30 مهر 1400

خاطرات وزیرمختار انگلیس در ایران


خاطرات وزیرمختار انگلیس در ایران

  مقاله حاضر، خاطرات «سرهیو کنچبال هاجسن» Sir Hugh Knatchball Hugessen وزیرمختار انگلیس در ایران است. او در آذر 1314 از محل مأموریت قبلی خود (جمهوری لاتویا – بالتیک) از راه زمینی به تهران آمد و در دی ماه همین سال به عنوان مرخصی به انگلیس رفت و دیگر هرگز بازنگشت. نوشته زیر مشاهدات او از ایران و ملاقاتهایش با رضاشاه است.
با هم می‌خوانیم:
چند ماه قبل از حرکت از ریگا(1) به من گفته بودند مأموریتم به بلگراد(2) مسلم شده است. نقشه عمارت سفارتخانه آنجا را بررسی و حتی اطاقهای خواب خود و خانواده‌ام را تعیین کردم. در ژوئن 1934/خرداد 1313 که در لندن بودم ناگهان ورق برگشت و قرار شد به تهران بروم. معلومات من درباره ایران منحصر بود به معاهده انگلیس و ایران دورة کرزن(3) که هرگز تحقق نیافته بود. قدری مضطرب شدم و تبریک دوستان به هیچ‌وجه از اضطرابم نکاست. مخصوصاً که بعضی هم اشاره می‌کردند که ایران گور شهرت و نیکنامی نمایندگان و سفرای خارجه است. فصل پاییز بود. چند هفته به وزارت خارجه رفتم تا اطلاعاتی در باب مأموریت آتی خویش به دست آورم.
در نوامبر / آبان – آذر از راه ریگا به طرف تهران حرکت کردم تا با دوستان خداحافظی کنم. همسرم از لندن مستقیم رفته بود. در بلگراد به هم رسیدیم، مدتی اندک در استانبول با سر پرسی لورن [سفیر انگلیس در ترکیه] و همسرش، در بغداد با سر فرلسیس هومفری [سفیر انگلیس در بغداد] و همسرش به سر بردیم.
در آن اوان بین بغداد و ایران خط هوایی برقرار نبود. با قطار شب به خانقین رفتیم. اتومبیل سفارت در اینجا به انتظار ما بود. من همیشه دلم می‌خواست بر بالای کاغذهای سفارت علاوه بر نشانه‌های معمول عبارت «از ایستگاه خانقین تا تهران پانصد میل مسافت است» بیفزایم. اواخر سال بود و طی طریق به میزان برف جاده بستگی داشت. از این جهت خوشبخت بودیم که روز اول اتومبیل ما را به کرمانشاه رسانید. در منزل قونسول «کرستافرهیز» فرود آمدیم. صبح از گردنة اسدآباد گذشتیم و به همدان رسیدیم. در اینجا رئیس بانک شاهی «ایرتون» و خانمش از ما پذیرایی کردند.
از همدان به تهران راه دور است و باید از گردنة آوج و جلگه و کوچه‌های زشت و کثیف قزوین گذشت و قریب به نود میل دیگر اراضی مسطحی که از جانب شمال به کوه‌های البرز نزدیک است طی کرد. هر چند سپیده‌دم از همدان حرکت کردیم پاسی از شب گذشته بود که به تهران وارد شدیم. چرکین و خسته بودیم. مخصوصاً که بعد از غروب آفتاب نه می‌دانستیم کجا هستیم و نه چه مقدار دیگر باید در راه باشیم. در تاریکی شب دائم پیش خود فکر می‌کردیم که کم کم وارد خیابانها یا باغهای عمومی می‌شویم. از دور قطار قطار چراغهای کوچک اما پرنور به نظرمان می‌آمد و گمان می‌بردیم چراغهای خیابانهای شهر است. چون نزدیک‌تر شدیم فهمیدیم چنین چیزی نبود و فقط نور چراغهای جلوی اتومبیل‌ها بوده که به چشمان گوسفند گله می‌زده و برمی‌گشته است.
به هر حال عاقبت سالم وارد شدیم. اعضای سفارت همه به انتظار ما نشسته بودند، از تأخیرمان چندان ناراحت نشده بودند چه اینگونه پیش‌آمدها برایشان تازگی نداشت. هنگام انتظار سگ ویکتور مالت برای خوشمزگی و مشغولیات پای ‌«آلن ترات» منشی سفارت را گزیده بود. رفقا از ترس اینکه مبادا با ما که غریب هم هستیم چنین شوخی بکند به دقت مواظب بودند و هر یک به نوبت قلادة او را می‌کشیدند.
ورود در شب آن هم به محلی ناشناخته مزه دارد. در ساعات آخر مسافرت چیزهای نادیده بسیار دیدیم و متحیر بودیم که روز چه خواهیم دید.
صبح که از پنجره عمارت نگاه می‌کردم چشمم به باغی بزرگ و حوضهای جلوی عمارت به اشکال مختلف و پیاده‌روهای دراز مفروش به سنگریزه و چمن و چنارهای کهن و مقداری بوتة گل افتاد. از پشت دیوار سفارت هم سر و صدای آمد و رفت مردم به گوشم می‌رسید. زمستان بود و نمی‌دانستم در بهار سراسر باغ از شکوفه‌های درخت ارغوان و بادام و گل یخ درخشیدن خواهد گرفت. باغ چهارده درخت ارغوان داشت و یکی از آنها که بسیار کهن بود و تنه‌ای ستبر داشت در بهار از سر تا پا غرق گل می‌شد. پس از آن نوبت به گل اقاقیای پیچ که سراسر هشتاد یارد طول بهار خواب را می‌گرفت می‌رسید.
در ریگا هم باغی داشتم به وسعت پنجاه یارد مربع که هیچ نباتی به جز آنچه در برابر برف می‌توانست مقاومت کند نمی‌روید. سرمای زمستان تهران شدید است اما حرارت آفتاب هم قوی است و برف، زود و به موقع آب می‌شود.
عمارت سفارت که در 1870 بنا شده است وضعی مخصوص دارد. در مقام مقایسه مانند قطار بزرگی است که راهرو طویل آن از یک سر به سر دیگر ممتد است و اطاقها همه در یک سمت راهرو بنا شده است. اطاق دفتر و پذیرایی، ناهارخوری و تالار و اطاقهای دیگر همه در همان طبقه است و قسمت اعظم عمارت به گمان اینکه ایران کشور گرمسیر است به شکل بنای یک طبقه ساخته شده است. به این جهت در تابستان نمی‌توان در این بنا بند شد. در زمستان عمارت بی‌اندازه سرد است و تا موقع حرکت ما از این شهر از کار گذاشتن دستگاه حرارت مرکزی خبری نبود. شاید به همین علت سرما و گرمای شدید مجبور شده‌اند چند اطاق قابل سکونت برای سفیر و خانواده‌اش بسازند. نتیجه اینکه دَرِ اطاقهای بزرگ فقط در مواقع پذیرایی و مهمانی باز می‌شدو مقداری اثاثیه قبلاً از اطاقهای دیگر به آنها نقل می‌گشت تا چنین وانمود کنند که اینها هم همیشه به کار است. اما موضوع به اینجا ختم نمی‌شد. چه می‌بایست از صبح زود آتش فراوان برافروزند و چندین بخاری نفتی هم گرداگرد تالار بگذارند تا مدعوین یخ نبندند. پس از صرف غذا همه دور این بخاری‌های کریه منظر جمع می‌شدیم. این کیفیت خاص عمارت سفارت ما نبود و گمان میکنم همه سفارتخانه‌ها به درد ما مبتلا بودند. بدبخت مهمانانی که نزدیک توده‌های انبوه آتش زغال سنگ قرار می‌گرفتند. اینها از گرما می‌پختند و دوستان روبرویشان از سرما می‌لرزیدند.
در تابستان اعضای سفارتخانه‌ها و بیشتر جمعیت تهران به شمیران یا یکی دیگر از نقاط ییلاقی دامنه البرز که نسیم فرح‌بخش از قله به دامنه‌اش وزان است پناه می‌برند. مقر تابستانی ما در قلهک است و نیم ساعت به پایتخت فاصله و هوایش با هوای آن اختلاف فاحش دارد. این محل کم کم منزل و مأوای اعضای سفارت خواهد شد. وسعتش زیاد و چند دستگاه عمارت با باغچه‌های متعدد در آنجا درست شده است. درخت فراوان و استخر شنا و آب جاری هم دارد. آب تهران و قصبات و دهات از قنات است و از دامنه‌های کوه می‌آید. زندگی در قلهک آنچنان لذت دارد که بعضی در عالم خواب و خیال می‌بینند، تابستان در بهارخواب می‌توان خوابید. من صبحهای زودی را که تازه آفتاب بر تیغ کوه تیغ می‌کشید و کم کم سراسر باغ را هم به نور خویش غرقه می‌کرد هرگز فراموش نمی‌کنم.
اوقات ما بدین ترتیب می‌گذشت. کار مختصر تا میان روز، شنا در آب سرد استخر، نوشیدن مقداری شراب سفید، خوردن ناهار، خواب مختصر اجباری برای فرار از گرمای شدید بعد از ظهر، صرف چای عصر، تنیس بازی، خوردن شام، از این زندگی چه بهتر؟ گاهی هم مشغول طرح باغچه‌بندی می‌شدم. هر سفیری سلیقه خاص داشته و به میل خویش در باغچه‌بندی طرحی می‌ریخته. زمانی به گردشهای کوتاه و دراز به دامنه کوهها و نقاط خوش آب و هوای دیگر می‌رفتیم. در مواقع عادی ایام تابستان بدین منوال می‌گذشت اما مواردی هم پیش میآمد که مجبور می‌شدم در گرمای طاقت‌فرسا به پایتخت بروم و به اعضای فرسوده و وارفته که به حکم ضرورت در سفارت مانده بود سری بزنم و دستورهایی بدهم.
هنگامی که وارد شدیم تهران به درد تجدد گرفتار بود. خیابانها را گشاد می‌‌کردند. یک جا درخت می‌کندند و جای دیگر درخت می‌‌‌نشاندند، تیر چراغ برق می‌افراشتند، ایستگاه می‌ساختند. برای توسعه خیابان مقداری از زمینهای سفارت را گرفته بودند و زمان ورود من به تهران باز مقداری از جانب دَرِ ورودی می‌خواستند. این اصلاحات لازم می‌نمود اما افسوس که درختهای تنومند سایه‌دار که هم باعث زیبایی و هم موجب انبساط بود از میان رفت.
با همه شور نوخواهی بسا چیزهای کهنه بجا ماند. بیشتر دروازه‌های قدیم از بین رفت و فقط چند باب دست نخورده، دروازة خراسان از آن جمله بود. درختهای خیابانی را که به قصر گلستان می‌رسید به حال خود گذاشتند. نو و کهنه دوش به دوش هم می‌رفت. قطار الاغ با بار میوه یا آجیل که در شب چراغی یا شمعی هم بر آن پرتو می‌افکند در حرکت بود. بسا اوقات سر چهارراه‌های خیابانهای تازه به نور چراغ جلو اتومبیل. رشته دراز شتر هم می‌دیدیم.
چادر هنوز رایج بود و زنها چشمان خود را از زیر پیچه‌ها نشان می‌دادند. مردها هم در زیر ‌«کلاه پهلوی» که بی‌مشابهت به کلاههای نظامیان فرانسه نبود منتها لبة درازی داشت رنج می‌بردند. پس از من گویا کلاه پهلوی منسوخ شد و کلاه اروپایی که یقیناً راحت‌تر است باب گشت.
رشته کوه البرز چون دیواری عظیم در شمال شهر گسترده است. نزدیک‌ترین قله آن توچال است که قریب به سیزده هزار پای ارتفاع دارد و در تابستان بالا رفتن از آن از دامنه جنوبی با همه دشواری‌هایی که دارد خالی از تفریح نیست. چه خوب است که چند شیشه آب جو از پیش بفرستند تا در زیر برفی که در نقاط سایه‌دار هنوز آب نشده پنهان کنند و موقع ورود سر کشند. دماوند سرور رشته البرز، یعنی همان کوه مخروطی شکل که هجده هزار پا بلندی دارد و در هوای صاف پس از آنکه تاریکی همه جا را فرا گرفت هنوز قله‌اش آفتابی است، قدری دورتر قرار گرفته است. این کوه‌ها از لای درختان چنار باغ سفارت خوب پیداست. هنگام غروب پس از رگباری شدید اشعة آفتاب که بر روی کوه زردرنگ و بر تنه‌های نمناک درختان باغ سرخ است منظره‌ای بدیع دارد.
روز اول دسامبر 1934 / دهم آذر 1313 اعتبارنامة خود را به شاهنشاه پهلوی تقدیم کردم. آداب این امر در همه ممالک تقریباً یکسان است منتها در بعضی رسم است نطقی مختصر هم مبادله می‌شود و در بعضی دیگر نه، ایران به رسم دوم عمل می‌کرد. عضوی از وزارت خارجه ایران به نام «قدس» سواره مرا به قصر گلستان که تخت طاوس از جمله ذخائر آن است برد. پس از اندک توقف در تالاری آینه‌کاری به حضور اعلیحضرت رسیدم.
البته عکس رضاشاه را فراوان دیده بودم چه دیوار هر دکانی به یک قطعه تمثال مبارک مزین بود. پیش از همه عظمت جثه‌اش چشمم را گرفت. روی هم رفته یک سر و گردن از هموطنان خویش بلندتر می‌نمود. ظاهرش به نظر زمخت و ناهموار می‌آمد و به جای علائم ظرافت و لطافت آثار زحمت و ارادة محکم بر وجناتش نمایان بود. لباس نظامی ساده خاکی در برداشت. آقای باقر کاظمی وزیر امور خارجه حاضر بود. اعتبارنامه را عرضه داشتم و او هم به حسب معمول ناخوانده به وزیر داد. پیام شفاهی مبنی بر ابراز حسن نیت از جانب پادشاه خویش گذاردم سپس به گفتگو پرداختیم و آقای کاظمی هم سخنان طرفین را ترجمه می‌کرد. شاه از حال پادشاه و ملکه و خانواده سلطنتی جویا شد. بعد از آن سخن از موضوعات دیگر به میان آمد. تازه نمایشگاه کالای ایران تأسیس یافته بود و من تصمیم گرفته بودم قبل از آنکه به حضور شاه برسم آن را ببینم و دیدم. در این موقع از نمایشگاه تعریف و عرض کردم شنیده‌ام نمایشگاه مدتی برقرار می‌ماند و بعد هم زود زود تجدید می‌شود. شاه فرمود «بلی مخصوصاً قسمت ماهیها». با این شوخی چشمانش درخشید و تبسمی سراسر چهره‌اش را گرفت. این تبسم شیرین و پرمعنی بود. با وصفی که از او شنیده بودم انتظار خوش‌رویی نداشتم. در موارد دیگر به عنوان تماشاچی بی‌طرف عکس این حال را هم دیدم. اما در آن تبسم معنایی بیش از حد معمول خواندم و چون می‌دانستم که کسی بی‌اجازة او آب نمی‌خورد و هیچ امری بی‌مداخلة او صورت نمی‌گیرد موقع را غنیمت شمردم و عرض کردم استدعا اینکه اجازه فرماینده هر وقت ضرورتی ایجاب کند شرفیاب شوم. فرمود «همیشه حاضرم». جواب باعث تسلی خاطرم شد. سپس از من خواست که همراهانم را معرفی کنم. شش تن که در اطاق مجاور بودند به حضور آمدند. گروهی بودند همه بلندبالا. پس از معرفی عرض کردم این هیأت مردمانی خوش قیافه هستند. شاه دقیقه‌ای به آنها خیره شد سپس به قهقهه تمام خندید و چپ گرد کرد و رفت. دوستان بعدها به من گفتند تا آن زمان کسی نتوانسته بود شاه را بخنداند.
مردم خنده و تبسم او را هرگز نمی‌دیدند. اکثر وزیرانش وقتی می‌خندیدند خندة آنها زود به آه و اشک بدل می‌شد. در نظر آنها پهلوی رعب و وحشت مجسم بود، داستانی در تهران شنیدم که هنوز هم نمی‌توانم باور کنم. اجمال آن اینکه در میان گفتگویی با نخست‌وزیر کار بدانجا کشید که وی به عجله از حضور او بیرون دوید و از یازده کرت گل باغ قصر به یک خیز گذشت تا از لگد شاهانه و امپراطورانه در امان بماند. اگر این قصه راست باشد ذکر آن به عنوان نمونه بیجا نیست چه در بسیاری موارد «پا» کارها کرده است.
قیافه‌اش واقعاً رعب‌آور بود و اعمالش را هم از قیافه‌اش می‌توان قیاس کرد. یکی دو روز پس از ورود من هشت رئیس ایل که چهار تن از آنها بختیاری بودند در زندان قصر قاجار تیرباران شدند. شاه افسار مردم را محکم میکشید و به قساوت تمام سلطنت می‌کرد. از مال مردم ثروت به قیاس فراهم آورد. زیر بار مالیاتهای سنگین پشت رعایای خویش را دو تا کرد و ملت را به چنان درویشی کشاند که از حد وصف بیرون است. اما گویا جز این هم چاره هم نداشته است. سلسله فاسد قاجار چنان اوضاع کشور را مشوش ساخته بود که بی زور سرپنجه سر و صورت یافتنش محال می‌نمود. پهلوی تعدی کرد، بی‌حسابی و بیدادگری و شاید مجبور بوده است اما جای هیچ انکار نیست کشوری را که قرنها از دست ایلات و بی‌رحمی آنها می‌نالید به حمایت خویش گرفت. راهزنی را از بن برانداخت و جاده‌ها را امن کرد. این کاری بود سترگ و در ایران به لطف و مدارا و مردمی پیش نمی‌رفت. در مواقع مختلف من و خانواده‌ام با اتومبیل سواری تمام مسافت بین تبریز و بوشهر و نقاط دیگر ایران غربی را پیمودیم و به کوچترین مانع برنخوردیم. دوبار به اتفاق دو دخترم و چند دوشیزه که از انگلیس به دیدن آنها آمده بودند برای فرار از گرما شب از تهران به اصفهان رفتیم و کمی پیش از آنکه ایران را یک باره ترک گوییم باز با همسرم از اهواز به خرم‌آباد لرستان و از راه قم به تهران سفر می‌کردم. اصلاً گمان خطر به ذهنمان نگذشت. امنیه راه‌ها را خوب امن نگهداشته بود.
با تمام معایبی که داشت دلم به حال این مرد مردم گریز گوشه‌گیر که موقع و مقام و هیبتش او را از معاشرت با هموطنان دور می‌داشت می‌سوخت. بی‌سوادی و بی‌اطلاعی از عالم خارج و کشورهای دیگر مزید بر علت بود.
خیالات بالابلند در سر می‌پروراند که بعضی از آنها در ترازوی عقل اروپایی کم سنگ می‌نمود. گرامی‌ترین آرزویش ایجاد سپاه منظم بود و در آن اوقات این آرزوها پربیجا نبود. آرزوی دیگر کشیدن خط آهن سرتاسری بود و می‌خواست از این راه محصولات ایران را به خلیج فارس برساند و امر تجارت را از قید و بند روسها یکسره نجات بخشد. در راه این راه آهن مالیاتهای خانه برانداز بر مردم بست. از دول خارج هیچ وام نگرفت. به دلش می‌زد که کشورش را به پایه کشورهای اروپا برساند. موفقیت کمال آتاتورک را می‌ستود و بدان رشک می‌برد. به نقص خویش واقف بود و در یکی از جلسات شرفیابی گفت «از ترس فرق فاحشی که بین ایران و اروپا وجود دارد هرگز در صدد دیدار آن برنیامده‌ام.»
به خارجیان مخصوصاً طبقه سیاستمدار بدگمان بود و نسبت به آنان تنگ‌نظر بود. من چون سمت نمایندگی فوق‌العاده و وزیرمختاری داشتم به طریق اولی نمی‌توانستم آسان بار بیابم. در عرف سیاسیون فقط سفیرکبیر که نماینده شخص اول مملکت است هر وقت بخواهد می‌تواند تقاضای تعیین وقت ملاقات کند و اگر پذیرفته نگردد کار به دلتنگی می‌کشد. وزیرمختار فقط هنگام ورود برای تقدیم اعتبارنامه حق شرفیابی دارد. رتبه من نسبت به همکاران دیگر مانند سفیرکبیر روسیه و ترکیه و افغانستان پایین‌تر بود. خدا را شکر که اخیراً این محظور بر طرف شده و مقام وزیرمختاری به درجة سفیرکبیری ارتقاء یافته است. در موقع انتصابم روابط بین بریتانیا و ایران صورتی نامطلوب و متزلزل داشت. معاهدة کرزن در مردم تأثیر بد بخشیده بود. همه پیمان 1907 را به رخ ما می‌‌کشیدند که قصد تقسیم یا محو استقلال ایران را داشته‌ایم. قیام رضاشاه(4) و مرکزیتی که به دنبال آن آمد چنان حس قومیت ایرانیان را جنباند که لغزشی کوچک را دلیل بر هتک حیثیت محسوب می‌داشتند و گمان می‌کردند که ما هنوز به «افکار استعماری قرن 19» پای‌بندیم و حاضر نیستیم که ایرانیان را همطراز خویش بدانیم.
موضوع ایران قدری پیچیدگی داشت. این کشور نه تنها مورد توجه وزارت خارجه بود بلکه به واسطه قرب جوار وزارت هندوستان هم به امور آن اظهار علاقه می‌کرد و وزارت دریاداری نیز به خلیج فارس نگران بود. توفیق نظریه‌های این سه وزارت آسان نبود.
مدتی پس از لغو معاهدة کرزن قدمی در راه بهبود روابط برداشته نشد ولی عاقبت سعی کردم تا مذاکرات در امور کلی صورت بگییرد. هفت سال قبل از مأموریت من دو بار گفتگوهایی شده بود اما همه بی‌نتیجه. هنگام ورود من اوضاع به تجدید مذاکرات مساعد نبود اگر چه در ژانویه 1935 نخست‌وزیر وقت(5) در این باب پیشنهادی به من کرد.
در این اوقات چنان مصلحت دیدم که چند مسئله کوچک را که باعث زحمت طرفین شده بود فیصله بخشم. سپس آهسته آهسته راه را برای مذاکره در باب مسائل هموار سازم.
آنچه مسلم است اینکه ما به هیچ‌وجه به خیال تحمیلات جدید به ایرانیان نبودیم و سعی داشتیم عملی از ما سر نزند که مناعت طبع آنان را برنجاند. در این مدت برای دور ساختن «افکار قرن 19» قدمهایی برداشته بودیم و درصدد برآمدیم از اقداماتی که به اجبار برای حفظ مصالح خویش می‌کردیم دست برداریم. پادگان خود را از جنوب ایران بیرون بردیم، دفاتر پستی را منحل کردیم، از سواران و رکابیان هندی که در خدمت سفارت و قونسولگری بودند صرف‌نظر نمودیم، تلگرافخانة هند و اروپایی را تحویل دادیم، حق داوری قونسولها را باطل ساختیم، روابط مستقیم با ایلات را هم متروک داشتیم.
ایران در مسیر شرق و غرب واقع است و خلیج فارس هم در این مسیر اهمیتی بسزا دارد. علاوه بر اینها از آغاز قرن بیستم علاقة ما نسبت به نفت جنوب رو به فزونی نهاد و به این جهت امنیت و انضباط در جنوب از اهم مسائل به حساب می‌آمد. در دوره‌هایی که قدرت مرکزی وجود نداشت و ایران در آتش هرج و مرج و دسائس خارجیان(6) می‌سوخت – ایرانیان خود هیچ‌یک از دو نظر را نمی‌توانستند تأمین کنند و ناچار ما می‌بایست انجام آنها را تعهد کنیم.(7) همین که ایران صاحب حکومتی مقتدر شد و معلوم گشت که از عهدة کار برمی‌آید بریتانیا علتی نمی‌دید که زمام ا مور را به ایرانیان نسپارد. روی کار آمدن رضاشاه این وضع مطلوب مرغوب را پیش آورد. تا مدتی که اطمینان داشتیم از ضعف حکومت مرکزی منافع و مصالح ما به خطر نمی‌افتد کارها را به دست ایرانیان دادیم.
پیروی از این سیاست بود که قبل از حرکت از لندن تصمیم گرفته شد پایگاه‌های دریایی «هنگام» و «باسعیدو» تخلیه و به ایران تحویل گردد. در دوم ماه آوریل ترتیبات این کار داده شد و رسماً موضوع را به دولت ایران اطلاع دادم. این بزرگ‌ترین قدمی بود که در راه تحسین روابط بین ایران و انگلیس در دوره کوتاه وزیرمختاری من برداشته شد.
بقیه اوقات به حل مسائل جزئی دیگر و رفع اختلاف بین ایران و عراق بر سر شط‌العرب مصروف گشت. برای مذاکرات در تابستان انجمنی در تهران تشکیل شد و چون کار به بن‌بست رسید رضاشاه شخصاً مداخله و مشکل را حل کرد.
به حکم مجاورت مسائلی بین هند و ایران وجود داشت اما ایرانیان از کیفیت حکومت انگلیس درهندوستان در اشتباه بودند و همچنان که ما را متهم می‌کردند که به آنها به استحقار می‌نگریم ایرانیان هم نسبت به هندیها بی‌اعتنایی نظر می‌کردند و ‌آنان را قومی ذلیل و زبون و اسیر حکومت ظالمانة انگلیس می‌دانستند. پس از ورود به تهران صلاح دیدم که به هندوستان بروم و با نایب‌السلطنه و دستگاه حکومت در باب ایران صحبت کنم و بکوشم که نظر حکومت لندن و دهلی را در باب ایران به یکدیگر نزدیک بسازم. سفر در دسامبر 1935 / آذر 1314 صورت گرفت و کمی قبل از حرکت خبر شدم که آقای کاظمی وزیری خارجه خیال دارد به کابل برود و از راه کراچی به ایران بازگردد. به لرد ویلینگتن نایب‌السلطنه پیشنهاد کردم که او را به دهلی دعوت کند. پذیرفت.
به اتفاق همسر و دختر ارشد و عموزاده‌ام پیرسن با اتومبیل از تهران حرکت کردیم و از راه اصفهان و شیراز به بوشهر رفتیم. در بین راه یک شب در پرس پولیس(8) ماندیم و به تماشای قصور داریوش و خشایارشا و قبول پادشاهان ایران پرداختیم. هیچ‌چیز به از این آثار تاریخ کهن و پرحادثه کشور ایران را بهتر نمایان نمی‌سازد. در محلی که وقتی حرمخانة داریوش بوده و اکنون برای هیأت دیرینه‌شناسان آمریکایی منزلی راحت و مناسب شده، یک روز ماندیم.
در بوشهر به خانه فول(9) مأمور سیاسی انگلیس مقیم بوشهر وارد شدیم. من و همسرم در فوریة گذشته که با کشتی به گشت خلیج فارس بودیم و تا مسقط رفتیم و کویت و بحرین و جزیره تنب و هنگام و بندر باسعیدو را دیدیم و یک روز تمام هم در شبه جزیره مسندام در زیر صخره‌های عظیم آفتاب سوخته بسر بردیم، در این سفر از شیوخ بحرین و کویت و سلطان مسقط دیدار کردیم و به تفاوت فاحش بین دو سمت ایران و عرب نشین خلیج پی بردیم. مردم ناحیه عرب‌نشین بی چون و چرا فعال‌تر، مرفه‌تر و به واسطة وجود خطوط ارتباط هوایی از عالم خارج باخبرتر بودند اندک مدت پس از ورود ما به دهلی آقای کاظمی هم به سرای نایب‌السلطنه وارد و به جلال تمام از او پذیرایی شد.
پس از بازگشت به دریای عمان و خلیج فارس به محمره(10) رسیدیم و به خانة ‌قونسول رفتیم. روز بعد با یکی از کشتیهای شرکت نفت انگلیس و ایران بر روی کارون رو به اهواز راندیم. چون رودخانه پیچ و خم زیاد دارد مدتی طول کشید تا به اهواز رسیدیم. یک شب در کشتی خوابیدیم: صبح هنوز مسافتی نپیموده بودیم که عمارات پالایشگاه آبادان را رو به مسیر کشتی در طرف راست دیدیم. چند ساعت عمارات به همان فاصله ماند منتها گاهی راست، گاهی چپ، زمانی عقب و موقعی هم در جلو روی کشتی نمایان می‌شد. مدت زمانی به هر طرف گشتیم. جز این عمارات چیزی قابل دیدن ندیدیم.
یکی از جالب‌ترین مراحل سفر باقی مانده بود. خط آهن تازه کشیده از اهواز تا صالح‌آباد چهار ساعته می‌رفت. به قطار سوار شدیم. در صالح آباد اتومبیل سفارت انتظار ما را می‌کشید. در راه دو شب توقف کردیم. یک شب در خرم‌آباد در آسایشخانه شرکت نفت به سر بردیم. مزة این سفر یکی منظره کوه‌ها و صخره‌های عظیم بود و دیگر کوچ کردن ایل لر از ییلاق به قشلاق. تمام مدت روز زنها با موهایی چون زغال سیاه و مردان بلندقد و گاو و گوسفند دم‌ریز از جلو ما گذشتند. دخترانی را دیدم که بره‌های شیرخوار به بغل گرفته پیاده دنبال کاروان می‌رفتند. در این سفر هم به هیچ‌ محظوری برنخوردیم و جاده هم بسیار صاف و هموار بود.
اندکی پیش از عید میلاد مسیح به تهران بازآمدیم و چون قرار بود که اوایل سال 1936/زمستان 1314 به مرخصی به انگلستان برویم به تهیه ساز و برگ سفر پرداختیم. حرکت از تهران با اتومبیل به هر مقصد خالی از زحمت نیست مخصوصاً در فصل زمستان. می‌بایست اتومبیل را سپس از نو سوار کنیم. نفر یدکی زنجیر برای جلوگیری از لغزیدن چرخ و هر چیزی دیگر که هنگام پیش‌آمدی وجودش ضروری می‌نمود آماده بسازیم. راننده ما «پارکز» که مردی بسیار پرطاقت بود در برابر پیش‌آمدی ناگوار ایستادگی می‌کرد. می‌دیدم مهمانانی را از تهران به خانقین که پانصد میل فاصله داشت برد و بی‌معطلی در ظرف یک شبانه‌روز سر راه به تهران بازگشت. در زمستان خطر برف راه‌ها را از نظر نباید دور داشت. دولت ایران صدها کارگر آماده داشت تا در موقع جاده‌ها را پاک کنند اما اگر مسافری در میان برف گیر می‌کرد باید سه روز یا بیشتر در راه یا محلی ناباب به سر برد تا راه باز شود من و همسرم در بیشتر سفرها خوش اقبال بودیم اما این بار در گردنة اسعدآباد از بین دیوارهای برف به بلندی 15 تا 20 پا گذشتیم.
حرکت از تهران به واسطه ناخوشی و مرگ پادشاه [انگلیس] کمی عقب افتاد. مانند همه انگلیسیها ساعت به ساعت به اخبار راجع به حال مزاجی او گوش می‌دادیم و چون از مرگش باخبر شدیم در غم و اندوه فرو رفتیم. در ایران ماندیم و مجلس ترحیم به پا کردیم. اعضای دولت، همکاران سیاسی، افراد جامعة انگلیسی همه به این مجلس آمدند.
چند روز قبل از حرکت به حضور شاه باریافتیم. این چهارمین بار بود. سابقاً به علتی خاص از قبیل تقدیم اعتبارنامه یا معرفی شخصی مانند فرماندة کل نیروی دریایی جزایر هند شرقی تقاضای شرفیابی کرده بودم اکنون راجع به بعض مسائل مهم می‌خواستم مذاکره کنم و بنابراین استدعای ملاقات خصوصی کردم. خوشحال شدم که خواهشم پذیرفته شد. عصر روی پیش از شرفیابی در حضور یکی از اعضای ایرانی سفارت به تمرین پرداختم، او را موقتاً شاه ساختم و آنچه بنا بود روز بعد به فارسی بگویم به او گفتم. معلوم شد جمله‌ها را خوب ملکة خویش کرده بودم. اما از حیث لباس اقبال چندان یاوری نکرد. از قرار معلوم لباس مخصوص شرفیابی عبارت بود از کت دُم پرستویی، شلوار راه راه، پیراهن سفید آهاردار و کفش برقی. هر چند از این ترتیبات بی‌خبر بودم معذلک به جامه‌دارم سفارش کرده بودم که همین‌گونه لوازم را تهیه کند. شب پیش مجلس مهمانی در سفارتخانه منعقد و جامه‌دار از کثرت کار وارفته بود. صبح همه چیز به هم ریخته و درهم برهم می‌نمود. ناچار شدم جامه‌داری جدید به خدمت بگیرم. همینکه خواستم کفش را به پا کنم هر تکمه‌اش به جانبی جستن کرد. ناگزیر کفش سیاه معمولی پوشیدم. علاوه بر این چنان در مطالبی که باید به فارسی بگویم مستغرق بودم که به جای پیراهن سفید پیراهن آبی رنگی که جامه‌دار به غفلت برایم گذارده بود به تن کردم. یقین دارم شاه ملتفت جزئیات لباس نشد. چنین اتفاق افتاد که در مصلحتی اختلاف عقیده ظاهر شد و حقیقت امر اینکه موضوعی را سه بار هر بار به عبارتی دیگر تکرار کردم و جواب رد شنیدم و فقط وقتی دست برداشتم که شاه به عتاب گفت «یک بار جواب دادم.» بعد فهمیدم مبتلا به درد دندان بوده و به این جهت بی‌حوصلگی به خرج داده است. وزیر خارجه اندکی دلخور شد که چرا مستقیم با شاه گفتگوی سیاسی کردم. عصر همان روز به وزارت خارجه احضار شدم. آقای سهیلی معاون و دوست بسیار صمیمی از جانب وزیر گله کرد که در پوشیدن لباس چرا رعایت آداب را نکرده بودم.
چند روز بعد به اتفاق همسرم به جانب انگلیس روانه شدم و هیچ نمی‌دانستیم که دیگر به ایران برنمی‌گردیم. مدت اقامت را در ایران هرگز از یاد نخواهم برد. این دوره مأموریتم یکی از شیرین‌ترین و مطبوع‌ترین ادوار زندگیم محسوب می‌گردد.

پی‌نویس‌ها:
1- پایتخت لتونی از جمهوریهای بالتیک.
2- پایتخت یوگسلاوی.
3- لرد کرزن وزیر خارجه انگلیس.
4- مقصود کودتای سوم اسفند 1299 است.
5- محمود جم.
6- جز انگلیس و روس کدام خارجی دیگر.
7- این عبارت توجیهی بر دخالت مستقیم انگلیس در کودتای رضاخان بود.
8- تخت‌جمشید شیراز.
9- FOWI.

به قلم:
سرهیو کنچبال هاجسن (وزیرمختار انگلیس در ایران)
ترجمه: ع. م. عامری


ماهنامه یغما، سال 5 شماره 5، مرداد 1331