اگر توپخانه ارتش به کار نیفتد بچهها و سوسنگرد را از دست میدهم/ سوسنگرد را اینگونه پس گرفتیم
دکتر آمد سمت جاده، روی کاغذ پاکت سیگار یادداشتی نوشت برای تیمسار فلاحی و برایش فرستاد: «اگر توپخانه ارتش به کار نیفتد تمام بچههام و سوسنگرد را از دست میدهم» خودش هم آمد نزدیکیهای سوسنگرد، سوسنگرد را اینطوری از دست عراقیها گرفتیم.
26 آبان ماه سالگرد حماسه بزرگ آزادسازی سوسنگرد است که در پی فرمان تاریخی امام مبنی بر اینکه "سوسنگرد باید تا فردا آزاد شود" بسیج رزمندگان اسلام و همت و تلاش بی وقفهشان در نهایت به وقوع پیوست. طرح شکستن محاصره سوسنگرد در جلسهای با شرکت فرماندهان ارتش، سپاه و ستاد جنگهای نامنظم، نماینده امام در شورای عالی دفاع و استاندار خوزستان آماده شد. بر اساس این طرح، حرکت اصلی از روستای گلبهار به سوسنگرد و حرکت فرعی از سمت سبحانیه انجام میشد. در این طرح، مقاومت نیروهای محاصره شده نیز بخشی از توان به شمار میآمد. حضرت آیتالله خامنهای و شهید دکتر چمران نمایندگان وقت حضرت امام(ره) در شورای عالی دفاع و نیز فرماندهان سپاه و ارتش اقدامات و تلاشهای بیوقفهای را جهت بیرون راندن دشمن از شهر و نجات جان مدافعین آن به عمل آوردند و در نهایت در 26 آبان 1359 مقارن با عاشورای حسینی سوسنگرد آزاد شد.
این پیروزی بزرگ بهروایت رزمندگانی که در آن معرکه حضور داشتند در نگاههای مختلف مورد بررسی قرار گرفته است. آزادسازی سوسنگرد بهروایت "حسین غمگین مقدم" یکی از همرزمان شهید دکتر مصطفی چمران که رئیس ستاد جنگهای نامنظم بود و نقش برجستهای در حماسه سوسنگرد داشت در "مرگ از من فرار میکند" بهروایت مکمل "فرهاد خضری" اینگونه عنوان شده است:
به عملیات سوسنگرد رسیدم، هفتم محرم بود، یا شاید هم هشتم، درست خاطرم نیست. آمدند و گفتند: «دستور آمده باید سوسنگرد آزاد شود.» به من گفتند: «بچههات را به خط کن میخواهیم راه بیفتیم».
تا نزدیکیهای روستای گلبهار را میشد با ماشین رفت، رفتیم. از آن به بعد زیر آتش بود. با تیرمستقیم و توپ میزدندمان. از آنجا تا سوسنگرد را باید پیاده گز میکردیم. هفت هشت ده کیلومتری میشد. پنج شش کیلومتر مانده به شهر ایستادیم استراحت کنیم. جاده آنجا دو سه متر بالاتر از سطح زمین بود. صدای ماشین آمد. سر بلند کردم دیدم ماشین دکترست. خودش توش نبود، ناصر فرجاللهی بود و یک افسر دیگه.
گفتم: «چی شده، ناصر؟ دکتر کجاست؟» گفت: «عقبست. پیش بچههای ارتش ایستاده.» گفتم: «آنجا چرا؟» گفت: «به او گفتهاند جلوتر از ما هیچکس دیگر نیست و حالا ما آمدهایم مطمئن شویم. میدانست شما اینجایید»، مرا کشید کنار گفت: «شماها آبروی دکتر را خریدید. نمیدانی فرمانده تیپ با چه افتخاری به دکتر چمران میگفت: هیچکس جلو نیست».
آن شب عملیات نشد. بچهها را برگرداندم طرف گلبهار و توی بیابانهای اطراف مستقرشان کردم. جوری که تجمع نباشد و اگر گلولهای توپی تانکی چیزی آمد تلفات زیادی ندهیم. صبح باز راه افتادیم، دختر نواب صفوی هم روز دوم با ما آمد جلو.
چمران روی کاغذ سیگار نوشت: اگر توپخانه به کار نیفتد تمام بچههام و سوسنگرد را از دست میدهم
پنج کیلومتر نرسیده به سوسنگرد جنگ شدید شد. نزدیکای ظهر بود. فاصلهمان با عراقیها صد متر هم نمیشد، طوری که حتی برای هم نارنجک دستی پرت میکردیم. یک ترکش آمد خورد به دست یکی از بچهها بازوش فقط به یک پوست بند ماند، با دست دیگرش داشت نارنجک میانداخت که تیر خورد افتاد.
ما از ضلع جنوبی شهر رفتیم وارد عملیات شدیم. عراقیها ضلع شمالی و جنوبش را گرفته بود و شهر تقریباً در محاصره بود. تانکهای عراقی داشتند از ضلع شمالی جاده سوسنگرد میآمدند طرف ما. دکتر آمد سمت جاده. روی کاغذ پاکت سیگار یادداشتی نوشت برای تیمسار فلاحی و براش فرستاد که «اگر توپخانه ارتش به کار نیفتد تمام بچههام و سوسنگرد را از دست میدهم».
خودش هم آمد نزدیکیهای سوسنگرد. اینها همه را نفر خود من برایم تعریف کرد. نامه را نفر خود من برد داد به تیمسار فلاحی. یا آن یکی که دکتر توی مصاحبهاش میگفت آمد و بار آرپیجی زد و نشد او هم نفر خود من بود. سوسنگرد را اینطوری از دست عراقیها گرفتیم. بعدش آمدیم اهواز.
چمران میگفت: مگر به من نمیگویند قاتل تلزعتر؟
از آنجا توی ستاد، شایع شده بود که من سیصد قبضه تفنگ و نود قبضه آرپیجیهفت کم آوردهام. فقط این نبود. میگفتند: «برده داده به آنهایی که توی جنگل آمل هستند تا علیه نظام کودتا کنند.» میگفتند:« مدرک هم داریم.» آن هم من. قصدشان خراب کردن نیروهای ستاد بود. و بیشتر از همه دکتر چمران آنهم بهوسیله من. همهاش نگران جانم بود که اگر کشته شوم ممکن است این تهمت برای همیشه روی من بماند نباشم جوابگو باشم. رفتم پیش دکتر چمران برایش تعریف کردم چی شده. آقایان را خواست، گفت: «من به ایشان اطمینان دارم. تسویهاش را بدهید» گفتند: «چشم» ولی هربار که میرفتم پیششان میگفتند: «یک چند روز صبر کن چرتکهها را بیندازیم. لیستهایمان را نگاه کنیم بعد خودمان خبرت میکنیم».
سه چهار ماه گذشت. توی عملیات دبحردان دو نفر از بهترینها را از دست دادم. مهدی کهنومی و دینمحمدی را. کشیدیم آمدیم عقب تا نیروها را بازسازی کنیم برای طرحها و عملیاتهای بعدی. طرح بعدی این بود: «باید بروید یک سد را منفجر کنید برگردید.» عکسش را هنوز دارم که دکتر در آن هست و مهندس مجد و ناصر. هیچکس این عکس را ندارد، فقط من دارم. دکتر به من گفت: «چته تو، حسین؟ چرا اینقدر پکری؟» گفت: «تو آن حسین همیشه نیستی». راست میگفت. از آن شر و شور و شوخی کردنها و خنداندن این و آن دیگر خبری نبود. هرجا تنها میماندم، میگفتم: «یعنی تسویهام را میدهند؟ اگر ندهند چی میشود؟» گفتم: «به حرف شما هم گوش نمیدهند، دکتر! جلویتان میگویند چشم ولی الآن چهار ماه است دارند مرا سر میدوانند» به دکتر گفتم: «رفتم گفتم اگر اسلحه کم آوردهاید اجازه بدهید بروم بازدید کنم لیست بردارم ببینم چی کمست.» دکتر گفت: «دلخوری نکن، عزیز. از این حرفها به همه میزنند مگر به من نمیگویند قاتل تلزعتر؟ مگر نمیگویند لوش دادهام و آن را فروختهام به اسرائیلیها؟ بگذار بگویند» آرامم کرد.
با همین حرفها خیلیها را آرام کرد.
پیراهن چینی و شلوار نظامی چمران شده بود فرنچ تمام نیروهای ستاد جنگهای نامنظم
بیخود نبود که همه تا او را میدیدند شیفتهاش میشدند. بیشترمان سعی میکردیم ریشمان اندازه ریش او باشد. بلند و کوتاهیاش به او بستگی داشت. یا اسلحههامان را مثل او دستمان میگرفتیم. راه رفتنمان اغلب با او مو نمیزد. یا لباسهامان حتی، پیراهن چینی و شلوار نظامی و شکل کلاهش شده بود فرنچ تمام نیروهای ستاد جنگهای نامنظم. قدرش را ندانستیم .
خبرگزاری تسنیم