30 خرداد 1402

ملاقات‌ اعضای سازمان مجاهدین خلق با امام خمینی در نجف، به روایت حجت‌الاسلام دعایی

نظر امام این بود که آنها بیش از آنکه تعبّد داشته باشند، تمسّک دارند


نظر امام این بود که آنها بیش از آنکه تعبّد داشته باشند، تمسّک دارند

اشاره: امام خمینی(ره) در چهارم تیرماه ۱۳۵۹ در سخنرانی خود پیرامون ماهیت گروهک‌های ضد انقلاب به خصوص سازمان مجاهدین خلق و لزوم حفظ هوشیاری ملت در مقابل توطئه‌ها و شرارت‌ها، فرمودند:«...باید ببینید چکاره‌اند این جمعیت‌هایی که افتاده‌اند توی این مملکت و دارند خرابکاری می‌کنند و مع‌الأسف، بعض اشخاص هم که متوجه این مسائل نیستند، یک‌ وقت آدم می‌بیند که طرفداری از اینها کردند یا یک چیزی گفتند، آنها از آن استفاده طرفداری کردند. اینها گول می‌زنند، همه را گول می‌زنند. اینها می‌خواستند من را گول بزنند. من نجف بودم، اینها آمده بودند که من را گول بزنند...بعضی از این آقایانی که ادعای اسلامی می‌کنند، آمدند در نجف، [یکی‌]شان بیست و چند روز آمد در یک جایی، من فرصت دادم به او حرفهایش را بزند. آن به خیال خودش که حالا من را می‌خواهد اغفال کند...بعضی از آقایان محترم، بعضی از علما، آنها هم به من کاغذ نوشته بودند که اینها انَّهم فِتْیَهٌ؛ قضیه اصحاب کهف. من گوش کردم به حرفهای اینها که ببینم اینها چه می‌گویند. تمام حرفهایشان هم از قرآن بود و از نهج‌البلاغه، تمام حرفها...اسلام همیشه گرفتار یک همچو مردمی بوده است که با اسم «اسلام»، می‌خواستند اسلام را بکوبند. مگر محمدرضا قرآن طبع نمی‌کرد؟ مگر سالی یک دفعه نمی‌رفت به‌ مشهد؟ مگر دائماً صحبت از عدالت اسلامی و عدالت چه نمی‌کرد؟...خیلی‌ها باورشان آمده بود: خب، یک شاهی است که دارد می‌گوید «قرآن» و دارد می‌گوید «اسلام» و دارد می‌گوید چه. خب، چه کارش دارید؟ ما مدتی باید زحمت این را بکشیم که آن چهره دوم این را به مردم بفهمانیم...ما اگر بتوانیم آن چهره دوم این جمعیت‌ها را، آن چهره دوم امثال محمدرضا را به مردم معرفی کنیم، آن وقت ما پیروز می‌شویم...». به دنبال این بیانات افشاگرانه امام خمینی(ره) و به دعوت انجمن اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، حجت‌الاسلام سیدمحمود دعایی به دلیل آنکه از نزدیکان امام در نجف بود، در تاریخ ۱۱ تیرماه ۱۳۵۹ در محوطه ساختمان تولید رادیو واقع در میدان ۱۵ خرداد (میدان ارگ) در مورد نحوه برخورد و ملاقات‌های امام با اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق در نجف و نظر ایشان درباره این سازمان به ایراد سخنرانی پرداخت. متن ذیل، مشروح این سخنرانی به نقل از روزنامه جمهوری اسلامی مورخه ۱۶ تیرماه ۱۳۵۹ می‌باشد که از نظرتان می‌گذرد.

******

 

«قبل از هرچیز باید عرض کنم که بنده یک طلبه‌ای کوچک هستم و شخصیتی نیستم و اطلاعاتی را دارم و همچنین مستحضر هستید که مسئولیتی در روزنامه اطلاعات داریم. بعد از پیام تاریخی امام، روزنامه اطلاعات به دلیل تعهدی که احساس می‌کرد و رسالتی که بر دوش داشت ضمن چند سرمقاله مواضع صریح و روشنی را اتخاذ کرد. و خواست که راست بگوید که مسئولش در آنجا نماینده امام هست و مدعی است که پیرو خط امام است، و دقیقاً آنچه را که امام بعد از سالها سکوت لازم دیدند افشا بشود او هم پیگیری بکند، و در همین زمینه تفسیر و توضیحی داشته باشد. در این رابطه تلفن‌های بسیار زیادی به خودِ من و به بعضی از برادران همکار ما در روزنامه اطلاعات می‌شد و سراسر فحاشی و ناسزاگویی و در خیلی از موارد جسارت به انقلاب و امام و مسئولین و خودِ ما که یک فرد ضعیف و کوچکی هستیم. طبیعی بود عکس‌العمل آن موضع‌گیری باید با این شیوه، با این خشونت و با این روش باشد!

در سرمقاله روزنامه جمهوری اسلامی از من خواسته شده بود که اطلاعات و مشاهداتی را که در نجف داشتم، تاریخچه‌اش و سرگذشتش را بازگو کنم. به دنبال این پیشنهاد یکی از برادران مسئول انجمن اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی درخواست نمود که مطالبی را در این رابطه بازگو کنید. گفتم اشکالی ندارد و من حاضر هستم و چیزی را که امام در مورد آن موضع گرفتند و افشا کردند، ما که قابل نیستیم و لزومی ندارد که کتمان کنیم و به خصوص که بازگوکردن این مطالب می‌تواند راهگشا و تجربه‌ای باشد برای خیلی از شنوندگان و خوانندگانی که احیاناً گوش می‌کنند و یا مطالب را می‌خوانند. آنچه را که جامعه امروز ما، جامعه تشنه ما به آن نیاز دارد و ما می‌توانیم به عنوان یک تجربه برایشان نقل بکنیم. در اینجا باید یک نکته‌ای را عرض کنم که من لزوماً شاید خودم را هم افشا کنم. شاید کمتر کسی بداند که خودِ من در جریان تماس مجاهدین خلق با امام چندین سال سمپات و یا بالاتر از سمپات در ارتباط با این سازمان بودم و با آنها همکاری کردم، کمک کردم و دقیقاً در جریان برخی از تبلیغات و تاکتیک‌های آنها قرار گرفتم و اطلاعات دقیق‌تری را دارم. البته نمی‌خواهم ادعا کنم که در سطح بالایی بودم و همه‌چیز را می‌دانستم، اما به عنوان کسی که به او اعتماد کرده بودند و من آنچه را که به عنوان امکان در اختیار داشتم و در طَبَق اخلاص گذاشته بودم، می‌توانست یک رابطه ارگانیک و یک رابطه منظمی را برقرار کند بین من و آنها که لزوماً بتوانم نقطه‌نظرهای دقیق‌تری را از دیگران که در رابطه با آنها نبودند داشته باشم. سرنوشت من سرنوشت هزارها جوان مسلمان و انسانِ تشنه‌ای که دنبال راه بوده و دنبال تشکیلات بوده و هدف داشته، دلش می‌خواسته هماهنگ، سازمان یافته، مبارزه‌ای را دنبال بکند، جمعی را انتخاب کرده و در آن جمع چیزهایی را مشاهده کرده و بعداً فاصله گرفته و یا جمعی را انتخاب کرده و هنوز به این نتیجه نرسیده که این جمع، این سازمان، این تشکیلات، چیزِ ایده‌آلی که می‌تواند او را به آن هدفی که از اول انتخاب کرده برساند، می‌تواند کمک کند.

در جواب سؤال برادرمان که خواسته شد تاریخچه تماس مجاهدین خلق را با امام مطرح کنم، شروع می‌کنم. زمانی که روابط رژیم شاه با رژیم فعلی عراق تیره شده بود، سه مرتبه رزمندگان[=مبارزان] ایرانی هواپیمای ایرانی را مجبور کردند که در عراق بنشیند و اولین‌ مرتبه سه دانشجوی تبریزی بودند که هواپیمایی را از مسیر تهران-آبادان مجبور کردند که در فرودگاه بغداد به زمین بنشیند، ظاهراً برادران ملازاده و رحیمی نامی بودند. رژیم شاه از این جریان سخت ناراحت و خشن‌ترین کینه‌ها را علیه این برادران رزمنده در دل داشت و به همین دلیل وقتی که [تیمور] بختیار توسط مأمورین امنیتی ایرانی ترور شد، در ایران شایعه کرده بودند که همین ربایندگان هواپیما بودند که از طرف ایران رفته بودند و بختیار را ترور کردند، تا حیثیت آنان را لکه‌دار کنند و عمل قهرمانانه آنها را خواستند با آن جوّ اختناق تبدیل بکنند به یک تاکتیک مزدورانه، که خود رژیم دنبال کرده بوده و افرادی را فرستاده بوده به عنوان پناهنده و رباینده هواپیما و آن ترور را انجام دادند. دومین هواپیما هواپیمایی بود که چند نفر از یاران «گروه فلسطین» که ظاهراً پناهنده به عراق شده بودند، هواپیمای دومی را ربودند. سومین هواپیما، هواپیمایی بود که از دوبی عازم بندرعباس بود و سرنشینان آن هواپیما را مجبور کردند که در بغداد بنشیند و ۹ سرنشین به استثنای خدمه داشت و ماهیت افراد مبهم بود و خودِ مجبورکنندگان به فرود این هواپیما در بغداد از کادرهای برجسته سازمان مجاهدین خلق بودند. اینها به هیچ‌قیمت حاضر نشده بودند ماهیت و انگیزه اقدامشان را افشاء کنند و زمانی بود که عناصر حزب توده در عراق بعد از بختیار سردمدار بودند و شکل‌دهنده مبارزه ایرانی‌ها علیه شاه بودند و در رأسشان پناهیان(۱) بود و دکتر مراد(۲). در کنار اینها بعضی از سران جبهه ملی دوم آن روز بودند. اینها در رقابت با هم بودند که عناصری که از ایران پناه می‌آورند به عراق، اینها را در اختیار خود بگیرند. یعنی از کانال خودشان وادار به مبارزه کنند، و امکاناتی در اختیارشان بگذارند. زیر نظر پناهیان تمامی این ۹ نفر را شکنجه کردند که ماهیت سازمان و وابستگی اینها را کشف کنند و زیر شکنجه تنها چیزی که فهمیدند اسامی واقعی آنها بود که لو رفت و یکی از آن افراد، آقای موسی خیابانی بود و الان در کادر رهبری مجاهدین خلق است و برجسته‌ترین چهره‌شان مرحوم سعید [عبدالرسول] مشکین‌فام بود که زیر شکنجه سخت مقاومت کرد و دیگری حسین [احمدی ] روحانی بود که او الآن ظاهراً عضو مرکزی سازمان پیکار می‌باشد که از کادرهای برجسته بود. هم‌زمان با فرود این هواپیما، کادر مرکزی سازمان تلاش می‌کند که به نحوی از طریق حضرت امام و دیگر یاران مبارز در عراق برای آزادی اینها کمک بگیرد و مرحوم آیت‌الله طالقانی را سوار ماشین می‌کنند در یکی از جاده‌های اطراف تهران و مسأله را مطرح می‌کنند و ایشان هم با دست مبارکشان با مرکب نامرئی پیامی را به امام می‌نویسند. در آن پیام همان‌طور که خود امام فرمودند نوشته بودند «انَّهُمْ فِتْیةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنَاهُمْ هُدًى» -درست سرنوشت اصحاب کهف- و ضمناً برای این که آن کسی که به نزد امام می‌آید مورد اعتماد باشد، دو نشانی را مرحوم آقای طالقانی به آن فرد می‌دهند که یکی را در همان نوشته گذاشته بودند و یک نشانی را شفاهی به من می‌دهند -قبل از آن که به عراق بروم به ملاقات آیت‌الله طالقانی در زندان قصر می‌رفتم. در یکی از ملاقات‌ها بین من و آقای طالقانی جریانی پیش آمد و آن مربوط می‌شد به شرکت یکی از افراد نهضت آزادی یا نزدیکان نهضت آزادی در دارالتبلیغ اسلامی قم که در آن ایام این انحرافی بود که حوزه را متوجه یک نحو مبارزات تبلیغات رفرمیستی می‌کنند، و در آن جریان من به ایشان گلایه کردم که چرا دوستانشان از زندان آزاد می‌شوند، یک راست به سراغ دارالتبلیغ قم می‌روند و این جریان بین من و ایشان اتفاق افتاده بود و گذشت- همین جریان را مرحوم آیت‌الله طالقانی توسط آن شخص پیغام دادند و علامت شناسایی او بود و آن شخص سید مرتضی تراب حق‌شناس بود که جهرمی است و آن‌ موقع ایشان دانشجو بودند و من در قم بودم و ارتباطی با هم داشتیم، ولی سال‌هایی که در عراق بودیم به کسی اعتماد نمی‌کردیم مگر این که دلیلی وجود داشت که در خط هستند، و با پیام مخفی ایشان مطلع شدیم و مطمئن شدیم که ایشان را خدمت امام برسانیم. رفتم خدمت امام وقت گرفتم و گفتم فردی است که می‌شناسم و مورد اعتماد است و ایشان پیامی از [آیت‌الله] سید ابوالفضل زنجانی و آیت‌الله طالقانی آورده بودند و در حضور امام آن نوشته نامرئی را ظاهر کرد و امام در جواب فرمودند که من باید تأمل کنم و جواب شما را بدهم. روز بعد امام در جواب گفتند که من نمی‌توانم کاری انجام بدهم چون رسماً من باید چیزی از مسئولین عراقی‌ها برای آزادی اینها بخواهم و بعداً آنها نیز چیزی از من خواهند خواست و بنده نمی‌توانم با عراقی‌ها داد و ستد را آغاز کنم و حق‌شناس هم گفت که به امام حق می‌دهم و قرار شد که شخصاً ترتیبی بدهم که بتوانم با آن ۹ نفر ملاقاتی بکنم و از سلامت آنها به تراب حق‌شناس خبر بدهم.

کادر مرکزی به این نتیجه رسیده بود که نباید مقاومت کنند و باید هر چه دارند بگویند تا آزاد بشوند یعنی اعتماد دولت عراق جلب شود تا آزاد شده از عراق خارج شوند و می‌دانستم که تا مطمئن نشوند که سازمان دستور داده چیزی نمی‌گویند. تراب یک نشانی به من داد که به این ۹ نفر بدهم و بالاخره با سماجت زیاد وقتی ملاقات کردم که خود عراقی‌ها، زیر شکنجه چیزهایی شنیده بودند و از طرف دیگر سازمان آنها از طریق سازمان دیگر، سازمان آنها از طریق سازمان الفتح، آزادی اینها را خواسته بوده. من در منزل پناهیان این ۹ نفر را ملاقات کردم، منجمله آقای موسی خیابانی بود. در آنجا سعی کردم که به آنها بگویم که پناهیان عضو نااهل و نامطمئن است و این شخص ژنرال پناهیان جانشین بختیار است. این ماجرا گذشت و از عراق به سوریه رفتند و به یارانشان در سوریه پیوستند و بعد از چندی تراب حق‌شناس نزد من آمد و گفت که ما از طرف سازمان مأموریت داریم که با امام در ارتباط باشیم و کلیه برنامه و ماهیت سازمان خود را به امام عرض کنیم و تا حد امکان حمایت ایشان را جذب کنیم. در آن موقع شمه‌ای از وضع سازمان را در اختیار من گذاشت، و من هم که طلبه‌ای ساده بودم و به خصوص با معرفی دو شخصیت بزرگ آقای زنجانی و طالقانی که با آن تعبیر یاد کرده بودند، عشق این کار را داشتم و با یک علاقه و صمیمیتی که از قبل بود می‌خواستم رابطه با آنها داشته باشم. ایشان[=تراب حق‌شناس] به من پیشنهاد دادند که در یک رابطه منظم‌تر و دقیق‌تری با سازمان قرار بگیرم. من این را قبول کردم و گفتم بر من واجب است که از مبارزین اسلامی حمایت بکنم و حاضرم جزء مبارزین اسلامی باشم و اگر این رابطه تشکیلاتی باشد، باید من بشناسم که با چه گروهی هستیم و گفتند که در جریان [رابطه] شما بیشتر با ایدئولوژی سازمان آگاه می‌شوید. البته بحث از سازمان نبود و بحث از این بود که ما جمعی هستیم که کار تشکیلاتی داریم، و اعتقاد به مبارزه مسلحانه داریم. در سفر بعد، به اتفاق حسین روحانی آمد که از کادرهای بالا بود و از آنهایی بود که روی او خوب کار کرده بودند و کسی بود که می‌توانستند به عنوان یک ایدئولوگ و تئوریسین روی او حساب بکنند. آمدند و خواستند که خدمت امام برسند و توضیحاتی را به عرض امام برسانند. من این تلاش را کردم و امام هم روی همان سابقه ذهنی که آقای زنجانی و طالقانی از اینها حمایت و سفارش آنها را کرده بودند، متوجه شدند یک گروه جدید اسلامی معتقد به مبارزه مسلحانه مخفی است، خواستند ببینند که چه فکر می‌کنند و چه کسانی هستند. پنج جلسه پشت سر هم به حسین روحانی اجازه دادند که مستقیماً حرف بزند. حرفهایش را زد، و از کتاب‌هایی که با خودشان آورده بودند که امام از طریق آن کتاب‌ها با طرز تفکر این سازمان آشنا بشوند، کتاب «راه انبیاء راه بشر» بود و کتاب «امام حسین» معروف که آن روزها اسمش «سیمای یک مسلمان» بود. چون کتاب «امام حسین» نسخه تایپ‌شده خیلی ریز و ناخوانایی بود، امام فرمودند که چشمم ضعیف است و -چون به زحمت می‌توانستند بخوانند- بهتر است که بازنویس بشود. حدود سه‌هفته حسین روحانی در اطاق خودِ من در مدرسه مرحوم آقاسید محمد کاظم یزدی در نجف اقامت داشت و این کتاب را رونویس می‌کرد و همه روزه چندین صفحه خدمت امام می‌بردیم و ایشان می‌خواندند. کتاب که تمام شد حسین روحانی برگشت و قرار بود که من نتیجه نظر امام را به آنها بگویم. امام درباره کتاب «راه انبیاء راه بشر» فرمودند که: اینها ضمن این کتاب می‌خواهند بگویند که معادی وجود ندارد و معاد سیر تکاملی همین جهان است، و این چیزی است خلاف معتقدات اصولی اسلامی، و باز برداشت امام این بود که: اینها بیش از آنکه تعبّد داشته باشند، تمسّک دارند، یعنی این مفاهیم که از نهج‌البلاغه و از قرآن گرفته می‌شود و با این شیوایی عرضه می‌شود یک نحو وسیله هست، تمسّکی به آن کرده‌اند و از بن دندان ایمان ندارند، این برداشت امام بود. امام صریحاً نمی‌خواستند بگویند، می‌خواستند مطالعات بیشتری داشته باشند و کوشیده بودند که از طریق یارانشان در ایران اطلاعات بیشتری کسب کنند و بعد از آن از طریق عملکرد خود اینها دقیق‌تر به ماهیت‌شان پی ببرند و آن برخورد تاریخی را کردند، امام گفتند: که من تأیید نمی‌توانم بکنم، شما معتقد به مبارزه مسلحانه هستید، الان وقتش نیست، پیروز نخواهید شد. اما اینکه بیایند سازمان را صد درصد تخطئه بکنند یا تأیید کنند خیر، تأیید نکردند و هرچه در این رهگذر فشار آمد ایشان نپذیرفتند.

اینجا باید به یک مسأله اشاره کنم و باید دقیقاً به آن توجه کرد: در این ایام زیاد مطرح می‌شود که اطرافیان امام، امام را تحت تأثیر قرار می‌دهند و نمی‌گذارند امام از واقعیات جامعه ما باخبر باشد، در نتیجه نظر واقعی را امام نمی‌دهد. دقت کنید برادران! من از نزدیکان امام بودم. کسی بودم که واسطه می‌شدم بین این سازمان و بین امام که اینها موفق بشوند، ساعتها با امام و روزها با امام ملاقات کردم. من سمپات این سازمان بودم، من ساعتها با امام صحبت می‌کردم که بلکه بتوانم یک جمله از امام در یک اعلامیه بگیرم که به دفاع از سازمان و یا یکی از افراد این سازمان باشد. در یک جلسه خاطرم هست که من بعد از یک‌ ساعت‌‌ونیم صحبت، گریه‌ام گرفت و شاید پنج دقیقه گریستم و نتوانستم حرف بزنم که بلکه بتوانم حمایت امام را از این سازمان و از راه آنها و شیوه کار آنها کسب بکنم. امام مقاومت کرد! خودِ من سمپات این سازمان شدم و حتی بالاتر از سمپات رابطه ارگانیک با این سازمان داشتم. چهار الی پنج سال در این رابطه کوشیدم به نفع این سازمان پیش امام یک کلمه تأیید بگیرم، نتوانستم و این را هیچ‌کس نتوانست، آیت‌الله طالقانی نتوانست، آیت‌الله زنجانی نتوانستند، مرحوم مطهری پیغام داد که از این جوان‌ها حمایت کنید نتوانست. همین حضرت آیت‌الله‌العظمی آقای منتظری ایشان نامه دادند و نامه را مرحوم احمد رضایی گرفت و در کفش جاسازی کردند و آوردند خدمت امام، تأثیر نگذاشت. چه‌طور می‌توانیم بپذیریم که چهار نفر اطرافی که امام هیچ اختیاری به آنها نداده بتوانند آن‌طور در ایشان تأثیر بگذارند که مسائل عینی و واقعی جامعه به ایشان نرسد و آنچه که اطرافیان القاء می‌کنند به ایشان برسد!، چه طور می‌تواند این‌طور باشد. یک تجربه عینی واقعی است که خود من دارم، بپرسید از خود آنها. این‌طور نبود که امام به من اعتماد نداشته باشد، خیر، نمی‌خواهم از خودم تعریف بکنم، ولی این را من به چشم خودم دیدم و باورم هست نه تنها من، بسیاری از بزرگان که می‌توانستند اطرافی امام باشند، نافذ در امام باشند، نزدیک امام باشند، مشاور امام باشند، سالها کوشیدند که به ایشان فشار بیاورند، تحمیل بکنند، همین حجت‌الاسلام هاشمی رفسنجانی در جریان نامه‌ای که به امام نوشته بود و خواسته بود که از اینها حمایت بکنید و نامه که توسط آقای عزت‌الله سحابی به خارج می‌رفت تا به امام برساند و در همین رابطه عزت‌الله سحابی در فرودگاه بازداشت شد، و آن شکنجه‌ها را دید. این همه جریانات می‌خواستند به این مرد فشار بیاورند، اما چیزی را که اعتقاد داشت و باور داشت محال بود که کسی علیه آن بتواند درش نفوذ بکند و از ایشان کلمه‌ای را بگیرد. این قدر نگویید که دور امام را محاصره کردند، حلقه زده‌اند و نمی‌گذارند که واقعیات به ایشان برسد، نخیر، مسائل واقعی خیلی هم خوب می‌رسد.تکبیر(الله اکبر) امام برای آشنایی کامل بر جریانات و واقعیات جامعه ما شیوه‌هایی دارد که تا به حال او را شکست نداده و در تمام مراحل، پیروزی برای ایشان همراه داشته است. مسأله این است که آنها نمی‌خواهند بگویند ما خطاکار هستیم، ما راه غلط و اشتباه را رفته بودیم، می‌خواهند بگویند که امام اشتباه می‌کند و ما درست هستیم و این عین خودخواهی است. همان‌طور که عرض کردم در این رابطه بودیم با امام و من چیزی را که باید از یک وقاحتی که در خودم بود انتقاد بکنم، در حضور شما و هر لحظه که یادم می‌آید شرم می‌کنم. من در رابطه با این سازمان آن قدر شیفته بودم که حتی نسبت به امام چند روزی برخوردی کردم که تلقی امام این بود که من آزرده شدم از ایشان. این درست موضع یک بچه نادانی است در مقابل یک پدر مهربان و هوشیار و دانا که بالاخره می‌داند که این بچه‌اش یک روزی رشد خواهد کرد و مسائل را خواهد فهمید و از این حرکت بچه‌گانه نمی‌رنجد.

اینها کتاب‌های زیادی داشتند، اما برای عرضه به امام و برای جلب نظر امام فقط دو کتابشان را آوردند «راه انبیاء راه بشر» و «امام حسین». «تکامل» را نیاوردند، «اقتصاد به زبان ساده» را نیاوردند، «شناخت» را نیاوردند، حتی قبل از آن که اینها دقیقاً ماهیت مارکسیستی خودشان را عرضه کنند، در لابلای «اقتصاد به زبان ساده» که دقیقاً همان مبانی سوسیالیزم علمی است و یا کتاب «شناخت» که دقیقاً همان ماتریالیزم علمی است. قبل از آن که اینها را عرضه کنند، امام با آن درایت و روشن‌بینی که داشتند دقیقاً توانستند بفهمند که سرانجام این برداشت و این تمسک افراطی و متعصبانه بر روی بعضی از عبارات نهج‌البلاغه چه خواهد شد. اما چرا افشا نکردند؟ چرا نگفتند؟ اینها مسأله است. اینها درست در پاسخ به بعضی از عناصر فرصت‌طلب و یاوه‌گو هست که می‌خواهند بگویند که امام با موضع‌گیری‌هایشان جلوی رشد جریانات فکری، ایدئولوژی و سیاسی جامعه را می‌گیرند! خیر، این‌طور نیست. امام با تحملشان، با مجال‌دادنشان، با سکوتشان، با صبرشان اجازه می‌دهد سالها بگذرد بر اینها و بر کوران‌های متعددی، بحران‌های متعددی، لحظات تعیین‌کننده حساس در این جامعه ما، اینها امتحان پس بدهند، اینهایی که دم از اسلام و علی و قرآن و نهج‌البلاغه می‌زنند، درست در زمانی که انقلاب اسلامی ما آماج حملات مارکسیست‌ها است، موضعشان روشن شود که در کدام خط هستند. و در زمانی که انقلاب ما آماج توطئه‌های امپریالیزم و صهیونیزم در این کشور می‌باشد و عناصر صدیق و رهبری‌کننده انقلاب و به خصوص روحانیون متعهد و مبارز را می‌خواهند لکه‌دار کنند و در جامعه سرکوب کنند، با شیوه تبلیغاتی خودشان شایعه‌پراکنی و تهمت‌پراکنی می‌کنند، در این لحظه ببینید چه کسانی هستند که در کنار آنها با همان شیوه تبلیغاتی و با همان خشونت و با همان پستی و رذالت علیه این چهره‌های صمیمی انقلاب کار می‌کنند، به اسم اسلام سم‌پاشی می‌کنند.

چند روز قبل موقعی که درددل می‌کردم که گفته‌اند آن مقاله اطلاعات را «رشیدی مطلق» نوشته، یکی از برادران می‌گفت سازمانی که الان به کادرهای ساده‌لوح خودش می‌گوید خمینی درست در موضع شاه است، نمی‌خواهی بگوید که دعایی هم در جای «رشیدی مطلق» است؟ طبیعی است؟ چه کسی به ما می‌گوید ارتجاع؟ چه کسی انقلاب اسلامی را می‌گوید انقلاب ارتجاعی؟ در گذشته چه کسی می‌گفت؟ شاه می‌گفت، اما هم‌اکنون کی می‌گوید؟ کسی که دقیقاً مثل شاه از پیروزی انقلاب اسلامی و به دلیل ماهیت اسلامی‌بودن انقلاب ما رنج کشیده و ضرر دیده، طبیعی است که او هم همین را بگوید. هر صهیونیستی، هر مارکسیستی، هر وابسته‌ای به امپریالیزم، به هر جناحی، این را می‌گوید! سالها به این سازمان مجال داده شد، اما بالاخره یک روزی رهبر این جامعه که نقش اول را دارد و موضع‌گیری‌های او تعیین‌کننده است باید خط را روشن بکند، باید به مردم هشدار بدهد، مسأله نفاق و منافقین را روشن بکند و اگر چنین نکند خطا کرده! تکبیر(الله اکبر) من عذر می‌خواهم و آماده پاسخ سؤالات هستم».

-----------------------------------------------------------------------------------------------

۱- محمود پناهیان: پس از پایان دوره متوسطه، وارد دانشکده افسری شد و تا درجه سرهنگی ارتقاء یافت. در سال ۱۳۲۴ با تأثیرپذیری از حزب توده به فرقه دموکرات آذربایجان پیوست و رئیس ستاد ارتش فرقه دموکرات آذربایجان شد. در پی شکست بلشویک‌ها در آذربایجان، پناهیان همراه همسر خود به شوروی گریخت و در مسکو سکونت گزید و دانشکده حقوق را در باکو به پایان رسانید و در خدمت سازمان جاسوسی کا.گ.ب درآمد و پس از رهاکردن همسر ایرانی خود با یک زن روسی ازدواج کرد. در پی کودتای بعثی‌ها در عراق در سال ۱۳۴۷ تیمور بختیار از اروپا و پناهیان از شوروی به بغداد رفتند و هسته‌ای را برای گردآوری مخالفان برون‌مرزی رژیم شاه و سازمان‌دهی آنان پدید آوردند. در این هسته، بختیار نقش رهبر و پناهیان نقش معاون او را بازی می‌کرد.(«تشکیلات تهرانِ حزب توده» به روایت اسناد؛ مرکز بررسی اسناد تاریخی؛ ص ۳۲۱)

۲- مراد رزم‌آور: افسر توپخانه و عضو سازمان نظامی حزب توده بود. وی با نجمی علوی‌خواه(نجمه علوی)، خواهر «بزرگ علوی»، ازدواج کرد و پس از کودتای ۲۸ مرداد به شوروی پناهنده شد. احسان طبری در مورد وی می‌نویسد:«یک افسر کرد ایرانی، که مدت‌ها بود در مهاجرت بود. به علت ارتباطش با سازمان جاسوسی شوروی(کا.گ.ب)، به بغداد اعزام شد. رزم‌آور از طرفی با ملامصطفی بارزانی و از طرف دیگر با مردم تکریتی رابطه برقرار کرد. رزم‌آور که او نیز از ارادتمندان رادمنش بود، کمک کرد که رادمنش در بغداد با صدّام آشنا شود.» نورالدین کیانوری در مورد وی می‌نویسد:«مراد رزم‌آور از افسران توده‌ای بود که به آذربایجان و پس از شکست فرقه به اتحاد شوروی و سپس به عراق رفت و در آنجا با سران حزب بعث روابط نزدیک داشت. او فرد بسیار مرموزی بود و من از ماهیت او سر درنیاوردم. آن‌طور که از دیگران شنیده‌ام، ظاهراً او برای همه کار می‌کرد؛ هم برای بارزانی‌ها، هم برای صدّام و هم برای شوروی‌ها. او از این طریق مشکوک ثروت هنگفتی جمع کرده بود.»(«تشکیلات تهرانِ حزب توده» به روایت اسناد؛ مرکز بررسی اسناد تاریخی؛ ص ۴۴)