12 مهر 1400
بحرانهای پهلویگرایی در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی
در سالهای اول پیروزی انقلاب، خاطرة رژیم پیشین و تباهیها و سیاهکاریهای آن، آنچنان در ذهن جامعه واضح و دقیق برجای بود که کسی را جرأت دفاع از سلطنت و شاهان پهلوی نبود. اما سالهایی چند پس از پیروزی سلطنتطلبان و طرفداران رژیم پهلوی، با توجه به کاستیها و نارساییهایی که کمابیش دامنگیر همة جوامع و نظامهاست، دست به تحریف تاریخ زدند و به گفتن و نوشتن دربارة «مزایا»ی رژیم پهلوی و ستایش از آن پرداختند.
پهلویگرایان برای توجیه و دفاع از رژیمی که با ارادة ملی نفی شد با سه بحران اساسی رو به رو هستند. این بحرانها بنیان ادعاهای آنها را به چالش میکشاند:
1. بحران توجیه نحوة پیدایش و منشأ حکومت پهلوی (بحران مشروعیت)
2. بحران توجیه کارنامة حکومت پهلوی (بحران کارآمدی)
3. بحران توجیه سقوط حکومت پهلوی (بحران بقاء)
بحران مشروعیت
ابتدا باید دید مشروعیت سیاسی چیست و در تعیین ماهیت یک نظام سیاسی چه جایگاهی دارد؟ در علم سیاست، دو مفهوم مشروعیت و حقانیت پیوند وثیقی با یکدیگر دارند. مشروعیت باوری است که بر اساس آن «حق» فرماندادن برای رهبران و وظیفة فرمانبردن برای شهروندان محقق میشود. به عقیده ماکس وبر، مشروعیت عقیدهای است که در ذهن مردم نسبت به حقانیت قدرت شکل میگیرد و به این باور میرسند که قدرتی که بر آنها حاکم است، موجّه و مشروع است. برای آنکه قدرت و صلاحیت، تداوم یابد، باید با مشروعیت همراه باشد. بنابراین، مشروعیت یک نظام سیاسى، یعنی اینکه آن نظام «حق» حکمرانی داشته باشد و آن حق از سوی مردم شناخته و پذیرفته شود.
به بیان دیگر، مشروعیت سیاسی پاسخ به این پرسش است که منبع حق حاکمیت حکومت چیست و یک حکومت چه حق دارد که بر مردم اعمال حکومت کند؟ هر حاکمی از ابتدای حکومت، به حق فرمان دادن و اعمال سیاست و حکمرانی نیازمند است و بدون این حق، دستورها و کارهای او نامشروع تلقی میگردد. بنابراین برای روشن شدن اعتبار کارکرد حکومتها باید منبع حق حاکمیت آنها یعنی مشروعیت آنها مشخص باشد. از این رو گفته میشود که مشروعیت سیاسى، فرایندى است که در آن قدرت سیاسی به اقتدار تبدیل مىشود و خصلتى عقلانى مىیابد.
پهلویستایان چون از اهمیت مسئلة مشروعیت و بحران مشروعیت رژیم پهلوی و پیوند آن با بیگانه آگاهند و میدانند که برای دفاع از رژیمی که پایههای مشروعیت آن مخدوش باشد، هم علم و دادههای تاریخی و هم افکار عمومی آنها را یاری نمیکند، معمولاً دو گونه واکنش نشان میدهند: یکی توجیهگری و تحریف تاریخ برای جعل مشروعیت؛ و دیگری سبک شمردن امر مشروعیت و انکار ضرورت آن.
آنها برای توجیه ضرورت کودتای سوم اسفند 1299 و مشروعیت بخشی به آن، با ترسیم و توصیف نادرست اوضاع ایران در آستانة کودتا، ایران را در آستانة تجزیه و تلاشی معرفی میکنند. در نوشتههای آنان مطالب به گونهای مطرح میشود که گویا انگلیس در آن مقطع موافق آن وضع نابسامان ایران بوده و رضاخان برای نجات ایران و در مقابله با انگلیس اقدام به کودتا کرد! همچنین چون میدانند وابستگی به خارجی اساس هرگونه مشروعیت را زیر سؤال میبرد، دخالت انگلیس در کودتا و برکشیدن رضاشاه پهلوی را انکار میکنند. یکی از این مدعیان میگوید:«با قاطعیت اعلام میکنم که حتی روح دولت انگلستان هم در جریان به قدرت رسیدن رضاشاه نبود، چهرسد به اینکه آن را طراحی و ساخته و پرداخته هم کرده باشد»و نقش انگلستان را در روی کار آوردن رضاشاه «صفر و زیر صفر» میداند!
در حالیکه پیوند کودتا با انگلیس آنچنان گسترده و متواتر در منابع تاریخی و اسناد داخلی و خارجی آمده است که هیچ محقق و مورخ منصفی قادر به انکار آن نخواهد بود. حتی افرادی از قبیل گویندة سخنان یاد شده که با همة توان میکوشند با گزینش و چینش مطالب، در را بر روی حقیقت حضور انگلیس در ماجرای برکشیدن رضاخان ببندند، ناخواسته این حقیقت از روزن توجیهاتشان سر برمیآورد. همو، در موارد متعددی از کتابش برای توجیه کودتا میگوید ایرانیان به ضرورت تشکیل دولت مقتدر مرکزی پی برده بودند؛ و در عین حال اذعان میکند که: «نکتة مهم دیگری که باید اضافه کنیم آن است که جدای از خود ایرانیان، انگلیسیها هم در تهران به جمعبندی مشابهی رسیده بودند».
وی برای رسیدن به نتیجة از پیشتعیین شده و مطلوب خود، دربارة آمدن آیرنساید به ایران چنین وانمود و ادعا میکند که گویا او صرفاً برای خروج نیروهای نظامی انگلیس به ایران آمده بود و اصولاً کاری به مسائل ایران نداشت و به صورت تفنّنی درگیر مسائل سیاسی ایران شد و به طور اتفاقی هم با رضاخان آشنا شد! بدین منظور در ابتدا میگوید: «او با آنکه هیچ سمت سیاسی و دیپلماتیک نداشت به واسطة شرایط بغرنج ایران و استعداد و علاقة شخصی پایش به صورت غیررسمی به حوزة سیاست کشیده شد،» اما سرانجام به صراحت اذعان میکند: «سخنی گزاف نیست اگر بگوییم او نقش مهمی در شکل گرفتن کودتا داشت. اصلیترین و مهمترین نقش وی آن بود که عملاً رضاخان و لشکر قزاق را به سمت رفتن به تهران و انجام کودتا هُل داد... و به تعبیری به آنها گفت منتظر چه هستید؟» سایر اذعانهای نویسنده یادشده در این باره ادامه مییابد و میگوید: آیرنساید هم به این نتیجه رسید که روی کار آمدن یک دولت مقتدر مرکزی و به تعبیر ایرانی آن به قدرت رساندن یک نادرشاه تنها راه نجات ایران است و آیرنساید در میان رجال بانفوذ پایتخت یا رؤسای قدرتمند قبایل و عشایر پی این گمشده نمیگشت. بلکه او نادرش را در میان لشکر قزاق در قزوین مییابد. او بقیة ماجری آمدن آیرنساید به ایران را، که صرفاً یک رونویسی بدون تأمل از مدعاهای سست کتاب ایران؛ برآمدن رضاخان... است، شرح میدهد تا میرسد به این مطلب که: «بالاخره بنبست در چه باید کرد و یافتن راهی برای برون رفت از آن شرایط آیرونساید را مصممتر میساخت که قبل از خروجش از ایران رضاخان و لشکر تحت امرش را روانة تهران کند».این همه، تنها گوشههایی از اظهارات شخصی است که با قاطعیت اعلام میکند «روح» بریتانیا از به قدرت رسیدن رضاخان خبر نداشت و دخالت انگلیس در کودتا را «زیر صفر» تشخیص میدهد!! عقل سلیم چنین تناقضی را برنمیتابد مگر اینکه گفته شود شاید از نظر مدعی، آیرنساید انگلیسی نبوده و نمایندة وینستون چرچیل به عنوان یکی از ارکان ساختار قدرت بریتانیا نبوده است! یا شاید از نظر آنها آیرنساید و انگلیسیها تنها گربههایی باشند که برای رضای خدا موش میگیرند و ضمن اینکه برای مأموریت دیگری به ایران آمدند، از سر شفقت به فکر افتادند و به خود زحمت دادند که دولتی برای این کشور هم تشکیل بدهند! پر واضح است که اگر علم و حقیقت معیار اندیشه و داوری فرد یا جریانی باشد، به ورطة چنین تناقضاتی نمیافتد.
افزون بر این، رضاخان خود نیز در حضور برخی از رجال مهم معاصر اذعان کرد که انگلیسیها او را روی کار آوردند. یحیی دولتآبادی نوشته است که سردار سپه در حضور او و میرزا حسن مستوفیالممالک، میرزا حسن مشیرالدوله، دکتر محمد مصدق، سید حسن تقیزاده، حسین علاء، و دو تن از وزرای دولت، یعنی مخبرالسلطنة هدایت و محمدعلی فروغی، اظهار داشت: «مثلاً خود مرا انگلیسیها روی کار آوردند؛ ولی وقتی روی کار آمدم به وطنم خدمت کردم.» همین مطلب را دکتر مصدق نیز گفته است: «...به خاطر دارم که سردارسپه نخستوزیر، در منزل من با حضور مرحومان مشیرالدوله و مستوفیالممالک و حاج میرزا یحیی دولتآبادی و آقایان مخبرالسلطنه و تقیزاده و علاء اظهار کرد مرا انگلیسیها آوردند ولی ندانستند با چه کسی سروکار دارند.»
جالب است که بهرغم اینکه دو طرف قضیه، یعنی هم انگلیسیها و هم رضاشاه، قبول دارند که «رضاخان را انگلیسیها روی کار آوردند»، پهلویستایان و رضاشاهپردازان مجاب نمیشوند و انکار میکنند! زیرا بخوبی میدانند که اگر حکومت یک کشور برآمده از ارادة بیگانه باشد و برخاسته از ارادة مردم آن کشور نباشد، فاقد مشروعیت سیاسی میشود.
البته برخی از آنها در برابر شواهد انکارناپذیر متعدد، در مواردی ناگزیر شده و پیوند کودتا و رضاخان با انگلیس را میپذیرند، اما واکنش دوم را بروز داده و به سبک شمردن امر مشروعیت سیاسی و انکار ضرورت آن روی میآورند. آنها همان سخن رضاخان را تکرار کرده میگویند او اگر به وسیلة انگلیس هم به حکومت رسیده باشد، برای کشورش کار کرد. در حالی که با انکار ضرورت مشروعیت از سوی آنها، حقیقت و اهمیت آن از بین نمیرود. دشوار است که بتوان ملتی را نشان داد که نسبت به حریم حیثیت و حاکمیت ملی خود بیتفاوت بوده و آن را در پیشپای بیگانه ذبح کند. بسیاری از جنگهای خونین و تحمل هزینههای سنگین میان ملل مختلف در طول تاریخ، ریشه در همین موضوع پاسداشت حرمت حاکمیت ملی و جلوگیری از تجاوز بیگانه دارد.
در مجلس شورای ملی ششم، هنگامی که از سوی میرزا حسن مستوفی رئیسالوزرا، حسن وثوقالدوله، عاقد قرارداد 1919، برای تصدی وزارت عدلیه مطرح شد، طبیعی بود که بحث قرارداد به عنوان یک نقطة تاریک در کارنامة مدیریت او پیش بیاید. وثوقالدوله در دفاع از کارنامة خود بیان کرد که قرارداد برای آبادی مملکت بود. دکتر محمد مصدق در مخالفت با این ادعای او اظهار داشت: «اگر آبادی مملکت بهدست ملل دیگر برای اهل مملکت مفید بود، هر ملتی برای رفع زحمت و جلب فایده، که یکی از اصول مهمة اقتصادی است، اجنبی را به خانهاش دعوت میکرد، و اگر رقیّت خوب بود هیچ ملتی نمیخواست بعد از اسارت با جنگهای خونین و تلفات سنگین طوق رقیّت را رها نماید. و یا اینکه دیدهاند اگر کسی دِه خرابی را خرید و آباد کرد نسبت بمالکین سابق خوشبین نیست و هیچوقت نمیخواهد که آنها بابی از ابواب شرایع را بخوانند و معنی غبن را بدانند، بلکه میل دارند همیشه در جهل بمانند و ادعائی ننمایند.»
ظاهراً پهلویستایان ناگزیرند که چنین متعصبانه و غیرعلمی با واقعیت مقابله کنند. چون پذیرش این واقعیت، پیامدهای نظری و حقوقی گریزناپذیری برای آنها داشته و دیگر ادعاهایشان دربارة کارکرد و کارنامة رژیم پهلوی را نفی و نقض میکند. آنها آگاه هستند که دخالت بیگانه به معنای نقض حاکمیت ملی و سلب مشروعیت از حکومتِ عامل بیگانه است. از منظر علم سیاست و حقوق اساسی و حقوق بینالملل، حاکمیت ملی به مثابة حریم و مظهر استقلال و حیثیت یک کشور بوده و مبنای اِعمال اقتدار ملت در کشور است و این امر به عنوان یک اصل مسلم پذیرفته شده است.
رضاخان که از چگونگی به قدرت رسیدن و ضعف پایگاه اجتماعی و نیز قانونی خود آگاهی داشت و بیش از همه از فقدان مشروعیت خود آگاه بود، در سال 1304، ابتدا با جلب نمایندگان مجلس شورای ملی پنجم به صورت فردی و گروهی به زیرزمین ساختمان نخستوزیری، آنها را تهدید کرد تا به مادة واحدة انتقال موقت سلطنت از قاجار به پهلوی رأی بدهند. این کار از پایه غیرقانونی بود. زیرا سلطنت قاجاریه اصل مصرح قانون اساسی بود و تغییر سلطنت و خلع پادشاه، امری تأسیسی است و در صلاحیت مجلس شورای ملی نبود. پس از آن نیز مجلس مؤسسانی برساخت که بنا به اذعان سیروس غنی، در آن «فقط نامزدانی را که مطمئن بودند به رضاخان رأی، یا بگوییم تاج، میدهند اجازه دادند انتخاب شوند»! بنابراین پهلویستایان نمیتوانند رأی مجلس چهارم و مجلس مؤسسان را دستاویز مشروع نشان دادن سلطنت پهلوی کنند.
رژیمهای دیکتاتوری معمولاً میکوشند برای کسب مشروعیت، ظاهری قانونی برای خود تدارک ببینند. اما پرواضح است چون بیشتر مردم زیر حکومت آنها به حقانیت آنها باور ندارند، هرگاه فرصتی پیدا کنند چنین رژیمهای ظاهراً قانونی را نفی و عدم حقانیت و مشروعیت آنها را برملا میکنند. میتوان گفت برآمدن و برافتادن هر دو شاه رژیم پهلوی مصداق روشنی از این واقعیت است و تلاشهای پهلویستایان برای رهایی از این بحران، همچنان بیهوده مینماید.
بحران کارآمدی
افزون بر بحران مشروعیت، پهلویگرایان با بحران کارآمدی حکومت پهلوی نیز رویاروی میشوند. از کارآمدی تعاریف متعددی در حوزههای اقتصاد و مدیریت و سیاست ارائه شده است. برآیند همة آن تعاریف این است که «کارآمدی یعنی موفقیت در تحقق اهداف با توجه به امکانات و موانع».
پهلویستایان معمولاً با ارائة آمار و ارقام در زمینة ارتش، تشکیلات دادگستری، امور زنان، راه و راهآهن، آموزش و پرورش، دانشگاه، بهداشت و درمان، ایجاد کارخانجات و صنایع و سازمان اداری، تلاش میکنند رژیم پهلوی را حکومتی کارآمد و سازنده وصف کنند. در حالی که اینها بخشی از کارکردهای یک حکومت است و صرف انجام آنها به تنهایی به معنای کارآمدی نیست. کارآمدی یعنی موفقیت در تحقق اهداف. اما ابتدا باید هدف به درستی تعریف بشود و روشن شود که برای تعیین کارآمدی حکومت، منظور هدف حکومت است یا هدف جامعه؟ آیا آن هدفی که حکومت نشانه گرفته، مطلوب و منظور و هدف ملت هم هست؟ البته اگر جامعه و حکومت دو پدیدة جدا و بدون پیوند با یکدیگر باشند، در آن صورت کارآمدی دولت را میتوان با توجه به هدف تعیین شده از سوی خودش ارزیابی کرد. اما دولتها اصولاً وجودی مستقل از جامعه ندارند و صرفاً شأنی ابزاری داشته و به عنوان ابزار تحقق اهداف و مطالبات جامعه معنا و اعتبار پیدا میکنند. به بیان دیگر، اگر در جامعهای، دولت برآمده از سنت یا رأی جامعه باشد و بهگونهای نوعی همپوشانی میان اهداف دولت و جامعه وجود داشته باشد، میتوان کارآمدی دولت را بر اساس اقدامات انجام شده و اهداف تعریف شده از سوی او بررسی کرد. اما اگر حکومتی برآمده از ارادة ملت نباشد نمیتوان بر اساس تعریف خود او به تعیین کارآمدی او پرداخت. بنابراین، باید دید جامعه چه مطالبات و نیازهایی داشته و حکومت در برآوردن آن مطالبات چقدر موفق بوده است. ارزیابی کارآمدی یا ناکارآمدی دولتها بر مبنای موفقیت یا عدم موفقیت آنها در برآوردن نیازها و انتظارات جامعه انجام میشود. به همان میزان که دولتی در تحقق اهداف جامعة خود موفق باشد میتوان آن را کارآمد دانست. بنابراین، داور نهایی در این باره، جامعه است.
پهلویستایان تن به چنین تفکیکی نمیدهند و بدون اینکه تبیین درستی از پیوند میان حکومت پهلوی و ملت و نظر جامعه دربارة کارنامة آن ارائه کنند، از کارآمدی آن سخن میگویند. از آنجا که اقدامات یک رژیم در پرتو منشأ پیدایش و مشروعیت آن معنا مییابد، درست آن است که ابتدا تکلیف ماهیت رژیم پهلوی از جهت منشأ پیدایش و مشروعیت روشن بشود، آنگاه در ذیل ماهیت آن، کمیت و کیفیت کارنامة اداری و اجرایی آن با شاخصهای علمی بررسی و ارزیابی بشود. اما همانگونه که در مبحث بحران مشروعیت به اختصار اشاره شد، پهلویگرایان چون در این عرصه ناتوانند، از این رو از آن گریزانند. زیرا پذیرفتن آن، بنیاد دیگر ادعاهای آنها را ویران میکند.
میرزاتقی خان امیرکبیر در دورة کوتاه سه سالة صدارت خود در دربار ناصرالدین شاه، اقدامات مهمی کرد و تحولاتی در جامعه ایجاد کرد. پهلویها هم در پنجاه و چند سال حکومت خود اقدامات مهمی کردند و تحولات مهمی ایجاد کردند. چرا در تاریخ ایران از امیرکبیر به نیکی یاد میشود و دربارة اقدامات او قضاوت عمومی مثبت است اما اقدامات پهلویها تنفر ملی ایجاد کرد و سرانجام به انقلاب ملت بر ضد آنها انجامید؟
واقعیت این است که در زندگی فردی و اجتماعی بشر سه رکن سیاست و اقتصاد و فرهنگ پیوند نظاممند با یکدیگر داشته و باید تعاملی متلائم و متوازن با یکدیگر داشته باشند. ملت ایران برای پیشینة تمدنی و فرهنگی خود ارزش قائل است و اینگونه فکر نمیکند که لازمة جبران ضعفهای کنونیاش چشمپوشی از هویت و تمدن خود باشد. امیرکبیر به عنوان یک اصلاحگر نشان داد که تأمین امنیت، اصلاح قشون، تأسیس دارالفنون و پیشرفت علمی، اصلاح امور دیوانی و اداری، تنظیم امور اقتصادی و مالیات و دخل و خرج کشور، تنظیم سیاست خارجی مستقل، حتی اصلاحات اجتماعی از قبیل لغو بستنشینی و... در یک کلمه، تلاش برای «پیشرفت»، نیاز اساسی جامعه است و اگر این کارها برپایة تحکیم هویت و استقلال کشور انجام گیرد، نهتنها با مخالفت جامعه رو به رو نمیشود بلکه مورد استقبال هم قرار گرفته و به نیکی از آنها یاد میشود.
حال باید دید آیا ملت ایران، اعم از شهری و روستایی و حتی ایلات و عشایر، که از زمان عباس میرزا برای پیشرفت خود در اندیشة چه باید کرد بود و تجربة امثال امیرکبیر و انقلاب مشروطه را نیز در کارنامة خود داشت، با شاخصهای پیشرفت از قبیل: تأسیس مدرسه و دانشگاه و بهداشت و صنعت و راه و راهآهن و.... مخالف بودند و برای اینگونه اقدامات رضاشاه با او مخالفت کردند؟
واقعیت این است که برخی از اقدامات حکومت پهلوی، حتی از قبل از مشروطه، خواستها و نیازهای ایرانیان و نیز در برنامه و دستور کار دولتهای پیشین بود و در دورة پس از مشروطه و به ویژه جنگ جهانی اول و اشغال کشور و ضعف دولت مرکزی و بروز ناهنجاریهای ناشی از آن -که پهلویگرایان برای توجیه کودتای 1299 از آنها به عنوان تجزیهطلبی اقوام ایرانی و تلاشی کشور یاد میکنند- این نیازها و خواستهها با شدت بیشتری احساس و دنبال میشد. از قضا در همین مقطع، انگلیس هم به رغم سیاست قبلی خود، در شرایط جدید جهان برای حفظ ایران در پیوند با بلوک غرب در برابر تهدید شوروی چنین اقدامات و اصلاحاتی را ضروری دید. بدینگونه میان نیازهای ایران و انگلیس نوعی همسویی به وجود آمد. در این میان، انگلیس قدرتمند بود و توانست کودتا کند و حکومتی روی کار آورد که کشور را در راستای منافع و اهداف کوتاهمدت و بلندمدت او مدیریت کند.
مشکل از آنجا آغاز شد که اقدامات برنامهریزان و کارگزاران دولت کودتا از مسیر رفع نیازهای بنیادین و برآوردن مطالبات اصیل جامعه فاصله گرفت. آنها با رویکردی شبه مدرنیستی عناصری را به عنوان نسخة مدرنیزاسیون کشور مطرح و اجرا کردند که در فهرست نیازها و مطالبات جامعه قرار نداشت و هیچ نسبتی هم با توسعه و پیشرفت کشور نداشت و حتی در تعارض با ارزشها و هویت ملی جامعه نیز بود. به بیان دیگر، منظومة مدرنیزاسیون پهلویها، وجوهی فرای وجه عمرانی و امنیتی آن داشت که بر آنها سایه افکنده و در نگاه جامعة ایرانی به آنها ماهیت و معنایی غیرملّی بخشید. همین باعث شد که جامعه برآیند اقدامات آن حکومت را، که برخی از آنها فینفسه ممکن بود مطلوب جامعه باشد، در راستای تحکیم تمدن و هویت ملی و عزت و استقلال خود نبیند و از این رو تا سرنگونی رژیم پهلوی با آنها مبارزه کرد. بنا براین، هنگامیکه اجرای برنامة توسعه و اقدامات و کارکرد یک حکومت، نابودی آن را در پی داشته باشد، با چه معیاری میتوان آن حکومت را کارآمد دانست؟ کارآمدی آن است که بقای حکومت را تضمین کند. حکومتی که ملتش بر آن میشورد، همان شورش، بزرگترین دلیل ناکارآمدی است.
ممکن است برخی از پهلویگرایان و رضاشاهپردازان به واقع بپندارند و یا بنا به عللی اینگونه وانمود کنند که تنها مشکل رژیم پهلوی دیکتاتوری یا مواردی از قبیل: اقتصاد دولتی، تمرکز همة قدرت و اختیارات و تصمیمگیریها در پایتخت، اهمیت بیش از حد دادن به قوای مسلحه، فقدان توسعة سیاسی، حرص و ولع سیریناپذیر رضاشاه در تصاحب املاک بوده است. چنین خطایی ناشی از عدم شناخت ماهیت حکومت پهلویها و تعارض مدرنیزاسیون آن حکومت با هویت ملی و تمدن ایران است. دیکتاتوری یکی از مشکلات مهم حکومت پهلوی بود اما تنها مشکل آن نبود.
انگلستان هم قبل از کودتا میخواست نمونة کوچکتر همین نسخهای را که بعداً به وسیلة پهلویها اجرا شد، با ظاهری دموکراتیک و در قالب قرارداد 1919 به اجرا در بیاورد. اما بهرغم به کارگیری همة اهرمهای نفوذ خود در میان رجال و اقشار مختلف، موفق نشد چون جامعه آن را با هویت و استقلال خود ناسازگار میدید و نپذیرفت. از این رو، سرانجام دست به کودتا زد و آن طرح در سطح گستردهتری به طور آمرانه به وسیلة حکومت رضاشاه به اجرا درآمد و البته همین تعارض، عامل مهم ناکارآمدی آن حکومت گردید.
بحران بقاء
مدافعان رژیم پهلوی، در تبیین و تفسیر علل و اسباب واقعی برکناری دو پادشاه پهلوی نیز با بحران مواجهاند. آنها هنگامی که در برابر دادههای پرشمار تاریخی دربارة سقوط شاهان پهلوی قرار میگیرند که با گفتمان آنها جور درنمیآید، به فرافکنی و مغالطه روی آورده و مخالفان خود را متهم میکنند که در برابر این پرسش که اگر رضاشاه وابسته به انگلیس بود چرا او را برکنار کرد، آنان به حربة «ابزار غیرعلمی تاریخ مصرف» متوسل شده و میگویند رضاشاه وابسته به انگلیس بود اما چون تاریخ مصرفش برای انگلیسیها تمام شد برکنارش کردند.
مدعی برکناری رضاشاه را به عامل کلان و کلّی جنگ جهانی دوم نسبت داده و برای توجیه این مطلب به شرح حملة هیتلر به شوروی و نزدیک شدن آن به ایران و ضرورت اشغال ایران از سوی متفقین برای رساندن سوخت و مهمات به شوروی میپردازد، ولی طبق معمول نتیجة مورد نظر خود را گرفته و میگوید: «وجود دولتی که در ظاهر اعلام بیطرفی کرده اما قلباً طرفدار آلمان بود، به علاوة حضور هزاران آلمانی در کشور، شرایط مطلوبی به حساب نمیآمد.... بدین ترتیب از اواسط تابستان 1320 حملة متفقین به ایران و برکناری رضاشاه دیگر قطعی به نظر میرسید.»
وی مقولة تاریخ مصرف را مفهومی غیرعلمی دانسته و آن را مولود توطئهانگاری مخالفان القا کرده است. در حالی که برخلاف تصور وی، این مقوله یکی از بدیهیات است. اینکه انسان همواره در شرایط و بسته به مقتضیات تصمیم میگیرد، و اینکه شرایط و مقتضیات همواره در حال تغییر است، و بنابراین، بسته به تغییر شرایط، نسبت انسانها با امور تغییر میکند و در نتیجه تصمیمات انسانها نیز تغییر میکند، از بدیهیات علمی و از مختصات فن سیاست است. هنری جان تمپل، نخستوزیر انگلستان درسالهای 1860 – 1850، جملهای دارد که به یک اصل کلاسیک در جهان سیاست و روابط بینالملل تبدیل شده است: «انگلستان دوستان یا دشمنان دائمی ندارد، تنها منافع دائمی دارد.»
حال اگر با تکیه بر این بدیهیات علمی با استناد به دادههای تاریخی گفته شود که منافع انگلستان در شرایط پس از جنگ جهانی اول اقتضا کرد که رضاخان را به حکومت برساند و 20 سال پس از آن در شرایط جنگ جهانی دوم وقتی مقتضیات جدیدی برایش پیش آمد و منافع او اقتضا کرد وی را برکنار کرد، چنین بیانی عین علم است. حتی اگر توجیه نادرست مدعی از شرایط متحول جنگ جهانی دوم و موضع رضاشاه برای علت برکناری او پذیرفته شود، باز مؤید این اصل علمی است که شرایط جنگ تغییر کرد و تصمیم انگلیس دربارة رضاشاه نیز تغییر کرد. مدعی همینکه خود اذعان میکند که چون متفقین رضاشاه را آلمانگرا تلقی کرده و به او اعتماد نداشتند، یعنی اینکه شرایط تغییر کرد و انگلیسیها دیگر اعتماد قبلی را به او نداشتند و تاریخ مصرفش برای آنها تمام شده بود.
علاوه براین، باید گفت اگر دادههای تاریخی و اسناد ثابت کنند که تعداد آلمانیهای مقیم ایرن، نه هزاران نفر که فقط چند صد نفر کارمند فنی بودند که نقشی در مسائل مربوط به جنگ نداشتند؛ همچنین ثابت شود که آلمانگرایی رضاشاه فقط در ذهن توجیهگران او وجود دارد و بس؛ و ثابت شود که رضاشاه در زمان جنگ همچنان در جبهة متفقین قرار داشت و حاضر بود همة اوامر و خواستههای آنها را انجام بدهد ( سر کلارمونت اسکراین، مأمور انگلیسی که رضاشاه را به جزیرة موریس برد، ضمن خاطرات مأموریت خود، اظهارات رضاشاه را در این باره نقل کرده و میگوید: «مهمترین مسئلة مورد توجه شاه، در اطراف حوادثی دور میزد که منجر به کنارهگیری او از سلطنت شده بود. او دائماً از قصور دولت انگلیس در ابراز عدم اعتماد و بیخبر نگهداشتنش از مسیر حوادث گله میکرد و به من میگفت: آخر چرا انگلیسیها نگفتند که به کمک من احتیاج دارند؟ اگر نخستوزیر شما اهمیت سوقالجیشی مملکت من را برای متفقین و لزوم استفاده از آن را برایم توضیح میداد، من فرصت خوبی برای مساعدت به شما داشتم. شما انگلیسیها میگویید که من عوامل آلمانیها را در مملکت پناه دادم ــ این گفته سراپا بیمعنا است. درست است که در ایران عدهای آلمانی بودند، ولی پلیس مخفی دائماً از نزدیک مراقب آنها بود، تا مبادا با انجام عملیاتی به بیطرفی ما خدشهوارد کنند. شما میگویید که به ایران به عنوان یک کانال ارتباطی جهت حمل تجهیزات جنگی مثل تانک و توپ به شوروی احتیاج داشتید- بسیار خوب، ولی اگر به جای انجام این عملیات اسفبار در مملکت، قبلاً مرا از موضوع مطلع میکردید، من میتوانستم تمام راهآهن سراسری ایران را در اختیارتان بگذارم. ولی شما به جای در میان نهادن خواستههای خود، نهتنها کشور مرا به جنگ کشاندید، بلکه در هجوم به آن با بدترین و مخوفترین دشمنان ما- یعنی روسیه- شریک شدید. در حالی که هیچ احتیاجی به چنین حمله نبود، پس چرا به آن مبادرت نمودید؟.» سر ریدر بولارد و سر کلارمونت اسکراین. شترها باید بروند )و بنابراین، از جانب شخص او مشکلی احساس نمیکردند، آنگاه این توجیه مدعی برای برکناری رضاشاه هیچ وجهی نخواهد یافت و باید در پی علت واقعی بود.
اینکه برکناری رضاشاه معلول تغییر شرایط جبهههای جنگ جهانی دوم بود، کشف جدیدی نیست. واقعیتی است که همواره بر همگان معلوم بوده است. سخن بر سر این است که در جریان تغییر شرایط جنگ، چه عاملی به عنوان علت قریب، باعث برکناری او شد؟ پهلویستایان، میگویند آلمانگرایی «رضاشاه» عامل برکناری او بوده است. اما شواهد تاریخی نشان میدهد که آلمانگرایی «مردم» عامل بوده است. متفقین با رضاشاه مشکلی نداشتند ولی هنگامی که ناگزیر شدند برای کمک به شوروی ایران را اشغال کنند، با این واقعیت رو به رو شدند که رضاشاه مورد تنفر عمیق عموم جامعه است و ملت ایران از روسیه و انگلیس هم تنفر شدید دارد. بنابراین به این نتیجه رسیدند اگر آنها بخواهند همچنان دوران اشغال کشور را نیز با همدستی رضاشاه سپری کنند، این همدستی با حکومت منفور، باعث واکنش ملت بر ضد آنها شده و روحیة تنفر مردم ایران از روسیه و انگلیس و آلمانگرایی آنها که مورد اذعان مدعی نیز هست، میتواند بر ضد متفقین و به نفع آلمان فعال شده و روند ارسال اسلحه و تدارکات به روسیه را، که سرنوشت جنگ در گرو آن بود، در مخاطره اندازد. از این رو برای جلوگیری از این خطر، از خیر رضاشاه گذشتند و با کنار گذاشتن او خیال خود را راحت کردند.
به هر حال، بهرغم همة ادعاهای گزاف و بیپایه پهلویستایان و رضاشاه پردازان دربارة استقلال و بیگانهستیزی و کارآمدی حکومت او، حقایق روشن تاریخی ثابت میکند هنگامی که رضاشاه از سوی قدرتهای خارجی برکنار و از کشور اخراج شد، همة اقشار و اصناف ملت از شدت شادمانی، اندوه مشقتهای زمان جنگ و اشغال کشور از سوی بیگانه را کمتر احساس کردند. حتی رجال سیاسی موافق و بهرهمند از حکومت رضاشاه نیز در آن شادمانی ملت شرکت کردند.
در اینجا این پرسش نیز پیش میآید که رژیمی که بنا به ادعای مدافعانش اقدامات او به گونهای بوده که: «اگر کسی سوم اسفند سال 1299 از ایران خارج میشد و در شهریور سال 1320 به ایران بازمیگشت، باورش نمیشد که این سرزمین همان ایران است. رضاشاه در تمام ابعاد ایران را متحولکرد؛ بنابراین هیچ تردیدی وجود ندارد که رضاشاه در حوزة توسعة اقتصادی بیبدیل عمل کرد»، پس چگونه است که مردم عصر وی که اقدامات او را میدیدند، هیچ احساس مثبتی نسبت به او نداشتند؟
واقعیت این است که اگر ملت ایران، که بنا بر اقرار پهلویستایان بیشتر آن به سبب تنفر تاریخی از انگلیس و روسیه گرایش به قدرت سوم از جمله آلمان داشت، رضاشاه را در برابر انگلیس و همسو با آلمان میدید، او را در جبهة خود مییافت و بنا به قاعده، از او حمایت میکرد و یا دستکم از برکناری او ناراحت میشد. اما واقعیتهای تاریخ عکس این را نشان میدهد.
برای توجیه سقوط دومین شاه پهلوی نیز همین بحران برای مدافعان او وجود دارد. آنها برای توجیه سقوط محمد رضاشاه نیز سُرنا را از سر گشاد آن میزنند و ادعا میکنند او مدرنیزاسیونی پرشتاب همراه با رشد اقتصادی چشمگیر برای کشور به اجرا گذاشت که بهاصطلاح رشک بیگانگان را بر ضد او برانگیخت و خواهان حذف او بودند! ( رشد اقتصادی ایران در دودهة پایانی رژیم پهلوی گاهی به صورت غلطانداز مطرح میشود به گونهای که با واقعیت عینی جامعة ایران آن روز همخوانی ندارد. برخی صرفاً رقم بالای درآمد سرانه در آن مقطع را تبلیغ میکنند تا جامعهای مرفه و مردمی برخوردار را القا کنند. اما لازم است توجه شود که نرخ رشد اقتصادی کشورها معمولاً با استفاده از نسبت تولید ناخالص داخلی (GDP) به جمعیت(درآمد سرانه) اندازهگیری میشود. از این رو، با توجه به افزایش چند برابری قیمت نفت و فروش روزانة بیش از شش میلیون بشکه نفت و جمعیت نزدیک به 35 میلیونی آن روز کشور، افزایش تولید ناخالص داخلی و افزایش درآمد سرانه امری طبیعی است. ایران دارای پول سرشاری شده بود بهگونهای که محمد رضاشاه گفته بود: «نمیدانیم با این پول چه کار کنیم.» اما در حالیکه در چنین شرایطی شاه، افزون بر ریخت و پاشهای داخلی، به برخی از کشورهای اروپایی وام میداد، در مدیریت این ثروت هنگفت و تبدیل این رشدِ درآمد به یک توسعة اقتصادی متوازن و پایدار ناتوان ماند بهگونهای که در سالهای 1355 و 1356 با بحران رو به رو شد. دادههای آماری و واقعیتهای عینی نشان میدهند که اگرچه درآمد سرانة کشور به دلیل ثروت سرشار حاصل از فروش نفت و جمعیت کم، رقم قابلتوجهی را نشان میدهد، اما بیش از نیمی از جمعیت کشور (51 درصد در سال 1357) جامعة روستایی بود که از امکانات اولیة زندگی در زمینههای بهداشت، آموزش، تغذیه، برق، گاز، آب آشامیدنی سالم، مسکن و... محروم بود و از این درآمد سرانه بهرة مناسبی نداشت. اگر جمعیت فقیر حاشیة شهرها و حلبیآبادها که در مواردی وضعیتی وخیمتر از مناطق محروم روستایی داشتند بر آمار جمعیت روستایی افزوده شود، روشن میشود که درصد کمتری از مردم ایران از آن درآمد سرانة اعلامشدة رسمی بهرهمند میشدند ) ولی این پرسش مطرح است که اگر چنین بود چرا ملتی که زیر حکومت او و شاهد اقداماتش بودند در نفی او به اجماع بیمانند رسیدند؟ چرا همان قدرتهای خارجی در جریان انقلاب آنچه توانستند در حمایت از محمد رضاشاه دریغ نکردند؟ ممکن است مدعیان بگویند اگر بیگانگان بیشتر از شاه حمایت میکردند و ملت را بیشتر سرکوب میکردند شاه میماند! اما آنها باید بتوانند بگویند چرا این کار را نکردند؟ اخلاقمدار بودند؟ یا هرآنچه برایشان مقدور بود انجام دادند و بیشتر از آن نتوانستند؟ مطمئناً هم شاه و هم دولتهای خارجی بیشتر از دیگران به فکر بقاء و منافع خودشان بودند و در صدد انجام چنین اقدامانی هم بودند. قدرتهای خارجی ژنرال رابرت هایزر، معاون فرماندهی کل ناتو را بدین منظور به تهران اعزام کردند، اما امواج انقلاب مردمی و اجماع و پایداری ملت بر ضد رژیم این امکان را به آنها نداد.
مهمتر از همه، معمولاً افراد یک ملت در برابر بیگانگان حتی با هموطنان عادی و شاید غیرموجه خود هم احساس همبستگی میکنند. در طول تاریخ، نوعاً مردم از شاهان حتی مستبد و دیکتاتور خود در برابر بیگانگان حمایت میکردند. اکنون این پرسش مطرح میشود که چرا دربارة پهلویها برعکس این انجام گرفت و شاه و بیگانگان در یک جبهه در برابر ملت قرار داشتند؟ طبیعی است که هر حکومتی مخالفانی دارد که خواهان فروپاشی آن هستند؛ و در برابر، بخشهای بیشتری از جامعه از آن حمایت میکنند. اما چرا در مورد پهلویها در میان ملت ایران حتی یک قشر یا گروه وجود نداشت که از شاه کشور خود حمایت کنند و در مواردی حتی موافقان آن شاهان نیز از برکناری آنها احساس آرامش و شادمانی میکردند؟ اصولاً چرا شاه یک کشور فقط با حمایت بیگانه امکان ماندن در کشور خود را داشته باشد؟ این واقعیات، بنیان همة ادعاهای پهلویستایان دربارة مشروعیت و کارآمدی آن رژیم را ویران میکند.
آنها عامل این تنفر و عدم حمایت را نیز در دیکتاتوری رژیم پهلوی خلاصه کرده و میگویند در عصر پهلوی «از نظر توسعه سیاسی نهتنها پیشرفتی به دست نیامد بلکه به عقب هم رفتیم.» اما به نظر میرسد تقلیل همة بحرانهای حکومت پهلوی به دیکتاتوری آنها، بحران پهلویستایان برای تبیین تنفر مردم از آن حکومت و سقوط آن را چاره نمیکند. باید به همة جوانب امور توجه داشت. در حالیکه وابستگی پهلویها به بیگانه به غرور ملی و عزّت جامعه آسیب میرساند، مجموعة سیاستها و اقدامات آن حکومت در حوزههای سیاست و اقتصاد و فرهنگ با هویت ملی جامعة ایرانی تعارض داشت. در نتیجه، حکومت با نظام اجتماعی فاصله پیدا کرد و در مقابل آن قرارگرفت.
در حکومت پهلوی، برای نخستین بار، شکافی عمیق، متفاوت از تعارضات مرسوم میان جامعه با حکومتهای استبدادی گذشته، بین جامعه و حکومت شکل گرفت و به یک منازعة بنیادین و رویارویی عمومی میان آنها انجامید. دیکتاتوری پهلویها نیز متمایز از دیکتاتوریهای متعارف بوده و تنها جان و مال مردم را تهدید نمیکرد بلکه افزون بر آن، در جهت ستیز با هویت ملی و ارزشهای جامعه فعال بود. عامل کانونی تنفر عمومی مردم از پهلویها و صرفنظر کردن از خدمات آنها و ابراز شادی در سقوط آنها در همین تعارض بنیادین ریشه دارد. از منظر جامعهشناسی سیاسی، تحولات و مسائل دورة پهلوی بر این پایه امکان تحلیل واقعنماتری مییابد.
کتاب «پهلویستایی در ترازوی تاریخ» نوشته دکتر سید مصطفی تقوی مقدم انتشار یافته از سوی مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ( صفحه 21 الی 41 )