مناسبات آیت الله طالقانی با نواب صفوی به روایت مهدی طالقانی



"پدر طالقانی" و فرزندانش را همواره از پیشتازان زندان و مبارزه علیه رژیم پهلوی می‌نامند. هنوز هرگاه حافظه تاریخی مردم را می‌کاوی، احترام به اینها را خواهی یافت. برای مردم فرقی هم نمی‌کند که فرزندان طالقانی بزرگ، کدام خطی هستند. اصلاح طلب‌اند یا اصول گرا. نام طالقانی‌ها همچنان یادآور خاطرات گفته و ناگفته از انقلاب است.
 سید مهدی طالقانی یکی از پسران آیت الله طالقانی است که اگرچه در عرصه سیاست حضوری پر رنگ نداشته اما هر از چندی با موضع‌گیری‌هایش، توجه‌ها را به خود جلب می‌کند. در فرصت اندکی که در کنار او بودیم، موجز و گذرا به چند موضوع پر حاشیه در تاریخ معاصر ایران پرداختیم. رابطه نواب و مرحوم طالقانی، اعتراض ایشان به مصدق و فاطمی‌ و اندکی هم از خاطرات زندان ، موضوعاتی بود که در این گفت وگو با "سید مهدی" در میان گذاشتیم. گفت وگوی گروه تاریخ خبرآنلاین را با فرزند آیت الله طالقانی می‌خوانید:
ارتباط نواب و آقای طالقانی از چه زمانی آغاز شد؟
ازهمان زمان که مرحوم نواب از نجف به ایران آمد تا با کسروی مبارزه کند، ارتباط آقا با نواب شکل گرفت.
چرا مرحوم پدرتان با ماندن نواب در ده اطراف طالقان مخالفت کرد؟
مخالفت نکرد. می‌خواست لو نروند . حدود سال‌های 1328 بود که مرحوم پدر نواب و دوستانش را در زادگاه خودش نگه نداشت تا مبادا حساس شود. به همین دلیل پدرم آنها را به دهات مجاور برد. فدائیان اسلام در ده شروع به کارهای عمرانی و آبادانی کردند. دستشویی‌ها و حمام را درست کردند. یک رودخانه ای در آنجا بسیار کثیف بوده آن را لایروبی کردند. نماز جماعت و سخنرانی برای این دهات ترتیب دادند و خلاصه شور و شوقی در ده ایجاد کرده بودند. نزدیک ده یک جایی به نام بادامستان بود که امامزاده‌ای داشت، از اطراف روزهای جمعه در آن جمع می‌شدند. پدرم و مردم اطراف از دهات اطراف حرکت می‌کردند و به هر حال جمعیت زیادی در آنجا جمع می‌شدند.
اولین خاطره‌ای که از مبارزات پدرتان به یادتان مانده، چیست؟
 
دیدار نواب در خانه ما.
خانه تان کجا بود؟
 در یکی از محله‌های قدیمی ‌تهران به نام امیریه، قلعه وزیر.
شما نواب را دیدید؟
بله . پاییز سال 1334 آقای عبدخدایی از دوستان نزدیک نواب به منزل ما آمد. آن زمان بود که فدائیان اسلام حسین علا را زده بودند ولی علا جان به در برده بود. مرحوم پدرم از عبدخدایی پرسید: چه شد؟ عبدخدایی گفت نشد که کار تمام شود. در آنجا عبدخدایی به مرحوم پدرم گفت: آقای نواب پیغام داده که ما می‌خواهیم به منزل شما بیاییم. در آن زمان هم پدرم، به شدت در مظان اتهام همکاری به فدائیان اسلام بود. چرا که با مرحوم نواب ارتباط بسیار خوبی داشت. مرحوم پدرم گفت که شما می‌دانید که من در مظان اتهام هستم. عبدخدایی گفت: آقا گفتند که آسید محمود مرد است. برو بگو ما داریم می‌آییم به خانه‌اش. پدر هم گفت که بسم الله بفرمایید و ظاهر به استقبالشان هم می‌رود.
من دیدم که 5-4 نفر آمدند منزل ما که من قبلا آنها را جزو میهمانان پدر ندیده بودم. آنجا بود که پدرم به من و بچه‌های دیگر و اهل خانه توصیه کردند که زیاد با همسایه‌ها رفت و آمد نکنید و فعلا بازی را کنار بگذارید. احساس کردیم که اینها میهمان خاصی هستند و ما باید حواسمان جمع باشد. در چند روزی که مرحوم نواب در منزل ما بود با ما صحبت می‌کرد و بازی می‌کرد. چون به هر حال ما مجبور بودیم در خانه بمانیم و همبازی هم نداشتیم و مرحوم نواب هم نمی‌توانست بیرون برود. این خاطره جزو خاطرات بسیار خوب من بود و این عطوفت و مهربانی نواب بود. یعنی زمانی که نواب منزل ما بود خیلی به ما خوش گذشت. به هر حال نواب آنجا خیلی با من شوخی و بازی می‌کرد. به من نماز خواندن را یاد داد و این به خاطر عطوفت و مهربانی نواب بود.
حکومت نفهمید نواب منزل شماست؟
تا فهمیدند آنها رفتند. پدرم پیشنهاد داد که تغییر شکل بدهند. مثلا گفتند که عمامه سفید بگذار و عینک بزن. مرحوم نواب عینک پدر را گرفت و به جای عمامه هم یک شال سبز بر دور سرش بست و همراه محمد واحدی و ذوالقدر به منزل حمید ذوالقدر رفتند.
 
همان شبی که اینها از منزل ما رفتند حدود نیمه‌های شب حکومت نظامی ‌بود و نظامی‌ها ریختند به خانه ما. ما بارها شاهد بودیم که پدر را دستگیر کردند و بردند و بار اول نبود ولی هیچ وقت اینطور نبود که این تعداد سرباز به خانه ما بریزند.
آنها درخانه ما را شکستند و نیمه شب وارد خانه شدند و در حیاط و پشتم بام مستقر شدند و همه خانه را محاصره کردند. به هر حال مکان‌های که می‌تواند محل اختفاء یک نفر باشد مشخص بود . ولی اینها از بغضی که داشتند حتی تا کشوهای کمد را باز کردند و لباس‌ها را به هم ریختند. یک سرهنگی که سر دسته اینها بود وسط حیاط ایستاده بود و داد و فریاد می‌کرد وقتی پدرم آمد داخل حیاط، به آن سرهنگ گفت چرا نصف شب داد و فریاد می‌کنی و این سرهنگ به عقب هل داد و با هم درگیر می‌شوند و همان شب هم ایشان را گرفتند و بردند ظاهرا در آنجا یک گزارشی هم از وقایع می‌نویسند و به پدرم می‌دهند تا امضا کند ولی ایشان امتناع می‌کند و می‌گوید که اینها را همه خودتان نوشتید خودتان هم امضا کنید.
به هر حال مرحوم نواب چند روز بعد دستگیر شد و در زندان،‌عینک مرحوم آیت الله طالقانی را پس فرستاد ولی همانطوری که عرض کردم لباده مانده که با همان لباده هم اعدام شد و به شهادت رسید. بعد از شهادت ایشان، مادر شهید نواب آمدند منزل ما و به والده گفتند که شهید نواب به دلیل غصبی بودن مسگر آباد راضی نبودند که آنجا دفن باشند تا اینکه سال 1348 تصمیم می‌گیرند که مسگر آباد، به پارک تبدیل شود. قبل از تخریب مسگر آباد مرحوم ناصر زرباف و شیخ جعفر شجونی، و یک نفر دیگر موفق می‌شوند 3 تا از جنازه‌ها را خارج کنند. یعنی جنازه شهید نواب، شهید سید محمد واحدی، و شهید ذوالقدر را و با اجازه آیت الله نجفی مرعشی به وادی السلام قم منتقل کردند و در آنجا شهید نواب را به نام سید حسینی دفن کردند. البته برخی از دوستداران نواب که قضیه را می‌دانستند مرتب رفت و آمد داشتند و به آنجا سر می‌زدند. متاسفانه آرامگاه شهید خلیل طهماسبی و عبدالحسین واحدی که نزدیک اینها بوده آنجا ماند و کسی سراغ آنها نرفت و انتقال آن گویا آن موقع امکان پذیر نبود. البته اینها روی این قبرها علاماتی گذاشته بودند ولی بعدها که این افراد از دنیا رفتند دیگر همه فراموش کردند. بعد از انقلاب هم علاقه‌مندان نواب این کار را نکردند.
بعد از زندانی شدن نواب، آقای طالقانی شدیدا به مصدق اعتراض کرد. این درست است؟ برخی بعد از انقلاب منکر اعتراضات آیت الله طالقانی شده‌اند؟
 
بله. دقیقا. مرحوم طالقانی به زندانی کردن مرحوم نواب توسط مصدق‌ بارها اعتراض کرد. حتی عزت الله سحابی در خاطرات خود نقل کرده که برخی از صبح‌های جمعه به منزل می‌آمدند مرحوم طالقانی به مهندس حسینی اعتراض کرد که چرا فاطمی‌ دستور می‌دهد که فدائیان اسلام را در زندان اذیت کنند.
 علاوه بر این شهید حاج مهدی عراقی در کتاب خود نقل می‌کند که من در زندان به آقای طالقانی گفتم که زندانی کردن فدائیان اسلام تا حد زیادی به فاطمی‌مربوط می‌شود و ایشان تایید کرد. یعنی مویدانی وجود دارد که مرحوم طالقانی به زندانی کردن مرحوم نواب و کتک زدن آنها به شدت اعتراض داشته‌اند. به هر حال مشی مرحوم طالقانی این بود که به هیچ وجه ایشان اجازه نمی‌داد که اختلافات توسعه یابد و همیشه محل قضایا بود و علی رغم اینکه همه مصدقی‌ها روابطشان را با نواب قطع کردند و علی رغم اینکه مرحوم طالقانی به عنوان حامی‌دولت شناخته می‌شد ولی هیچ گاه رابطه‌اش را با نواب قطع نکرد تا جایی که حتی برخی دوستان نواب در آخر به او پناه ندادند ولی آقای طالقانی به نواب در منزل خود پناه داد.
خاطره‌ای از صمیمت مرحوم طالقانی و مرحوم نواب به یادم آمد که بد نیست نقل کنیم. مرحوم نواب وقتی قصد رفتن به مصر برای موتمره اسلامی را داشت به مرحوم طالقانی می‌گوید که پسر عمو، من عبای خود را به خشکشویی دادم و حاضر نشده است، شما عبایت را به من بده و فردا برو عبای مرا بگیر و بپوش. یعنی رابطه آنها اینقدر نزدیک بود.
برخی مطرح کرده‌اند که نواب طلبه کم سوادی بود و آقای طالقانی خیلی از نظر علمی ‌او را قبول نداشت. آیا این موضوع صحت دارد؟
 اصلا صحت ندارد. دروغ می‌گویند. چطور صحت دارد وقتی در اسناد داریم که در آن زمان آیت الله طالقانی همراه مرحوم فاضل تونی نامه بلند بالایی را در تایید مراتب علمی‌ مرحوم نواب می‌نگارند و جالب اینکه اولین کسی که بعد از انقلاب، فدائیان اسلام را مطرح کرد و از آنها حمایت نمود مرحوم طالقانی بود و این خیلی مهم است. خصوصا برای گروه‌های که مرحوم طالقانی را برای خود مصادره کرده‌اند و سعی کردند این زاویه دید و این قسمت از زندگی مرحوم طالقانی را در نظر نگیرند و حال آنکه به قول آقای عبد خدایی اولین کسی که بعد از انقلاب به نواب پرداخت و به یاران و دوستدارانش نیرو داد مرحوم طالقانی بود و سخنرانی ایشان بر سر قبر مصدق در دفاع از نواب به عامل محرک دوستداران نواب تبدیل شد.
 کمی‌ درباره خودتان بفرمایید. طبق اسناد ساواک شما جوان ترین زندانی ساواک بودید. چند سال داشتید که بازداشت شدید؟
 راستش در روحانیت هفتاد هشتاد سال اخیر، ظاهراً آقا اولین روحانی زندانی بودند و من هم که 12 سال داشتم، جوان‌ترین زندانی سیاسی بودم.
 وقتی دستگیر شدید پدرتان در زندان بود؟
 خیر. در خانه بود.
 واکنشی نشان نداد؟
 خیر . می‌دانست که برای آزار او ما را می‌گیرند. وقتی مرا گرفتند ، مأموری به آقا گفت: «حالا این بچه‌هایتان را می‌بریم یکی‌یکی پوستشان را می‌کنیم.» آقا هم جواب دادند: «ببرید یکی‌یکی بکشید. از مرگ بالاتر که نداریم.»
شما نترسیدید؟
خانواده ما با زندان آشنا بود. از اواین باری که پدرم را گرفتند تا تمام بارهای بعدی که ماموران به خانه ما می‌ریختند، دیگر به این فضا عادت کرده بودیم.
اولین بار مرحوم طالقانی را چه سالی به زندان بردند؟
سال 1318 و در اعتراض به قضیه کشف حجاب رضاخان. ظاهراً آقا سر چهارراه گلوبندک مشاهده می‌کنند که مأموری در حال کشیدن چادر از سر یک زن است. جلو می‌روند و با او درگیر می‌شوند. آنجا برای اولین بار به زندان می‌روند .
شما که شاهد این دستگیری نبودید؟
 خیر.
 اولین باری که شما شاهد دستگیری پدرتان در خانه بودید کی و چگونه بود؟
 اولین بار همان موقعی بود که فداییان اسلام از خانه ما رفتند که عرض کردم. مأموران ساواک نیمه شب به خانه ما ریختند. ما بچه بودیم و تفاوت درجه آن‌ها را نمی‌فهمیدیم و فقط می‌دیدیم که پدر به آن‌ها بحث می‌کنند. بعد هم که خواستند بروند، پدر را با خود بردند و مادرم شروع به بحث با آن‌ها کردند که «مرد حسابی! در خانه را شکسته‌ای، مرد خانه را هم داری می‌بری؟ با در خانه باز، من با چند بچه کوچک چطور اینجا سر کنم؟» در این زمان بود که احساس کردم سرپرست خانواده را می‌برند و ما تنها می‌شویم. مأمور با بی‌قیدی گفت که نجار بیاوریم و در را درست کنیم. این اولین باری بود که من با مفهوم غیبت پدر و کلاً مفهوم دستگیری و برخورد مأموران و نگرانی ناشی از آن را لمس کردم.
بعد اولین باری که خودتان دستگیر شدید، کی بود و چرا دستگیر شدید؟
سال 42 بود، پدر در زندان قصر بودند. ما با صدور و دیدن اعلامیه و چسباندن آن‌ها به دیوارها از همان دوران کودکی آشنا بودیم. مثلاً گاهی آقا [مرحوم آیت‌الله طالقانی] شبانه اعلامیه می‌آوردند، ما شب‌ها می‌بردیم در خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف می‌چسباندیم و فرار می‌کردیم. مسجد هدایت هم محل رد و بدل اعلامیه‌ها بود. در زندان قصر هم با آنکه بین زندانی‌ها و ملاقات کننده‌ها، میله قرار داشت، بعضی از مأمورین متدین آن زمان، تحت تأثیر آقا و سایر روحانیون با آن‌ها همکاری داشتند، بنابراین ما اگر اعلامیه‌ای به دستمان می‌رسید، در ملاقات‌ها به زندان قصر می‌بردیم و اگر موقعیت ایجاب می‌کرد و مأموری که آنجا بود از متدینین بود، آقا یا افراد دیگری می‌پرسیدن، «مهدی! چیزی آوردی؟» و من هم به وسیله‌ای، اعلامیه را به آن‌ها می‌دادم و مأمور مذکور هم چیزی نمی‌گفت. بنابراین ما اگر اعلامیه‌ای به دستمان با خودمان می‌بردیم. اگر موقعیت مناسب بود، آن را تحویل آقا یا دیگران می‌دادیم و اگر نبود، برمی‌گرداندیم. در زندان قصر بازرسی جدی وجود نداشت. در یکی از روزهایی که به ملاقات رفتم، دیدم بازرسی به صورت جدی محتویات جیب‌ها را بازرسی می‌کند. من تلاش کردم که جیب شلوارم را سوراخ کنم که اعلامیه بیفتد که موفق نشدم. مأمور مذکور اعلامیه را در جیب من پیدا کرد و انگار کشف بزرگی کرده باشد، مأمور دیگری را صدا زد و گفت، «بیا ببین ازش چی گرفتم؟»
 ما مرتب به زندان می‌آمدیم و با آقا ملاقات می‌کردیم و به این مسئله عادت کرده بودیم، من زیاد از زندان نمی‌ترسیدم. مرا به اتاق رئیس زندان بردند و سرگردی از من بازجویی کرد که اعلامیه را از کجا آوردی؟ من سریع متوجه شدم که نباید اسم کسی را بیاورم و گفتم، «از جامهری مسجد هدایت، برداشتم.» گفت، «برداشتی که بخونی یا بیاری اینجا؟» گفتم، «نه! چون هنوز نخوندهبودم توی جیبم جاموند.» پرسید «اسم و رسم و نام پدرت چیه؟» و وقتی جواب دادم، تردید نکرد که می‌خواستم اعلامیه را به پدر برسانم. در هر حال پرسشنامه‌ای را برایم پر کرد. اتاق پنجره بزرگی رو به حیاط زندان داشت. بعد از یک ساعت، خواهر و برادرهایم از ملاقات پدر آمدند و مرا در اتاق دیدند، به آن‌ها اشاره کردم که بروند و به خانه خبر بدهند که من گیر افتاده‌ام. تا ساعت 11.5 شب بی‌آنکه از من بازجویی شود، مرا آنجا نگه داشتند و می‌دیدم که منتظر کس دیگری هستند.
 چرا در اسناد آمده است که رسولی به عنوان بالاترین رده با شما بازجویی می‌کرد؟
«احتمالاً به خاطر آقا بود. چون بعدها دیدم که موقع بازجویی آقا و آقای مهدوی‌کنی و سایر آقایان هم حضور داشت. من و حسین را پشت به هم نشانده بود و سؤال می‌کرد. من گفتم که کاره‌ای نیستم و کاسب هستم و کاری به این کارها ندارم. پرسید: «چه کسی در خانه آقا می‌آید و می‌رود؟» گفتم: «من نمی‌توانم زیاد به خانه آقا بروم و نمی‌دانم چه کسی آنجا می‌آید. در هر حال، رسولی دو جلسه از من بازجویی کرد و سؤالات معمولی از من پرسید. شانسی که آوردیم این بود که سربازی که ما را برمی‌گرداند متوجه نشد که ما برادریم و هر دوی‌مان را در یک سلول انداخت و پتوی حسین را گرفتیم و گرم‌تر شدیم. از آن شب همان صدای تودماغی از جلوی سلول ما که رد می‌شد می‌گفت، «شما برادران کارامازوف که هنوز اینجا هستید؟»
شما را شکنجه کردند؟
خیر، فقط ما را به بیابان بردند و کشیده زدند. شکنجه‌ها برای من و برادرم در حد لگد و فحش و کشیده بود.
وقتی اولین بار دستگیر شدید اعضای خانواده چه کردند؟
هیچ. عادی بود. این چیزها در خانواده ما عادی بود.
 بعد که از زندان آزاد شدید چطور؟ پدرتان چه عکس العملی داشت؟
 چون زیاد به زندان می‌رفتیم، عادت کرده بودیم و خانواده هم ترس چندانی نداشت. به خانه که برگشتم همه ابتدا می‌خواستند مطمئن شوند که کسی را لو نداده باشم که خیالشان راحت شد. وقتی برگشتم ، مادرم پرسید، «آمدید؟» گفتیم، «بله» پرسید، «شام خوردین؟» گفتیم: «نخیر، لطف کنید، می‌خوریم.» آقا طبق معمول پرسیدند: «کسی رو لو دادین؟» عرض کردیم، «خیر! آقا گفت: «خوبه، زندون رفتن براتون بد نیست!»
پس از سال 52 که آزاد شدید، مرحوم طالقانی در کدام زندان بودند و شما چه می‌کردید؟
آقا در اوین زندانی بودند و پنجشنبه‌ها ملاقاتی داشتیم. ما را زیر چادری می‌بردند و آقا و بقیه را می‌آوردند و رسولی نظارت می‌کرد. همه از او حساب می‌بردند ولی آقا با تحکیم می‌گفتند: «برو بیرون، می‌خواهم با بچه‌ها حرف بزنم.» و او درست مثل اینکه فرماندهی به او دستور بدهد، بلافاصله بیرون می‌فت.
 
آن روزگار زندگی و زندان جزء جدانشدنی خاطرات شما بوده است؟حالا که فکر می‌کنید چه حسی نسبت آن فضا دارید؟
بله . زندان جزو لاینفک زندگی ما بود. فرض کنید حالا پدر خانواده با فرزندانش قرار می‌گذارد که هفته‌ای یک بار آن‌ها را به گردش ببرد. ما هم قرار داشتیم هفته‌ای یک بار به زندان برویم و نقشه می‌کشیدیم چه بخریم؟ چه بکنیم؟ جالب است یکی از روحانیون اصفهانی که هم‌بند آقا بودند می‌پرسیدند: «ببینید خربزه اصفهان آمده؟» و ما می‌خریدیم و می‌بردیم. حتی افراد خانواده و ما خواهر و برادرها اگر کاری با هم داشتیم قرارمان را در زندان می‌گذاشتیم.

مصاحبه کننده : محمدرضا اسدزاده