16 مرداد 1400
ریشه یابی سرنوشت آقای منتظری
درباره سرنوشت منتظری و اطرافیانش و چند خاطره روشنگر : گریه منتظری از سر سادگی، خرید شراب با مجوز منتظری و دستور شهید رجایی برای اخراج نورچشمی مهدی هاشمی از کشور...
ریشه یابی سرنوشت آقای منتظری به قبل تر از زمان برخورد با مهدی هاشمی بر می گردد. چند خاطره می تواند موضوع را روشن تر کند.
آقای منتظری از داخل زندان با انقلابیونی همچون شهید لاجوردی تفاوت دید داشت. بیرون که آمد بیشتر شد. مثلا در زندان که بودیم با وحید لاهوتی برخوردی پیدا کردم. در این برخورد، ایشان از وحید طرفداری کرد. دو زندانی آنجا بودند که با ما در یک بند بودند و در دو طبقه بودیم. اول با من همبند بودند. یکیشان به نام اصغر زمانی کشته شد. یکی اصفهانی بود و دیگری قمی. یکی هم به نام محمد سیدالمحدثین که الان رئیس دفتر سیاسی منافقین است، آقای منتظری این دو تا را خیلی دوست داشت. درباره این دو تا که انتقاد می کردیم میگفت چهشان است؟ مبارزند. میگفتم اینها با امام مخالفند. در بحثهایی که با ایشان میکردم، علاقهاش به مجاهدین خلق خیلی زیاد بود. این علاقه بود که بروز می کرد و آخرین ناراحتیای که ابراز کرد اواخر عمر امام بود که به امام توهین کرد. خود آقای منتظری برایم تعریف کرد قبل از اینکه آزاد بشویم، رجوی و سران منافقین آمدند پیش من و گفتند مثل اینکه انقلاب دارد پیروز میشود. شما که نمیتوانید حکومت کنید. بدهید به ما حکومت کنیم. فکرش را کرده بودند! دیدش نسبت به آنها مثبت بود.
آقای منتظری، مرحوم آیتالله طالقانی و سران منافقین آخرین گروه زندانیان سیاسی بودند که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی آزاد شدند. یک روز ایشان مرا خواستند. تازه بیرون آمده بودند. هنوز مهدی هاشمی آزاد نشده بود، چون زندانی سیاسی نبود و تقریباً با پیروزی انقلاب که مردم ریختند و در زندانها را باز کردند، بیرون آمد. روزی که با هم صحبت میکردیم هنوز سید مهدی هاشمی آزاد نشده بود. آقای منتظری از من پرسید: «به نظر تو آسید مهدی هاشمی قاتل شمسآبادی است؟» جواب دادم: «موقعی که این اتفاق افتاد، در زندان اوین خدمت شما بودم، ولی مؤتلفه تحقیق کرده و دیده بود تشکیلاتی هست که در رأس آن تشکیلات سید مهدی هاشمی است و اگر ایشان خودش هم نرفته است طناب را به گردن مرحوم آیتالله شمسآبادی بیندازد، ولی فرمان قتل شمسآبادی را ایشان صادر کرده است.» بعد ایشان به من گفت: «اگر من بگویم اینجور نیست، شما واکنشی داری؟» گفتم: «مثل اینکه بگویید الان شب است و نگاه میکنم میبینم روز است و لذا سکوت میکنم و بلند میشوم و میروم.»
وقتی امام اعلامیه دادند گفتند ایشان سادهلوح است، یک عده گفتند چرا امام این حرف را میزند؟ گفتم به خدا سادهلوح است. گفتند تو چرا این حرف را میزنی؟ گفتم دلیل میآورم. وقتی با آقای منتظری در زندان بودیم، ایشان یک دختر کوچک داشت. خیلی هم او را دوست داشت و سپرده بود هر وقت نوبت ملاقات است بدون او نیایند. هر وقت او را برای ملاقات میآوردند، وقتی برمیگشت شنگول بود. وقتی نمیآوردند ملاقات را ترک میکرد و میآمد. یک روز سر سفره نشسته بودیم. آقای لاهوتی خواست با آقای منتظری شوخی کند و گفت انشاءالله آن دخترت بمیرد! آقای منتظری ناهار را ول کرد، رفت گوشه اتاق نشست و زانوهایش را بغل و عین زن بچه مرده گریه کرد. آقای هاشمی گفت با حرف این شیخ که دختر تو نمیمیرد. رفتیم و نازش کردیم و او را آوردیم.
خاطره دیگر مربوط به داماد ایشان است. سید مهدی هاشمی آمد و در جلسه شورای فرماندهی سپاه مطرح کرد حالا جنگ شروع شده است. بحث جنگ ما با صدام جدی بود. گفت: «یک نفر را میشناسم که در حزب بعث عراق، فرمانده صدام بود. بعد که صدام رئیسجمهور میشود، میخواست او را بگیرد و بکشد و او هم با عدهای از طرفدارانش فرار کرده و به سوریه رفته است و در آنجا تشکیلاتی دارد. اگر موافق باشید این آدم را به ایران بیاوریم و در مقابل صدام علم کنیم.» این فکر تقریباً آن موقع تصویب شد و بهعنوان مسئول تدارکات سپاه کمک کردم ایاد سعید ثابت به اتفاق 86 نفر از نیروهایش به ایران آمد و من مسئول اسکان دادنشان شدم و رفتم از بنیاد مستضعفان یک خانه بسیار بزرگ طاغوتی در خیابان ولیعصر، بلوار ناهید را گرفتم. ساختمان وسط و دور خانه باغ بود. آنجا را از بنیاد گرفتم و به واحد نهضتها دادم و آنها هم اینها را بردند و در آنجا مستقر کردند. ظاهراً همهشان در آنجا جا نشدند و عدهایشان را به یکی از پادگانهای سپاه بردیم. یادم نیست کجا بود.
همزمان با این داستانها داستانی بین من و حضرت امام اتفاق افتاده بود که از اموالی که برایم آورده بودند و از جاها و اشخاص مختلف بود آنهایی را که معلوم بود و اموالشان به نفع بنیاد مصادره شده بود، به بنیاد میدادم. طلا و جواهرات زیادی پیشم بود که به بانک مرکزی دادم و رسید گرفتم. 70 میلیون تومان پول دستم بود که معلوم نبود مال کیست. اصلاً نمیدانستم صاحب این پولها کیست. آورده و به من داده بودند و هیچ نشانی هم نداشت. خدمت حضرت امام شرفیاب شدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. اجازه میدهید بیاورم و به دفتر بدهم؟ از نظر من پول مجهولالمالک است. اموال مجهولالمالک هم در اختیار ولیفقیه است.» ایشان گفتند: «نه پیش خودت باشد و زیر نظر آقای منتظری خرج کن.» بعد خدمت آقای منتظری رسیدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. خدمت امام گفتم، ایشان هم گفتند زیر نظر شما خرج کنم.» ایشان هم گفت: «باشد.»
چند روز که گذشت، ایشان دستور داد 7 میلیون تومان برای کمک به تشکیلات آقای ایاد سعید ثابت به سید مهدی بدهم. من هم 7 میلیون تومان را چک نوشتم و دادم. چند وقتی گذشت و سید مهدی هاشمی دعوت کرد که از شورای فرماندهی سپاه برویم و با این آقا ملاقات کنیم. آن شب من و سردار رضایی با هم قرار گذاشتیم که برویم. وقتی به آن خانه رفتم، هر چه فکر میکنم چه باعث شد بهجای اینکه مستقیم و از در اصلی داخل بروم، از راه پشت ساختمان رفتم و از دری که مقابل در اصلی بود و به آشپزخانه باز میشد، رفتم چیزی یادم نمیآید. در هم باز بود و داخل آشپزخانه رفتم. روی پیشخوان کابینت آشپزخانه پر از شیشههای پر و خالی مشروب بود. دیگر حواسم پرت شد. از همان در آشپزخانه به داخل سالن پذیرایی ـ که سالن بزرگی بود و دورتادور صندلی چیده بودند ـ رفتم. بالای سالن برادر سردار رضایی آمده بود و ایاد سعید ثابت و مهدی هاشمی هم بودند. مهدی هاشمی بین من و ایاد سعید ثابت جاخالی کرد و نشست. ناراحت و عصبانی از وضعی که دیده بودم، درِ گوش سید مهدی گفتم: «اینها در آشپزخانه چه بودند؟» پرسید: «مگر چه دیدی؟» جواب دادم: «پر از شیشههای پر و خالی مشروب است. پولهایی را که از من گرفتی را خرج این کارها کردی؟» گفت: «ما که اینها را اینجا نیاوردهایم که حمد و سورهشان را درست کنیم.» آن شب دائماً در این فکر بودم که این بساط چیست. چندان نفهمیدم در آن جلسه چه گذشت. فردای آن شب به قم پیش آقای منتظری رفتم و قضیه را مفصل تعریف کردم. ایشان گفت: «شما در این کار دخالت نکن. خودم درستش میکنم.» از جواب ایشان قانع نشدم و یکراست خدمت امام رفتم. امام تعجب کردند و بعد گفتند: «دیگر زیر نظر ایشان خرج نکن.» آن موقع بود که آقای محلاتی نماینده امام در سپاه بود. امام گفتند: «بقیه این پول را زیر نظر آقای محلاتی خرج کن.» بعد با ایشان هماهنگ کردم و آن پول را در جاهای زیادی که لازم بود خرج کردیم.
شهید رجایی نخستوزیر بود، یک روزی مرا صدا کرد و گفت: «یکی به نام ایاد سعید ثابت با عدهای توسط سپاه به ایران آمده، میدانی؟» گفتم: «آره.» پرسید: «چه کسی او را آورده؟» جواب دادم: «مهدی هاشمی که مسئول نهضتهاست. میگویند در عراق قبل از اینکه صدام حاکم شود در حزب بعث این فرد مافوق صدام بوده است، بعد از اینکه صدام حاکم میشود این شخص با او مخالفت میکند و به سوریه فرار میکند. سیدمهدی هاشمی در شناساییهایی که کرده گفته باید او را به ایران بیاورند تا اینجا در مقابل صدام عَلَمش کنیم.»
شهید رجایی پرسید: «بعثی است؟» جواب دادم: «آره». گفت: «امروز احمدآقا به من زنگ زد و گفت، امام فرموده آقای رجایی به حاجمحسن بگوید که این را از ایران بیرون کنید». گفتم: «من در سپاه مسئول تدارکاتم. این مورد مربوط به واحد نهضتهاست و به فرماندهی سپاه مربوط میشود». بدون توجه به حرف من دو باره گفت: «حاجمحسن! احمدآقا به من زنگ زده گفته به حاجمحسن بگو این را بیرونش کنید.»
من عضو شورای فرماندهی و مسئول تدارکات بودم. قرار بود رجایی یک مبلغی برای بودجه جنگ به ما کمک کند. پرسیدم: «بودجه را چه میکنی؟» جواب داد:«میروی ایاد سعید ثابت را بیرون میکنی، بعد میآیی پول را میگیری!» در سپاه جلسه شورای فرماندهی تشکیل دادیم. سیدمهدی هاشمی گفت، شما این کار را نکنید تا من بروم از طریق آقای منتظری این مشکل را حل کنم. من دو باره با رجایی تماس گرفتم، از طرفی پول هم برای ما حیاتی بود و هر یک ساعتی که این پول به ما نمیرسید برای ما مشکلساز بود، هر بار که به ایشان زنگ میزدم، ایشان میگفت: «من نمیدانم، مولا گفته باید او را بیرون کنی و تا وقتی بیرونش نکنی به تو پول نمیدهم». دیدم چارهای ندارم، از تدارکات با عدهای مسلح رفتم. خودم هم فهمیده بودم که این شخص باید از ایران اخراج شود ، چون صحنهای را دیده بودم که با انقلاب نمیخواند. یک فالکوم اجاره کردم و از سپاه نیروها را بردیم و آن شخص را هم در ماشین گذاشتم و همه را به فرودگاه بردیم و سوار هواپیمای فالکوم کردیم.
وقتی هواپیما پرواز کرد، رفتم دفتر نخستوزیری و گفتم: «ایاد سعید ثابت را بیرون کردم». ایشان هم گفت: «برو پولت را بگیر». بعد هم به من گفت «فکر نکن شاهکار کردهای و باید توبه کنی که 48 ساعت دستور امام را با تأخیر انجام دادهای. اگر بیرونش نمیکردی، دفعه دیگر با تو ملاقات هم نمیکردم .»
این موضوع را در شورای فرماندهی سپاه هم مطرح کردم و بهتدریج منجر به این شد که ایشان نباشد و مدتها هم واحد نهضت به صورت نیمه تعطیل درآمد و میشود گفت تشکیلاتی که قرار بود زیر نظر سپاه به نهضتهای آزادیبخش کمک کند، بعد از این داستان نهضتها به وجود آمد.
آقای منتظری میدانست دو گروه بهشدت دارند روی مهدی هاشمی کار میکنند، یکی گروه سپاه و دیگری هم وزارت اطلاعات. این دو گروه نمیدانستند خود امام هم داشت در باره او تحقیق میکرد و نفهمیدند از کجا بود. روزی که رضا سیفاللهی و آقای ریشهری خدمت امام رفتند که نتیجه را بدهند و گفتند اینها از این تاریخ شروع کرده و این تعداد آدم کشتهاند و تقریباً شبیه هم بود، آقا لیستی را در آوردند و گفتند شما این دو نفر را جا انداختهاید.
آقای منتظری اینها را میدید و میدانست اگر لاجوردی سر کار باشد برخورد شدید خواهد کرد؛ برای همین فشار زیادی آورد تا لاجوردی را عزل کنند.
http://rafighdoost.com/fa/news/452