15 اردیبهشت 1393
پنجره ای به گذشته
پنجره ای به گذشته
نویسنده/به کوشش: بهراد مهرجو و متین غفاری
ترجمه:
جلد
ناشر: نشر کار آفرین
چاپ اول
محل چاپ: تهران
عباس واضح
کتاب "پنجره ای به گذشته" خاطرات علاءالدین میر محمد صادقی است که توسط بهراد مهرجو و متین غفاری در سال 1391 به نگارش درآمده است.
این اثر بصورت سوال و جواب تدوین گردیده و نویسندگان آن تلاش نموده اند که بگونه ای با علاءالدین میرمحمد صادقی مصاحبه نمایند تا از میان سیر حوادث قبل و بعد از انقلاب آن دسته ای از موضوعات انتخاب شود که در آن موضوعات اقتصادی و سیاسی مطرح گردیده است. معرفی شخصیت علاءالدین میر محمد صادقی، که سالهاست دوستانش او را حاج آقا علاء می شناسند، با دشواری های بسیاری همراه است. او از اقتصاد تا سیاست و از مدرسه سازی تا راه اندازی صندوق های قرض الحسنه و موسسات خیریه را در پرونده دارد تا همزمان مرد بازار و سیاست و نیکوکار بزرگ لقب گرفته باشد. وی یکی از چهره های مبارز و شاخص بازار تهران به شمار می آید که در سال های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت های سیاسی بسیاری را صورت داده و از چهره های سیاسی و اقتصادی سرشناس و مورد اعتماد سال های پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نام گرفته است.
ایشان در کنار بازاریانی قرار می گیرد که همراهی با شهید مطهری و شهید بهشتی را پیش گرفته بودند و بر اساس گفته های ایشان برای ادامه مبارزه علیه رژیم شاه روش های فرهنگی را برمی گزیدند. وی هیچ گاه همراهی با مردان موتلفه اسلامی را رها نکرد و در دوره زمانی مختلف به یاری آنان شتافت. او زمانی درحلقه بنیانگذاران موتلفه اسلامی و از اعضای شورای مرکزی این گروه بود.
کتاب حاضر پس از مقدمه و پیشگفتار در یازده فصل تدوین شده است.در فصل اول راوی به دوران کودکی، خانواده، تحصیلات و آغاز به کار خود پرداخته است.علاءادین میر محمد صادقی در سال 1310 در خانواده روحانی و مذهبی در شهر اصفهان متولد گردید. وی که از همان ایام کودکی در کنار تحصیل به کسب و کار پرداخته بود با مسائل اجتماعی و سیاسی روز آشنا شد که بسیار برایش موثر بود و از همین طریق با جلسات سیاسی و مذهبی در اصفهان آشنا گردید حضور او در جلسات سیاسی آقا ضیاء علامه از اولین فعالیتهای او در مسائل سیاسی به شمار می آمد.
دومین فصل به موضوعاتی چون مهاجرت به تهران، نقش بازار در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت، کودتای 28 مرداد، فوت فرزند آیت الله کاشانی و ترور حسین علا پرداخته است. راوی در سال 1329 به جهت امورات کاری به تهران مهاجرت نمود. حضور وی در تهران مصادف شد با موضوع ملی شدن صنعت نفت که با عضویت در گروهی تازه تاسیس شده به نام "مجمع مسلمانان مجاهد" به فعالیتهای سیاسی خود ادامه داد.
سومین فصل با عنوان "روحانیون مبارز و بازار" به آشنایی راوی با روحانیون مبارز از جمله آیت الله مطهری و آیت الله بهشتی پرداخته و وقایع مهم دهه چهل از جمله فعالیتهای جمعیتهای موتلفه اسلامی وشکل گیری حزب "ملل اسلامی" را مورد بحث قرار داده است. میر محمد صادقی واقعه پانزدهم خرداد را چنین روایت کرده است:
"فردای روز 11 محرم، که مصادف با 15 خرداد بود، وقتی به بازار آمدیم خبر رسید که امام دستگیر شده اند. دولت متوجه شده بود که دیگر از طریق برخورد دستگاههایی مانند شهربانی نمی تواند این قیام را کنترل کند. همان روز تلفنی به اعضای شورای مرکزی اطلاع دادند که باید بلافاصله جلسه ای فوق العاده برگزار شود. دعوت کردند که در محلی در نزدیکی منزل آقای لاجوردی- رو به روی خیابان خانی آباد در خیابان مولوی – در منزل یکی از دوستان شورای مرکزی نشست اضطراری داشته باشیم.
در جلسه قرار بود تصمیم گرفته شود که از این پس باید چگونه حرکت کنند. مصوب شد ستادی شکل بگیرد تا ادامه ی مبارزات را هدایت کند. مردم پس از دستگیری امام قیام هایی را شکل داده بودند. آن ها در میدان های شهر تجمع می کردند و در اعتراض به رویه ی حکومت شعار می دادند.
از بیرون هم پشت سرهم تلفن می شد و همه کسب تکلیف می کردند. قرار شد در آن روز (15خرداد) جمعیت را از میدان های تهران به سمت میدان 15 خرداد حرکت دهیم. البته حرکت مردم فقط ناشی از تشویق و سازماندهی جمعیت موتلفه نبود و تا حد زیادی مردم به صورت خودجوش اعتراض را آغاز کرده بودند. هدف مردم اشغال محل رادیو در میدان ارگ بود. همان روز تا نزدیکی های ظهر در جلسه بودیم و مرتب خبر می رسید که در کدام مناطق تهران درگیری رخ داده است. خبرها به صورت مداوم می رسید و شورا هم به صورت مرکز فرماندهی درآمده بود و اعلام می کرد که چگونه باید رفتار شود. جلسه که تمام شد مامور شدم به سمت بازار و میدان ارگ بروم و ببینم آن جا اوضاع چگونه است. از خیابان خیام به طرف چهارراه گلوبندک آمدم. هنوز خیلی مانده به چهارراه گلوبندک عده ای مامور پلیس را دیدم که به صورت قطار کنار هم ایستاده و خیابان رابسته اند و مسلسل به دست دارند و هرکس را که از طرف میدان اعدام به طرف بازار می آید بدون توجه می زنند. کمی بالاتر از سید نصرالدین، چند نفری جمع شدیم. در همین بین یک نفر که پهلوی من ایستاده بود، گلوله خورد. او را به سرعت به کوچه ی کناری بردیم و به هر ترتیبی بود جلوی خونریزی او را گرفتیم. باید او را در جایی مخفی می کردیم. به هرترتیبی بود او را در منزلی در همان کوچه مخفی کردیم.وقتی آمدم، دیدم اصلا امکان رفتن به چهارراه گلوبندک و رسیدن به میدان ارگ نیست. به همین دلیل، باز هم از طرف دیگر به سمت میدان اعدام برگشتم به میدان قیام و از میدان قیام به طرف میدان امام حسین (ع) فعلی رفتم. وقتی به خانه رسیدم اهل خانه گفتند که هنوز برادر زاده ام به خانه نیامده است (من و برادرم و خانواده هایمان با هم زندگی می کردیم). او هم هنگام بازگشت از مدرسه ی دارالفنون، که دانش آموز آن جا بود، در مقابل بازار تهران تیر خورده بود. همه در خانه نگران مانده بودیم که عزت الله خلیلی زنگ زد و گفت برادر زاده ام مجروح شده و او را به بیمارستان بازرگانان برده اند. به سرعت به سمت بیمارستان بازرگانان رفتم. نزدیک های غروب شده بود، وضع بیمارستان بسیار بد بود. مجروحان را در راهروهای بیمارستان خوابانده بودند و از هر سمتی صدای فریاد و ناله می آمد.
حالت فوق العاده ای در بیمارستان حاکم بود. در اتاق ها مجروحان خوابیده بودند و از شدت درد فریاد می کشیدند، ولی کسی نبود که به حال آنها رسیدگی کند. وضع برادر زاده ی من هم بسیار وخیم بود. از او خون می رفت و به حالت موت افتاده بود. زخم او را بستیم و خودمان برای کمک به دیگران رفتیم. هرکاری که می شد انجام می دادیم. از پانسمان گرفته تا جا به جایی بیمارها. دیگر فرصتی برای فکر کردن نبود. هرکسی باید کاری می کرد. مریض ما چند روزی آن جا بود تا این که متوجه شدیم اگر در آن بیمارستان بماند مرگ او قطعی است. در بیمارستان ها بین مردم شایع شده بود که هرکسی که تیر خورده، بیست و پنج تومان هم پول تیر را باید بدهد. البته من ندیدم از کسی پولی گرفته باشند و از خودمان هم چنین چیزی مطالبه نشد. بالاخره، مریضمان را به بیمارستان دیگری بردیم و دو سال درگیر مداوای او بودیم.
اتفاقاتی که در تهران رخ داده بود علمای دینی سراسر کشور را مجاب کرد که به سمت تهران حرکت کنند. در این جا بازهم موتلفه ی اسلامی در سازماندهی مهاجرت علما به تهران نقش داشت." (ص 75 - 77)
فصل چهارم کتاب با عنوان "تجارت سیمان" به فعالیت های اقتصادی ایشان از جمله تاسیس کارخانه گچ مازندران سمنان پرداخته است.
"ترور منصور و سال های آوارگی" عنوان پنجمین فصل از این اثر می باشد. راوی در این قسمت ترور منصور وتاثیر آن بر گروه موتلفه اسلامی را چنین بیان می کند: وقتی ترور انجام شد همه اعضای موتلفه اسلامی از جزئیات چنین جریانی اطلاع نداشتند و برخی شاید موافق آن هم نبودند وتنها بعضی از این نقشه اطلاع داشتند. گروهی از اعضا شورای مرکزی موتلفه اسلامی جلسات جداگانه ای برگزار و نام خود را شاخه نظامی گذاشته بودند که مهدی عراقی، صادق امانی و یکی دو نفر دیگر از بنیانگذاران این شاخه نظامی بودند.همگی ای افراد از گروه متدین و شناخته شده بودند، به طوری که برای تمامی اقدامات خود از مراجع مجوز شرعی می گرفتند. وقتی هم ترور انجام شد، تمامی اعضای موتلفه را دستگیر نکردند و مستقیم به سراغ همین افراد رفتند. شاخه نظامی مسئولیت ترور منصور را به عهده گرفته بود. چند روز پس از این ماجرا، ماموران امنیتی به جستجوی اعضای موتلفه برآمدند و تعداد زیادی را هم دستگیر کردند.
در ادامه نیز اذعان می دارد که ساواک در جستجوی وی بوده که باعث می شود ایشان از ایران به عراق و پس از آن به کویت برود. وی در جریان این سفر دیداری با آیت الله حکیم داشته که به تفصیل شرح داده است.
فصل ششم با عنوان "تاسیس مدرسه رفاه" به موضوع احداث این مدرسه و فعالیتهای علمی، مذهبی و سیاسی در آن اشاره نموده است.
وی چگونگی تاسیس مدرسه رفاه را اینگونه شرح داده است: بازگشت من به ایران با رکود نسبی فعالیت های سیاسی همراه بود. مبارزان بسیاری دستگیر شده ولی عده ای آزاد شده بودند. به اتفاق آنان، جلساتی را که قبلا با آیت الله بهشتی ترتیب داده بودیم باز در دهه ی چهل به راه انداختیم. آقای بهشتی همه را قانع کرد که باید جنبشی فرهنگی به راه بیندازیم. پس از مدتی تصمیم گرفتیم خودمان مدرسه ی دخترانه ای تاسیس کنیم. آیت الله هاشمی رفسنجانی، شهید رجایی، ابوالفضل توکلی بینا، مرحوم شفیق، جواد رفیق دوست، مرحوم حاج عباس تحریریان، حاج حسین مهدیان و حاج حسین اخوان فرشچی ترکیب هیئت موسس این مدرسه را تشکیل می دادند. نام مدرسه را رفاه گذاشتیم. ایده ی گروه ما این بود که باید انقلاب فکری در جامعه ایجاد شود. دیدیم بهتر است فعالیت های فرهنگی ایجاد کنیم و یا از طریق فعالیت های خدماتی و کمک به گرفتاران، وارد جریان اعتراضی علیه حکومت شویم.
هفتمین فصل به خاطرات علاءالدین میر محمد صادقی از اوج گیری انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته تنظیم اعتصابات در پائیز 1357 می پردازد
وقتی خبر ممانعت از ورود امام خمینی به کویت و در پی آن سفر ایشان به پاریس در تهران انتشار یافت اعتصابات شدت گرفت.
وقتی بازاریان فهمیدند که حکومت، احتمالا با هماهنگی دولت های عراق و کویت، موجب ناراحتی امام شده است وضعیت خیلی بحرانی تر شد. بازار تهران اعتصابات خود را گسترش داد. از طرف دیگر، کارکنان سایر مراکز اقتصادی، مانند کارخانه ها و شرکت نفت، هم آماده شدند که به صف اعتصاب کنندگان بپیوندند. وضعیت این طور بود که صنفی خود به خود تصمیم می گرفت از روز بعد به جمع اعتصاب کنندگان ملحق شود. در نتیجه، بعضی از افرادی که اعتصاب می کردند و یا تصمیم به اعتصاب داشتند به شکل ناخواسته فعالیتی به ضرر انقلاب انجام میدادند، زیرا اعتصاب آن ها مردم را در مضیقه قرار می داد. به همین دلیل، چاره اندیشی شروع شد تا به گونه ای اعتصابات را ساماندهی کنیم. برای این منظور، یک شب در منزل ما جلسه ای تشکیل شد که چهره های اصلی انقلاب، مانند آقای بازرگان، آیت الله بهشتی، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای باهنر و گروهی از دوستان دانشگاهی و بازاری در آن حضور داشتند. طرح با ارسال تلگرامی به اطلاع امام رسید. پس از دو روز از طرف امام تلگرامی آمد با این عنوان که آقای یدالله سحابی و آقای باهنر کمیته ی تنظیم اعتصابات را با هر تعداد نیرویی که خودشان مصلحت می دانند تشکیل دهند. این کمیته تا مدتی پس از انقلاب هم فعالیت داشت. راوی در صفحات دیگر به ورود خود در غالب کمیته منتخب از طرف امام به اتاق بازرگانی و ادامه فعالیت هایش در آنجا پرداخته است.
فصول هشت تا یازده به چگونگی تاسیس صندوقهای قرض الحسنه، موافقت امام جهت تاسیس بانک اسلامی ، وقایع دهه شصت، ارتباط جامعه روحانیت با بازاریان را مورد بحث و بررسی قرار داده است.
این اثر با 312 صفحه توسط نشر کار آفرین به بازار عرضه گشته که نمایه ها و تصاویر راوی آخرین صفحات کتاب را شامل می شوند.
پایگاه اطلاع رسانی 15 خرداد 42