24 دی 1392

اوضاعی که مشابهش را هرگز ندیده‌اید


اوضاعی که مشابهش را هرگز ندیده‌اید

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، عملیات کربلای 5 یکی از بزرگترین و موفق ترین حملاتی بود که رزمندگان اسلام علیه دشمن بعثی انجام دادند. این عملیات از تاریخ 19/10/1365 آغاز و 70 روز به طول انجامید. این عملیات اگر چه به ظفر ختم شد اما شهیدان و جانبازان بسیاری را به جا گذاشت. اگر نبود رشادت رزمندگان اسلام این عملیات ها هیچ وقت به پیروزی نمی‌رسید. آنچه پیش روی شماست خاطره محمد هادی از نیروهای عمل کننده در این حمله است که لحظات سخت آن روزها را اینگونه روایت کرده است:

                                                                                                                                    ***

ساعت 11 صبح؛ اولین روز محاصره

نخلستان همچنان زیر آتش توپخانه و خمپاره قرار گرفته بود. ساعتی از رفتن بچه‌ها برای شناسایی می‌گذشت اما هنوز خبری از آنها در دست نبود. نگاهم که به چهره خسته و ملتهب بچه‌ها می‌افتاد، بغض گلویم را چنگ می‌انداخت. اگر خود را کنترل نمی‌کردم، اشک مثل سیل از چشمانم سرازیر می‌شد. دلم گرفته بود و چشمانم هوای باریدن داشت. نه راهی به عقب داشتیم و نه راهی به جلو.

بچه‌ها دیر کرده بودند. یکی از بچه‌های تیم شناسایی را صدا زدم و از او خواستم تا در جهتی که بچه‌ها رفته بودند، حرکت کند و خبری از آنها بدست آورد. دشمن بی‌امان و وحشیانه اطراف نخلستان را می‌کوبید. با چشمانی نگران خط سیری را که نفر سوم از تیم شناسایی می‌پیمود، زیر نظر داشتیم. او سعی می‌کرد با استتار، خود را به نخلستان برساند. هنوز کاملا از نظرمان دور نشده بود که فریاد ضعیفش در سفیر گلوله‌ها به گوشمان رسید. بچه‌ها، بغض در گلو و اشک در چشم بر زمین چمباتمه زدند و نگاهشان را به من دوختند. نگاه آنها مثل تیری به قلبم نشست. سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم.

از اینکه بچه‌ها به راحتی جان می‌باختند و راهی در پیش نداشتم، کلافه شده بودم. تاکنون سه نفر را برای شناسایی فرستاده بودم. یکنفر از آنها در جلو چشمانمان به شهادت رسید و آن دو نفر هم که برگشتند گفتند عراقیها عقب را بسته‌اند. برای شکستن حلقه محاصره، باید وضعیت دشمن را بررسی می‌کردیم.

این بار تصمیم گرفتم که سه نفر را با هم بفرستم. سه نفر را انتخاب و هنگامی که موضوع را به آنها گفتم، سینه‌هایشان را سپر کردند و دلاورانه با تجهیزات کامل روانه ماموریتشان شدند. بچه‌ها که گویی بهترین عزیزانشان را رهسپار راهی دور می‌کنند، با چشمانی غمبار و دلی امیدوار آنها را بدرقه کردند.

ثانیه‌ها و دقیقه‌ها از پی هم به سرعت می‌گذشت و خبری از آمدن بچه‌ها نبود. گذشت هر دقیقه می‌توانست برای ما گران تمام شود. هر لحظه امکان داشت یورش بعثیها آغاز شود. چشم به نخلستان دوخته بودم و در انتظار آمدن آنها قلبم به شدت می‌طپید. و در همین لحظه یکی از بچه‌ها فریادی زد و نخلستان را نشان داد. از سمت نخلستان یکنفر به سرعت به سمت ما می‌آمد. نزدیکتر که آمد، شناختمش. یکی از آن سه نفری بود که در مرتبه آخر برای شناسایی فرستاده بودم. او در میان نگاههای متعجب ما خودش را به ما رساند و شروع کرد به توضیح دادن، از بچه‌ها اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و در نهایت گفت که حوضچه و اطراف آن پر است از نیروهای عراقی، به نظر می‌آید که آماده عملیات بوده‌اند. لازم به تذکر است که در این هنگام بود که از وجود بچه‌های گروهان جهاد که در پل یا زینب آماده بودند استفاده کردیم و آنها بخاطر نجات ما حمله خود را بر دشمن آغاز کردند. و در همین حمله بود که مسئول گروهان جهاد به نام برادر «افشین کاوه» و معاون او به نام برادر «حبیب چیذری» به شهادت رسیدند. لاجرم به آنها دستور عقب‌نشینی دادیم.

ساعت 12 ظهر

انتظار و استیصال خسته‌مان کرده بود. راه از همه طرف بسته و امیدی که به نخلستان بسته بودیم پر شده بود از نیروهای عراقی. بچه‌ها منتظر فرمان من بودند. هیچ نقشه‌ای به ذهنم خطور نمی‌کرد و تنها از خدا کمک می‌خواستم. در همین هنگام توپخانه دشمن محل استقرار ما را هدف قرار داد. گلوله پشت گلوله در اطراف و بین ما منفجر می‌شد. به بچه‌ها دستور دادم تا از همدیگر فاصله بگیرند و روی زمین دراز بکشند، آنهایی هم که سنگرشان را کنده‌اند داخل آن بروند و فقط دعا بکنند. سنگرها نیمه کاره بود و بچه‌ها نتوانسته بودند، زمین سفت و سخت را بدون داشتن ابزاری بکنند. آتش دشمن سنگین بود. اگر وضع به همین صورت پیش می‌رفت، کشته شدنمان حتمی بود، باید کندن سنگرها را تمام می‌کردیم. بچه‌ها همانگونه که سعی می‌کردند جان خود را در برابر ترکشها و گلوله‌ها محافظت کنند، شروع کردند به کندن زمین سفت و سنگلاخی. دست بعضی از آنها که پنجه بر زمین می‌سایدند خونین بود. انفجارها، پی در پی ادامه داشت و با هر انفجاری صدای یازهرا (ع) یکی از آنها برمی‌خواست و در خون غوطه‌ور می‌شد. برخی از سنگرها در اثر تلاش بچه‌ها به صورت نیمه کاره کنده شده بود؛ آنها فقط می‌توانستند تا کمر خود را در آن سنگرها جای دهند. در پی آتش سنگین دشمن مجبور شدیم خط را از حالت مستقیم به شکل "ال" که از سه جناح حالت دفاعی داشت تغییر دهیم تا تلفات کمتر شود. در همان حال با مقر لشکر تماس گرفتم و گرای مواضع دشمن را به آنان دادم. چند دقیقه بعد گلوله‌های خودی هم همزمان با گلوله‌های دشمن در حوالی محل استقرار ما فرود آمد.

به بچه‌ها سر می‌زدم و سعی می‌کردم با گفتن جملاتی به آنها روحیه بدهم و خودم هم از آنها روحیه بگیرم. در همین حال صدای یازهرای (ع) یکی از بچه‌ها بلند شد. به سرعت خودم را به او رساندم. بی‌سیم‌چی بود که تا کمر توی سنگر قرار داشت و پاهایش بیرون بود. ترکش گلوله توپی که در نزدیک سنگر او منفجر شده بود، یکی از پاهای او را از ران قطع می‌کند. وقتی بالای سر او رسیدم، از شدت تأثر کم مانده بود که ناله بزنم و اشک بریزم. او پای قطع شده‌اش را در بغل گرفته و با چشمانی بسته در حال نجوا بود. برای چند دقیقه، همه تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته بودیم. خیلی زود از آن حالت بیرون آمدم و سراغ امدادگرها را گرفتم. خوشبختانه هنوز دو سه امدادگر در جمع بچه‌ها وجود داشت. آنها به سرعت مشغول مداوای او شدند و بعد از اینکه شریان او را بستند، رانش را از ناحیه قطع شده پانسمان کردند. کارشان که تمام شد یکی از آنها مرا کناری کشید و به آرامی گفت: «باید سریعا او را به عقب منتقل کنید. اگر تا 5 دقیقه دیگر تحت معالجه قرار نگیرد، به احتمال زیاد جانش را از دست می‌دهد.» با شنیدن این حرف آهی کشیدم. نگاهی از سر تأسف به او انداختم و به بچه‌ها گفتم که او را دلداری بدهند و بگویند تا چند دقیقه دیگر آمبولانس از راه می‌رسد. بغض گلویم را می‌فشرد و به سختی این حرفها را می‌زدم. بچه‌ها با مهربانی بدن نیمه‌جان او را در آغوش می‌کشیدند و می‌گفتند: «برادر اگر رفتی شفاعتمان را بکن و به مادرمان زهرا(ع) بگو به دادمان برسد.» بچه‌ها صحنه‌ای تکان دهنده را به وجود آورده بودند. اگر چند دقیقه دیگر آنجا می‌ماندم، مجبور بودم بنشینم و زار و زار گریه کنم. به آرامی از او و بچه‌ها فاصله گرفتم و از آنجا دور شدم.

بی‌سیم‌چی گردان، نزدیک به سه ربع در حالت اغما فرو رفت و آنگاه در میان بغض و اندوه همه، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید.

توپخانه دشمن، همچنان کار می‌کرد. وضع بسیار آشفته و نابسامان بود. هنوز کاملا از آمدن نیروها قطع امید نکرده بودم. با بی‌سیم یکبار دیگر با ستاد تماس گرفتم و موقعیت بد و دشوارمان را به اطلاع آنها رساندم.

وقتی از مقر خبر دادند که یکی از گردانهای لشکر بنام گردان «زهیر» جهت آزادی ما، حمله‌اش را به خط اول آغاز کرده است، موجی از شادی و خوشحالی بین بچه‌ها حاکم شد. همه خوشحال و امیدوار به سنگرهای نیمه تمام خود رفتند تا خود را از ترکشها در امان دارند. بچه‌ها روحیه‌ای تازه یافته و سعی می‌کردند به زخمیها هم روحیه بدهند. ستاد مجروحین را در کنار سنگری که من در آن قرار داشتم دایر کرده بودیم و سعی‌مان بر این بود که از آنها غاقل نباشیم.

زمان به کندی می‌گذشت و ما منتظر شنیدن فریاد الله‌اکبر بچه‌های گردان «زهیر» بودیم. انتظارمان از حد گذشت و مجبور شدم بار دیگر با ستاد تماس برقرار کنم. از خبری که شنیدم، چهره‌ام در هاله‌ای از غم و اندوه فرو رفت. گردان «زهیر» ظاهرا موفق نشده بود از خطوط دفاعی دشمن بگذرد و ناموفق به عقب بازگشته بودند. چاره‌ای نداشتم جز اینکه حقیقت را به بچه‌ها بگویم. آنها با شنیدن این خبر حسابی نارحت شدند. بهت‌زده نگاهم می‌کردند. در حالیکه سعی می‌کردم، لحن صحبتم امیدوار کننده باشد رو به آنها کردم و گفتم: «اما آنها قول داده‌اند که به زودی گردانهای دیگر را جهت آزادی ما وارد عمل کنند.» در این هنگام یکی از بچه‌ها با اشاره دست نخلستان را نشان داد. متوجه آن‌ طرف شدیم. دو نفر شتابان و سراسیمه به سوی ما می‌آمدند. بچه‌ها خواستند حالت دفاعی بگیرند و به سمت آنها تیراندازی کنند که به آنها گفتم: «آرام باشیدَ، آنها خودی هستند.»

دقایقی بعد آنها به نزدیک ما رسیدند. آن دو از نفراتی بودند که جهت شناسایی به نخلستان فرستاده بودمشان. خسته و کوفته روی زمین دراز کشیدند. حالشان که بهتر شد یکی از آن دو گفت: دقایقی بعد از این که وارد نخلستان شدیم، با یک گروه از عراقیها برخورد کردیم. ظاهرا آنها جهت شناسایی به سمت محل استقرار ما می‌آمدند. تا خواستیم از تیررس آنها دور شویم و خود را به اینجا برسانیم، کلی طول کشید.

ساعت 1 بعد از ظهر

سکوت در منطقه سایه انداخته بود. سکوتی سرد و گزنده؛ آتش زیر خاکستر؛ آرامش قبل از طوفان. با برآوردهایی که در ذهن خود کرده بودم مطمئن شدم که محاصره ما کامل شده است و عملکرد من بودند. اگر روحیه بالای آنها نبود زیر فشار اینهمه مسئولیت، طاقتم را از دست می‌دادم. در اکثر اوقات از روحیه بالای آنها، من هم روحیه می‌گرفتم.

چشم به این تعداد بچه‌هایی که حدود 40 یا 50 نفر بودند،دوخته بودم و از خدا می‌خواستم که برای نجات آنها راهی به من نشان دهد. آه و ناله مجروحان از یک طرف و گرسنگی و تشنگی بقیه هم از طرف دیگر، دلم را ریش می‌کرد.

گرسنگی بیداد می‌کرد. بچه‌ها جیره‌های جنگی‌شان را در همان اوایل درگیری از خود دور کرده بودند تا راحت‌تر بتوانند دشمن را از پای در آورند. هیچ‌کس فکر چنین روزی را نمی‌کرد. حالا من مانده بودم و 50-40 نفر از بچه‌هایی که گرسنگی داشت آنها را از پای می‌آورد. کارم شده بود این که به تک‌تک سنگرها سر بزنم، آنها را دلداری دهم و به آینده امیدوار سازم.

لحظات سختی بود. بچه‌ها تا نزدیک نخلستان، برای یافتن چیزی برای خوردن، رفته و تنها موفق شده بودند که تعدادی خرمای خشک و کرم خورده پیدا کنند و آنگاه با دنیایی از ایثار و گذشت، تنها دارایی خود را که همان تعداد خرما بود، به دیگران بذل و بخشش می‌کردند.

صحنه‌هایی را که می‌دیدم، امیدوارم می‌کرد که می‌توانم با تکیه به این بچه‌های ایثارگر راه نجاتی پیدا کنم.

مجذوب رفتار آنها بودم که یکی از بچه‌ها خودش را به من رساند و گفت: «مجروحان تشنه هستند آنها دایما آب می‌خواهند.» با شنیدن این حرف برادر «عباس پیرهادی» را فرستادم طرف سنگر بچه‌ها تا از تک‌تک آنها بپرسد که آیا آبی در قمقمه‌هایشان باقی مانده است؟ لب‌های خشک و داغمه بسته آنها خود بیانگر موجود نبودن آب بود. بعد از دقایقی تلاش و پرس‌وجو، بلاخره موفق شد مقداری آب که در ته قمقمه یکی از بچه‌ها مانده بود پیدا کند.

قمقمه آب را، نزد بچه‌های مجروح بردم و قمقمه را به یکی از آنها که حالش بدتر از دیگران بود دادم. در میان بهت و حیرت مشاهده کردم که او آب را به مجروح بغل دستی‌اش داد و گفت: «او تشنه‌تر از من است.» مجروح دوم قمقمه آب را به دست گرفت و بعد از چند لحظه سکوت آنرا به مجروح دیگری داد. این صحنه چند بار تکرار شد و من با چشمانی گرد شده از تعجب به این صحنه نگاه می‌کردم.

همه تشنه بودند و محتاج به یک قطره آب. مخصوصا مجروحانی که در حال اغما بودند. با اینکه تشنگی سخت آزارشان می‌داد ولی آنها با کمال گذشت و ایثار آب را بدون نوشیدن حتی قطره‌ای به دیگری واگذار می‌کرد.

نفر سوم آب را نخورد و آنرا به اسیر عراقی داد. در اینجا دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و با ناراحتی فریاد زدم: «چرا آب را به او می‌دهی؟ او که سالم است!» مجروح با لحنی دلسوزانه گفت: «ترا به خدا بگذار او هم چند قطره‌ای بنوشد.» در حالی که هنوز ناراحتی‌ام کاهش نیافته بود گفتم: «فقط چند قطره!» وقتی آن دو اسیر کمی از آب را نوشیدند، دیگر در ته قمقمه حتی قطره‌ای آب باقی نمانده بود.

فشار گرسنگی تا حدی کم شده بود، اما تشنگی بچه‌ها را حسابی اذیت می‌کرد. فشار تشنگی به حدی بود که از روی بی‌میلی بچه‌ها را آزاد گذاشتم که اگر کسی مایل بود بتواند از آبی که شیمیایی شده و جنازه در آن افتاده بود، با استفاده از قرص تصفیه بنوشد.

لحظات سختی بر همه می‌گذشت. ترس، گرسنگی، تشنگی و بلاتکلیفی، سخت آزاردهنده بود. اگر این وضع ادامه پیدا می‌کرد به احتمال زیاد بچه‌ها نمی‌توانستند در برابر یورش احتمالی دشمن دوام بیاورند.

آفتاب اندک‌اندک رخ بر‌می‌کشید و چهره پنهان می‌کرد. موقع نماز مغرب و عشا بود. بچه‌ها مشغول اقامه نماز شدند. ایستاده بودم و نمازشان را تماشا می‌کردم. به سجده که می‌رفتند، دلشان نمی‌خواست که بلند شوند. اشک، سیل‌آسا از چشمانشان جاری بود و گونه‌های خاک گرفته آنها را طراوتی تازه می‌بخشید. به هر سنگر که سر می‌زدم، زمزمه دعا بود و بغض شکسته در گلو. در همین هنگام سروصدایی از طرف یکی از سنگرها که اسرا در آنجا قرار داشتند بلند شد. سراسیمه خودم را به آنجا رساندم و خیلی زود متوجه شدم که یکی از آن دو اسیر، نماز و دعا خواندن بچه‌ها را به مسخره گرفته است. بچه‌ها و خصوصا مجروحین از دست او سخت عصبانی بودند. او بعثی بود و می‌بایست به سزای عمل خود برسد. دستور اعدام او را به بچه‌ها دادم و از آنجا دور شدم. چند ثانیه بعد صدای چند تیر پیاپی و فریاد آن بعثی به گوشم رسید. بچه‌ها اسیر دیگر را که شیعه بود و رفتاری آرام و معقول داشت، با دست و پایی بسته در گوشه‌ای انداخته بودند.

هوا کم‌کم تاریک می‌شد. عراقیها تا این ساعت چند بار قصد نزدیک شدن به ما را داشتند که با مقاومت ما ناچار به فرار از صحنه نبرد شدند. با تاریک شدن هواَ، یکدفعه ترس و دلهره از اسارت در دلم افتاد. برای ما، شب، یعنی دام، اسارت، کشته شدن. کاری بس مشکل است سپری کردن شبی که بعثیان کافر از هر سو احاطه‌ات کرده‌اند.

خورشید که چهره پنهان کرد وقت نماز مغرب فرا رسید. لحظات بسیار مضطرب کننده بود و ما نیازمند هوشیاری بیشتر، با هر صدایی از جا می‌پریدیم و تفنگها را آماده شلیک می‌کردیم.

تک‌تک و به صورت فرادی به نماز ایستادیم و در حالی عرفانی فرو‌ رفتیم. نماز مغرب و عشا حالی دیگر به ما بخشید. تنها حواسمان به راز‌ونیاز با خدای لایزال بود. نماز که تمام شد پیشنهاد کردم تا دعایی بخوانیم و توسلی پیدا کنیم. یکی از بچه‌ها با شنیدن این حرف گفت: «من دعای توسل را حفظ هستم.»

سنگری که در آن جای گرفتیم، فقط اسمی از یک سنگر داشت زیرا بسیار کوچک بود، به طوری که مجبور شدیم چمباتمه بزنیم. دعا که شروع شد، هق‌هق بچه‌ها بالا گرفت. صدای کسی که دعا می‌خواند، در بغض شکسته در گلوی بچه‌ها گم شده بود و اشک سیلاب گونه از چشمانشان روان بود. همه از خود بی‌خود و فرورفته در هاله‌ای از ایمان. کسی را یارای دل‌کندن از این حال نبود. فضا، فضایی کاملا روحانی شده بود.

من کمتر در حال دعا بودم و گوش به دعا و هوش و حواس به دشمن داشتم. شبیخون غافلگیر کننده؛ هجومی در سکوت؛ چنان که کرده بودند و هر آن انتظارش می‌رفت که دوباره آغاز کنند.

سنگر گود بود و ما فرو رفته در آن. خستگی بیش از حد در دقایقی ما را مجبور به چرت‌زدن می‌کرد. سر را بالا گرفته و در حالی که آسمان را نظاره می‌کردم، همراه بچه‌ها زمزمه دعایم بلند بود. اسیر عراقی هم که در گوشه‌ای با دست و پای بسته افتاده بود، در یک حالت روحانی فرو رفته بود. با کمی دقت می‌شد قطرات اشک را بر گونه‌هایش دید و زمزمه حزن‌انگیزش را شنید. یا لحظه‌ای افتادم که بچه‌ها آن دو را اسیر کرده بودند. در جیب او که اینگونه از خود بیخود شده بود، عکسی از امام یافتیم و موجی از خوشحالی بچه‌ها را فرا گرفت.

شور و هیجان بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. دعا به امام جعفر صادق (ع) که رسید، در یک لحظه ناخودآگاه سرم را بالا گرفتم و از چیزی که مشاهده کردم، خشکم زد. سه سرباز عراقی در حالی که نیششان تا بنا گوش، به حالت تمسخر، باز بود، لوله‌های تفنگ را رو به ما نشانه رفته بودند. بهت‌زده به بچه‌ها نگاه کردم. آنها در همان دنیای خود فرو رفته بودند. زمزمه دعا و هق‌هق گریه. هیچ کاری از من ساخته نبود. با کوچکترین حرکتی که می‌کردم امکان داشت آنها ما را به گلوله ببندند و قتل عاممان کنند. و تنها زیر لب زمزمه کردم:«خدایا خودت به دادمان برس.»

دعا که به قسمت «یا وجیها عندالله» رسید. بچه‌ها از ته دل، این تکه را زمزمه کردند. در این هنگام متوجه شدم که عراقیها با چشمانی گرد شده از وحشت، چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردند و بعد پا به‌فرار گذاشتند. درنگ و تردید جایز نبود. دعا را قطع کردم و فریاد زدم:«آنها را بکشید نگذارید فرار کنند!»

مجلس دعا به هم ریخت و همگی از سنگر بیرون پریدیم، در این هنگام صدای رگبار مسلسلی بلند شد و دقایقی بعد جسد آن سه عراقی در چند متری ما بر زمین افتاد.

اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را بالا گرفتم و به آرامی گفتم: «خدایا تو را شکر که بهترین یاور هستی برای درماندگان.»


فارس،