15 اسفند 1400
روایت شهید حاج مهدی عراقی از اعدام انقلابی رزمآرا
شهید عراقی: روی اسلحه خلیل، شعارهایی راجع به حکومت اسلامی و ملیشدن نفت نوشته شده بود
«...صبح چهارشنبه که شد، مرحوم خلیل[طهماسبی] میآید توی مسجد شاه. البته بچههای زیادی آمده بودند و کسی اطلاع نداشت که یک همچنین جریانی میخواهد انجام شود، مگر 3 نفر یا 4 نفر که آنجا بودند. مسجد شاه که اگر کسی رفته باشد، جلویش یک دالون است که این دالون دو راه دارد: یک طرف می رویم به طرف بازار زرگرها و یک طرف می رویم به طرف بازار حلبیسازها. از جلوی آن دالونی که میخواهیم برویم به طرف بازار زرگرها، دو طرف، پلیس یک کوچه بسته بود تا درِ ورودی...نزدیکیهای ساعت نُه و خردهای بود که همه آمده بودند، از رجال و علما و وکلا و وزرا آمده بودند و منتظر رزم آرا بودند که خبر رسید رزم آرا دارد میآید. حامل اسلحه البته در آن روز یک خواهری بود که در موقعی که رزم آرا نزدیک شد، اسلحه منتقل شد به خلیل، قبل از آن، خلیل اسلحه در اختیارش نبود. رزم آرا از جلوی خلیل رد میشود و خلیل پایش را میگذارد وسط راهرو، چون تعدادی هم دنبال رزمآرا بودند، او ۳ تا تیر پشت سر هم میزند. آنقدر هم سریع این ۳ تا تیر را میزند که وقتی آن گارد محافظش شروع میکند به تیراندازی کردن، پلیس خیال میکند که او زده است، میریزند سر او و یک فصل کتک تروتمیز یارو را میزنند و هی داد میزند بابا من از خودتان هستم تا اینکه کارتش را در میآورد و نشان میدهد.
خلیل هم اسلحه را میاندازد زمین و روی اسلحه هم شعارهای مختلفی نوشته بود، راجع به حکومت اسلامی، راجع به ملی شدن صنعت نفت و از این چیزها روی هفت تیرش نوشته شده بود. البته، هفت تیر را میاندازد زمین و از درب طرف بازار زرگرها میرود بیرون، ولی به مجرد اینکه داخل بازار میشود شروع میکند به تکبیر الله اکبر گفتن و به حضور شما عرض کنم که اعلام کردن که کشتیم دشمن ملت ایران را، برقرار باد اسلام، برقرار باد حکومت اسلامی، نابود باد دستنشاندگان استعمار، نابود باد دستنشاندگان طاغوت و یک سری از این شعارها میدهد و البته میگیرند او را در آنجا.
در طول راهی که خلیل را از جلوی مسجد شاه تا کلانتری ۸ میآورند، همهاش شعار میداده، البته چند تا باتون هم بعد زده بودند توی سرش که سرش هم شکسته بود. خلیل را آوردند توی کلانتری ۸ و دور تا دور کلانتری را محاصره کردند و مسلسلها را بالا و پائین کار گذاشتند که کسی خلاصهاش دست نزند. بچههایی هم که در داخل مسجد شاه [مانده] بودند، چون درِ مسجد شاه بسته شده بود، چون[مأمورین پلیس] فکر میکردند که به حساب ضارب فرار کرده [و درِ مسجد را بسته بودند] که بازرسی بکنند و این حرفها. ولی، بعد خبردار شدند که نه ضارب دستگیر شده، درِ مسجد شاه را باز کردند و همه رفتند. تا اینکه بعد از یک ساعت یا یک ساعت و نیم، چند تا کامیون پلیس از شهربانی آمد و با یک دانه از این کامیونکارها و خلیل را نشاندند آنجا و دور و برش هم چند تا مسلسل به دست برداشتند بردند شهربانی.
[آیت الله] کاشانی، چون نمیدانست که توسط کی اصلاً این کارها انجام شده، چند تا از بچهها را فرستاده بود در مسجد شاه که بروید تحقیق کنید ببینید کی بوده، چی بوده و از این حرفها و خبرش را بیاورید. که آنجا یکیشان برخورد کرد با ما، گفت چی بود؟ گفتم یکی از بچهها بود، چیزی نبودش. گفت میشناختی این را؟ گفتم حالا چه اصراری داری تو!؟ میشناختم، نمیشناختم! گفت نه، چون آقای کاشانی [به ما گفته]. گفتم بابا برو به آقا بگو که از رفقاست و می شناسیدش شما و حالا بعد معلوم میشود و خلاصهاش اصرار زیاد، ما را انداختند توی ماشینشان و بردند. رفتیم پلهها را بالا و دیدیم که ایشان نشسته و بعد از احوالپرسی گفت هان کی بوده فلانی؟ گفتم فلان کس بوده، آقا خلیل بوده. گفت خلیل؟! گفتم آره. گفت خلیل خودمان؟! گفتم آره. گفت این گفته عبدالله! گفتم درست است، همه عبدالله هستند، من هم عبدالله هستم، شما هم عبدالله هستید. گفت آخر فامیلش را هم یک چیز دیگری گفته، او طهماسبی است. گفتم چه گفته؟ گفته موحد رستگار؟ گفت آره. گفتم، خب مگر شما موحد نیستید، هر موحدی هم رستگار است دیگر انشاء الله [خنده حضار]. بعد، جریان را گفت پس چه جوری بوده؟ و تقریباً یک مقداری برایش تشریح کردم و گفتم این جوری است و آقا خلیل است و کس دیگری نیست. گفت پس اگر رفتی پهلویِ آقای نواب[صفوی] بگو کاری نکنند، عجلهای نداشته باشند تا ما بتوانیم وسایل آزادیش را تقریباً فراهم کنیم. بعد از اینکه بچهها رفتند و خبر جریان را برای مرحوم نواب گفتند، مرحوم نواب یکی دو نفر میفرستد پهلویِ روزنامه باختر امروز که مال [حسین]فاطمی بود. یکی دو نفر را هم میفرستد روزنامه شاهد و شعارهایی که خلیل داده بود و مسائلی که خلیل در رابطه با او خلاصهاش مبادرت به این کار کرده بود، در اختیار این دو تا روزنامه میگذارد و میگوید سعی کنید که این مطالب در توی روزنامه گنجانده شود و مسأله دیگری خلاصهاش به اسم خلیل نوشته نشود.
ولی، متأسفانه شب که باختر امروز درآمد، [دیدیم] یک کلام شعار اینکه راجع به اسلام که خلیل گفته باشد، نوشته نشده، فقط راجع به ایران و زندهباد ایران، [نوشته بودند] یکی از افراد ملیون خلاصهاش على رزم آرا را هدف سه گلوله قرار داد و در بین راه میگفت زنده باد ایران. روزنامه بسوی آینده هم و روزنامههای چپی هم فردا صبح نوشتند که یک کارگر نجّار خلاصهاش ژنرال على رزم آرا را هدف گلوله قرار داد. هیچی، آنها هم از کانال پرولتاریایی خلاصهاش قضیه را بررسی کرده بودند. [روزنامه] شاهد هم شروع کرد به حضور شما عرض کنم که همین از زاویه ملّی و ملّیگری و خلاصهاش از این جریانات. حالا هدف او دارد این وسطها گم میشود اصلاً، و فوراً هم اعلام کردند که فردا بعدازظهر در بهارستان میتینگ است از طرف جبهه ملی، بدون اینکه تماسی با مرحوم نواب و اینها گرفته بشود و بگویند خب، حالا یکی از افراد شما آمده و این کار را کرده، خب شما بیائید در برنامه فردا شرکتی داشته باشید. دیدیم که نه، هیچ خبری هم نشد.
یک اعلامیه مرحوم نواب داد نوشتند که البته تیترش من یادم مانده است، خطاب به پسر رضاخان، پسر رضاخان و ای کارگردان این جنایتها! اگر تا سه روز دیگر حضرت خلیل طهماسبی که از جانب خدای عزیز به عبدالله موحد رستگار موسوم گشته است، آزاد ننمائید، آن به آن خود را به سراشیب جهنم نزدیک نمودهاید. بعد هم خطاب به روزنامهنگاران و دستگاه ارتباط جمعی آن روزشان و تماشاخانهها و اینها که توجه به قلمتان داشته باشید، اگر مسائلی که در رابطه با حرکت هست، در رابطه با (به حساب) ترور رزمآرا است قلب بکنید و غیر واقع چیزی بنویسید، خلاصهاش گوشمالی خواهید شد، یک همچنین چیزی هم با یک خرده کم و زیاد پائین اعلامیهاش بود که امیدوارم اعلامیهاش پیدا بشود و در آینده در اختیار شما گذاشته بشود متن خود اعلامیه.
برای شهرستانها، صبح جمعه فرستاده شد، این اعلامیه رفت و مقداری هم برای تهران نگه داشته شد که در توی میتینگ، این اعلامیه پخش بشود. ساعت یک و نیم یا دو بعدازظهر تعداد ده دوازده تا از بچهها آمدند رفتند در آنجائی که برنامه میتینگ از آنجا اجرا میشد، دفتر جلالی نائینی مدیر روزنامه کشور، همین آقائی که سناتور است و الان هست، جزو اعضای جبهه ملی بود. از آن بالکن آنجا برنامه اجرا میشد. خب، وقتی بچهها رفتند بالا و یکی یکی چشم آقای بقایی و آقای مکّی و آقای علیزاده و شمس قناتآبادی و این چیزها، خلاصهاش به اینها افتاد، یک خرده همدیگر را نگاه کردند، یک خرده رنگهایشان پرید و گفتند چیه؟ خبریست؟! گفتیم آره، خبری هست. چه خبری؟ این میتینگ به افتخار خلیل طهماسبی تشکیل شده و اولین گویندهاش هم بایستی از جانب فدائیان اسلام باشد. گفتند نمیشود. گفتیم خب، اصلاً میتینگ نمیشود. گفتیم یا باید این کار بشود یا اصلاً ما نمیگذاریم که اینجا میتینگ برگزار شود، هر کاری هم میخواهید بکنید.
تلفن کردم به [آیت الله] کاشانی که بابا جریان این جوری است و کاشانی گوشی را گرفت با آن آقای آسید هاشم حسینی که قرار بود او آنجا صحبت بکند، یک مقدار صحبت کردند و آخرش آسید هاشم عصبانی شد و گوشی را قطع کرد. دومرتبه کاشانی زنگ زد، پرسید دیگر چه کسانی هستند؟ گفتند تعدادی هستند از جمله مثلاً اسم ما را هم بردند. گفت گوشی را بدهید دست فلان کس. ما گوشی را گرفتیم و گفت چیه؟ باز بیسوادبازی درآوردهاید! چکار دارید میکنید؟ گفتم هیچی آقا، آقا خلیل یک کاری کرده، حالا هم اینها میخواهند بهرهبرداری بکنند، حداقلش این است که ما باید هدف خلیل را اینجا بگوئیم دیگر، حداقلش حالا کار دیگری که نخواهیم بکنیم، آقایان میگویند نه، ما میگوئیم آره. گفت نه، شما نمیدانید، صلاح نیست، من که آن روز به تو گفتم به آقای نواب بگو که صلاح نیست امروز شما یک حرکت تندی انجام بدهید، بگذارید تا ما جان این بچه را نجات بدهیم. گفتیم اگر او[=خلیل طهماسبی] میخواست برای جانش و نجات جانش فکری بکند، اصلاً نمیرفت این کارها را بکند. او جانش را داده برای خاطر هدفش حاج آقا، بایستی هدف او در اینجا مطرح بشود. گفت پس بیایید اینجا با همدیگر صحبت کنیم. گفتیم خب، ما حرفمان را میزنیم، بعد میآئیم آنجا با هم صحبت میکنیم.»
ناگفتهها؛ (پاریس؛ پائیز 1357)؛ انتشارات رسا؛ 1370؛ صص 79 تا 83