23 خرداد 1397
خاطره ای خواندنی از روز 22 بهمن 1357
میدان امام حسین (ع) و خیابان مسجد و سنگر بین بانک ملی و کله پاچه ای که در ضلع شمال غربی بود یادتون هست؟ صبح 22 بهمن شد، بگذریم از درگیری با تانک بدره ای و گیر انداختنش که قصه سوایی دارد،
داخل سنگرمان نشسته بودیم، هوا سرد و گرسنه و تشنه و در دل تمنای یه لا نون بربری در همین زمان یک خانم چادری اومد کنار سنگر، البته از آن چادرایی که گلای ریزداره و زمینه سفید که خانم های خانه دار تو خونه سرشون میکنند،
گفت: سلام. گفتیم: سلام. گفت: شما چند نفر هستید؟
سریع یک نگاهی به همدیگر کردیم و در همون ضمن ،سریع همدیگر را شمردیم و یکباره با هم گفتیم: شش نفر.خانم هم با تکون دادن سر گفت خیلی خوب. و . . . . رفت. همه ما مانده بودیم که این دیگه چه سوالی بود. دوباره برای فراموشی سرما رفتیم تو صحبت از تانگ و درگیری صبح. نیم ساعتی بعد، دیدیم خانمه برگشت، یک گوشه چادرش زیر بغلش و یک گوشه چادرشو با دندان گرفته بود و یه سینی تو دستش بود. معلوم بود سینی و محتویاتش برا ی ما آورده است.بلند شدم و سینی رو گرفتم. گفت بفرمایید صبحانه بخورید، بعد می آیم سینی رو می برم.
و . . . . تشکری با دستپاچگی.
شش تا فنجون و نعلبکی، یک قوری بزرگ چای دم کرده تازه، یک نعلبکی پنیر، یک نعلبکی سرشیر و یک کاسه چینی از عسل و کنارش نون سنگک تازه. جای همگی خالی، آی چسبید، آی چسبید. خانمه یه ساعتی بعد آمد و سینی رو برد.
فرداش سر ساعت همین منو تکرار شد.و فردای فردا هم باز سر ساعت همین منو تکرار شد. روز پنجم اما . ظرف عسل نصفه بود! این دیگه قابل تحمل نبود!
ولی . . . موقعی که خانمه، این روز پنجم، داشت سینی را میداد دستم، با یک دستش چادر و از گوشه لبش گرفت و گفت: ببخشید، این عسل را شوهرم برای پادردم از اردبیل آورده بود، امروز دیگه ته ظرف بود، شما ببخشید.
ما هم بخشیدیم. بایک دنیا محبت ، به مردمی که معرفتشون، پادردشونو درمون میکنه. و صفای دلشون، که مثل عسل می ماند.