12 بهمن 1392
گلگشتی در بازداشتگاههای ساواک (نگاهی به کتاب خاطرات عزت شاهی)
بسیاری از کسانی که در زمان شاه زندانی سیاسی بودند بعد از انقلاب به واسطه سابقه مبارزاتی که داشتند و همینطور به تناسب استعداد و ارتباطاتی که داشتند در بخشی از بدنه انقلاب جا گرفتند و برخی هم نگرفتند. عزت شاهی از دسته دوم است و به خاطر همین «دسته دومی» بودن خاطرات مبارزات و خاطراتش از زندان با خاطرات یک «سیاستمدار فعلی» فاصله دارد. کتاب خاطرات او را اگر«دائرهالمعارف بازداشتگاههای ساواک» بنامیم چندان بیراه نرفتهایم.
روزهای نیمه اول دهه 1350 تلخ ترین روزهای زندگی ایرانیان بوده است. گسترش خشونت پلیسی منتهی به گسترش خشونت انقلابی و برخوردهای چریکی در سطح کشور شد و مهمتر اینکه گسترش خشونت ها به افزایش اختناق، آ ن هم اختناقی خفقان آور و همه جانبه انجامید. ایرانیانی که در سالهای اول دهه 1350 در سن بلوغ و فهم سیاسی و اجتماعی میزیستهاند بهخوبی نسبت تلخی اختناق آن روزها وقوف دارند. و بر شدت کشمکشهای میان حاکمیت پهلوی و مخالفان مختلف آن آگاهند. و این نیز نکته ای بدیهی در تاریخ معاصر ایران است که آمریکا، پهلویها و ساواک در برخورد با مخالفان جوان و مسلح خود خشونت و بیرحمیبی حد وحصری را عملی میساختند. بیرحمیکه کمتر به ذهن ی میتواند آنها را به خاطر آورد و کمتر جوان امروزی میتواند آنها را تصور و تصدیق نماید.
خاطرات عزت شاهی نمونهای از برخورد حاکمیت پهلوی و ساواک با یک چریک جوان مسلمان است.خاطراتی که بخشهای مختلف آن انسان را به سلولهای شکنجه و بندهای مختلف زندانیان سیاسی با تلخ ترین شیوههای شکنجه میبرد.
با خاطرات عزت شاهی میتوان به سالهای سیر انفسی کرد که در آن اختناق، جو پلیسی، شکنجه و برای حفظ منافع آمریکا و غرب در ایران گفتمان مسلط حاکمیت سیاسی در ایران بود.
شانه های کوچکم را بر زیر بار مسولیت میدادم واز جارو کردن خانه تا نظافت طویله را بر عهده میگرفتم[...]، اغلب خانواده شهرستانی برای رفع برخی حوایج اولیه چند راس گوسفند و مرغ و خروس نگه میداشتند ونصیب ما هم هشت راس بود.
به یاد دارم که هنوز به مدرسه نمیرفتم که پدرم از من پرسید : - تو اگر مدرسه رفتی و درس خواندی میخواهی چه کاره بشوی ؟ گفتم : میخواهم ژاندارم بشوم. چون غیر از ژاندارم ندیده بودم.پدرم پرسید :- چرا میخواهی ژاندارم شوی که چکار کنی؟ گفتم میخواهم بروم ژاندارم بشوم وتفنگم را این جوری (به حالت نشانه رفته به سوی هدف ) کنم و هروقت شاه آمد رد شود او را بکشم.
من وقتی که مبصر بودم، سعی در کمک به بچهها داشتم ونمیگذاشتم بچه پولدارها به آنها زور بگویند، گاهی وقتها هم چیزهایی مانند دفتر و قلم از بچه پولدارها برمیداشتم وبه بچههای مستمند میدادم.
بعدها که کمیبزرگتر شدم برای کمک بیشتر به خانواده و نیز تأمین هزینههای تحصیلم کار میکردم مثلاً در فصل برداشت سیبزمینی به مزارع میرفتم، در تابستان برای کار به سر کوره آجرپزی میرفتم وروزی پانزده ریال یا دو تومان میگرفتم. گاهی وقتها تن به حمالی میدادم وبا گرفتن یک تومان، نخهای ریسیده کسی را در بازار تحویل میدادم و پولش را به صاحبش میرساندم.
با اینکه وضع درسم خوب بود ولی دو تا مدرسه عوض کردم، مدرسه چهار باغ و مدرسه پهلوی، با معلمهایم خیلی درگیر میشدم. مثلا اگر میدیدم معلمیدانش آموزی را کتک میزند،به او فحش میدادم واز کلاس میگریختم یا اینکه معلمم مرا به عنوان بی انضباط اخراج میکرد. هرطوری بود من تا سال 1339 کلاس ششم را تمام کردم.
یکی از همکلاسیهایم به نام ذبیح الله جنابی که پیش از من به تهران رفته بود با من مکاتبه داشت در یکی از نامه هایش نوشت که اگر تو به تهران بیایی من کارهایت را درست میکنم. برایش نوشتم که تو شب عید به خوانسار بیا تا با هم به تهران برویم،او هم قبول کرد وآمد. من شناسنامه ام را از خانه برداشتم – بلیط گرفتم و عازم تهران شدیم.
اولین کاری که توانستم برای خود دست و پا کنم شاگردی در مغازه آهنگری ودر و پنجره سازی در سمنگان (اطراف رسالت )بود. باید روزی پانزده ریال مزد میگرفتم که هشت ریال آن کرایه ماشین و هفت ریال صرف نهار و شام میشد وتقریبا چیزی برایم نمیماند.
در کار لوازمالتحریر با حقوق 25ریال مشغول به کار شدم[… ]، در بازار ماندم وبا جدیت تمام به کار ادامه دادم پیشرفت کارم هم خیلی خوب بود واستادم هم از من راضی بود و هر چند مدت 5 ریال به مزدم اضافه میکرد تا اینکه حقوقم به روزی پنج تومان رسید. بعد از رسیدن به چنین تمکنی، اطاق کوچکی در همان محله اتابک اجاره کردم،این اتاق بسیار محقر و فضای آن فقط به اندازه طول وعرض یک پتو بود.
محیط بازار برای من چنین محیطی بود [...]، و حساسیت مرا نسبت به مسایل سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مردم ومملکت افزایش میداد. اولین بروز و ظهور ملموس این حساسیت در من مربوط به سال 1341است که آقای خمینی به خاطر مخالفتش با « لا یحه انجمنهای ایالتی و ولایتی» پیشرو و پرچم دار مبارزه با رژیم شاه شدند.
یکی از مراکز مهم فعالیت هیئت های موتلفه اسلامیبازار بود. من از طریق تعدادی از دوستانم : میر هاشمیو لشگری به این تشکیلات راه یافتم.
در 15 خرداد 1342، در میدان خراسان یک ماشین کمپرسی آجر حمل میکرد. با سه – چهار نفر جلو آن را گرفتیم وآجرها را چند تا چند تا به طرفین خیابان میریختیم که مردم برای حمله از آن استفاده کنند تا میدان فوزیه (امام حسین علیه السلام)چنین کردیم.
پس از پراکندگی موتلفه، افرادی مثل من که جوان، پر انرژی و با روحیه پرخاشگر بودند[...] همچنان به دنبال کارهای پرشور و حرارت افتادند ووارد مبارزات مسلحانه شدند و به زندگی مخفی روی آوردند.
در هنگام جشن تاجگذاری بیشتر خیابانهای اصلی و چهار راهها را آذین بندی کرده طاق نصرت زده بودند[...]، ما سه تا از این طاق نصرتها را آتش زدیم.برای این منظور تعدادی کوکتل موتولف به صورت نیمه اتوماتیک (نیمه خودکار) درست کردیم.
گروه جزنی از ما خیلی تقاضای همکاری کرد ولی ما به هیچ وجه نپذیرفتیم. ما معتقد بودیم که اصل مذهب است و افراد حاضر در گروه ما باید کاملا مذهبی باشند [...]، برخی گروهها مثل مجاهدین اصالت را فقط به مبارزه میدادند در حالی که ما به مبارزه مکتبی فکر میکردیم.
درباره جزوه ای به زبان عربی به نام « امر به معروف ونهی از منکر» بر گرفته از سخنان آقای خمینی، با لاجوردی و لشکری صحبت کردم. آنها جلال الدین فارسی را معرفی کردند تا جزوه را ترجمه کند. او هم به خوبی جزوه را ترجمه کرد ومن آن را تکثیر کردم. با فارسی چند جلسه نیز به بحث نشستیم.
وقتی به خیابان ویلا رسیدیم سعی کردیم بخشی از جمعیت را به داخل این خیابان ببریم.دفتر هواپیمایی اسرائیل (ال.عال) در این خیابان بود وما از قبل آنجا را شناسایی کرده وبرایش نقشه کشیده بودیم وقتی سر این خیابان رسیدیم من ولشکری وکروبی به سمت دفتر حمله کردیم.دو پاسبان از دفتر مراقبت میکردند، آنها را فراری دادیم وشیشه وتابلو دفتر هواپیمایی را شکستیم. من دو تا کوکتل با خود داشتم، آنها را به درون دفتر انداخته و فرار کردم.
لشکری نامه هایی حاوی اسم و مشخصات و آدرس دوستان را جمع کرده بود و در کارگاه نگهداری میکرد پس از تفتیش وجستجوی کارگاه این نامه به دست مأمورین افتاد و آنها با همین اطلاعات حدود پانزده نفر را دستگیر کردند. دوستان دستگیر شده چون فهمیدند من فراری هستم کم لطفی نکرده وتمام مسولیت کارها وعملیات را به گردن من انداختند.
ازده خارج شدیم ودرکنار جاده وبا فاصله ودر لابه لای گند مزار میرفتیم از بیم تعقیب مأموران ازجاده استفاده نمیکردیم فقط با جهت یابی به سویی روان بودیم که حدس میزدیم به سمت اراک است[…]، بعد از پیمودن مسافتی به منطقه باتلاقی رسیدیم.درظاهر زمینش شُل و باتلاقی نشان نمیداد ولی وقتی پا درآن گذاشتیم تا ساق پا در گِل فرو رفتیم.
حین رفتن گاهی یکی از کفشهایمان درباتلاق گیر میکرد واز پایمان در میآمد، برای یافتن آن باید در میان گل ولای و لجن میخلیدیم و به زحمت آن را مییافتیم[...]، از بینی و چشمهایمان بی اختیار آب و اشک سرازیر بود نوک انگشتان دست و پایمان کاملاً بی حس شده بود،گوشها ونوک بینی هم یخ زده بود.
روزی درایام عید (سال 50 ) تغییرلباس دادم شاپو به سر گذاشتم وکراواتی زدم و به عنوان برادر میرهاشمی برای ملاقات به زندان قصر رفتم، لا جوردی، لشکری، طالقانی، را در پشت میله ها ملاقات کردم و بعد به ملاقات حضوری میر هاشمیرفتم.
حسین جنتی بعد از مدتی از زندان آزاد شد و طبق سفارش لاجوردی و لشکری، به سراغ من آمد و از این به بعد رفت آمد های من به قم شروع شد وبه همراه وی به منزل بسیاری از علماء و مراجع رفتیم.
چند جلسه با او در منزل مهر آئین صحبت کردم. به این ترتیب من به کسی معرفی شدم که بعدا فهمیدمً علیرضا زمردیان معروف به اسقف مجاهدین است در همان برخورد دو- سه جلسه اول احساس کردم که نمیتوانم با او کار کنم. لذا به مهر آئین گفتم که استنباط من این است که ایشان به جایی وابستگی دارد.
این بار مرتضی الویری به سراغ من آمد وقراری را با یکی از اعضاء سازمان مجاهدین در خیابان بوذرجمهری گذاشت در آنجا بود که برای اولین بار با وحید افراخته آشنا شدم.
مجاهدین که در فعالیت تشکیلاتی و سیاسی مرا خطری برای خود میدانستند، چاره ای نداشتند جز این این که مرا به حوزه فعالیتهای نظامیو عملیاتی بیندازند، سعی داشتند با گماردن من به کارهای مربوط به ساختن بمب وطراحی نقشههای ترور سرگرم کنند.تا فرصتی برای پراکندهکاری نداشته باشم.
مامورین پشت در بودند، دیگر فرصتی نبود در این چند دقیقه برخی مدارک را یافته و بر داشته بودم جای فکر کردن برای باقی مدارک نبود، حتی فرصت لباس پوشیدن هم نداشتم با همان زیر شلواری به بالای دیوار پریدم واز آنجا به دیوار همسایه وبعد به پشت بام رفتم، چند خانه آنطرفتر در پشت مامورین به خیابان افتادم.
در جستجو و بازرسی مامورین از خانه عارف، شناسنامه عکس دار من به دستشان افتاد و نمونه آن را تکثیر و در اختیار ماموران تجسس قرار دادند تا مرده یا زنده مرا بیابند.
من قبلا به بچه ها گفته بودم شعبان بی مخ مسلح است اما آنها قبول نمیکردند و میگفتند: نه شعبان مال این حرفها نیست [...]. چند تیر چند رد وبدل شد [...]، چند گلوله به جان شعبان نشست و او نقش زمین شد.
یکی از کارهایی که من و محمد کچویی باهم انجام دادیم[...]، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی (آخوند درباری ) و آتش زدن ماشین وی بود.
با همین رویه در خانه کوچه امامزاده یحیی حدود سی کیلو نیترات آمونیوم وسی- چهل کیلو هم گوگرد و جرم کلرات درست کردم. در این خانه 12 بمب آماده انفجار نیز داشتم که فقط چاشنیاش متصل نبود.
در اواخر تابستان یا اوائل پاییز1351بود که حسن فرزانه دستگیر شد.او در بازجویی از خود ضعف نشان داد و در مورد من گفته بود که عزت در انفجار تاکسی در چهارراه استانبول نمرده است.
بعد از ظهر 5 اسفند 1351، روز سوم یا چهارم کمین- مراقبت- بود [...]،چند ساعتی در خیابانهاعلاف بودم گفتم به جای اینکه این دو- سه ساعت را ول بچرخم بهتر است سری به مهجوم بزنم [...]، لذا در تیپ و هیبت یک آب حوضی، در حالی که چراغ والری در دست داشتم، وکت ولباس وصله داری به تن و کلاهی به سرم بود وارد کوچه رودابه شدم.
به در کارگاه که رسیدم، خانعلی مرا شناخته گفته بود ؛ همین است ![...]، در را بستم آنها از شکاف در روبه رویی مرا به رگبار بستند و [...] در همان لحظه نفهمیدم که از کجا تیر خورده ام [...]، بعد چند شماره تلفنی را که در جیبم داشتم در آوردم و خوردم وکپسول سیانور را در دهانم گذاشتم [...]. از آنجا که کلت من دست افراخته بود، اسلحه ای همراه نداشتم.
با دست پاهای خونینم را بلند کردم و خود را رو به قبله کردم وشهادتین را گفتم و دیگر هیچ نفهمیدم[...]، مامورین شلنگ آب را در دهانم فرو کرده و آب را باز و بسته میکردند ومن بالا میآوردم، بعد از چند دقیقه چون کوچه باریک بود و ماشین داخل آن نمیشد، چهار دست وپایم را گرفتند و تا سر خیابان آوردنددر این حالت چند بار سرم به زمین خورد که متوجه انتقالم شدم.
تنها یک ملحفه به رویم کشیده بودند، زخمهایم را بسته بودند[...]، زخمها برایشان مهم نبود فقط جلو خونریزی را گرفته بودند گفتم میخواهم نماز بخوانم. گفتند: ها ! لازم نکرده ! فعلاً باید دراز بکشی. خلاصه نه آبی برای وضو و نه خاکی برای تیمم دادند به همان حال و وضع نیت کردم و نماز خواندم.
مدت سیزده روزی که در بیمارستان شهربانی در بستر افتاده بودم[...]، افراد مختلفی در سمتها و مسولیتهای متفاوت به دیدنم آمدند. این امر نشان میداد که دستگیری من برای آنها خیلی اهمیت داشت.
ده دقیقه، یک ربع آنها درحالی مرا میزدند که لوله اکسیژن توی دماغم بود و کیسه خون به دستم وصل بود به دلیل خونریزی زیاد، جسمم بی رمق شده بود ودرد ناشی از گلوله ها به علاوه اعمال شکنجه شدید، گاه وضع مرا به حد بحران و مرگ میرساند، شکنجه گران کمیصبر میکردند سپس با آتش سیگار و فندک قسمتهایی از کف پایم، بیضه و آلت تناسلی ام را میسوزاندند و خاکستر سرخ سیگار را به قسمتهای مختلف بدنم از جمله ناف میچسباندند.
دو سه شب بعد از دستگیری به سراغم آمدند وبعد [...]، نمیدانم از کجا یک خانم بی حجاب با دامن مینی ژوب پیدا کرده آوردند، هر چه بود یکدفعه جا خوردم. مامورین گفتند: این خانم در اختیار تو، میتوانی صیغه اش کنی ما میرویم تو دلی از عزا در بیاورو [...]، جز یک ملحفه هیچ چیز مرا استتار نمیکرد، بنای بی اعتنایی به آن زن گذاشتم[...]، آن زن وقتی به این طرف تخت آمد من رو به آن طرف کردم و بد و بیراه گفتم و فحش دادم. حدود یکی دو ساعت این زن هر چه تلاش کرد تا مرا به دام خویش بیندازد نتوانست[...]، فهمید که واقعاً امکان رسوخ در من ندارد خدا هم کمک کرد تا از این توطئه و نیرنگ و شاید آزمایش سخت با سر بلندی و سر افرازی بیرون بیایم.
آن قدر با کابل به کف پاو پنجه هایم زدند که ناخنهایم پرید. صبح سر وکله نیک طبع سربازجو شهربانی پیدا شد وقتی دید سر و صورتم باد کرده است گفت : نازش برم شاه داماد را ! چقدر خوشگل است وبعد..... یک پایه صندلی را به صورت عصا در آورد و شروع کرد به زدنم، از پیشانی تا ناخنهای پا... از بالا به پایین واز پایین به بالا انگار دهل میزد تمام بدن و سر و صورتم کبود و سیاه شد و خون مردگی زیر پوستم نمایان شد... چند روزی خون از دماغ و دهنم خارج میشد.
به هنگام درگیری، هفت گلوله؛ پنج تا به پای راست (یکی کنار شصت پا، یکی بالای زانو،یکی زیر زانو، و در قلم پا، دو تا درباسن) یکی به کمر و یکی هم به شانه ام خورد. [...]، که از این تعداد سه تا در بدنم مانده بقیه رد شده بود جراحت زیر زانویم تا مغز استخوان رسیده و خیلی وخیم بود.
هروقت مرا به بازجویی میبردند مثل یک جنازه روی زمین میکشیدند [...]، و هنگام بالا بردن از پله ها سرم از پله ای به پله دیگر میخورد. و همیشه ورم کرده بودم. چند نفر بالای سرم جمع میشدند و اذیت و آزار میکردند، یکی آب دهان به صورتم میانداخت دیگری آتش سیگار میریخت و آن دیگری آب دماغش را روی من تخلیه میکرد.
گاهی مرا به بازجویی میبردند. چون هیچ لباسی به تن نداشتم مرا لخت و عور بر روی زمین مینشاندندو هر چه التماس میکردم که یک تکه کاغذ یا مقوایی بدهند تا بر روی آن بنشینم فایده ای نداشت. گاهی از صبح تا ظهر بر روی زمین سرد مینشستم و سرما تا عمق وجودم نفوذ میکرد. اما به این بسنده نمیکردند و گاهی یکی از آنها میآمد پایم را باز میکرد تا همه جایم پیدا شود و مسخرهام میکردند.
سعی داشتم که غذا نخورم و فقط با خوردن آب برخی خورشها یا آب آشامیدنی سد جوع کنم تا نیازی به دستشویی پیدا نکنم[...]، چرا که من با همان وضع و حال نماز میخواندم و دفع هم به حالت ایستاده ممکن نبود و نمیتوانستم طهارت کنم.
کاسه هم ظرف غذا بود و هم ظرف آب، گاهی هم که نمیگذاشتند به دستشویی بروم، از آن برای تخلیه ادرار استفاده میکردم. [...]، روزی دو بار هم بیشتر اجازه رفتن به دستشویی نمیدادند در این فرصت کاسه ادرار را برده و خالی میکردم در حالی که کاسه را با خود به زمین میکشیدم.
کاسه ادرار لب پر بود و مقداری از آن بر روی زمین راهرو ریخت، نگهبان آمد و بقیه را روی سرم خالی کرد. یک بار دیگر هم این اتفاق افتاد، نگهبانها آمدند بقیه را در راهرو ریختند آنگاه من را مثل بوم غلتان روی آن غلتاندند تا زمین خشک شد. با همین حال و وضع نماز میخواندم، چاره ای دیگر نداشتم.
تا آن موقع لباس زندان را زندانیهای عادی میپوشیدند و زندانیان سیاسی لباس های خود را به تن داشتند و برای اولین بار در تاریخ زندان، من به عنوان زندانی سیاسی، لباس رسمیزندان را پوشیدم [...]، و ظرف یک تا دو هفته به بقیه زندانیان سیاسی، لباس زندان را دادند.
در اثر شکنجههای شدید، تقریباً تمام بدنم زخمیبود، دستهایم سوخته و مجروح، صورتم ورم کرده و قسمتهای زیادی از بدنم زخمیو کبود بود[...]، و هیچ احترامیدر کار نبود و مثل حیوان وحشی با من برخورد میکردند.
اتاق شکنجه در طبقه سوم زندان زنان حدوداً 4×3 متر بود، یک تخت فلزی به ابعاد 2/1×2 متر، طنابی برای بستن دستها و پاها به تخت، چند عدد شلاق در اندازهها و ضخامتهای مختلف، یک باطری ماشین برای تامین برق باتوم الکتریکی و... از جمله وسایل این اتاق بود.
بعد از ملاقات با سرهنگ زندی پور[...]، سه چهار روز بعد به سراغم آمدند و گفتند وسایلت را جمع کن. یکی از بازجوها به نام " هوشنگ خان " که از بیمارستان تا زندان کمیته مشترک درگیر پروندهام بود، [...]، خودش را به مینی بوس رساند و گفت : " با اینکه ما را فلان وفلان کردی اما ازت خوشم میآید. پرسیدم چرا؟ گفت : " بر کاری که کردی اعتقاد داشتی و پای حرفت ایستادی، حتی به اندازه یک آمپول پنی سیلین برای ما کار نکردی.
بر اساس توافق مجاهدین با فداییها، هر کس که وارد زندان میشد، اگر نماز میخواند، باید رهبریت مجاهدین را میپذیرفت و جزء مجاهدین میشد. اگر کسی نماز نمیخواند و مارکسیست بود، جزء فداییان به حساب میآمد و هیچ گروهی حق حیات و اظهار وجود نداشت.
سرگرد زمانی هم که بعد از ضعف رئیس قبلی زندان در مذاکره با زندانیان به ریاست زندان سیاسی قصر گمارده شده بود، حاضر به هیچ گونه نرمش و انعطاف نبود.
در اواخری که من در قصر بودم شاهد صحنههای نفرتبار و تاسف انگیزی بودم. دو برادر با هم در یک زندان و در یک بند بودند. یکی از ایشان مخالف مجاهدین و دیگری از موافقین سازمان بود.وضع این دو به جایی رسیده بود که نه تنها به هم سلام و علیک نمیکردند بلکه به خون هم تشنه بودند. اگر فرصتی دست میداد یکی سر دیگری را میبرید و این ازسیاست های رهبران گروه مبارز بود.
بچههای مارکسیست با اینکه خود از قشر مرفه و سرمایه دار جامعه بودند اما مذهبی ها بویژه بازاریها را بورژوا و خرده بورژوا میدانستند و شعار کمونیستی میدادند.
در اواخر اسفند 1352 یعنی حدود یک سال از دستگیری [...]، دادگاه بدوی من فقط در یک روز [...]، و آن هم به مدت 2 ساعت برگزار شد که در همان روز حکم مرا صادر کردند.
وکیل تسخیری به من گفت که باید اظهار ندامت کنی، بنویس که پشیمان شدهای و بعد از شاهنشاه و شهبانو تجلیل کن تا برایت تخفیف قائل شوند و به توحکم ابد بدهند، گفتم من بیسوادم،دفاعم را به شما میسپارم هر چه دلتان میخواهد بنویسید من آخر تاًییدش میکنم.
دو پاسبانی که همراه من به دادگاه آمده بودند، با گزارش جریان دادگاه به مقامات زندان از اینکه عزت چه و چه است و باتروریستهایی چون محمد مفیدی و باقر عباسی که سرتیپ طاهری را ترور کردهاند در ارتباط و همراه بوده، پلیس زندان حساسیت بیشتری روی من پیدا کرد و کاملاً مرا زیر نظر گرفت.
دادگاه دوم (تجدید نظر) من حدود یک ماه بعد از دادگاه بدوی برگزار شد [...]، این دادگاه هم به همان شکل دادگاه اول اما کمیخلاصهتر [...]، وکیل تسخیری همان حرفهای قبلی را زد و من هم چون دفعه قبل مظلوم نمایی کردم، سرانجام هم همان پانزده سال حبس دادگاه اول تایید و قطعی شد.
هنوز من جزء مجاهدین محسوب میشدم و به مخالفتهایم با افراد مارکسیستی چون احمد بناساز نوری که در راس مجاهدین در بند 4 و5 قرار داشت ادامه میدادم[...]، چند بار درخواست ملاقات با رجوی و خیابانی را دادم تا بتوانم حرفها و اعتراضات و انتقادهایم را بیواسطه به آنها بگویم که طفره رفتند ونپذیرفتند.
روزی من با کاظم ذوالا نوار حدود یک ساعت با هم صحبت و دردودل کردیم در این صحبتها بود که ذوالانوار پرده از حقایقی برداشت و گفت : مرکزیت مجاهدین (رجوی و خیابانی ) در اصل مرجعیت و روحانیت را قبول ندارد و مذهب را مانع مبارزه میداند.
در اواسط مهر ماه 1353 من به همراه مصطفی خوشدل، کاظم ذوالانوار و صادق سادات کاتوزیان و... برای دومین بار از زندان قصر روانه زندان کمیته مشترک شدیم در حالی که من به لحاظ فکری و روحی کاملاً به هم ریخته بودم.
ساعت 8 صبح آمدند و گفتند : شاهی بیاید!
بازجو گفت: دیشب به ما وحی شده که تو هنوز حرفهایت را نزدهای گفتم: ملائکه به خواب معصومین میآیند، من و شما معصوم نیستیم. گفت باید بنشینی و از اول زندگی ات را تا الان بنویسی فکر کن که تازه دستگیر شدهای.
“محمدی” بازجو اصلی من بود که به همراه منوچهری، رسولی، و آرش کار میکرد، در گذشته بازجویم یکی بود ولی الان با چند بازجو طرف بودم[...]، شاید علتش اعترافاتی بود که دستگیر شدگان درباره من کرده بودند لذا همه بازجو ها با من سروکار داشتند.
حسینی فرنج را از سرم برداشت، نگاهش کردم دراکولا بود.دیدنش خود نوعی شکنجه بود، ریختش، هیکلش، چشمهای وحشتناک یک آدم وحشی.
حسینی پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت هیچ حرفی نمیزنی، صدایت هم درنمیآید هر وقت خواستی حرف بزنی انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد با خونسردی شروع کرد به زدن شلاق، شلاقی که هر ضربهاش تا مغز استخوان را تکان میداد [...]، و مانند شوکی نفس را بند میآورد.
بعد از شلاق دور محیط دایرهای دویدم تا پایم باد نکند، درد به مغز استخوانم رسیده بود، محمدی مرا به زمین انداخت و با پاشنه کفش به روی گونهام رفت و چرخ زدکه ناگهان دو دندانم شکست ولی من گریه نکردم، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود.
حسینی و محمدی آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و ناخنهای دستم نیز از جا کنده شدند. [...] بعد به زور آب در دهانم ریختند و چند دانه برنج به دهانم انداختند تا روزهام را به قول خودشان باطل کنند.
حسینی گفت: امشب شب نوزدهم ماه رمضان، شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) است پس امشب ما هم به تو ضربه وارد میکنیم، اگر وصیتی، حرفی داری بگو.
آن شب من لخت و عور بودم، شمعی روشن کردند، پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد، گاهی هم شعله آن را زیر بدنم میگرفتند و موها را آتش میزدند، با فندک روشن هم موی بدن و هم ریشم را میسوزاند. از سوزش درد به خود میپیچیدم اما احساس خوشی به من میگفت : آرام باش، دریایی از نور در برابر چشمانم بود.
پنبه آغشته به الکل را به دور شصت پا میبستند و بعد از آن آتش میزدند، یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند، و گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
عذاب آپولو، واقعی و خرد کننده بود، پیچها را دائماً شل و سفت میکردند[...]، بعد هوشنگ خان آمد و گفت: عزت! من دوست توهستم، اجازه ندادم ادامه بدهند، با عصبانیت و تنفر تمام گفتم: من در اینجا دوستی ندارم.
در اتاقی دور دایره طبقه سوم، تخت فنری و شکستهای قرار داشت قرچ و قروچ صدا میکرد، مرا به آن اتاق بردند و به شکل صلیب به تخت بستند؛ به پاهایم پابند زدند و قفل کردند و دستهایم را از طرفین بستند. چشمهایم را هم بستند و در گوشهایم پنبه کردند[...]، یک پتو هم روی بدن لختم کشیدند.
ر کس را که برای اولین بار میگرفتند و برای بازجویی میآوردند، پتو را کنار میزدند ومرا برای دقایقی با صورت پوشیده به وی نشان میدادند و میگفتند اگر نمیخواهید به وضع وی بیفتید زودتر حرفهایتان را بزنید.
بازجوها برای اینکه اعصاب مرا به هم بریزند، افراد را بالای سر من شکنجه میدادند وقتی آنها فریاد میکشیدنداعصابم به هم میریخت و متشنج میشدم.
مرا به سلولی بردند که دو غیر مذهبی در آن بود[...]، بعضی وقتها که بر اثر ضربات شلاق قادر به راه رفتن نبودند، آنها را کول میگرفتم و به دستشویی میبردم. حتی برای بعضیها خودم آفتابه میگرفتم وداخل دستشویی مینشاندمشان این در حالی بود که ساواک میخواست من متعصب مذهبی در کنار غیر مذهبیها زجر بکشم و من نقشه آنها را نقش بر آب کرده بودم.
از بس روی تخت به صورت مصلوب خوابیده بودم، داغان شده بودم، کمرم درد میکرد واقعاًخرد و خمیر و کسل شده بودم، بعضی وقتها داخل دستشویی سه ربع تا یک ساعت ورزش میکردم و کمر و دست و پایی تکان میدادم و غالباً بیرون دستشویی و یا روی تخت در حالت خوابیده نماز میخواندم.
حسینی که میدید من نمیخواهم حرف بزنم، بلافاصله همان جا از دیوار آویزانم میکرد و شروع به شلاق زدن میکرد، شلاق روی شلاق و زخم روی زخم و....و این صحنه ها زیاد تکرار میشدو بیمحابا مرا میزدند، گوشت ساق پایم گندیده و ریخته بود، دیگر کتک خوردن عادتم شده بود، دیگر مدرکی نداشتند و از روی کینه و انتقام فقط مرا میزدند، تا اعصابم را خرد کنند و از لحاظ روانی مرا به هم بریزند.
در اوین چند روزی با مسعود رجوی بودم، انتقادهایی از او کردم، و نسبت به مسائل زندان قصر گلایه کردم، و استبداد و دیکتاتوری مجاهدین را در قصر و نیز نفوذ جریانهای چپ و بهکارگیری مهرههای مارکسیستی را زیر سؤال بردم.
منوچهری یکی- دو مرتبه شبانه آمد و دادو بیداد راه انداخت[...]، و رو به من گفت: مردیکه الدنگ....همه آتیشها از گور تو بلند میشود و برگشت به بچه ها گفت: از حالا به بعد این ارشد و رییس اتاق شماست، هر کس چیزی میخواهد باید از طریق او به ما منتقل کند، این راهی بود که منوچهری برای خراب کردن من طرح کرده بود.
توطئه منوچهری خنثی شد، بچهها هم هر کاری دلشان میخواست میکردند،از طرف من محدودیتی برایشان ایجاد نمیشد. دو- سه مرتبه مرا به بازجویی بردند، فحش دادند و تهدید کردند، فلان فلان شده تو فکر میکنی کی هستی؟ فکر نکن قهرمان شدهای کاری نکن که بلایی به روزگارت بیاورم تا در زندان بایکوتات کنند و کسی با تو حرف نزند و به غلط کردن بیفتی و حاضر به مصاحبه شوی.
اواخر پاییز بود.هوا هم سرد بود.من با یک شورت خالی و عریان در سلول قدم میزدم، در حالی که از شیشه شکسته پنجره سلول سرما وارد میشد و خیلی عذابم میداد، در سلول دو تا پتو داشتم، که شبها هر دو را به خودم میپیچیدم و آنقدر غلت میزدم تا بخوابم. این شرایط را تحمل میکردم[...]، و هیچ وقت تقاضای ملاقات با بازجو را نکردم.
رسولی رو به من کرد و گفت: من از تو مصاحبه و اعتراف نمیخواهم. تو الان مورد اعتماد مذهبی و غیرمذهبی، مجاهد، چپی و... هستی، و همه تو را به عنوان قهرمان میشناسند و قبولت دارند، مسعود و دیگران به تو اعتماد دارند و تقریباً تو چهارراه تمام گروهها و افراد هستی، همه حرفهایشان را به تو میزنند، تو فقط حرف هایی را که میشنوی به ما بگو. این کار زیادی نیست.
با دیدن متهمیکه رویش را پوشانده بودند، حدس زدم، که دوباره رسولی سرنخی به دست آورده بود،از من درباره وحید و حوادث هتل شاه عباس اصفهان پرسید و من همه را منکر شدم [...]، ناگهان پوشش متهمیرا که روبروی من نشسته بود برداشت و من با کمال تعجب دیدم که وحید است، وحید بلند شد و صورتم را بوسید[...]، بعد شروع به نصیحت من کرد که تو الان کارت تمام است، به فکر نجات خود باش. بچه های سازمان که بیرون هستند ارزش این همه فداکاری را ندارند، وحید همه چیز را برای رسولی شرح داده بود، من که به سیم آخر زده بودم گفتم: اتفاقاً دلم میخواهد که اعدامم کنند، وحید تو خری که فکر میکنی اعدامت نمیکنند؛ رسولی که دید بحث به جاهای باریک کشیده به من گفت: پاشو برو گم شو.
رسولی،افراخته و کریمینشسته بودند و راجع به تحلیلهای بیرون صحبت میکردند که رسولی به من گفت: بلند شو برو! گفتم: حالا نشستهام.گفت: نه بلند شو برو. من حرف مفتی به تو نمیدهم. مگر تو مفتی به من چیزی میدهی که من بدهم، بلند شو گورت را گم کن، و خطاب به وحید و احمد رضا کریمیو حسن گفت: این مردیکه قرمساق همه بازجوها را انگشت به دهان گذاشته و تا حالا زیر شلاق و کتک چیزی از او در نیاورده اند.
بعد از قطع ارتباط با سازمان مجاهدین، با مسعود رجوی هم قطع ارتباط کردم[...]، اما مجاهدین بیکار ننشسته بودند و با زدن برچسب ها که عزت مخالف ایدئولوژی و سیاست سازمان نیست بلکه فقط برای رهایی از اعدام با ساواک کنار آمده است، قصد داشتند مرا نزد چپیها، مخالف جریان چپ و در نزد مذهبیها، همکار پلیس معرفی کنند و مرا بایکوت کنند.
در سال 1356 قضایای مربوط به حقوق بشر پیش آمد و زمزمه بازدید نمایندگان صلیب سرخ جهانی از زندانها و گفتگو با زندانیان سیاسی مطرح شد[...]، رژیم به فکر افتاد و شروع به دست چین زندانیان کردو کسانی را که آثار شکنجه در بدنشان نبود را آماده دیدار با بازرسان کرد.
سروان صارمی(مدیر زندان شماره 3) نیم ساعتی با من صحبت کرد. و گفت: فتنهها زیر سر توست تو باید اینها را راضی کنی که این را بکنند و خودت مسئول آشپزخانه باشی. گفتم، من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم.
از اواسط سال 1355 به طور علنی کسی را شکنجه نمیکردند[...]، و اگر کسی را شکنجه میکردند زنده نمیگذاشتند و حتماً سربه نیستش میکردند و اعلام میکردند که در درگیری کشته شده است، بنای آنها این بود که در وهله اول چریکها و مبارزین مسلح را در خیابان به قصد کشت بزنند.
چند روز بعد از اسکان 28 زندانی سیاسی در 2 اتاق [...]، نمایندگان صلیب سرخ پیدایشان شد. آنها لیستی در اختیار داشتند که توسط بچههای خارج از کشور به خصوص بچههای کنفدراسیون تهیه شده بود[...]، با آنکه ساواک ما را به این بند و آن بند منتقل میکرد، نتوانست مارا از چشم آنها دور نگه دارد و مجبور به نشان دادن ما به صلیب سرخ شد.
وقتی صلیب سرخ به سراغم آمد، از چگونگی بازجوییها، فرمایشی بودن دادگاهها، همه کاره بودن ساواک در رای صادره از دادگاهها، در خصوص شکنجهها و تمام بلاهایی از قبیل سلولهای انفرادی، از روزها و شبها بدون لباس بودن و لخت و عور در فضایی سرد و یخچالی، از به صلیب کشیده شدن، از شلاقهای حسینی و همه و همه را شرح دادم.
مطالب من به نمایندگان صلیب سرخ آن قدر صریح و تند و شدید بود که تعدادی از بچههای زندانی به افسری که در آنجا بود میگفتند: عزت از طرف خودش حرف میزند، و حرفهای او ربطی به ما ندارد. آنها آنقدر شهامت نداشتند که حرفهای مرا تایید کنند.
در بیانیهای که در اعتراض به کشتار مردم بیدفاع در17 شهریور 57 در میدان ژاله توسط زندانیان سیاسی منتشر شد، مجاهدین خلق، بیانیه تنظیمیچپیها را تایید و قبول کردند اما به ما گفتند که شما دست از اصرارتان برای آوردن نام خمینی بردارید، ما گفتیم: چنین چیزی امکان ندارد، وقتی دیدیم به توافق نمیرسیم، گفتیم شما کار خودتان را بکنید و ما هم کار خودمان را.
میگفتند برخی مجروحین 17 شهریور و مجروحین زلزله طبس، نیاز به خون دارند، ما درصدد برآمدیم که خون دهیم و کمک مالی کنیم[...]، اما اعلام کردیم که ما خون و کمک های مالی خود را در اختیار صلیب سرخ قرار میدهیم[...]، نمایندگان صلیب سرخ آمدند و پرسیدند: چرا خون را به پلیس تحویل نمیدهید؟ گفتیم ما به آنها اعتماد نداریم[...]، آنها موضوع را با مقامات دولتی طرح کردند، اما موفق به کسب اجازه از دولت نشدند.
در روز سوم یا چهارم آبان ماه 1357، وقت ظهر، اسامیچندتااز بچهها را برای آزادی خواندند[...]، من که اصلاًانتظار آزادی نداشتم با کمال تعجب شنیدم که یکی از بچهها گفت: عزت بلندگو اسم تو را میخواند و بر سروکولم ریختند.
ساعت ده شب بود که مارا به میدان بهارستان بردند، وقتی از ماشین پیاده شدم، چشمهایم به آسمان دوخته شد، ستارهای به من چشمک زد. هر کس راهی خانه خود شد، اما من خانهای نداشتم، رهسپار منزل برادرم شدم.
من با آقای مطهری کم وبیش آشنا بودم، چند سالی به خاطر زندان ارتباطی نداشتیم، به هر حال دو- سه بار به منزل ایشان رفتم[...]، و وی را از قضایای مربوط به التقاط و انحراف مجاهدین، در زندان آگاه ساختم، به نظرم مطهری تنها کسی از میان روحانیون بود که بعد از امام خمینی(ره) خوب مسئله التقاط را فهمیده بود و شاید یکی از دلایل شهادتش هم همین مسأله بود.
در تظاهرات روز تاسوعا یا روزعاشورا با اینکه پایم درد میکرد از منزل برادرم در اتابک تا میدان آزادی پیاده رفتم[...]، و برگشتم و مثل یک جنازه افتادم.
روز ورود امام به ایران، ما جزء انتظامات بودیم[...]، حوزه کاری ما بهشت زهرا بودو باید ازدر شرقی بهشت زهرا محافظت میکردیم که درگیری یا سوء قصدی پیش نیاید. بعد از ورود هلی کوپتر امام خمینی به بهشت زهرا من نیز محل استقرارم را ترک کردم و وارد بهشت زهرا شدم.
اول قرار بود امام خمینی در مدرسه رفاه مستقر شود ولی بعد در مدرسه علوی مستقر شدند، چرا که این مدرسه پایگاه انجمن حجتیه بود و این انجمن با حرکت سیاسی انقلاب مخالفت داشت[...]، در مدرسه علوی امام در کنار پنجرهای و به احساسات مردمیپاسخ میداد[...]، من و چند نفر دیگر نگهبان این پنجره بودیم تا کسی از آن بالا نرود.
روزی که دولت ساعت حکومت نظامیرا افزایش داد، صادق اسلامیو لاجوردی گفتند: باید سوار مینیبوسها شویم و به خیابانها برویم و دادبزنیم که حکومت نظامیباید بشکند و مردم به خیابانها بریزند، چنین کردیم و مردم چون سیلی به خیابانها سرازیر شدندو حکومت نظامیشکست.
آقایان صادق اسلامی، مهدوی کنی، باقری کنی، مطهری، ناطق نوری، بهزاد نبوی، محمد موسوی، الویری، خسرو تهرانی، قنادها (مصطفی،علی) و من از اولین شکل دهنده کمیته انقلاب اسلامیبودند.
قبل از پذیرش مسئولیتی رسمیدر کمیته[...]، من هر کاری از دستم برمیآمد میکردم و به اصطلاح میگفتند : «آچارفرانسه»[...]، بعد از اندکی که اوضاع سروسامان یافت منشدم مسئول صدور کارت کامپیوتری.
در دوره مسئولیتم در بازپرسی واحد تخلفات کل کمیته، خیلی تلاش کردم تا از اسناد و مدارک ساواک محافظت شود[...]، و این مدارک و اسناد در جایی به نام مرکز اسناد توسط فرد مطمئنی نگهداری و محافظت شود.
مجاهدین در اوائل انقلاب با سرقت از شرکتهای آمریکایی بل هلی کوپتر و تعداد شرکت های دیگر وحتی بنیاد پهلوی، تعداد زیادی فرش و اجناس عتیقه به یغما بردند، [...]، آنها فرشها را از کشور خارج کرده بودند، که اکنون همین موارد، جزء مطالبات آمریکا از ایران است.
بعد از قضیه 30خرداد 1360 و اعلام جنگ مسلحانه مجاهدین علیه نظام [...]، دست کمیته برای برخورد با آنها کمیبازتر شد، قبلاً کمیته آنها را از خیابان جمع میکرد و بعد از مدتی نگه داری آنها را آزاد میکرد.
مجاهدین از طریق محسن و خلیل رضایی با من تماس گرفتند و گفتند میخواهند من را در تقاطع خیابان انقلاب و پیچ شمیران در مغازه خلیل رضایی ملاقات کنند[...]، و آنها ابتدا محل اطراف را کنترل کرده بودند که نکند من نیروی حمایت کننده باخود آورده باشم. بعد از حدود دو ساعت صحبت، آنها اصرار و تلاش زیادی کردند تا مرا متقاعد کنند از کمیته بیرون بیایم[...]، اما من نپذیرفتم، چون وجود من در کمیته تحلیلهای فریبکارانه آنها را به هم میریخت.
روزی داشتم از عرض خیابان 17 شهریور رد میشدم، دیدم ماشینی به سرعت به طرفم میآید، احساس کردم میخواهد به من بزند، سریع خودم را انداختم آن طرف خیابان، چرخ راست ماشین به پایم گیر کرد. برگشتم ونگاه کردم دیدم صادق کاتوزیان است، خندید و رفت. صادق از مخالفان دولت و عضو گروه مجاهدین خلق بود.
در سال 1359 با برادرم خانهای 120متری در حوالی بزرگراه آهنگ به قیمت 550هزار تومان خریدیم و بعد به خواستگاری دختر عمه جواد امانی، خانم بادامچیان رفتم [...]، اما پدر دختر مخالفت کرد و گفت: من به آدم بیپدر و مادر دختر نمیدهم، اما سرانجام رضایت داد[...]، و ما در 1360ازدواج کردیم.
تا پایان سال 1359 من ریالی حقوق از کمیته و نظام نگرفتم، چون مجرد بودم، شب و روز در کمیته میگذشت[...]، بعد ازدواج در سال 1360، من دو هزار تومان ماهیانه حقوق میگرفتم، اما انصافاًدو هزار تومان کفاف زندگی مشترک را نمیداد.
آقای ناطق نوری به ادامه همکاری من با کمیته اصرار کرد و وعده داد که تغییرات زیادی در کمیته انجام دهد، من هم قبول کردم[...]، اما بعد از سه- چهار ماه کمیته را تحویل فلاحیان داد و مشکلات ما تازه شد.
بعد از آمدن فلاحیان به کمیته [...]، جمال اسماعیلی معروف به اصفهانی را به کمیته آوردو سمت اطلاعات کمیته را به وی واگذار کرد[...]، و کاری را که ما با بیست نفر انجام میدادیم، ایشان با 150 نفر و با ساختمان و دفتر و دستکی راه انداخت.
اصفهانی بچهها و دوستان مرا پخش و پلا کرد[...]، در این گیرو دار فلاحیان طی حکمیمرا مسئول بازپرسی کرد، اصفهانی که از حکم باخبر شد، گفت فلاحیان بی خود کرده حکم داده این در حالی بود که اصفهانی قبل از آمدن به کمیته، به شرط همکاری من با ایشان، رضایت به آمدن داده بود.
من دو هفته دیگر ماندم، و به گوشهای خزیدم و شروع به نوشتن دلایل استعفایم با لحن تند برای فلاحیان کردم.و بردم پیش اصفهانی و گفتم: این استعفانامه را بدهید آقای فلاحیان [...]، و خداحافظی کردم وآمدم بیرون.
در همین ایام بود که متوجه شدم، یک سری حرف و حدیث پشت سر من است که « فلان فلان شده دستش تا آرنج به خون جوانها آغشته است و بچههای مردم را مثل گوسفند کشتند و حالا با پررویی در خیابان و بازار راه میروند.»
همواره چند هزار تومان در خانه بود تا همسرم از وضعیت بغرنج مالیام آگاه نشود[...]، حتی یکبار هم برادر خانمم یک چک صد هزار یا صدو پنجاه هزار تومانی نوشته بود و خواست قبول کنم که نپذیرفتم، در حالی که برای دو هزار تومان لنگ بودم.
آن موقع همه چیز سهمیه بندی و تعاونی بود، اعضای تعاونی، و رئیس تعاونی خیلی سروکار با انقلاب نداشتند و از کسانی مثل من که سوابق مبارزاتی داشتند خوششان نمیآمد لذا صلاحیتم را برای گرفتن سهمیه تائید نمیکردند، و من مجبور بودم طاقه پلاستیک که به قیمت تعاونی 700-800 تومان بود از بازار آزاد هزاروپانصد تومان بخرم.
پرس دفتر برایم که سن و سالی داشتم کار سختی بود، برای جبران کسری کار تا ساعت ده شب مجبور بودم کار کنم در حالی که پاساژساعت هشت بسته میشد.
کسانی که مرا میشناختند باور نمیکردند که چنین کاری پیشه کردهام، فکر میکردند این کار محملی برای کارهای دیگرم
است و میگفتند : تو اطلاعاتی هستی، تو جاسوس هستی، تو حقوقت را از وزارت اطلاعات میگیری.
گاهی شبها از آنچه به سرم آمده بود دلم میگرفت، و در حالی که تنها بودم و کار میکردم، چشم هایم پر از اشک میشد و از خود میپرسیدم : چه شد که من به اینجا رسیدم؟ و در دل میگفتم : خدایا! ما هر چه کردیم و هر چه گفتیم به خاطر تو بود. “
برای مدتی در بازار پلکیدم و بعد مدتی در چاپخانه کار کردم، نهایتاً برای صندوق قرضالحسنه فرمها و قبوض لازم را چاپ میکنم و خدا را شاکرم.
سوره مهر