24 تیر 1393

«شهردار اردوگاه» از روزه‌داری می‌گوید


«شهردار اردوگاه» از روزه‌داری می‌گوید

خاطرات دوران اسارت در آثار مکتوب دفاع مقدس جایگاه ویژه و مخاطبان نسبتاً بیشتری دارد؛ آگاهی از چندوچون و نحوه اسارت، چگونگی بازجویی‌ها، وضعیت اردوگاه‌ها و نوع برخورد ماموران عراقی با اسیران و ایستادگی و مقامت نیروهای ایرانی در بازداشتگاه‌های ارتش بعثی، از مواردی است که بر جذابیت این‌گونه آثار می‌افزاید.یکی از این موارد، چگونگی روزه‌داری اسرا در اردوگاه‌هاست.

در بخشی از کتاب « شهردار اردوگاه»، روزه‌داری ماه مبارک رمضان در اردوگاه‌های رژیم عراق این‌طور روایت می‌شود: «...کم کم ماه مبارک رمضان در حال نزدیک شدن بود. این اولین ماه رمضانی بود که انتظارش را می‌کشیدیم .قبل از آن بچه‌ها روزهای دوشنبه و پنجشنبه را به تبعیت از برنامه خودسازی حضرت امام خمینی روزه می‌گرفتند و هرچه به ماه مبارک رمضان نزدیک‌تر می‌شدیم هم به تعداد روزها افزوده می‌شد و هم به تعداد روزه‌دارها.

سروصدای حاصل از بیدارشدن روزه‌دارها خوش خدمتی بعضی از ضعیف‌النفس‌ها و خبرچینی جاسوس‌ها باعث شد که فرمانده اردوگاه برای جلوگیری از تشنج و یا درگیری احتمالی، فکری برای روزه‌دارها بکند. کسی چه می‌داند شاید هم می‌خواست مذهبی‌ها را شناسایی کند.

فرمانده یک روز همه را جمع کرد و اعلام نمود هرکس میخواهد ماه رمضان را روزه بگیرد این سوی برود.

اگر چه از بین جمعیت ۸۰۰ نفری اردوگاه تعداد فراوانی روزه می‌گرفتند ولی فقط ۳۰۰ نفر به خود جرات دادند و این سوی ایستادند. دیگران هر کدام دلیل و توجیهی برای سهیم‌نشدنشان داشتند.

افسر عراقی ما سیصد نفر را به سه گروه ۱۰۰ نفره تقسیم و مرا مسوول یکی از آن گروه‌ها کرد.

از آن روز به بعد همه نفس راحتی کشیدیم .هم به این دلیل که همه یکدست و یک مرام بودیم و هم به دلیل این که دیگر خبری از خبرچین‌ها در بین نبود.

عجیب بود این بچه ها از بهترین بندگان خدا بودند . آنها برای شستن ظروف غذا ، نظافت و امور آسایشگاه از هم سبقت می‌گرفتند و به تنها چیزی که می‌اندیشیدند رضایت خدا و کسب ثواب بود...»(ص63)
 
در این کتاب از قول یکی از اسرای اردوگاه موصل 2، به نام خدایار بختیاری آمده است: «...یکی از روزهای ماه مبارک رمضان در آسایشگاه، بچه‌ها خود را مهیای نماز مغرب و عشا کرده بودند و ده نفر، ده نفر نماز می‌خواندیم به گونه‌ای که نگهبان عراقی متوجه ما نشود. 

در این حال صدای الله‌اکبر یکی از بچه‌ها که مکبّر بود بلند شد، نگهبان متوجه شد و به سرعت خود را به نزدیک پنجره رساند و چندین بار پرسید: چه کسی بود تکبیر گفت؟ چون همه بچه‌ها ساکت مانده بودند رو کرد به مسؤول آسایشگاه و دوباره با عصبانیت پرسید: چه کسی تکبیر گفت؟ در این حال من سریعاً بلند شدم و گفتم: من بودم. دلیلش هم این بود که نمی‌خواستم برادری که مکبر ایستاده، شناسایی شود؛ چون صدای زیبای ایشان در هنگام خواندن دعای سحر بچه‌ها را شاداب و منقلب می‌کرد و اگر شناسایی می‌شد تمامی برادران از نوای دلنشین دعای سحر او محروم می‌شدند. 

فردای آن روز من و مسوول اتاق را به دفتر سرهنگ عراقی که مسوول اردوگاه بود بردند. وقتی وارد دفتر شدیم سرهنگ رو به من کرد و گفت :چرا تکبیر گفتی؟ هنوز جواب نداده بودم که مرا به زیر مشت و لگد گرفت و چون می‌خواست بیشتر مرا اذیت کند ابتدا پنجاه مرتبه و در مراحل بعدی هم به همین صورت به من فرمان بنشین و برپا داد. بعد از آن به سرباز خود رو کرد و گفت: او را با کابل بزن. او شروع کرد به زدن و چون این زدن‌ها اثر نکرد گفتند: باید دست بزنی و برقصی و به (امام) خمینی دشنام دهی. من از این کار اجتناب کردم و باز کتک شروع شد. 

خلاصه خودشان از کتک‌زدن خسته شدند و سرهنگ عراقی با لحن تندی به سرباز خود گفت: برو از کشوی میز تیغ موکت‌بری را بیاور تا سرش را از تن جدا کنم. همین که سرباز عراقی رفت تا تیغ را بیاورد من هم خود را آماده کردم. دکمه‌های پیراهنم را باز کرده و شهادتین را گفتم و آماده شهادت شدم. سرهنگ عراقی که این صحنه را دید بسیار عصبانی شد و بار دیگر با شدت هر چه تمام مرا به کتک بست. در این هنگام به این فکر افتادم که باید خود را از زیر ضربات آنها رهایی بدهم و ناگهان خود را به این طرف و آن طرف ‌زدم به گونه‌ای که سرهنگ عراقی فکر کرد دیگر دارم از هوش می‌روم. بعد از تحمل آن همه شکنجه مرا به آسایشگاه بردند و دیگر از دستشان رها شدم. 

جداکردن افرادی که روزه می‌گرفتند از افرادی که نمی‌توانستند و یا نمی‌خواستند روزه بگیرند طرح بدی نبود. ما سه آسایشگاه بودیم که روزه می‌گرفتیم و عراقی‌ها هم از برنامه ما اطلاع داشتند؛ لذا ناهارمان را ساعت سه بعدازظهر می‌گرفتیم و در"فر"هایی که با تشک‌های ابری درست کرده بودم قرار می‌دادیم تا سرد نشود. 

برای این‌که برای سحری غذا کم نیاوریم معمولاً افطاری را با نان وخرما و یا پنیرهای قالبی که از حانوت خریداری می‌کردیم سر می‌کردیم و سحری را نیز یک سفره وحدت می‌انداختیم و همگی دور آن نشسته و غذا میل می‌کردیم. شاید فقط به خاطر ملاحظه‌کاری اکثر بچه ها بود که غذا به همه می‌رسید وگرنه این حجم کم غذا کفاف آن همه شکم گرسنه را نمی‌کرد. 

ما چیزی به نام سفره غذا نداشتیم. بچه‌ها با دوختن پلاستیک‌های کج ومعوج به هم و یا با استفاده از گونی‌های خالی برنج، سفره‌ای ساخته و استفاده می‌کردیم...»(ص116به بعد) 

کتاب «شهردار اردوگاه» سرگذشتنامه‌ آزاده فریدون بیاتی معروف به « عمو فریدون» از آغاز تولد، دوران مدرسه، سربازی، ازدواج، انقلاب و جنگ تحمیلی و شرکت وی در جنگ و سپس اسارت به دست رژیم بعث و ماجرای اسارتش در اردوگاه‌های موصل 1 و 3، رویدادهای آن دوران، خدمتگزاری‌های وی به دوستان اسیر خود و گرفتن عنوان شهردار اردوگاه و در نهایت آزادی و بازگشت به وطن ایشان است. 

«شهردار اردوگاه» با بازنویسی عبدالرضا سالمی‌نژاد، از سوی انتشارات پیام آزادی با شمارگان دو هزار و 500 نسخه، قطع رقعی، 199صفحه، به بهای 18 هزار ریال در سال 1386 منتشر شده و در سال 1391 به چاپ سوم رسیده است.


ایبنا