30 شهریور 1400
نگاهی به سوابق مبارزاتی و جایگاه شخصیتی مرحوم حاج هاشم امانی
حاج هاشم امانی، مبارز خستگیناپذیر پس از عمری تلاش در راه اعتلای انقلاب اسلامی ایران و یاری حضرت امام خمینی(ره) روز سهشنبه 30 شهریور 1400، دعوت حق را لبیک گفت. وی از مبارزان و فعالان دوران انقلاب اسلامی بود و بارها در راه مبارزه با طاغوت متحمل زندان و شکنجه شده بود.
حاج هاشم امانی اگرچه مبارزاتش را با فدائیان اسلام آغاز کرد، اما بیشتر به خاطر فعالیتهایش در جمعیت موتلفه اسلامی، خاصه شرکت در عملیات اعدام انقلابی حسنعلی منصور شناخته شده است. قریب به 13 سال زندان، از او چهرهای مورد احترام تمام مبارزین ساخته بود. فردی که برادرش را در این مسیر با افتخار تقدیم اسلام نمود و خود نیز تا یک قدمی شهادت پیش رفت و پس از انقلاب، هیچ سهمی نطلبید و به شغل آزاد خویش بازگشت.
در سال 1387 و در سیامین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، در تدارک ویژهنامهای برای «فجرآفرینان» بودیم و برای این منظور، به دیدن حاج هاشم امانی رفتیم و در مصاحبهای با سوابق و شخصیت مشارالیه آشنا شدیم. سپس به سراغ چند تن از همرزمان وی رفتیم و دیدگاه آنان را راجع به مرحوم حاج هاشم امانی جویا شدیم. در ابتدا مصاحبه با مرحوم امانی را بازنشر میکنیم و سپس با دیدگاه همرزمان وی راجع به ایشان آشنا میشویم:
الف - مصاحبه با حاج هاشم امانی
- شما از چه زمانی وارد عرصه مبارزات سیاسی شدید؟
ما از بچگی فشارها و خفقانی که در زمان رضاخان علیه اسلام و مبارزین وجود داشت را با تمام وجود درک کرده بودیم. پدر ما هم روحیه دخالت در مسائل سیاسی داشت. به طوری که در نهضت مشروطیت حضور تاثیرگذار داشتند، در آن زمان که مردم به روزنامه خواندن توجه نداشتند برای پدر ما هر روز روزنامه اطلاعات می آمد و با دوستانشان در زمینه مسائل روز و جریانات رضاخان و استبداد صحبت میکردند، اجمالا چنین روحیهای در خانواده ما وجود داشت و از همین طریق نیز ما با وضعیت کشور آشنا میشدیم. فشارهای آن زمان برای ما ملموس بود. یادم میآید در محله پاچنار در محله زیرگذرقلی که منزل ما آنجا بود، پاسبانی به نام رمضانخان گشت میزد که خیلی خشن و قلدر بود، یک روز دیدم که این ناجوانمرد چادر زنی را به زور از سر او کشید و او را به باد کتک گرفت. این زن از زیر مشت و لگد رمضان خان فرار و خود را در یک نانوایی پنهان کرد. اما این پاسبان از خدابی خبر در نانوایی نیز او را رها نکرد. این مسایل بر روی ما فشار زیادی وارد میکرد. به همین خاطر مجموعه این عوامل باعث شد پس از تبعید رضاخان و ورود متفقین ما به نهضتهای اسلامی که با رژیم و اجانب مبارزه میکردند؛ بپیوندیم. در راس نهضتهایی که در آن زمان تشکیل شد حرکت آیتالله کاشانی بود. ایشان در پامنار به روشنگری مردم مشغول بودند. البته افراد دیگر هم بودند. از دیگر نهضتها حاج سراج ناصری بود که اتحادیه مسلمین را ایجاد و اقدامات مناسبی را انجام داد. حاجرضا فقیهزاده و شریعتمداری نیز ازجمله این افراد بودند. با اقدامات این عزیزان دوباره اسلام در میان مردم جان تازهای گرفت. در همان زمان بنده به همراه مرحوم حاج احمد شهاب و شهید عراقی عضو رسمی فدائیان اسلام بودیم. بعد از فدائیان در مجمع مسلمانان مجاهد فعالیت میکردم. مجمع مسلمانان مجاهد از جمله گروههای مبارزی بود که با آیتالله کاشانی در ارتباط بودند، دوازده نفر هیات مدیره داشت، بنده نیز صندوقدار این مجمع بودم، همچنین امور مالی فدائیان اسلام رانیز من اداره میکردم.
- گویا اولین زندانی شدن شما هم به همان دوران باز میگردد.
بله، زمانی که شهید نواب صفوی را بازداشت کردند، برادران گفتند که برویم و در زندان متحصن شویم تا نواب آزاد شود. بنده به همراه پنجاه و چند نفر دیگر در نزدیک زندان تحصن کردیم. آقایی به نام صرافان که آدم زرنگی بود، مامور زندان و افسر زندان هم سروان ابراهیمی بود. ملاقاتها در حیاط زندان انجام میشد. تعداد ملاقات کنندگان هم زیاد و حدوداً بیست سی نفر بود. وقتی که ما وارد شدیم و زمان ملاقات تمام شد، عدهای که مانده بودیم، در زندان را قفل کردند و نزدیک به یک ماه زندان دست ما بود تا اینکه یک شب آمدند و زد و خورد خیلی شدیدی پیش آمد و تا ساعت 2 نصف شب ادامه داشت و همه ما، جز حاج احمد شهاب را که حالش خیلی بد بود، به زندان شماره 3 قصر بردند. زندان شماره سه هنوز افتتاح نشده بود و ما را با دستبند و پابند و به اتاقهای انفرادی و چند نفره بردند.
- جریان دومین زندان شما چه بود؟
بین سالهای 34 تا40 سالهای خفقان بود و اختناق شدیدی بر ایران حاکم بود. این فضا تا زمان ارتحال آیتاللهالعظمی بروجردی ادامه داشت. سپس بحث مرجعیت پیش آمد و نام مراجع بزرگی نیز مطرح شد. مردم طی سالهای خفقان، انتظار فردی را میکشیدند که وارد عرصه مبارزه با رژیم شود و آنها تحت رهبری او حرکت کنند، به همین دلیل به مرور زمان بحث مرجعیت در امام راحل متمرکز شد. روزی با شهید عراقی در خیابان هفدهشهریور فعلی در حال حرکت بودم که ایشان به من گفت: فردی در قم پیدا شده که به نظر میرسد آیتالله کاشانی ثانی باشد و ما باید با او همراه شویم. در این زمان ما حدود 20 نفر بودیم که از آن جمله میتوانم به آقایان عسگراولادی، مصطفی حائری و ابوالفضل حاجی حیدری اشاره کنم.
یک مدتی صحبت کردیم درباره این که از کجا شروع شود. برای نامش آقای عسگراولادی پیشنهاد کردند اسمش را «جمعیت مسلمانان آزاده» بگذاریم، و این اولین نامی بود که برای جلسات خود گذاشتیم. روزهای جمعه دور هم جمع میشدیم و در رابطه با مسایل روز بحث و تبادل نظر میکردیم ، به تدریج با سایر گروهها نیز ارتباط برقرار کردیم و به فعالیت پرداختیم. یک گروه، گروه مسجد شیخعلی بود، گروه برادران اصفهانی نیز هم آمدند و هر کدام تشکیلات خاص خودش را داشتند. مثلا گروه مرحوم حاج صادق، اینها عدهای بودند که از گروه شیعیان منشعب شده بودند، در مسجد شیخ علی مستقر بودند. اینها یک ارتباط خودمانی با هم داشتند. این سه گروه باهدایت امام راحل(ره) پایهریز جمعیت موتلفه اسلامی شدند که مجری منویات و دستورات امام راحل بودند. یک جمعیت توانا و موثر که غیر از انگیزه کار و جهاد برای اسلام هیچ انگیزه دیگری در آنها وجود نداشت. موتلفه که تشکیل شد مردم نیز از آن حمایت میکردند. مثلا گروههایی بودند که در محدود تشکیلات نبودند. فرض کنیم که چند تا از رفقا را داشتیم. ما اگر کاری بود به آنها می گفتیم که مثلا در فلان روز این کار را بکنید، یا این اعلامیه را پخش بکنید؛ به این شکل اداره میشد. در مراسمی نیز که ما برگزار میکردیم، تعداد زیادی شرکت میکردند، ماه رمضان سال1343 در مسجد جامع تهران طی 30 شب مراسماتی را برگزار کردیم که واقعاً مردم از آن استقبال میکردند.
- حوزههای حزبی را چه کسانی اداره میکردند و چه مباحثی در آن مطرح می شد؟
هر کس هر قدر فرصت اداره داشت، وقت میگذاشت، مثلا من چهار حوزه چهل نفره داشتم. ارتباطات دوستانه بود و بر اساس اعتمادی که به هم داشتند، در حوزهها هم بحث روز میشد و جلسات در خانهها تشکیل میشد و اداره کننده هم همان شخص بود.
- مطالب جلسات را چه کسی تهیه میکرد؟
خودمان مطلب تهیه میکردیم، مثلا از فرمایشات امیرالمومنین. من باب مثال «ان الجهاد باب من ابواب الجنه فتحه الله لخاصه اولیائه» عنوان میکردیم. جهاد یعنی چه؟ یا کلا درباره جهاد، قتال، کشتار و مقابله یا از روی قرآن یا فرمایشات حضرت امیرالمومنین یا از روش انبیا یا از حرکت حضرت ابا عبدالله حسین. موضوعات روز و کارهای روزانه نیز اینقدر زیاد بود که هیچ گونه بحثی اجتماعی یا حتی بحث عقیدتی لزومی نداشت گفته بشود. البته اعضا هم آدمهایی بودند که همه به تمام معنا متدین بودند، هم خدا را قبول داشتند، هم پیغمبر، هم احکام را قبول داشتند.
- از اعضای حوزهها کسی را به یاد دارید؟
بله، در حوزههای ما مثلا حاج حسین آقای کفیلی، حاج آقای پزشک، حاج آقا نوروزی، حوزههای ما این تیپ افراد بودند، برای همین لزومی نداشت برای آنها کلاسهای عقیدتی بگذاریم. فقط میگفتیم چه حرکتی میتوانیم بکنیم.
- حوزهها چه زمانی و کجا برگزار میشد؟
بعضی حوزه ها صبح زود یا شب تشکیل میشد تا همه به کار و تلاششان برسند. فقط هم در خانهها تشکیل می شد. بعد از دستگیری ما هم جلساتمان کلا تعطیل شد .
- اشاره ای به مراسم های عمومی کردید، بیش از همه مراسم مسجد جامع در تاریخ مشهور گشته است، ممکن است در خصوص آن توضیحی بفرمایید.
اولین کسی که آن زمان در ایام ماه مبارک رمضان در مراسم ما در مسجد جامع سخنرانی کرد حاج اصغر مروارید بود و سپس از سخنرانهای دیگری استفاده شد. سال بعد این مراسم تا هفدهم ماه مبارک رمضان ادامه داشت، اما رژیم با حمله به مسجد جامع و دستگیری چند تن از دوستان ما، برنامه را تعطیل کرد. دو روز بعد از تعطیلی این مراسم بود که منصور راترور کردیم.
- شما و برادرتان در دو گروه مجزا کار میکردید؟
بله، حاج صادق خود چند گروه مبارز را اداره میکرد، ولی زمانی که امام(ره) فرمودند، با هم جمع شوید و با هم کار کنید، در موتلفه با یکدیگر شروع به فعالیت کردیم. در طول مدت فعالیت مشترک در موتلفه اسلامی، اتفاقات متعددی را پشت سر گذاشتیم که از آن جمله میتوان به واقعه 15 خرداد 42 اشاره کرد. در هدایت این حرکت خودجوش مردمی برادران موتلفه نقش بسزایی داشتند، بعنوان مثال شهید عراقی به بازار رفت و با مرحوم طیب صحبت کرد و طیب نیز به همراه همراهانش کلانتری 6 را که آن زمان در اطراف میدان قیام فعلی بود تخلیه کردند. خود شهید عراقی نیز بر روی یک ماشین جیپ مردم را به تظاهرات دعوت میکرد. برادران دیگر هم بودند. در حوالی مسجد امام(ره) چندین نفر از همراهان من شهید شدند. در ابتدای خیابان ناصر خسرو نیز درگیریها بسیار شدید بود. مردم تلاش میکردند که مقر رادیو را در میدان 15 خرداد تصرف کنند؛ اما ماموران رژیم مقاومت میکردند این تقابل تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت، گرمای شدید هوا باعث خستگی مردم شد، لذا کمکم جمعیت عقبنشینی کردند و ماموران رژیم توانستند بر اوضاع مسلط شوند. در میدانی هم که طیب بود، رفت و از میدانیها دعوت کرد و طیب و اطرافیانش هم کلانتری شماره 6 را تخلیه کردند و به هم ریختند، اما حرکت سازماندهی شدهای نبود، بلکه هر کدام متفرقه کار انجام دادند. من هم نزدیک مسجد امام بودم و آنجا خیلی درگیری بود و مردم خیلی تلاش میکردند که اداره رادیو را به دست بگیرند. آن روزها شلوغ بود و چندین نفر گلوله خوردند. حرکت خودجوش بود و مردم، خودشان به سمت رادیو حرکت کردند تا نزدیک ساعت دو که فعالیت مردم کم شد و نظامیها از کم شدن جمعیت استفاده کردند. پس از 15 خرداد نیز بازار سیزده روز تعطیل بود و مردم را میگرفتند، از جمله سیدمحمود محتشمی را گرفتند. برخی مغازهها را تیغه کشیدند و ماموران هر روز باماشینهای ارتشی در بازار حضور پیدا کرده و به سوی اجتماعات شلیک میکردند. علما از شهرستانها آمدند ودرتهران واطراف آن تحصن کردند، تیمسار پاکروان مذاکرات زیادی را با علما و مردم کرد و بالاخره موفق شد تحصن آنها را بشکند.
- چه شد که کار بخشی از جمعیت مؤتلفه به فعالیتهای مسلحانه کشید؟
من و حاج آقا صادق و شهید عراقی و برخی دیگر، این نوع کارها یعنی تشکیل جلسه و پخش اعلامیه و ... را مثمر ثمر نمیدیدیم و این تفکرات در ما و شهید عراقی بیشتر بود، چون میدیدیم تاثیری بر دولت ندارد. با چند تروری که قبلا انجام شده بود، ترور هژیر و رزم آرا، آن وقت اثرگذاری مشخص شد و اعتقادمان بود که ضربههایی باید وارد میشد. بعد از تبعید امام هم کار خاصی انجام نشده بود. در هر حال بعد از تبعید امام، مردم حرکتی نکردند، غیر از اینکه مثلا در بازار حضرتی که متدینین بودند، بازار تعطیل شد که خیلی هم به آن اهمیت داده نشد. در حالیکه سال بعد از دستگیری اول امام، برنامهریزی سالگرد پانزده خرداد منزل ما بود و تمام پلاکاردها در منزل ما تهیه شد. ساواک با خبر شده بود که عده ای از مسجد امام میخواهند سالگرد بگیرند. کنار مسجد امام نظامیها ایستاده بودند، ولی ما از پایینتر پلاکاردها را به دست گرفتیم و یک نفر قرآن گرفت و رفتیم تا چهارراه سیروس و بعد سرچشمه تا مسجد سپهسالار که گروه گروه که هر کدام عکس و پلاکارد داشتند، به ما ملحق شدند. در آنجا نظامیها حمله کردند و زد و خورد زیادی شد و شهید عراقی و سی چهل نفر دیگر دستگیر شدند. فکر کنم سه چهار ماهی در زندان بود. در پانزده خرداد بعد از دستگیری امام حرکتی شده بود، ولی برای تبعید امام کار چندانی نشده بود. ما تقریبا پنج نفر بودیم با شهید عراقی و حاج صادق که دنبال راهکاری میگشتیم. یادم هست که حاج صادق میگفت دیگر این صداها فایده ندارد، باید صدا از گلوله بلند شود . بعد حاج صادق، توسط اندرزگو و عراقی با بخارائی ارتباط پیدا کرد و من اسلحه تهیه کردم.
- چطور تهیه میکردید؟
از طرق مختلف. شهید عراقی در بازجوییهایشان گفته بودند که اسلحه متعلق به نواب بوده است که برای منحرف ساختن ذهن بازجوها بود. شهید اندرزگو به مسجد شیخ علی میآمد و پیش حاج صادق رفته بود و از طرف خودش و بخارائی و نیک نژاد و صفارهرندی اعلام آمادگی کرده بود. او گفته بود که بروید پیش عراقی. شهید عراقی بعد از صحبت با آنها به حاج صادق گفته بود که اینها بچههای خوبی هستند و آمادگی این کار را دارند. بعد هر روز با یکی یا تعدادیشان با حاج صادق میرفت برای تمرین تیراندازی و آمادگی برای عملیات.
ما به صورت مستمر به همراه شهید عراقی، شهید حاج صادق امانی، عباس مدرسیفر و عزتالله خلیلی در منزل مدرسیفر جلساتی را داشتیم و وظایف را تقسیم میکردیم. در این جلسات مسئولیت تهیه اسلحه بر عهده من قرار گرفت، این تصمیم حول و حوش 15 خرداد گرفته شد. 9 قبضه اسلحه تهیه شد، تعدادی از سلاحها از طریق کسانی تهیه شد که اسلحه تعمیر میکردند. بعد از ترور منصور نیز اسلحهها را مدتی در منزل ما و بعد در منزل حاج محمد امانی مخفی کردیم، در آنجا نیز احساس ناامنی میکردیم، لذا چمدان اسلحهها را آقای عسگراولادی به فردی بنام خانقلی دادند و او نیز آنها را با یک دوچرخه با خود برد. البته این فرد از محتوای چمدان اطلاعی نداشت. اسلحهها هم بعد از مدتی درمنزل حاج آقای تقربی توسط رژیم پیدا شد.
- ترور منصور چگونه به تصویب رسید ؟
البته اختصاص به حسنعلی منصور نداشت. چند نفر هدف بودند. ما در هیاتهای موتلفه تصمیم گرفته بودیم که دولتمردان را ترور کنیم و این منحصر به منصور نبود. به عنوان مثال در مسجد مجد که اسدالله علم گاهی آنجا حضور مییافت. برای ترور وی و یا سپهبد نصیری کسب آمادگی میکردیم. اما بعدها این امر منتفی شد. جلسات و تبادل نظرات ادامه داشت تا بالاخره تصمیم گرفتیم منصور را بزنیم و برنامهریزی کردیم که این کار را در جلوی مجلس انجام دهیم. ما میخواستیم که کار خود سرانهای هم انجام ندهیم و یک پشتوانه فتوایی داشته باشیم تا در پیشگاه خداوند حجت ارائه دهیم. برای کسب فتوا نیز به چند جا مراجعه کردیم . مرحوم خاموشی و عباس مدرسیفر نزد آیتالله میلانی رفتند. البته در مورد کسانی چون حسنعلی منصور با آن جنایتها، برای ترورشان نیازی به فتوا نبود. چون کسی بود که این همه خیانت به کشور و به اسلام کرد. کسی که به پیغمبر فحش بدهد، قتلش از قبل مشخص است، اینها هم چنین بودند و اصلا نیاز به فتوا نبود. من در جایی خواندم که حسنعلی منصور برای آمریکائیها از شاه هم مهمتر بود. با این حال از برخی اعضای شورای روحانیت هم مجوز گرفته بودند.
- ممکن است درباره شورای روحانیت توضیح دهید.
ما فعالیت هیأتهای مؤتلفه اسلامی را منوط به تصمیم امام خمینی (ره) یا نمایندگان ایشان کرده بودیم. به این علت که تمامیمبارزه و رشد استعدادهای درونیمان خلاصه در نظر و وجود حضرت امام (ره) شده بود و از ایشان سرچشمه میگرفت. آقایان انواری، شهید بهشتی، شهید مطهری و مرحوم مولائی از سوی امام (ره) مشخص شدند تا تشکیلات مؤتلفه اگر مراجعات دینی — مذهبی و مسألهای داشت با رجوع به این شورای آن را حل نماید. چون امام تبعید بودند و ارتباط با ایشان وجود نداشت و شهید بهشتی و سایرین هم در حدی بودند که فتوا بدهند، از آنها فتوا گرفتند. تا منجر شد به زدن منصور خائن در جلوی مجلس در اول بهمن ماه 1343. شناسایی هم توسط محمد بخارایی و مرتضی نیکنژاد صورت گرفت. آن زمان غیر از شاه هیچ کس حق نداشت با ماشین وارد مجلس شود و باید جلوی در مجلس پیاده میشد و این امر نیز برای حفظ پرستیژ مجلس بود و ما نیز از همین نقطه استفاده کردیم و منصور را به سزای خیانتهایش رساندیم.
- چگونه دستگیر شدید؟
بنده نهم بهمن ماه دستگیر شدم، ابتدا شهید بخارایی دستگیر شد. از کارتی که در جیب او پیدا کردند توانستند او را شناسایی کنند. به خانه محمد بخارایی مراجعه کردند و در آنجا از ارتباطات او سئوال کردند و مطلع شدند که با حاج صادق امانی ارتباط دارد. بقیه را نیز دستگیر کردند. من از آن شب به خانه نرفتم، تا اینکه از یک قرار تلفنی که با کسی گذاشتم توانستند من را در محل قرار ملاقات دستگیر کنند. ضداطلاعات هم من را گرفت. بعد از این ماموران تا 21 روز در خانه ما حضور داشتند، چرا که موفق نشده بودند حاج صادق را بگیرند و میترسیدند که یک ترور دیگر نیز صورت بگیرد. رژیم واقعاً وحشت کرده بود. برخی از افراد دستگیر شده از زمان ترور هم اطلاع نداشتند چون کار کاملاً تشکیلاتی بود. در دادگاه از یکی از ما پرسیدند که شما چطور از ترور منصور مطلع شدید که پاسخ دادند، درخیابان دیدم ماشینها بوق میزنند و چراغ روشن کردهاند و من از این جهت متوجه ماجرا شدم. جواب او برای رئیس دادگاه بسیار سنگین بود. دادگاه ما در اردیبهشت برگزار شد و رژیم طی این مدت بدنبال مرتبطین با ما بود. بعنوان مثال شهید عراقی را بدون اینکه کسی اعترافی بکند و تنها بر روی حدس و از روی سابقه ایشان در واقعه 15 خرداد دستگیر کردند. در بازجوییها نیز هیچ کس نسبت به کارهایش منکر نمیشد و همه راحت اقرار میکردند، بعنوان مثال از شهید امانی پرسید که شما چرا این اسلحه را به محمد بخارایی دادهاید و ایشان محکم پاسخ داده بودند برای اینکه منصور را ترور کند. یا یکی از دوستان خطاب به رئیس دادگاه پاسخ داد که ترور منصور وظیفه شما نیز بوده است. در کنار دستگیری شاخه نظامی، شاخه سیاسی و فرهنگی را نیز به دلیل ارتباط با ما دستگیر کردند و برای آنها مانند شهید لاجوردی، شهید صادق اسلامی و توکلیبینا یک تا دو سال محکومیت بریدند.
- از دادگاه برای ما بگویید. آیا با هم صحبتی نیز داشتید؟
ما در اطلاعات شهربانی – داخل سردر باغ ملی کنونی که وزارت خارجه هست، بودیم. 23 روز در یک اتاق بودیم؛ در طبقه اول و یک ساواکی بازجوئی میکرد، شبها ساعت یک دو یا صبح ها آنجا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشتیم ، بعد ما را به زندان شهربانی بردند. زندان موقت که آنجا هم منفرد بودیم. حتی برای دستشویی رفتن هم باید کسی میآمد و اگر کسی داخل راهروها نبود ما را می بردند . بعدا برای رفتن به دادگاه با اتوبوس ما را بردند که یکدیگر را دیدیم.
- یعنی تا قبل این نمی دانستید که دوستانتان هم دستگیر شدهاند. رو در رو نشده بودید؟
نه ما خبر نداشتیم.
- متهمین ردیف اول در اتوبوس بودند یا همه متهمین ؟
نه تمام متهمین بودند. ما 13 نفر بودیم آقای انواری ، عسگراولادی ، عراقی و... یک استوار ایزدخواست بود که خیلی خوش برخورد بود. درست است که دستبند می زدند به ما ولی او خوش رفتاری میکرد با ما؛ رفتیم دادگاه برای پرونده خوانی.
- وکیل را خودتان انتخاب کردید ؟
وکیل تسخیری بود ، وکیل من و آقای عراقی و یکسری دیگر شاه قلی بود که وکیل خیلی خوبی بود، دادگاه خوبی بود هیچ حرف بدی زده نشد همه با نشاط و با خنده و اصلا این مطرح نبود که متهمیم و قرار است به زندان برویم. شهید عراقی به یک سرباز میگفت میرفت نان و پنیر و ... میگرفت. در وقت تنفس خیلی شوخی و خنده بود ... حتی بعد هم دادستان آمد پیش شهید عراقی و انواری معذرتخواهی کرد از حرفهایی که بعضا گفته شده بود و گفت به هرحال ما ماموریم و معذور.
رئیس اول آن سرهنگ بهبودی بود که بعدها اعدام شد. دادگاه محاکمهها، اصلاً شباهتی به دادگاه کسانی که قرار است اعدام شوند، نداشت. همه ما بشاش و خوشحال بودیم و در بعضی مواقع حتی دادگاه را به سخره میگرفتیم. در این دادگاه همان چهار شهید عزیزمان حکم اعدام گرفتند، اما در دادگاه دوم که «صلاحی عرب» ریاست آن را به عهده داشت من و شهید عراقی نیز به لیست اعدامیها اضافه شدیم. او گفت «دادگاه اول خیلی به شما رو داده است و ما هر شش نفر را محکوم به اعدام کردیم.» در این دادگاه آقای انواری 15 سال، مرحوم حاج احمد شهاب10 سال و حمید ایپکچی به 5 سال حبس محکوم شدند. از صدور حکم در دادگاه دوم تا اجرای آن هم ده روز بیشتر طول نکشید. جالب آنکه در هنگام قرائت حکم در دادگاه آنکه میلرزید کسی نبود جز رئیس دادگاه، در بین ما هم حالت شعفی بوجود آمده بود. لکن به دلیل فعالیت گسترده علما در بیرون، حکم ما به حبس ابد تغییر یافت. به حکم نیز اعتراضی نکردیم. البته تا شب قبل از اجرای حکم، اطلاع نداشتیم که حکم ما تغییر یافته، وقتی مطلع شدیم که آن چهار شهید را بردند و ما در داخل زندان ماندیم. سرهنگ پریور ، رئیس کل زندانها، بود ما را خواست. روال این بود که اگر یک نفر میخواست اعدام شود، چند نفر دیگر را هم با او میخواستند، بعد بقیه را میفرستادند و او را نگه میداشتند و به او میگفتند. شهید عراقی رفت و به پریور گفت که هیچ نیازی به این کار نیست و همه میدانند.. وقتی شهید عراقی آمد و آن چهار نفر رفتند، متوجه شدم که عفو شدهایم. من خبر نداشتم گویا شهید عراقی به پریور گفته که این لطفتان را از ما بگیرید که ما از این قافله عقب نمانیم.
- در همان زندان موقت شهربانی بودید؟
بله و ما بعد خواستیم که از آنها خداحافظی کنیم که قبول کردند و به اتاقی که قرنطینه بود، رفتیم. آن شب ما 12 نفر راکنار هم گذراندیم، همگی دارای روحیه عالی بودند و ترس در هیچ یک از ما وجود نداشت. آن چنان شرایط برای ما عادی بود که مثلاً زمانی که شهداء را برای اعدام صدا میزدند، مرتضی نیکنژاد در حال مسواک زدن بود، ماموران صدایش کردند، شهید میگفت بگذارید مسواکم را بزنم میآیم و یا روز آخر که به شهدا ملاقات دادند به او گفته بودند که برای نجاتش پنج هزار تا لاحولولا قوه الابالله بگوید، شهید در لحظات آخر با حالت مزاح میگفت دو هزارتایش راگفتهام، سه هزار تای بقیه را نیز تا مرا میبرند میگویم! حاج صادق امانی نیز در همان حال ما را به آینده امیدوار و توصیه اخلاقی میکردند.
بعد از شهادت آن چهار عزیز ما را به عنوان زندانی عادی به زندان قصر بند 9 منتقل کردند. در این بند قاتلان، قاچاقچیان و جانیها رانگه میداشتند، آنقدر شلوغ بود که شبها که در را میبستند جا نبود که برخی بخوابند و یا بنشینند به همین خاطر تا صبح سرپا بودند. قصدشان نیز این بود که روحیه ما را بشکنند. ولی بالاخره به دلیل فعالیتهای دوستان در بیرون زندان و تلاشهای خودمان ما را به زندان شماره 3 که مخصوص زندانیان سیاسی بود انتقال دادند.
دربند 9 برخورد زندانیان عادی با ما خیلی خوب بود و احترام ما را نیز نگه میداشتند، یک قاچاقچی معروفی بود به نام قاسم گربه آمد و گریه کرد و به ما گفت ما برای دنیایمان اینجا هستیم و شما برای آخرتتان. گاهی اوقات شام و ناهار مهمان آنها بودیم. در زندان رسم بر این بود که زندانیان تازه وارد ابتدا دم در مینشستند بعد از چندین ماه وارد اتاق میشدند ولی با تصمیم خود زندانیها ما از همان روز اول وارد اتاقها شدیم.
این مدت یک سال طول کشید. زندان شماره 3 نیز به دلیل آنکه کمونیستها حضور داشتند در اذیت بودیم، ولی شرایطش از زندان عادی خیلی بهتر بود. با این حال نیز مزاحمتهایی برای ما داشتند. شهید عراقی چندین بار با آنها برخورد کرد و نامههایی نیز در این باره به بیرون زندان فرستاد که یکی از این نامهها پیدا شد و به همین خاطر 40 روز او را به انفرادی بردند. در انفرادی خیلی او را اذیت کرده بودند، بطوری که وقتی برگشت، 10 سال پیرتر شده بود. قد رشیدش خمیده بود، صورت او تکیده و لاغر شده بود. تا مدتی حرف نمیزد.
- شما پس از انتقال به زندان شماره 3 با مارکسیستها هم برخورد داشتید، برخورد آنها با شما که اقدام مسلحانه کرده بودید چگونه بود؟
مارکسیستها چندان از مسلمانان انتظار فعالیت مسلحانه با رژیم را نداشتند و جنگ مسلحانه را تنها برای خود قائل بودند و برای مبارزان مسلمان ارزشی قائل نبودند ولی با حضور ما و تعدادی دیگر از مسلمانان آنها دچار نگرانی بسیاری شدند. همه ما نیز تحت مدیریت شهید عراقی فعالیت میکردیم. واقعاً انسان مدیر و مدبری بود. در دوران تحصن برای آزادی شهید نواب صفوی هم مدیریت ما با ایشان بود که به نحو احسن انجام داد. در همان زمان نیز مارکسیستها ما دشمنی میکردند. یکبار ماموران در همان دوران تحصن به ما یورش آوردند و کتک مفصلی به ما زدند. بطوری که مرحوم حاج احمد شهاب به حال مرگ افتادند و آنها از ترس او را به بیرون زندان و در خیابان منتقل کردند و به اقوامش خبر دادند.
در زندان شماره 3 نیز ما را خیلی اذیت میکردند. بعد هم ما را به زندان شماره 4 منتقل کردند. در این زندان شهید عراقی و سایرین را به برازجان تبعید کردند و ما در همان جا ماندیم. بعد نیز به زندان شماره 1 ضد امنیت که رزمآرا ساخته بود و سه بند داشت فرستادند. این همان زندانی بود که شهید نواب نیز همان جا زندانی بود. سه بند دیگر هم به آن اضافه کرده بودند و ما را در بند 6 که مخصوص حبس ابدیها بود قرار دادند.
- در همین زندان مدتی هم شما با مجاهدین خلق مجاور بودید، برخورد آنها با شما که از آنها پیشکسوت تر بودید چگونه بود؟
سال 1350 اعضای مجاهدین خلق از جمله مسعود رجوی، عطایی و موسی خیابانی را نیز به آنجا آوردند، خیلی سعی میکردند که با ما همراه شوند، ولی ما آنها را بین خود راه نمیدادیم. تلاششان این بود که طرز فکر ما با آنها یکی شود که ما از همین جهت با آنها مقابله میکردیم. البته کمی بعد اینها مارکسیست شدند، تقی شهرام را که فراری داده و گفته بودند شکست ما به دلیل اعتقاد دینیمان بوده. کتابشان هم در زندان رسید و ما هم خواندیم. بعد از مواضع جدید ایدئولوژیک و تغییر ایدئولوژی مجاهدین علما چهار حالت را برای اینها مشخص کرده بودند که اگر مثلا کسی هنوز به اعتقاداتش باشد کافر و نجس است و غیره که آقای منتظری و انواری و اینها این فتوا را داده بودند و پیش آمد.
- شما از همین زندان بود که آزاد شدید؟
نه، از این زندان نیز ما را به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند. اوضاع آنجا واقعاً وحشتناک و زجرآور بود. برای مدت طولانی ما را در بند انفرادی که ابعادش از 50 -60 سانتیمتر تجاوز نمیکرد نگه میداشتند که نه امکان خواب بود و نه حتی دراز کردن پا و هر اتفاقی که در بیرون علیه رژیم میافتاد، فشار به روی ما بیشتر میشد. بعد از مدتی ما را به اوین انتقال دادند در آنجا با تعداد زیادی از دوستان مانند آقای بادامچیان، هرندی، آیتالله رفسنجانی در یک بند بودیم که به بند علماء معروف بود. زندانی ما ادامه پیدا کرد تا در تاریخ 20/8/1355 آزاد شدیم و کمی بعد از ما شهید عراقی و 60 -70 نفر دیگر هم بطور جمعی آزاد شدند.
- شما محکوم به حبس ابد بودید. چه شد که رژیم شما را آزاد کرد؟
میگفتند که ما همه را شناسایی کردهایم. کسانی که برای حکومت اخلال ایجاد کردهاند یا میخواهند بکنند و میگفتند که دیگر هر عملی علیه رژیم منتفی است و به همین خاطر دلیلی ندارد این افراد که زندانی بودن آنها در خارج از کشور نیز انعکاس مناسبی ندارد، نگه داریم. ما را صدا کردند و گفتند که وسائل را جمع کنید.
- موقع آزادی، هیچ تعهدی از شما نگرفتند؟
نه، هیچ. من و یک گروه حدودا بیست نفری بودیم که در آذر آزاد شدیم. بقیه شصت نفری میشدند. عراقی و عسگراولادی و انواری و حیدری و ... را در 14 بهمن آزاد کردند .
- در سال 55 -56 فعالیت سیاسی میکردید؟
ارتباط داشتیم، ولی فعالیتهای سیاسی کم شده بود، تا زمانی که رشیدیمطلق مقالهای نوشت. واقعا نمیدانم قضیه چه بود. انگار خودشان دوباره آتشی روشن کرده باشند، شاید شاه میخواسته تیر آخر را بزند و پرونده بسته شود.
- برای شما که نزدیک 13 سال در زندان به سر بردید، خانواده چه نقشی ایفا می کرد؟
در آن برهه من سه فرزند داشتم که تمامی وظایف نگهداری و پرورش اینها بر عهده همسرم بود. همسر بنده دختر حاج امیر پاکتچی از بزرگان بازار بود که به تقوا و تدین شهرت داشت و خانم من نیز که از ایمان پدرش بهرههای فراوانی برده بود، در این دوران با صبوری شرایط را تحمل میکرد و امور را اداره مینمود. البته سرپرستی بچههای من و شهید حاج صادق بر عهده حاج آقاسعید وحاج آقا هادی امانی برادرهایم بود. چرا که ما همه با هم در یک حیاط به صورت مشترک زندگی میکردیم. خانواده ما هیچ زمانی گله نکردند، خانواده در تمامی حالات حامی ما بودند. نفرت از طاغوت آن چنان در بین ما زیاد بود که به این مسایل فکر نمیکردیم و هدفمان تنها مبارزه و براندازی رژیم بود و اگر همین الان به سالهای مبارزه برگردم، دوباره همین مسیر را طی میکنم و هیچگونه پشیمانی نسبت به کارهایم ندارم.
- از ملاقاتهایتان هم خاطرهای در ذهن دارید؟
اولین ملاقات مربوط به قبل از اجرای حکم بود که از پشت پنجره و به اندازه چند کلمه انجام گرفت. اما در زندان عادی ملاقاتهای بهتر و بیشتری صورت گرفت.
- در زندان بحث علمی هم داشتید؟ چه دورههایی را گذراندید؟
ادبیات عرب، صرف و نحو، مبادی العربیه که چهار جلد بود، از نظر فقه دو کتاب شرح لمعه، اصول معالم، اصول مظفر، منطق مظفر، انگلیسی هم یک دوره اسنشل و دستور زبان به طور کامل و...
- مدرکی به شما ندادند؟
نه خیر در زندان مدرک نمیدادند، مثلا با آقای احمد زاده که خیلی علاقمند بود منطق میخواندیم، و سید نورالدین طالقانی با او تفسیر مجمع البیان میخواندیم.
- شما چرا بعد از انقلاب مسئولیتی نپذیرفتید؟
من بهم ریختگی کار و زندگی داشتم. گفتم که بقیه هستند و کارهایی انجام می دهند. برادرم حاج آقا سعید باز بیشتر بود. ما مثلا در زمان انقلاب در زیر زمین خانه مان اسلحه داشتیم جوانان میآمدند مقداری به آنها آموزش میدادیم و از این قبیل کارها که تمام شد. بعد برای کاندید شدن برای کمیته امور صنفی حاج آقا سعید گفتند شرکت کن و من گفتم که نه شما خودت شرکت کن و با او مشورت میکردیم ولی مسئولیت مستقیم داشتیم.
- کمتر از فعالیتهای سیاسی قبل از انقلاب مرحوم حاج آقا سعید امانی ذکر می شود. لطفا به نکاتی در خصوص فعالیت های ایشان اشاره فرمایید.
مرحوم حاج آقا سعید هم در نهضتهایی که رنگ اسلامی داشت، مشارکت داشتند. بعد از جریان رفتن رضا خان در سال 1320 که تقریبا فضای بازی ایجاد شده بود جمعیتهای اسلامی سیاسی مثل گروه شیعیان، جمعیت فداییان اسلام و نهضت مرحوم کاشانی و اتحادیه مسلمین که آقایان انصاری وشیرازی و جمعیتهای دیگری به طور آزاد مشغول به فعالیت شدند، بنده و اخوی در این جمعیتها شرکت داشتیم. مرحوم اخوی هم عهده دار امور کاری بود و هم در این اجتماعات که مرحوم کاشانی و دیگران داشتند به اتفاق بنده و حاج آقا هادی شرکت داشت. مساعدتهای مالی، همکاری های فکری و قسمتی از وقت روزانه شان صرف این امور بود. مثلا در اجتماعی که در ماه رمضان 1327با پیشنهاد مرحوم کاشانی در اعتراض به هژیر (نخست وزیر) بود شرکت داشتند و حتی در مساله ترور منصور. البته مرحوم اخوی در هیچ کدام از گروهها عضو رسمی نبودند و فقط در مؤتلفه بود که در حوزهها به عنوان عضو شرکت میکردند، در بقیه گروهها بیشتر به صورت حاشیه همکاری میکردند.
البته حاج آقا سعید وحاج آقا هادی خیلی زندان نبودند، حاج آقا سعید حدود یک ماه زندان و حاج آقا هادی حدود چهل روز بازداشت بودند، آنها که آزاد شدند، چون کارمان صدمه خورده بود با همکاری دیگران درست کردند ولی عدة دیگری از ترس ماموران با ما همکاری نمیکردند و عدة دیگری با اخلاص بیشتری به خاطر این که کمکی کرده باشند از اطلاعاتی که داشتند ارائه میکردند تا آنها توانستند، کارها را اداره کنند آن موقع خانه حاج محمود آقا قزوین بود، ارتباط کاری نزدیکی با ایشان داشتیم. درنتیجه وضعیت کاری بهتر شد از نظر خانه هم بنده و حاج آقا سعید، حاج آقا هادی و حاج آقا صادق در کوچه غریبان دریک جا زندگی میکردیم، آن وضع به هم نخورد خداوند رحمت کند حاج آقا سعید را، در تمام طول مدتی که بنده در زندان بودم، یک هفته نشد که ایشان به ملاقات بنده نیایند. یکی از خصوصیات ایشان این بود که هر چقدر کار داشت آنچه که ملتزم بود یکی این بود هر هفته یکی اینکه به همراه یک از دوستان سر قبر حاج صادق میرفت و هر هفته بدون استثتا ملاقات من می آمد.
بعد از نهضت امام ومسائل انقلاب حاج آقا سعید خیلی بصورت جدی علاقه مند بود، برای نمونه نقل میکنند یکبار یک نفر آمده بود برای یکی از این مساجد درخواست کمک کرده بود. حاج آقا سعید به او میگوید الان وقت باز سازی مساجد نیست، الان باید این مسجدها را خراب کنند و آجرهایش را بفروشند و صرف این کارها کنند. ایشان در رسیدگی به این امور هیچ کوتاهی نداشت. به خاطر دارم وقتی که من از زندان آزاد شدم شب عید غدیر بود، به فاصله خیلی کمی هم شهید عراقی آزاد شد، البته برای نشان دادن فضای باز سیاسی آنها را آزاد کردند، میخواستند منعکس بکنند که اصلا مسئله تمام شده و تمام گروههایی که در زمینه سیاسی فعالیت دارند، شناسایی شدند. حتی ردههای دوم وسومشان هم دستگیر شده اند وهیچ خطری دیگر تهدید نمیکند. وقتی آمدیم خانه خیلیها میآمدند ببینند اوضاع چگونه است، شهید بهشتی هم آمدند. خیلی از اوضاع داخل زندان سؤال میکردند، حاج آقا سعید بی اندازه از این جریانات خوشحال شده بودند. یک نفر آمد مداح بود، وقتی مدحی به مناسبت عید خواند، ایشان به هرکدام مبلغ زیادی داد، امساکی نداشت در پول دادن وخرج کردن در راه مبارزات.
- اگر بازگردیم به سال 42 آیا باز هم همین مسیر را می روید و از آن اینکه بخش زیادی از زندگی شما در زندان گذشته است پشیمان نیستید؟
نه این چه حرفی است ، وقتیکه باعث این تحول عظیم شدیم، نمیدانید مملکت چه وضعی داشت، خانه ما در کوچه گذرقلی بود یک باغچه بود برای فردی که عرق فروش بود، جاهلهای محل همیشه آنجا بودند، مزاحم زن و بچه مردم و سرکوچهمان دوباره عرق فروشی بود. شیرهکشخانه و عصر جمعه همهی کارگرها مست میکردند توی کوچهها و خیابانها ، در لاله زار در کافههایش هر شب دعوا و چاقوکشی بود و... اوضاع بدی بود. در اثر این کوششها و شهادتطلبیها به اینجا و شرایط امروز رسیدهایم.
***
ب – دیدگاه همرزمان حاج هاشم امانی
بجنوردی: در زندان به او امام میگفتیم
آقای سید کاظم موسوی بجنوردی دبیرکل حزب ملل اسلامی در باره سابقه آشنایی خود با مرحوم هاشم امانی و شخصیت وی گفت:
آشنائی ما به زندان و به زمانی باز میگردد که حکم اعدام من منتفی شد و از انفرادی به بند منتقل شدم. حدود ده سال با او در زندان بودم و این مدت باعث شد که تمام زوایای اخلاقی او را بشناسم. به نظرم ایشان یکی از شخصیتهای مظلوم انقلاب است که آن طور که باید و شاید، حقش ادا و فداکاریهایش منعکس نشده است.
در زندان ما به آقای حاج هاشم امانی، امام میگفتیم. زیرا اگرچه آقای عسگراولادی و شهید عراقی هم بسیار متقی بودند، اما برای بچه های زندان ایشان مظهر تقوا بود. در هیچ دعوا و مجادلهای که منجر به کدورت شود، شرکت نمیکرد، رفتارش هم منطبق بر تقوای اسلامی بود. لذا در بعضی مواقع که علما نبودند، پشت سر ایشان نماز میخواندیم و به واسطة اخلاق خوبی که داشت، همه دوستش داشتند. بعد از آزادی از زندان هم اصلا حاضر نشد به خاطر سرمایه گرانبهای سوابق انقلابیاش در مقامی جای بگیرد و با آن سوابق معامله نکرد و به زندگی عادیاش بازگشت. به عنوان یک انسان خوش اخلاق، پاک و با رفتار انسانی به نظر من او انسان نمونه ای است.
یک بار با حاج آقا امانی راه میرفتیم و در مورد مجاهدین خلق و برخی گروهها صحبت میکردم، ایشان گفتند: «در مبارزات و مسائلی که نیاز به جان در کف بودن دارد، همه صحبت از خدا و پیغمبر میکنند، اما زمانی که مسائل دیگری پیش میآید، مجاهدت و اخلاصی در بین نیست.» ایشان خیلی کوتاه سخن میگفت.
اینکه گفتم به ایشان امام میگفتیم، این نامی بود که ما ایشان را به آن میخواندیم. قبل از آمدن این گروه به بند ما هم گویا امام جماعت بود. ما هم جوان بودیم و ایشان را خیلی دوست داشتیم. گفتن امام به منزله مقام دادن به ایشان نبود، آن موقع حتی امام خمینی را هم با نام امام صدا نمیکردند. بلکه نام خاصی بود که همه او را صدا میزدیم و ابدا منظورمان مقام امامت نبود. این لقبی بود که ایشان را به آن میخواندند. (با خنده ادامه میدهد) به هر حال امامت ایشان قبل از امام خمینی بود.
اعضای مؤتلفه از ابتدا نمیخواستند با مجاهدین و کمونیستها در یک جا باشند. ما ابتدا در بند 4 بودیم و بعد به بند3 که مجاهدین و کمونیستها در آنجا با ما همسفره بودند، منتقل شدیم. اعضای مؤتلفه مثل حاج آقای امانی، شهید عراقی، آیتالله انواری، عسگراولادی، حیدری و... این هوشمندی را داشتند که حاضر نشدند با کمونیستها در یک جا باشند، چون میگفتند از لحاظ شرعی درست نیست، اما گروه ما و همچنین من این کار را نکردیم و حاضر نشدیم جمعی را که از ابتدا داشتیم، ترک کنیم، زیرا مجاهدین هم آن زمان هنوز تغییر مواضع ایدئولوژیک نداده بودند و با تعداد زیادی هم که داشتند، جوانان مسلمانی را که به زندان می آمدند، به خود جذب میکردند. آنها شش سال بعد از ما به زندان آمدند و تعداد ما کم شده بود. من و سرحدیزاده و سیدمحمودی بودیم و تعداد دیگری که مجبور به سازگاری با مجاهدین مسلمان شدیم، برای اینکه وحدتی بین مسلمانان در زندان باشد. اما همین که مؤتلفه حاضر نشد با آنها در یک جا باشد، باعث موضع منفی آنها شده بود و در عین حال، حفظ ظاهر میکردند. در آن جریانی که نقل کردم، موضع منفی رجوی و امثال او به دلیل اعتقادی بود، نه سیاسی؛ مثلا میگفتند اینها قدیمی و خشکه مذهب هستند و با این کار میخواستند از ارزش انقلابی مؤتلفه بکاهند.
***
عبد خدایی: جوانی او به جهاد، و پیریش با تقوا گذشت
آقای محمد مهدی عبدخدائی دبیرکل جمعیت فدائیان اسلام در باره شخصین حاج هاشم امانی چنین میگوید:
من حاج هاشم آقای امانی را سال 1330 دیدم. شهید نواب صفوی را که دستگیر کردند، گروهی از فدائیان اسلام از جمله سید عبدالحسین واحدی، سید محمد واحدی و سید هاشم حسینی که درس خارج خوانده و آدم فاضلی بود، شروع به اعتراض و فعالیت کردند. در شب عید، دوستان مرحوم کاشانی را در مرداد 1330 فدائیان اسلام آزاد کردند و روزنامه نبرد ملت اعلام کرد: «به پاس آزادی این برادران، اولین دیدار در روز جمعه بر مزار سید حسین امامی.» شهید امامی کسی بود که هژیر را کشته بود. من که نوجوان 15 سالهای بیش نبودم، با شوق و ذوق رفتم ابنبابویه. هنوز یادم نمیرود که آقای فخرالدین حجازی هم از سبزوار آمده بود و شعری خواند. سید عبدالحسین واحدی و طلبهای به نام نقوی هم صحبت کردند.
آنجا من شهید مهدی عراقی را دیدم که انتظامات را به عهده داشت. برخی از چهرههای دیگر هم بودند و به گمانم حاج هاشم امانی را نیز اولین بار آنجا دیدم. قبلا آنها را نمیشناختم. وقتی شهید نواب صفوی از مصر بازمی گشت، شهید نواب مسئول مالی فدائیان اسلام بود. یادم هست جلسهای مربوط به فدائیان اسلام در خیابان ایران در مدرسه آقای حاج رضائی بود، حاج هاشم امانی که آمد، بچهها برایش صلوات فرستادند. یک جوانی بود معتقد و مقدس. از خصوصیات حاج هاشم آقا این است که هم معتقد به مبارزه بود و هم مقدس. چون برخی مجاهدین مقدس نیستند، ایشان مقدس هم بود. او و همه برادرانش همچون حاج صادق و حاج سعید آقا بسیار متدین بودند. اینها از یک خانواده سنگین هستند که شاید یک زن بی حجاب در خانواده اینها نباشد. اصالتا هم همدانی هستند و پسوند همدانی دارند.
من در ناصرخسرو دستفروشی میکردم و شبها در یک کارخانه میخوابیدم. این شاید برای جامعه امروز تعجبآور باشد. شاید اگر از خود حاج هاشم امانی هم پرسیده میشد، یادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست فروشی من و یک کمی با من حرف زد و پرسید: «شبها توی قهوهخانه میخوابی؟» گفتم: «نه!» آن روزها توی قهوهخانهها شپش زیاد بود. او روی لبه کت من شپش دیده و تصور کرده بود در قهوهخانه میخوابم، در حالی که من در خیابان ارامنه، در کارخانه سینیسازی محمدعلی رجبی که از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهمیدم که نگهبان آنجاست، میخوابیدم. حاج هاشم امانی و حاج صادق امانی و دیگران مرا میشناختند و چون نوجوان بودم، وقتی بحث میکردم، جالب توجه بود.
از زندان که آزاد شدم یکبار در چهارسوق بزرگ دیدمش، سال 1343 بود و هنوز جریان حسنعلی منصور پیش نیامده بود. گفت چه کار میکنی، گفتم میخواهم چای فروشی کنم. گفت کمکی از من ساخته است، گفتم نمیدانم. گفتم شما چه میکنید، گفت ما یک بنگاه داریم حبوبات فروشی میکنیم. او هنوز روحیهاش را حفظ کرده بود و احساس شادابی میکرد به خاطر آمدن امام. یکبار هم با او صحبت کردم، میگفت «ما بعد از جریان نواب صفوی دنبال یک شخصیتی بودیم که حکومت اسلامی به وجود بیاورد، این شخصیت را در امام دیدیم.» در حقیقت اینها منتظر یک مرجع بودند، اینها مثل انتظار ظهور، چنین انتظاری را میکشیدند. بعد از اینکه دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوی است تا اولا سرنخ را گم کنند و ثانیا بدانند که ما داریم آن خط را ادامه میدهیم.» به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، میبینید نوشته که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد. حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد.
بعد از اینکه از زندان آزاد شد هم من رفتم و دیدمش، همان تدین را حفظ کرده بود. سال 1359 هم یکبار رفتیم صدا و سیما که درباره فدائیان اسلام صحبت کنیم، که متاسفانه نه برنامه ایشان پخش شد و نه من. تقوای خوب و پاکیزگی ویژهای دارد و در عین حال مجاهد است. جوانیش به جهاد گذشته و پیریش با تقوا. نوجوانیش هم با اعتقاد به دین میگذرد و من او را خیلی دوست دارم.
در جلسات فدائیان اسلام هم فعال بود و بعدا هم در موتلفه فعال بود. بعدها هم فعال بود اما از آن مجاهدان بی سر و صدا و بی ادعا بود و به دنبال پست نرفته است، با اینکه سابقه جهاد و مبارزهاش را از سال 30 میشناسم، اما سال 57 به بعد هم همچنان با همان تقوا ماند و الآن اگر به نماز بایستد، همچنان پشت او نماز خواهم خواند.
***
مرتضی حاجی: حضور او به جمع ما وزانت می بخشید
آقای مرتضی حاجی از اعضای حزب ملل اسلامی و مدیر موسسه باران در باره مرحوم حاج هاشم امانی اظهار داشت:
من ایشان را قبل از زندان ندیده بودم. در خبرهائی که درباره ترور منصور در روزنامهها میآمد، اسم ایشان را دیده بودم، اما آشنائی حضوری نداشتم. از گروه ما، عدهای دو مرحله دادگاه و بازجوئی را گذراندند و باقی ماندند، تقریبا 55 نفر میشدند. در مراحل قبل، مدتی در زندان پادگان جمشیدیه بودیم و دادگاه نظامی ما هم در همانجا برگزار میشد. بعد از اینکه محاکمه مرحله دوم و تجدیدنظر تمام شد، به زندان قصر منتقل شدیم. ورود ما در زندان قصر و قبل از اینکه جاهایمان مشخص شود، در یکی از اتاق ملاقاتهای زندان قصر بود که بهطور موقت، ما را آنجا جا دادند تا جابهجا شدیم. ما در آنجا وضعیت نابسامانی داشتیم، نه جایمان مشخص بود که جیره غذایی داشته باشیم و نه جائی برای استراحت داشتیم. در آنجا مواجه شدیم با پذیرائی با غذای مطبوعی که در آن اتاق ملاقات برای ما آوردند و مطلع شدیم که این کار را دوستان زندانی ما از جمعیت مؤتلفه انجام داده بودند. ماندن ما در اتاق ملاقات خیلی طول نکشید تا عصر که ما را تقسیم کردند و تعدادی به زندان شماره 3 و عدهای به زندان شماره 4 و بنده و یکی دو نفر دیگر، از جمله آقای حسن طباطبائی را که سنمان کمتر از 18 سال بود، برای فرستادن به دارالتأدیب جدا کردند. این کار مورد اعتراض ما واقع شد، چون دارالتأدیب محیط نامناسبی بود. هم دوستان حزب ملل اسلامی به این موضوع اعتراض کردند، هم با اینکه ما هنوز با دوستان مؤتلفه روبرو نشده بودیم، آنها هم آمدند و جوی درست شد که مجبور شدند در این تقسیمبندی تجدیدنظر کنند و ما و دوستانمان در زندان شماره 3 باقی بمانیم و خطر رفتن به دارالتأدیب که محیط مناسبی نبود، رفع شود. در دارالتأدیب افراد بزهکار و چاقوکش و امثال اینها بودند، اما زندان شماره 3 و 4 مملو بود از آدمهای فرهنگی و مبارز و ما میتوانستیم در کنار اینها زندگی سالم و رو به رشدی داشته باشیم. من فکر میکنم حمایت دوستان مؤتلفه در نگهداشتن ما دو سه نفر در زندان قصر و نجاتمان از دارالتأدیب نقش اساسی داشت
بعد هم تعدادی از دوستان ما را در بند زندانیان عادی نگه داشتند، ولی پس از چند روز اعتراض و تهدید به اعتصاب غذا، آنها را هم داخل زندان سیاسی آوردند. عدهای از دوستان مؤتلفه هم در بند شماره 3 بودند، از جمله حاج آقا هاشم امانی، شهید عراقی، حاجآقا عسگراولادی، آقای حاج ابوالفضل حیدری، آقای شهاب و جمعِ زندانیان مسلمان، جمع اکثر و قویتری شد.
بچهها در زندان به ایشان میگفتند امام. حاج هاشم بسیار انسان محجوب، محترم، آرام، با طمأنینهای بود و چهره قشنگ و آرامش بخشی داشت. بسیار مورد احترام دوستان مؤتلفه و دوستان ما بود و در واقع میشود گفت که حضور ایشان در جمع ما وزانت و شخصیت برتری را برای مجموعه ما ایجاد میکرد. کارهای اجرائی دستش نبود، ولی پیدا بود که نقش رهبری و گردانندگی فکری مؤتلفه را به عهده دارد و از او حرفشنوی داشتند و خودش هم کلاسهای درس و بحث را دائر کرده بود و بیشتر وقتش به مطالعه و گفتگو و بحثهای علمی میگذشت. یادم هست وقتی روحانیون مثل آقای حجتی کرمانی حضور نداشتند، حاج هاشم امانی امام جماعت میشدند و نماز خواندن پشت سر ایشان هم بسیار برای ما جالب بود.