک»، «تقاضای مجلس مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت در ایران» حکایت از فرو کردن ران شتر نیم پخته به دهان مریضی داشت که «به واسطه طول مرض و نخوردن غذا، همه روده و احشاء و امعایش خشک شده باشد» (تاریخ مشروطه ایران، احمد کسروی، چاپ نهم، صفحه 91) – م.

7- البته این گروه از «روشنفکران نخبه» در حالی که به صف مخالفین پیوستند که از راه و رسم مخالفت با رژیم فقط نیش زدن و یا شکایت به مجامع بین‌المللی را بلد بودند و بعد هم که سیاست حقوق بشر «کارتر» به راه افتاد، کاری اضافه بر سخنرانی و اعلامیه‌پراکنی در باب مزایای حقوق بشر و لزوم اجرای قانون اساسی انجام ندادند – م.

8- ماجرا به این شکل بود که، رضاشاه مطابق معمول برای تظاهر به طرفداری از مذهب، خانواده خود را موقع تحویل سال 1306 شمسی به قم فرستاد. تاج‌الملوک (همسر وی و مادر محمدرضا) چون در حرم مطهر رعایت حجاب را نکرده بودند، یکی از روحانیون به نام «شیخ محمدتقی بافقی» به او تذکر داد که حرمت این مکان مقدس را نگهدارد. ولی ملکه اعتنا نکرد. شیخ در مقام اعتراض برآمد، و نتیجه آن شد که ملکه با عصبانیت از حرم بیرون آمد و بلافاصله ماوقع را تلفنی به رضاشاه اطلاع داد (حتماً با مقداری گزافه‌گویی). با شنیدن این خبر، رضاشاه – که هنوز بیش از یک سال و سه ماه از آغاز سلطنتش نگذشته بود – با عجله همراه یک فوج سرباز رو به قم نهاد، و در همان بدو ورود به صحن، ابتدا چند طلبه را با لگد مجروح کرد و پس از آن نیز با چکمه وارد حرم شد، و آن عالم مجاهد را یافت، او را با عصا کتک زد، تحت‌الحفظ به تهران فرستاد تا زندانی شود. وقوع این ماجرا نقاب از چهره رضاشاه برداشت و به همگان نشان داد که خصلت حقیقی او چیست و تا آن زمان هر چه ظاهراً به عنوان هواداری از مذهب انجام می‌داده، جز دورویی و فریب نبوده است – م.

9- ترجمه مصاحبه با استفاده از متن فارسی آن، مندرج در کتاب «شیر و خورشید» (صفحات 159، 160 و 161)

10- تیمور بختیار در عراق باحمایت مقامات بعثی کوشش فراوانی به عمل آورد تا خود را به امام نزدیک کند و از طریق تظاهر به جلب حمایت ایشان بتواند زمینه‌ای برای اهداف خویش در ایران فراهم سازد.

ولی امام با آگاهی کاملی که نسبت به طینت پلید تیمور بختیار داشتند، به هیچ‌وجه او را به منزل خود راه نمی‌دادند و حتی یک بار هم فرموده بودند: «... اگر بنا باشد روزی (تیمور) بختیار در ایران زمام امور را در دست بگیرد، وظیفه همه مسلمین است که با او مبارزه کنند و از رسیدن او به قدرت جلوگیری نمایند...» تیمور بختیار فقط یک بار و آن هم بدون اطلاع قبلی و بدون معرفی خود در تاریخ 10 آذر 1348 توانسته بود جزء همراهان استاندار کربلا وارد منزل امام شود. ولی امام طی این دیدار نه کلمه‌ای با بختیار سخن گفت و نه به سئوالات او جواب داد. پس از این ماجرا هم امام به یکی از مسئولان دفتر خود فرمودند: «... برای آنکه دیگر چنین سوءاستفاده‌ای به عمل نیاید، در نظر دارم هر وقت استاندار کربلا تقاضای ملاقات کرد، موافقت خود را مشروط بر این کنم که افراد غیرعراقی به همراه او نباشند...».

روز 21 خرداد 1348 نیز که حاج‌آقا مصطفی خمینی توسط رئیس امنیت و فرماندار نجف به بغداد برده شد تا با احمد حسن‌البکر ملاقات کند، در آنجا تیمور بختیار را در کنار رئیس جمهور وقت عراق مشاهده کرد. ولی طی این ملاقات هر چه حسن‌البکر خواست به فرزند امام بقبولاند که با رژیم عراق و تیمور بختیار در مبارزه علیه شاه همکاری کند، ایشان زیر بار نرفت. (مطالبی که نقل شد کلاً از کتاب «نهضت امام خمینی» جلد دوم، تألیف آقای سیدحمید روحانی، صفحات 420، 429، 430 استخراج گردیده است).


سقوط شاه، فریدون هویدا، ترجمه: ج. ا. مهران، انتشارات اطلاعات، 1365، صص 110-89