08 تیر 1400
پدر توابین
یادی از محمد کچویی شهید جوانمردی
وجه تمایز عمده گروهک فرقان با گروهک مجاهدین خلق موضوع نفاق بود. به تعبیر برخی از همرزمان این شهید از نگاه او نفاق در میان گروهک فرقان ریشه ندوانیده بود و از این رو در مواجهه با حقیقت آن را می پذیرفتند اما منافقین که ریشه نفاقشان به سالهای قبل از انقلاب بازمی گشت و اقامه نماز بدون اعتقاد آنها برای حفظ منافع مادیشان در خاطر کچویی باقی بود، شرایط جدیدی را پدید آورد. او در 26آبان 1359، در وصیت نامه خود نوشته است: «شدیداً معتقدم که مجاهدین خلق با توجه به معیارهای باطلی که دارند، ناحقترین و باطلترین گروهها هستند. اگر هدایت شدنی هستند خداوند آنها را هدایت کند؛ وگرنه نابود کند و معتقدم بدترین دشمن در حال حاضر برای جمهوری اسلامی که حاصل خون بیش از 70 هزار شهید می باشد همین مجاهدین هستند».
در میان صفحات همچنان مبهوت روزنامه های 9 تیرماه 1360 که مملو از اطلاعاتی در خصوص اسامی شهدا و ... انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی بود، اطلاعیه روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز که خبر از شهادت "محمد کچویی" اولین رییس زندان اوین در هنگام خدمت و پیوستن او به دوستان شهیدش در حزب جمهوری اسلامی می داد، آنچنان توجه ها را به خود جلب نمی کرد، امری که تا امروز ادامه یافته و همچنان موجب غربت اوست.
محمد کچویی کیست؟
محمد کچویی فرزند رمضان به سال 1329 در حاجی آباد قم به دنیا آمد. او تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین گروه مؤتلفه اسلامی بود، آشنا شد و جذب این گروه شد.
او بعد ها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضوردر محافلی نظیر جلسات و درس آیت الله خامنه ای ، شهید مظلوم دکتر بهشتی و استاد آیت الله مطهری در هیئت انصارالحسین و شرکت در کلاسهای درس عربی هیئت مکتب القرآن، با عناصر مذهبی و مبارز همچون عزت شاهی آشنا شد و به فعالیت های سیاسی و مبارزاتی روی آورد.
در 24 تیر 1351 به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق وی ردی از عزت شاهی که شاگرد مغازه اش بود بیابد. کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر 1353 به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانی ها و نیز نقل و انتقال پیغام های عزت شاهی دوباره دستگیر شد، او این بار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم گردید، اما با تغییر شرایط سیاسی سال 1356 و فشار کمیسیون حقوق بشر، در 28 خرداد 1356 مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد.
او با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال از امام خمینی در مدرسه رفاه مسئولیت انتظامات را بر عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. او از آغاز جنگ تحمیلی، مدتها در جبهه بی تاب شهادت بود، اما خواست پروردگار در این بود که شاهین شهادت در پشت جبهه ها و به دست منافقین برسرش بنشیند. و او که همواره در پی اصلاح خطاکاران بود در تاریخ هشتم تیر ماه سال 1360 در حالیکه از فراق بهشتی و یارانش می سوخت به شهادت رسید.
از مغازه صحافی تا اوین
درباره دوران مبارزات وی به دلیل مخفی کاری مبارزین و غفلت از نام وی در سالهای پس از انقلاب اطلاعات زیادی در دست نیست. آنچه مسلم است او از طریق محمد بخارایی به هیاتهای موتلفه اسلامی متصل گردید و با شهید سید اسدالله لاجوردی مبارزاتی را دنبال نمود. او در همین راستا در جمع باقیمانده موتلفه که در جلسات "هیات انصار الحسین" که عمدتاً در خیابان ایران تشکیل می شد شرکت می یافت و از این طریق با عزت شاهی آشنا شد و حضور او در مبارزات شدت بیشتری یافت.
عزت شاهی از این دوران اینگونه یاد می کند:" در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم، کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ یکی از دوستانم که دکان صحافی داشت، محمد کچویی. او از فعالیت سیاسی ام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می دهم ولی نمی خواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمی خواهم، کار بلدم ، کتاب سیمی می کنم، آلبوم می سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.
کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند، آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، می خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونه اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکی شان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می خواهیم. ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر می آید... در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکس اش و حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از این که حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کرده اید، پریشب ساعت 9 ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتاب تان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمی کنیم، آنها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتاب ها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید.
بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: گفتم که کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصری می آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند و برگشتن ، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می روم ، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می آید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم، در این میان آنها از همسایه مغازه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی دانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت.
مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند : آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همویی که در مغازه با شما صحبت می کرد، اینها جا می خورند و می فهمند که حسابی رودست خورده اند، هم کچویی و هم من از دست شان در رفته بودیم."
او در بخش دیگری از خاطرات خود می گوید: "هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می خواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، می گفت: من از خانواده ای زن می گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می کنم که خانواده ای مبارز داشته باشد و ... رفت و با خواهر حسن حسین زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانواده ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان حامله بود، گفتم : ببین من از اول گفتم که اگر می خواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه ات جدا شوی و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگی ات، بالاخره امشب، فردا شب می آیند سراغت. گفت: این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمی توانم رهایش کنم، ولی تلاش می کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد ."
او در همین راستا به زودی توسط ساواک در تاریخ 24/4/1351 دستگیر و زندانی شد. اتهام او اعتقاد به برقراری حکومت اسلامی و فعالیت به منظور براندازی، رژیم مشروطه سلطنتی اعلام شد. شهید کچوئی مبارزات خود را از سالهای قبل در همکاری با موتلفه اسلامی آغاز کرد و در سال 1349 در رابطه با توزیع اعلامیه حضرت امام تحت تعقیب قرار گرفت و فردی متعصب و مومن که با دنبال نمودن فعالیت براندازی جانبداری خویش را به اثبات رسانده، معرفی گردید. وی در مصاحبه ای در سالهای اول پیروزی انقلاب درباره چگونگی دستگیریش می گوید:" وقتی که جلوی مامورین ظاهر شدم، گفتند: شما که هستید، پدر ما را درآوردید و...یا الله راه بیافت برویم، گفتم: باشد ولی اول نمازم را می خوانم بعد با شما می آیم. گفتند: نه نمی شود! گفتم : بنده می خوانم و می شود. یکی شان گفت: ما آقای خمینی را نگذاشتیم نماز بخواند. گفتم: ولی من می خوانم، نشستم پای حوض که وضو بگیرم، سرهنگی که نماینده دادستان بود به آنها اشاره کرد که صبر کنند. نماز به من آرامش بخشید، چند مدرک و سند داشتم که جلوی چشم مامورین به همسرم رد کردم.
بعد از نماز هم گفتم: حالا سفره پهن است با اجازه تان دو، سه لقمه غذا بخورم. آنها از این خونسردی من خیلی تعجب کرده بودند، بعد راه افتادیم و با آنها رفتیم، یک راست مرا به زندان قزل قلعه بردند و بازجویی ها و شکنجه ها شروع شد. اما چیزی دستگیرشان نشد. هیچ مطلبی از من لو نرفت. هر مسئله و هر موضوعی را به نحوی توجیه می کردم، مدرکی علیه من نداشتند. کل بازجویی و حرفهایی که زدم دوازده صفحه شد. در سال 1351 مدرکی در پرونده ام نبود، هر چه بود اعترافات دیگران بود که زیر بار آن نرفتم، فقط قبول کردم که یک بار بسته ای اعلامیه را که به دکانم انداخته بودند، کسی که آنجا بود خواست که آن را بردارد، من هم قبول کردم، اگر غیر از این می گفتم باید چند نفر را لو می دادم..."
عزت شاهی می گوید:" گویا او را خیلی شکنجه می کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی دهد، البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماس های من با او یک طرفه بود، اما می توانست برخی از رفقای مرا لو بدهد، که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال و خورده ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می کنند ، آزادش کردند."
کچویی البته ارتباطات گسترده ای با گروه های دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و ... داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمی پاید که او دوباره دستگیر می شود. عزت شاهی می گوید:" بعد از مدتی چند تا از بچه ها سراغش می روند و می گویند که ما می خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم ، تو به ما کمک کن . کچویی گفته بود اسلحه های آنجا دست ساز و قلابی است ، خراب است ، نروید. تازه شاید خود ساواکی ها به شما اسلحه بفروشند شما که آنها را نمی شناسید، آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند . اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند، دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی ؟! و اینها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند . "
کچویی خود این دستگیری را اینگونه نقل می کند: " قضایای من توسط بچه هایی که در زندان مانده بودند لو رفت، سال بعد (1353) یک درگیری در خانه تیمی در پشت گاراژ اتوبوسها پیش آمد. یک نفر فرار کرد و دو نفر کشته شدند، یکی هم دستگیر شد که او شاگرد من بود... در آن زمان وقتی رفتم در دکان دیدم منوچهری (عنصر جلاد ساواک) با اکیپی آنجا را محاصره و تمام محل را زیر پوشش گرفته است، وقتی آنها مشغول کنترل تلفن وحواسشان پرت بود دریک لحظه پریدم روی موتوروفرار کردم ..."
مبارزه با التقاط در زندان
کچویی در زندان علاوه بر تکمیل تحصیلات خود به مطالعات دینی در محضر برخی علمای حاضر در زندان پرداخت. یکی از این علما در خاطرات خود نام او را در میان برخی شاگردان خود آورده است. " از جمله کسانی که درآن ایام آنان را نزد ما آوردند و تا مدتی بودند آقایان اسدالله بادامچیان، سید اسدالله لاجوردی، محمد کچویی، مرحوم حاج مهدی عراقی، وحید فرزند مرحوم لاهوتی... محسن رفیق دوست، نفری داماد دکتر محمد صادقی، سید احمد هاشمی نژاد، موحدی ساوجی، مرحوم شیخ غلامحسین حقانی ، سید عباس سالاری، مرحوم علوی خوراسگانی، مرحوم حسینی رامشه ا ، مروی سماورچی، حسین غزالی، محمدباقر فرزانه و محسن دعاگو بودند."
کچویی از چهره های فعال زندان بود و بر اثر مراودات درون زندان بحث التقاطیون و ... به میان آمد و او از زمره اصحاب فتوا گشت که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشتند و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود.
یکی از مبارزین زندان از آن دوران چنین نقل می کند:" بعد از دستگیری وحید افراخته در سال 1355 و اعترافات وی و کشف رابطه مجاهدین زندان قصر با سازمان, عده ای از مجاهدین از قبیل مسعود رجوی, موسی خیابانی, سعادتی و چند نفر دیگر را برای بازجوی به زندان اوین منتقل کردند. در همین رابطه آیت الله انواری, آیت الله ربانی, حجة السلام کروبی, حاج شیخ قدرت الله علیخانی, حاج مهدی عراقی, عسگراولادی, لاجوردی, محمد کچویی, محمد طالبیان, اسدالله بادامچیان, حاج مرتضی تجریشی و محمد محمدی (از جداشدگان از مجاهدین ) را از زندان قصر به زندان اوین منتقل کردند. در همین زمان آیت الله طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, لاهوتی و هاشمی رفسنجانی نیز دستگیر و به زندان اوین اعزام شدند.
در زندان اوین همه علما ازجمله حاج شیخ محمدعلی گرامی و عبدالحمید معادیخواه را به بند 1 زندان اوین منتقل کردند. علمای بند 1 از این فرصت استفاده کردند و در مورد تغییر ایدئولوژی سازمان به بحث نشستند و سرانجام به این نتیجه رسیدند که مبانی التقاطی مجاهدین موجب انحراف آنان گشته, لذا ممکن ترین راه در زندان جدایی کامل مسلمانان از مارکسیست ها تشخیص دادند. بر این اساس متنی را تهیه کردند تا مؤمنین آن را حفظ کنند و به اطلاع زندانیان مسلمان برسانند.
« با توجه به زیان های ناشی از زندگی جمعی مسلمان ها با مارکسیست ها و اعتبار اجتماعی که بدین وسیله آن ها بدست می آورند و با در نظر گرفتن همه جهات شرعی و سیاسی و با توجه به حکم قطعی نجاست کفار ازجمله مارکسیست ها, جدایی مسلمان ها از مارکسیست ها در زندان لازم و هرگونه مسامحه در این امر موجب زیان های جبران ناپذیر خواهد شد. خرداد 1355 ».
قرار بر این شد که این نظریه را از قول هر نه نفر روحانیون زندانی (طالقانی, منتظری, مهدوی کنی, ربانی شیرازی, انواری, هاشمی رفسنجانی, لاهوتی, گرامی و معادیخواه) اعلام کنند. علما از مؤمنین خواستند تا از هرگونه درگیری خودداری کنند و این اعلامیه هم برای اینکه به دست ساواک نیفتد تا از آن سوءاستفاده کند, کتبی نبود و شفاهی بود."
محمد محمدی گرگانی در این خصوص می گوید:"در زندان اوین، آیتالله طالقانی، لاهوتی، آیت الله مهدوی کنی، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، مرحوم کچوئی، بادامچیان، آقای عسگراولادی، حیدری، آیت الله گرامی، آقای فاکر وآقای معادیخواه حاضر بودند. داستان سال 54 پیش آمده بود و عدهای از بچههای سازمان اعلام کرده بودند که ما مارکسیست شدهایم. من به لحاظ تشکیلاتی مسئول آیت الله ربانی شیرازی بودم. او وقتی راه میرفت دستهایش را پشتش میگذاشت، انگشتهای دستش را به شکل عصبی تکان میداد و با خشم میگفت: "ما این همه به بچههای مذهبی جامعه و مردم گفتهایم که به شما کمک کنند، خانه دادند، پول دادند، شما را مجاهد تلقی کردیم، شهید تلقی کردیم، حالا این شده میوهاش که اینها بیایند بگویند خدا و قیامت را قبول نداریم. من جواب خدا را چه بدهم؟"
وقتی ربانی این حرفها را میزد، من با عمق وجودم میتوانستم درک کنم کسی که تمام زندگیاش را برای اعتقادش میگذارد، حالا خودش را با چه فاجعهای روبهرو میبیند. طبیعی هم بود که داد بزند "همهاش دروغ است." از خاطرم نمیرود که آقای مهدوی کنی به دنبال رابطهای که قبل از 1350 با ایشان داشتیم در زندان با هم قرار گذاشتیم که بنشینیم کتاب مرحوم علامه طباطبایی درباره ماتریالیزم که مطهری به آن پانوشت زده بود یعنی "روش رئالیزم" را بخوانیم. من میدیدم آیت الله مهدوی کنی که آدم متدینی بود و با اعتقادش آمده بود، نمیتوانست قبول کند که این همه برای مجاهدین مایه گذاشته باشد و حالا عدهای بیایند و با تعبیری چرکین، تبدیل به ماتریالیزماش بکنند و بیخدا و بیقیامت باشند. میگفت: "دیگر یک ذره هم حاضر نیستم مایه بگذارم، ما برای اعتقادمان آمدهایم. ما مردم را هم برای خدا در نظر گرفتهایم، نه این که بلند شویم بیاییم اینجا جانمان را بدهیم، مال مردم را بدهیم، به مردم بگوییم به اینها کمک کنید و دست آخر هم اینها این طوری بشوند."
وی در بخش دیگری از خاطراتش به نقش کچویی در این میان اشاره کرده و می گوید:"... کچوئی کسی بود که تمام جزوههای مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی میکرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون میفرستادیم و ساواک توجه نمیکرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون میرود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی میشد که به بیرون انتقال مییافت و کچوئی اینها را صحافی میکرد. با چه هزینههای امنیتی اینها را به خانواده می داد تا به بیرون ببرند. سال 1355، منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: "فلانی ببین ـ خیلی عذر میخواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمیدانیم در جلد کتاب قرآنتان چیست؟ خیال میکنید ما نمیدانیم که داخل کتابهایی که نویسندهاش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟" اینها دیگر آن موقع لو رفته بود. میخواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود. معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا میبیند نهتنها به لحاظ اعتقادی او را نفی میکنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره میکنند... یادم هست مرحوم کچوئی میخواست مسئول دیگ بشود. یک راهرو را در نظر بگیرید که 150 نفر آدم در اتاقهای مختلف آن زندگی میکنند. در آهنی را میبستند و بعد ناهار میآوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن میگذاشتند. بعد داد میزدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید میرفت این دیگ را میگرفت، ملاقه را هم میگرفت و در ظرف زندانیها غذا میریخت. کچوئی گفت: "من حاضرم که مسئول دیگ بشوم." من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچههای چریکهای فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ بشود. حرف بچههای فدائی این بود که شما میخواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب میشود که اینها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحثمان شد. حرف من این بود که آنها هم باید از خود دفاع بکنند. من به مسعود رجوی گفتم: "امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدیزاده و نوروزی سالهاست زندانی کشیدهاند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم بشود." آخر به اینجا رسیدند که ما نمیگذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچههای فدایی بود. یعنی حکومت دست اینها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کارها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت: "ما حتی مسئول دیگ هم نمیتوانیم باشیم؟" آن بچهها شوخیای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آنها میگفتند که این بچههای مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیستها نجساند، با مارکسیستها برخورد تحقیرآمیز میکنند. میخواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آنها به غذا نخورد. این موجب میشود که آنها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آنها را نجس میدانند. محمد کچویی هم میگفت: "من نمیتوانم باور کنم که اینها مارکسیستاند. اینها همانهایی هستند که تمام جریان شما را از بین بردهاند. من چطور قبول کنم نجس نیستند." این برخوردهای او کینه های عمیقی از وی در دل منافقین برجای گذاشته بود.
او سرانجام در سال 1356 و با اوج گیری انقلاب اسلامی و برای ظاهرسازی رژیم ستمشاهی در پی فشارهای کمیته های حقوق بشر به همراه برخی دیگر از همرزمانش آزاد شد و به خیل مبارزین پیوست.
ستاد استقبال
همزمان با آخرین گامهای مبارزین پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357، در کمیته استقبال از حضرت امام (ره) بقایای مؤتلفه نیز نقش مهم و تعیین کنندهای داشتند. اعضای کمیته استقبال شامل شهیدان مطهری، مفتح و محلاتی از اعضای روحانیت مبارز و اسدالله بادامچیان سابقه ارتباط طولانی با هیاتهای مؤتلفه اسلامی داشتند و در تقسیم کار داخلی مسؤولیت انتظامات و بسیج افراد به شهیدان محمد صادق اسلامی و محمد کچویی سپرده شد که قبلاً گروهبندی از اعضای مؤتلفه اسلامی برای راهپیمایی را تشکیل داده بودند. این وظیفه آنها در کنار دیگر گروه های مبارز حاضر در کمیته استقبال سبب برگزاری آن روز پر شکوه در تاریخ انقلاب اسلامی شد و به پیروزی خون بر شمشیر انجامید.
محاکمه شکنجه گران
از معدود صفحات ثبت شده در تاریخ که نام محمد کچویی در آن از قلم نیافتاده است، حضور وی در دادگاه شکنجه گران ساواک و افشای رفتار آنهاست. او در دادگاه آنها می گوید:" در رابطه با کمالی شکایت دارم. شکنجه هایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارش های داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر می کرد که ]...] انقلاب جدی نیست. او هیچ کس را نمی شناخت و هنوز هم نمی شناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا شکنجه داد همیشه مست بود. او هیچ کس را نمی شناسد و هرکه را با او روبرو کردیم می گوید نمی شناسم. از سال 1351 که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزل قلعه بودم. بازجویی هایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفشهای نوک تیز می پوشید و مست هم بود. با نوک کفشهایش به ساق پای من می زد. او از بس که با نو کفشش به ساق پای من زده بود عصب های قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است پاهایم درد می کند و دکتر هم که رفته ام می گوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله می زد. اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و این قدر سر و صدای شکنجه شدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان رفته بود. تا می خواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای شکنجه بیدار می شدیم. شب و نصف شب همیشه صدای شکنجه شدگان به گوش می رسید. کمالی در رأس گروهی بود که بچه های مذهبی را شکنجه می کردند. شکنجه گران تازه کار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش می دیدند و خبره می شدند. من شاهد شکنجه دادن های او بوده ام. او به قدری شکنجه می کرد که در تاریخ نظیر ندارد. همین ها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن او را باز می کردند.
کمالی نمی دانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا شکنجه می کرد، الآن بگوید چند وقت است که زندانی ماست به او چه گفته ایم. تنها حرفی که من به او زدم این بود یک وقت خیلی دروغ می گفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.
ماه رمضان بود و سحری به بچه ها نمی دادند فقط بعضی مواقع در سلول را باز می کردند و تکه نانی داخل آن می انداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت حرفهایت را می گویی یا نه؟ گفتم من سه ماه است که اسیر شما هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را درمی آورم. در حالی که مست بود شروع کرد به شلاق زندان. به اوگفتم من روزه هستم یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر شکنجه کرد. پس از آن به مأموری که آنجا بود گفت ببر در اتاق شکنجه و ببندش به تخت. مأمور مذکور مرا برد ولی یک نفر دیگر را به تخت بسته شده بود لذا مرا برگرداند پیش کمالی و او مجدداً با شلاق و لگد به جان من افتاد."
برخورد با فرقان
در روزهای نخست سال 1358 گروهک فرقان با چند حرکت تروریستی ابراز وجود کرد. بر اساس برخی نسخ تاریخی در کنفرانس گوادلوپ (اجلاس سران هشت کشور صنعتی) لیستی شامل نام 22 نفر روحانی و پانزده نفر غیر روحانی که ارکان انقلاب محسوب می شدند و مانع از منافع غرب بودند به دست گروهک فرقان رسید. برخی از روحانیون عبارت بودند از : شهید استاد مطهری ، مقام معظم رهبری، هاشمی رفسنجانی ، ربانی شیرازی و ... غیر روحانیون همچون: سپهبد قرنی، مهدی عراقی، اسدالله لاجوردی، محمد کچوئی و ...
فریب خوردگان فرقان دست به کار شدند و با مخفی کاری تمام، دست به ترور زدند؛ بزرگان انقلاب اسلامی بر اساس طبع مردمی شان همچون مردم عادی رفت وآمد می کردند و این امر، فرصت خوبی را برای فرقان پدید آورده بود، اما با ورود نیروهای انقلابی شبکه آنها خیلی زود متلاشی شد.
پس از آنکه شهید لاجوردی در پی موفقیت های اولیه اش در پرورنده فرقان حکم دادستان انقلاب مرکز را گرفت، کچویی که خود روزی در اوین به سر برده بود، به پیشنهاد لاجوردی به عنوان نخستین رییس زندان اوین پس از انقلاب مشغول گشت و نقش تعیین کننده ای به سرانجام رساندن و توبه گروهک فرقان داشت. هرچند نام او نیز در لیست ترور فرقان بود اما برخورد انسانی او با اعضای این گروهک نقش بزرگی در هدایت آنها داشت، مشی پدرانه او پس از گروهک فرقان نیز ادامه داشت که زمینه توبه بسیاری از فریب خوردگان را فراهم ساخت. به عنوان نمونه می توان به خاطره یکی از همرزمان وی اشاره نمود:" شهید کچوئی اعتقاد داشت که زندانی را صرفاً با اخلاق حسنه می توان تربیت و از اعمال خطا منع نمود. یکبار چند دختر را به اتهام شرکت در عملیاتهای گروهکی با اتومبیل به اوین آوردند اما آنها از ماشین پیاده نمی شدند هر چه اصرار کردیم فایده ای نداشت. تا اینکه محمد آمد و غذای آنها را به داخل اتومبیل آورد . آنها سه شبانه روز در ماشین نشستند و سرانجام بعد از این مدت وقتی دیدند به هیچ وجه نمی توانند سرپرست زندان را وادار به عصبانیت و توسل به زور کنند، از آنجا بیرون آمده راهی زندان شدند. همین رفتارها باعث شد که او را پدر توابین بخوانند." روشی که در میان دیگر همرزمانش نیز دنبال می شد و پس از شهادتش زمینه ساز تشکیل تلویزیون شهید کچویی برای اصلاح زندانیان گشت.
رویارویی با نفاق
وجه تمایز عمده گروهک فرقان با گروهک مجاهدین خلق موضوع نفاق بود. به تعبیر برخی از همرزمان این شهید از نگاه او نفاق در میان گروهک فرقان ریشه ندوانیده بود و از این رو در مواجهه با حقیقت آن را می پذیرفتند اما منافقین که ریشه نفاقشان به سالهای قبل از انقلاب بازمی گشت و اقامه نماز بدون اعتقاد آنها برای حفظ منافع مادیشان در خاطر کچویی باقی بود، شرایط جدیدی را پدید آورد.
او در 26آبان 1359، در وصیت نامه خود نوشته است: «شدیداً معتقدم که مجاهدین خلق با توجه به معیارهای باطلی که دارند، ناحقترین و باطلترین گروهها هستند. اگر هدایت شدنی هستند خداوند آنها را هدایت کند؛ وگرنه نابود کند و معتقدم بدترین دشمن در حال حاضر برای جمهوری اسلامی که حاصل خون بیش از 70 هزار شهید می باشد همین مجاهدین هستند».
این دیدگاه او که ناشی از پختگی و تجارب حاصل از مواجهه قبلی با آنها بود، به زودی رخ نمود و سازمان به رغم تمام تلاشهای قانونی برای خلع سلاح اعضایش به این امر تن نداد و در ادامه درگیری ها بعد از دستگیری سعادتی و اختلافات بعدی همچون درگیری های ناشی از حمایت از بنی صدر با مردم، در 30 خردادماه 1360 اعلام جنگ مسلحانه نمود و گمان می کرد که با استقبال عمومی روبرو خواهد گردید، اما با حضور امت حزب الله به شکست انجامید.
با این شکست سازمان رویکرد جدیدی برگزید که با ترور آیت الله خامنه ای امام جمعه تهران که به افشای چهره حقیقی آنها پرداخته بود آغاز و انفجار 7 تیر تکمیل شد که در آن، آیت الله دکتر بهشتی و 72 تن از یاران نظام و انقلاب به خاک و خون کشیده شدند.
این اقدام پیشتر توسط رابطین سازمان همچون کاظم افجه ای به اطلاع اعضای زندانی آن رسیده بود، و برنامه ریزی شورش در داخل زندان به مدیریت محمد رضا سعادتی نفر دوم سازمان ابلاغ شده بود. سعادتی با نام مستعار سیکو در روزهای نخست انقلاب در حال تحویل اسناد محرمانه به دیپلماتهای شوروی دستگیر و به حبس محکوم شده بود و در زندان اوین بسر می برد.
شکست شورش در اوین
طبق این برنامه شورش جهت آزاد سازی اعضای شاخص که پس از 30 خرداد دستگیر شده بودند و الحاق آنها به اعضای خارج از زندان درست پس از اعلام خبر انفجار حزب اتخاذ می گردید که چنین نیز گشت. پس اعلام خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی، تعدادی از هواداران و اعضاء مجاهدین در زندان با شنیدن این خبر شروع به خواندن سرود و پایکوبی کردند و جو زندان را ملتهب کرده و به هم ریختند.
آیت الله محمدی گیلانی حاکم شرع و رییس دادگاههای انقلاب اسلامی و شهید لاجوردی داستان انقلاب مرکز برای کنترل اوضاع اعضای گروهک منافقین را به محوطه زندان اوین آوردند و به صحبت و نصیحت آنها پرداختند.
در این مرحله افجه ای طبق برنامه ریزی قبلی و با هدایت سعادتی از موقعیت خود در میان نگهبانان زندان سوء استفاده کرده و اسلحه ای را از نگهبانی گرفته و به سوی محوطه خیز بر می دارد تا آقایان گیلانی و لاجوردی را ترور کند.
کاظم افجه ای به دلیل فعالیت در سازمان مجاهدین خلق و ضدیت با جمهوری اسلامی دستگیر و در زندان به سر می برد.
شهید کچویی پیشتر با او به بحث نشسته بود و او نیز وانمود می کرد که معقول شده است و توانسته بود تا حدی اعتماد مسئولین و نگهبانان زندان را جلب نماید. به دنبال خیز افجه ای برای ترور این دو مسئول، شهید کچویی متوجه رفتار وی می گردد و برای مقابله به سوی او می دود که با شلیک افجه ای به شهادت می رسد؛ توسط فردی که به او محبت های فراوانی نموده و برای هدایتش ساعتها وقت صرف کرده بود، به تعبیر شهید لاجوردی او به خاطر جوانمردیش به شهادت رسید.
با فداکاری شهید کچویی دیگر مسئولین دادستانی جان سالم به در بردند و امکان ادامه طرح وجود نداشت. با توقف این عملیات تروریستی، افجه ای فرار کرده و از آنجا که به ورودی ها و خروجی های زندان آشنا بوده است، خود را به پشت بام ساختمان اداره زندان ها (دادستانی) رسانده و از آنجا خودش را پرتاب می کند که در اثر سقوط کشته می شود.
با شکست این طرح و کشته شدن کاظم افجه ای، مهدی آسمان تاب به برنامه ریزی قبلی برای ترور مسئولین دادستانی و طرح آشوب در زندان اقرار می کند و با توجه به اقاریر سعادتی و دیگر اسناد بدست آمده، نقش سعادتی در این ترور از سوی دادگاه قطعیت می یابد و در مردادماه 1360 به اعدام محکوم می شود.
نقشه سازمان در بیرون از زندان نیز با شکست مواجه می گردد. همزمان با ترور شهید کچویی در هشتم تیرماه، بر خلاف تحلیل سازمان که گمان می کردند با انفجار حزب جمهوری اسلامی، نیروهای حزب اللهی مرعوب می شوند و عناصر آنها فرصت کودتا می یابند و عناصر زندانی نیز با این شورش آزاد می گردند، فضا علیه منافقین تشدید شد و مردم در خیابانها به راهپیمایی و عزاداری پرداختند. در همین روز بود که چندین ماشین اسلحه غیر مجاز که توسط اعضای سازمان در خیابانهای تهران تردد می نمودند، شناسایی و توقیف شد، اسلحه هایی که برای تکمیل برنامه سازمان پس از شورش زندان و شورش خیابانی می بایست در اختیار آنها قرار می گرفت تا اوضاع تثبیت گردد.
فرید مرجائی از اعضای منافقین در خاطرات خود در خصوص بخشی از این برنامه که او از آن اطلاع داشته، نوشته است: "قاسم مولوی زاده از بچه های صنایع هلی کوپتر سازی شب به منزل ما آمد و گفت «بچه ها فردا هر کس با هر سلاحی که می تواند تهیه کند بیاید بیرون . سازمان می خواهد دانشگاه تهران را بگیرد» به قاسم گفتم تو مطمئنی که این خط سازمان هست . گفت مسئول من این خط را داده . من آخرین دفعه ای بود که قاسم را می دیدم... فردای آنروز تشیع جنازه کشته های 7 تیر بود و هزاران نفر به خیابانهای تهران آمدند. شاید دلیل عملی نشدن طرح تصرف دانشگاه تهران، حضور گستره مردم در تشییع جنازه بود. شاید الان این طرح نظامی مسخره بنظر بیاد؛ وقتی اشل ارتش آزادی بخش و جنگهای کلاسیک مانند چلچراغ را در نظر بگیریم ولی به هر حال در آن دوران واقعیتی بود . در آن زمان یک خط جنگل بود که سازمان به آن معتقد نبود و خط دیگر جنگ چریک شهری که سازمان به آن اعتقاد داشت ."
شهادت غریبانه
اگرچه این طرح با شکست مواجه شد اما محمد کچویی یکی از خالص ترین مبارزین انقلاب اسلامی غریبانه به شهادت رسید، او که در وصیت نامه خود نوشته بود:" بهترین نوع مردن شهادت در راه خدا می باشد. این بنده سالهاست که خود چگونه مردن را انتخاب کرده ام و امیدوارم که خداوند نصیبم کند. حق، یک چیز بیشتر نیست و به نظر من اختلاف بر سر معیارهاست و برای من که معیارم، قرآن، پیغمبر (ع) و ولایت فقیه که در حال حاضر امام خمینی می باشند، است. جز این حق نیست. ما معتقدیم آثار طاغوت درحال رفتن است واسلام درحال آمدن وما هم دراین جهت هستیم و بر این نیت ها عمل می کنیم."
همسر او که سالها شاهد خلوص او در این راه بوده است، در این زمینه می گوید: "محمد طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و همواره سعی داشت الگوی سادگی و بی آلایشی را در زندگی خود پیاده کند. او دنیا را با تمام زیبائیهای ظاهری اش رها کرده و مصداق کامل آیه «الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون» بود. روزی به من گفت: «2 قطعه فرش دارم که بسیار مرا ناراحت می کنند. اگر موافقی آنها را بفروشیم و به ازدواج دو جوان کمک کنیم.» هنگامیکه فرشها را فروخت خوشحال و آسوده شد. همواره به فرزندمان محسن سفارش می کرد که اگر شهید شدم گریه نکن بلکه بر سر مزارم قرآن بخوان و سعی کن راه مرا ادامه دهی . آنگاه برای خود و فرزندش محسن- آرزوی شهادت می نمود."
آرزویی که مستحق آن بود و سرانجام به آن دست یافت.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی