19 اسفند 1392
روایت کودک فلسطینی از انتظار شهادت
مطمئن بودم که بدلیل خونریزی به شهادت خواهیم رسید ، دست خود را روی چشمانم قرار می دادم و به انتظار مرگ نشستم اما هر زمان چشمم را باز می کردم آسمان را می دیدم و متوجه می شدم که هنوز زنده هستم . این جملات بخشی از گفتگوی فضل ابو عداوان 11 ساله است که با اعضای جنبش جهانی دفاع از کودکان است، تا داستان زخمی شدنش را در نزدیکی فنس های حایل بین نوار غزه ومناطق تحت اشغال صهیونیستها تعریف کند.
بگزارش خبرگزاری قدس(قدسنا)طبق گفته های این پسر بچه 11 ساله ، او هر روز بعد از پایان مدرسه برای کمک به برادرش و بازگرداندن گله از صحرا به مراتع اطراف غزه می رفت وروز 21 فوریه نیز به همین منظور به سوی گله ای که برادرش آنرا به چرا برده بود می رفت تا به او در امر بازگرداندن گله به خانه کمک کند.
فضل در ادامه گفت: زمانی که برای چرای گله گوسفندان رفته بودم، ناگهان دو جیپ نظامی صهیونیستی به فنس های حایل نزدیک شدند ، من از ترس آنها شروع به دویدن و دور شدن از محل کردم اما ناگهان احساس کردم شی داغ به ران پای من اصابت کرد ، وقتی که به سوی طرفی که به من شلیک شد برگشتم، دیدم یک نظامی صهیونیست با یک تفنگی که جلوی چشم خود گرفته بود به سوی من شلیک می کند. به شدت به زمین خوردم ،به کمر افتاده بودم ، توان حرکت نداشتم واحساس می کردم پاهایم فلج شده اند از پایم به شدت خون می رفت.
به خود گفتم تمام شد الان می میرم درآن لحظه فقط به مرگ فکر می کردم اما هر بار که چشم هایم را باز می کردم می فهمیدم همچنان زنده ام. آن زمان که بی حس روی زمین افتاده بودم و تنها چشمانم حرکت میکرد یک بار متوجه شدم یک نظامی صهیونیست از پشت فنس ها به من نزدیک می شود تصور کردم که می خواهد بیاید و اگر من زنده هستم مرا با یک گلوله دیگر بکشد، اما ناگهان یک نظامی دیگر او را صدا زد و او به جیپ نظامی بازگشت.
سرمای هوا به دلیل خونریزی شدیدی که داشتم به مغز استخوان هایم رخنه کرده بود در این هنگام به فکر افتادم که چرا نظامیان صهیونیست به سمت من دیگر شلیک نمی کنند یعنی آنها فکر می کنند که من مرده ام. بعد از مدتی سروصدای چند سگ را شنیدم که در حال بوییدن زمین ونزدیک شدن به من بودند ، ولی صهیونیستها که ظاهرا می دانستند که من زنده هستم و از جان کندن من لذت می بردند ، به سوی این سگ ها شلیک کرده وآنها را متفرق کردند و باز هم بی تفاوت به خونریزی من تنها نظاره گرمن بودند و فکر می کنم جان دادن من لحظات سرگرم کننده ای را برای آنها فراهم ساخته بود.
اما خواست خداوند نوع دیگری صفحه عمر مرا ورق زد زیرا پس از حدود سه ساعت برادرم که نگران غیبت من شده بود به همراه چند نفر دیگر خود را به منطقه رسانده و بعد از یافتن من بدن نیمه جانم رابه بیمارستان منتقل کرد.
قدسنا