01 اردیبهشت 1400
«بسترهاي فكري و اجتماعي ظهور فرقانگونگي» در گفت و گوي يادآور با حمدحسين صفار هرندي
احساس کمبود، فرقان میسازد
فرقان به عنوان یک گروه معارض با اندیشه اصیل و نیز نظام اسلامی به تاریخ پیوسته است، اما جریانهای فرقانگونه همواره وجود داشتهاند و در حال حاضر نیز با جریاناتی از این دست، مواجه هستیم. به نظر شما افکار فرقانگونه معمولا چه تیپ از جوانان مذهبی را جذب میکند؟
من معتقدم بستری که منتهی به ظهور یک جریان انحرافی و یا یک جریان فکری و اعتقادی میشود، مهمتر از خود آن جریان است، چون در آن بستر و شرایط ویژه آن، این وقایع روی میدهند و اگر در آینده هم بستر مشابهی فراهم گردد، لامحاله آن اتفاقات یا چیزی شبیه به آنها روی خواهند داد، لذا شناسائی زمینهها مهمتر است.
یکی از زمینههائی که منجر به این اتفاقات میشود، فضا و محیط داخل کشور و نیز فضای بینالمللی است. محیط اعتقادی سیاسی آن دوره، متأثر از تفکر مارکسیستی و آن برهه، دورة بلوغ تفکر چپ در دهه 60 میلادی و یا دهه 40 شمسی است. آثار این تفکر روی محیطهای اجتماعی ما، بهخصوص کسانی که بیشتر در معرض این گونه اندیشهها بودند، یعنی دانشگاهیها کاملا مشهود بود. در دهه 40 جوانانی که اصطلاحاً کمی سر وگوششان میجنبید، اگر میخواستند به سراغ مبارزه بروند، کاملاً متوجه میشدند که مبارزه، در چهارچوب حرکت انقلابی متأثر از چپ تعریف شده است. معنی این سخن این نیست که جریان دیگری وجود نداشت. مخصوصا بعد از 15 خرداد که امام جلوه جانانهای داشت، مبارزه از انحصار جریانات مارکسیستی در آمد و تفکر انقلابی اسلامی به عنوان رقیب، در موازات تفکر انقلابی چپ حرکت خود را آغاز کرد. با این همه در آن روزها، حتی در میان بچه مسلمانها هم یک جور خودباختگی در برابر جریان انقلابی چپ وجود داشت. همان معدود دانشگاههائی که در تهران و مراکز بعضی استانها بودند- چون آن روزها تعداد دانشگاهها از انگشتان دست تجاوز نمیکردـ عمدتا در تسخیر جریان چپ بود و آنها این تفکر را جا انداخته بودند که علم مبارزه و انقلابیگری مساوی است با سوسیالیسم و مارکسیسم و اگر کسی میخواهد مبارزه کند، حداقل باید کلیات مارکسیسم را بلد باشد و به تحقیق در باره آن روی بیاورد.
وقتی دانشجو وارد چنین محیطی میشد، به دلیل خالیالذهن بودن از اطلاعات دینی قوی، تحت تأثیر حرفهای پرجاذبه و پرطمطراق جریان چپ قرار میگرفت که از عدالتخواهی و برخورد دو دو تا چهارتا و به اصطلاح تعقلی مارکسیسم، داد سخن میدادند. برای چنین فردی، اصول دیالکتیک توضیح داده میشد و اینکه رابطه منظمی بین حوادث جهان وجود دارد و سرانجام او به این نتیجه میرسید که به فرمولی دست پیدا کرده که با آن میتواند همه مسائل دنیا را بفهمد و تحلیل کند!
بهصراحت باید گفت پیشدرآمد این ماجرا، بیسوادی است! یعنی ما بچه مسلمانهای جغرافیائی و شناسنامهای هستیم. خوشبختانه بعد از انقلاب، به دلیل اینکه حکومت، مروج و مبلّغ دین است، اطلاعات دینی مردم به صورت عام، بالا رفته است. ممکن است آن موقع خواصی بودند که اطلاعات مذهبی بیشتر و عمیقتری داشتند، ولی الان این اطلاعات در سطح جامعه، شایعتر است، یعنی عامه مردم حداقلی از اطلاعات دینی را دارند. آن موقع فرد، با هویت مسلمانی شناسنامهای خود وارد دانشگاه میشد و در همان مرحله اول، در این دامها که از قبل آماده بودند، می افتاد. آن روزها بهمحض اینکه وارد دانشگاه میشدید، افرادی بودند که میآمدند و میپرسیدند: «در کدام مدرسه بودهای؟ معدلت چند است؟» و بهتدریج منظور اصلیشان را رو میکردند که اگر میخواهی به تو کمک بشود، ما هستیم و کمکت میکنیم و راه را به تو نشان میدهیم. بعد هم میپرسیدند که فلان کتاب را خواندهای؟ من این کتاب را دارم و به تو میدهم و بعد کتابهای ابتدائی مارکسیسم را به او میدادند، از جمله: «چگونه انسان غول شد؟» که ظاهر جذابی هم داشت. بعد هم کتابهای دیگری از این سنخ را در اختیار فرد میگذاشتند. این تنها به دانشگاه هم منحصر نمی شد، بلکه بخش عمده فعالیتهای اجتماعی هم دست مارکسیستها بود.
از دهه اول 50 است که بچه مسلمانها بهتدریج هویت مستقلی از جریان چپ پیدا میکنند. انصافاً باید بگوئیم نقش شهید مطهری، دکتر شریعتی و چهرههای دیگری در حسینیه ارشاد، به عنوان پاتوق بچه مسلمانهای انقلابی، قابل انکار نیست. آنها به جوانان مسلمان اعتماد به نفس و هویت اجتماعی دادند. این نقش، بسیار برجسته است و بدون تردید این برهه را نمیشود از تاریخ تحولات 40 سال اخیر کشور حذف و بدون آن رویدادهای بعدی را تحلیل کرد، یعنی اگر این مقطع را حذف کنیم، تحلیل ما قطعاً نقص خواهد داشت. نقش حسینیه ارشاد بسیار برجسته و تأثیر آن مبنائی است.
با این همه سایه بختکوار اندیشههای مارکسیستی، روی همین بچه مسلمانهائی هم که آمده بودند تا هویت مستقلی را برای خود تعریف کنند و میگفتند ما چرا باید زیر بلیت کمونیستها باشیم، افتاد و این جوانها در مواردی احساس کردند برای اینکه جلوی مارکسیستها کم نیاورند، باید ادای آنها را در بیاورند! مرحوم استاد مطهری یک زمانی متوجه شد که فضای ماتریالیستی حاکم بر اذهان، بدجوری دارد دمار از روزگار دانشجویان و نیز جوانان کوچه و بازار ما در میآورد، اینها دارند دین را آمیخته با حشو و زوائدی میکنند که شبیه به دین خرافهآلود گذشته است. قبلاً برخی از معارف و مظاهر دینی با خرافات و موهومات در آمیخته و حالا با حشو و زوائد مارکسیستی مخلوط شده بود؛ همان چیزی که بعدها از آن تعبیر به تفکر التقاطی دینی شد.
به نظر من در این دوره، فقدان یا کمبود کسانی که اشراف کافی به اندیشه مقابل و تسلط کامل بر مبانی اندیشه دینی داشته باشند، آسیبهای جدی به بار آورد. کسانی را داشتیم که اندیشه مارکسیسم را خوب میشناختند، اما خودشان دین و ایمان درستی نداشتند. افرادی هم بودند که اسلام سنتی را خوب شناخته بودند، ولی نسبت آن را با مسائلی که ذهن جوان امروزی را مشغول میکند، نمیدانستند، لذا اسلام به عنوان یک ایدئولوژی، هنوز درست دراذهان جایگیر نشده بود و صرفاً نوعی ارتباط قلبی مؤمن با خدا و تنظیمکننده زندگی فردی تلقی میشد.
از این دوره، تحت هدایتهای امام ، تربیت نسلی از طلاب جوان آغاز شد که باید به عنوان ایدئولوگهای مذهبی، این خلاء را پر میکردند و از اسلام به عنوان راهنمای زندگی و جریانی که میتواند برای اداره جامعه، دستورالعمل داشته باشد، حرف میزدند. امام در سال 48 بحث حکومت اسلامی را به عنوان درس مطرح میکنند و تأثیر این رویکرد بهتدریج آشکار میشود.
جریانات فرقانگونه در هر زمان، خود را به جریان فکری مسلط پیوند میزنند. آن روز به مارکسیسم و امروز به لیبرالیسم؛ این شیوة شناختهشدهای است. تنها کسی که به شکل جدی از ابتدا با جریان فرقان برخورد کرد، مرحوم شهید مطهری بودند و دیگران به دلائل گوناگون از رویاروئی با آن شانه خالی میکردند. آیا تسامح با گروههای فرقانگونه منجر به تشدید یارگیری آنها و تخریب هویت نسل جوان نمیشود؟ آیا تسامح متولیان فکری و فرهنگی نهایتاً منجر به اتحاد این نوع جریانات با هم و ضربههای جبرانناپذیر منتهی نخواهد شد؟
شما در این بحث خیلی پیش آمدید و وارد نتیجهگیری نهائی شدید، درحالی که به نظر من اگر همان آغاز جریان را دقیقا تحلیل کنیم، بسیاری از مسائل روشن میشوند. من معتقدم هنگامی که جامعه، بهویژه عدهای از بچه مسلمانهای انقلابی، تشنه دریافت فرمولهائی هستند که با استفاده از آنها میخواهند در مقابل رقیب کم نیاورند و بگویند مانیفست ما هم این است و در این طرف، دنبال مانیفست میگردد و آن را پیدا نمیکند و دچار احساس کمبود میشود و تصمیم میگیرد از روی دست آنها یک چیزی بنویسد که شرمنده نباشد! جزوة شناخت حنیفنژاد به نظر من محصول این نوع تفکر است که وقتی آن طرفیها مانیفست دارند، خوب است که ما هم یک مانیفست بنویسیم!
شهید اول فرقانیها...
فرقان که ظهورش مال بعدهاست، با این همه آنها هم معتقد بودند در این راه، پیشگامانی دارند، از جمله سران مجاهدین خلق که در سال 44 از نهضت آزادی منشعب شدند و پای درسهای قرآن مرحوم آقای طالقانی مینشستند. البته این تعریضی به تفسیر قرآن آقای طالقانی نیست، محیط به گونهای بود که آدمهائی که دنبال حرفهای جدید بودند، از درسهای ایشان استفاده میکردند.
فرقانیها اساساً قصد نداشتند کار عملیاتی بکنند، یعنی فرقان فقط کار مطالعاتی میکرد و جلساتی به سبک هیئت میگذاشت، منتهی بحث من در موضوع قبلی است که شما میپرسید چرا دیگر علما و مبارزین، از هر گروه و دستهای نمیآیند در این قضیه دخالت کنند و فقط آقای مطهری است که اعتراض و انتقاد میکند، پاسخ من این است که اگر موضوع آن گونه که برای مرحوم مطهری روشن بود، برای آنها هم روشن شده بود، یعنی روح قضیه را به همان دقت دریافت کرده بودند، قاعدتاً آنها هم همین کار را میکردند. خیلی از آنها مبارز و زندان رفته و اهل خطر کردن بودند.
یعنی ماهیت این جریان مثلاً برای چهرهای مانند شهید بهشتی یا دیگرانی از سنخ ایشان معلوم نشده بود؟ میدانید که ایشان در این زمینه چندان با شهید مطهری همراه نبودند.
مرحوم آقای بهشتی، خود حضرت آقا، آقای هاشمی، مرحوم آقای باهنر، هرکدام برای خودشان مسیری را تعریف کرده بودند و در قالب همان مسیر تعریفشده جلو میرفتند. برای آنها این موضوع به اندازه آقای مطهری حیاتی نشده بود. مثلا حضرت آقا در مشهد، درسهائی داشتند و شاگردانی را میپروراندند که در چهارچوب نگاه دقیق تفسیری ایشان، تاریخ اسلام و تاریخ ائمه(ع) را میآموختند. مرحوم آقای مطهری در دانشگاه تهران تدریس میکرد و همزمان، در کلاس بغلی ایشان، آریانپور و پورداوود درس میدادند! اینها میآمدند و مبانی دینی را آشکارا زیر سئوال میبردند. دانشجویان آنها میآمدند و در راهرو با مرحوم مطهری چالش و گاهی هم نسبت به ایشان فحاشی میکردند! این چالش برای مرحوم مطهری ملموستر از دیگران بود، چون عرصه فعالیت آنها متفاوت بود و چندان مستقیم وارد این نوع چالشها نشده بودند.
حتی در حسینیه ارشاد، خود مرحوم مطهری بود که دکتر شریعتی را دعوت کرد، ولی وقتی بهتدریج متوجه شد که انگار دارد مسیر فعالیتهای آنجا عوض میشود، هم در مباحث دکتر و هم در مدیریت حسینیه، انحراف به وجود آمده، لذا به میدان آمد که این وضعیت را اصلاح کند، ولی جریان مقابل غلبه کرد؛ ایشان هم قهر کرد و بیرون آمد. هیچ کسی مثل ایشان زخم این ماجراها را نخورده و از نزدیک، عمق مسئله را لمس نکرده بود، از این رو ایشان زودتر از بقیه، شستش خبردار شد و تلاش کرد که یک نهضت افشاگری علیه این جریان انحرافی راه بیندازد.
دیگران هم بهتدریج این قضیه را فهمیدند، ولی چرا برای ورود به این عرصه احتیاط میکردند؟ نوعی تشخیص و ترجیح مصلحت و ملاحظه بود. مصلحتسنجی مانع از این شده بود که برخی از این بزرگان با اینکه میدانستند موضوع چیست، وارد این مصاف بشوند. آنها چنین استدلال میکردند که باید شرایطی که این جوانان را به اینجا کشانده که به یک جریان منحرف گرایش پیدا میکنند، تغییر کند. اگر محیط تغییر نکند و ما مستقیما به جنگ چنین جریانی برویم، ممکن است باعث سوءاستفاده رژیم شود، یعنی ساواک آن را مستمسک قرار بدهد و به جای جنگ انقلابیون با رژیم، جنگ آنها با یکدیگر، تحت عنوان دعوای مسلمانها و مارکسیستها راه بیفتد، درحالی که موضوع اصلی جامعه، مبارزه با رژیم شاه بود و چنین مواجههای، موضوع اصلی را تحتالشاع قرار میداد و لذا چنین احتیاطی میکردند.
اینکه کدامیک از آنها در این ماجرا حق داشتند، من الان نمیتوانم قضاوت کنم و میگویم اگر کسی میخواهد قضاوتی کند، باید خود را در بحبوحه ماجرا قرار بدهد و ببیند که مثلا اگر در آن شرایط، شهید بهشتی به چنین عرصهای ورود نکرد، آیا از سر آسایشطلبی بود یا مصلحتاندیشی؟ مصلحتی که به شکلی متفاوت برای مرحوم مطهری مطرح بود. در اینجا دو نوع مصلحتسنجی در مقابل یکدیگر قرار گرفته بودند. البته من میگویم هر دو حق داشتند.
ادراک اولیه جوان از هر مطلبی روی تفکرات بعدی او در آن زمینه، تأثیر تعیینکننده دارد، یعنی اگر در کودکی و سپس جوانی مطلبی را بشنود، بعدها بعید است که حتی با شنیدن خلاف آن از یک منبع معتبر هم تغییری در تفکر خود بدهد. تعصب اعضای گروه فرقان از همین سنخ بود که هیچ منطقی را نمیپذیرفتند و برخلاف مجاهدین، توبه تاکتیکی هم نمیکردند و حاضر بودند به خاطر عقایدشان بمیرند؛ لذا قرار دادن نسل جوان در معرض چنین افکاری میتواند آسیبهای جدی در پی داشته باشد و بیتفاوتی در چنین شرایطی در واقع کمک به بسط یک جریان انحرافی است.
قطعاً بیتفاوتی نسبت به این جریانات، جرم و گناه است. سخن من این است که بیتفاوتی نبوده، بلکه مصلحتاندیشی بوده. اولا فرقان یک گروه محفلی بود و این طور نبود که یک جریان عام و شایع باشد. جلساتی به اسم قرائت و تفسیر قرآن داشتند. خود من هیچ وقت به جلسات اینها نرفتم، ولی برادرم حاج حمید مدتها به جلساتشان میرفت، البته بعد از مدتی متوجه شد که لاطائلات اینها چندان با دین سازگار نیست. خاصیت جریان محفلی این است که به این زودیها نمیتواند ذهنها را متوجه خود کند. مرحوم استاد مطهری نه از مقطع فرقان که پیش از آن و در جریان مجاهدین خلق و خود حسینیه ارشاد، در درگیریهائی که با دکتر شریعتی بر سر موضوعاتی چون توصیفاتش در کتاب «حسین: وارث آدم» پیدا میکند و میگوید که این یک روضه مارکسیستی است، این کشمکش ذهنی را آغاز کرده بود، اما برای دیگران این شرایط فراهم نشد.
مرحوم شهید بهشتی در دهه 40، دورهای را خارج از کشور بود و در چهارچوب دیگری به تربیت شاگردان پرداخت. از دید بعضیها ایشان اتهامات دیگری داشت، اما شخصیتهائی که در داخل کشور بودند و مواضعشان کاملا انقلابی بود، در این جریان موضع مرحوم مطهری را نگرفتند. علت این بود که حوادثی که برای مرحوم مطهری اتفاق افتاده بود، برای آنها پیش نیامده بود که حساسیتی به آن درجه پیدا کنند.
البته میتوانیم بگوئیم تیزبینیهای خاص یک انسان و علائق شخصی او هم میتوانست مؤثر باشد. مرحوم آقای مطهری همیشه علاقه جدی و سنگینی به فلسفه اسلامی داشت و ذهن جوّال ایشان در مباحث فلسفی، به او کمک میکرد که آیندهخوانی کند! مثلاً برداشتی که ایشان در مورد شعار مجاهدین خلق داشت که میگفتند به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران، با دیگران متفاوت بود. ایشان میگفت این شرک است. ما، یعنی کسانی که اعتقاد عمیق اسلامی داشتیم و حاضر هم نبودیم در جائی متهم به شرک بشویم، این حساسیت را نداشتیم و مسامحتاً میگفتیم خلق قهرمان ایران، یعنی همان خلق مسلمانی که دنبال خدا هستند. یعنی «واو» رابه معنای در عرض خدا بودن نمیگرفتیم، بلکه به معنای در طول او بودن محسوب میکردیم. آدمهائی مانند مرحوم مطهری هستند که میفهمند در اینجا داریم به خلق باج میدهیم و روزی میرسد که باید بین خلق و خدا یکی را انتخاب کنیم و نمیشود هم خدا را بخواهیم و هم خرما را! ایشان حتی نسبت به تعابیر و کلمات هم حساسیت نشان میدادند.
وقتی ایشان این مطالب را میگفت، خیلیهای دیگر رد نمیکردند، منتهی میگفتند نباید با درگیر شدن با این جریان، جبهه جدیدی را باز کنیم. یک عده دیگر هم میگفتند فرد با ورود در این ماجرا هو میشود و این وضعیت، تأثیر عملی روی مبارزه میگذارد.
اخیراً به یکی از بزرگان گفته بودند که چرا فلانی را نصیحت نمیکنید؟ گفته بودند بیشتر از این جا ندارد، چون تا الان به حرفهای من گوش داده، از این بیشتر بگویم، همین مقدار نفوذ را هم نمیتوانم روی او داشته باشم. آن موقع هم بعضیها میگفتند دکتر شریعتی هنوز که به ما میرسد، دستی به نشانه همراهی و احترام تکان میدهد. اگر بخواهیم هر روز به او پیله کنیم، این وضعیت به هم میریزد. به نظرم حضرت امام هم در اوایل انقلاب همین موضع را گرفتند، یعنی وقتی بحث روشنفکر و حوزوی مطرح شد که میتوانست به عنوان یک مانع نگذارد بچه مسلمانهای حوزه و دانشگاه وحدت داشته باشند، امام فرمودند راجع به این مباحث حرفی زده نشود. من معتقدم این مصلحتاندیشی در بسیاری از بزرگان دیگر هم بوده است.
یک عده هم کسانی بودند که اصلاً متوجه موضوع نمی شدند و چنین برداشتی نداشتند؛ حتی نسبت به این جریان، خوشبینی مفرط هم داشتند! عدهای هم بودند که اساساً انقلابی نبودند، یعنی از اسلامی حرف میزدند که کاری به مسائل اجتماعی نداشت. اینها در آن دوران به ولایتیها معروف بودند و تنها مسئلهشان ولایت ائمه معصومین(ع) بود. به دلیل این چندگانگیها بود که بخشی از انقلابیون نگران بودند که اگر در دل مبارزه، تضاد با رژیم را تبدیل به تضاد ایدئولوژی اسلامی و مارکسیستی کنیم، وسیلهای برای شادمانی رژیم فراهم میشود.
ما در اینجا صحبت از قاعدین نمیکنیم، بلکه از مجاهدین، یعنی کسانی که در عرصه جهاد وارد شدند، صحبت میکنیم. یکی مثل آقای مطهری این طور تشخیص داد که همه همّ و غمّ خود را روی جهاد و سالمسازی فکری بگذارد، یکی هم مثل دکتر شریعتی جوانهائی را که ممکن بود طعمه جریانهای مارکسیستی شوند، جمع میکرد و به آنها چیزهائی را یاد میداد و کارش هم نفی مارکسیسم نبود، بلکه اسلامی را به آنها یاد میداد که در برابر تفکر مارکسیستی مسلحشان میکرد و واکسینه میشدند. این هم راهی بود.
شواهد نشان میدهد که امام در مقام ایفای نقش رهبری، معمولا سعی میکردند همه گروهها را نگه دارند، اما در مقام ارجاع فکری، در همان سالها هر کسی از مبارزین که میتوانست خود را به نجف برساند و در بارة مسائل فکری از امام استفسار کند، ایشان او را به آقای مطهری ارجاع میدادند. ایشان هم نسبت به این گونه مسائل حساسیت داشتند، منتهی ابراز نمیکردند.
این ماجرا مربوط به سال 54 به بعد است که سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد. این سازمان تا آن زمان به نوعی از سهم امام هم استفاده میکرد. البته امام از سال 51 نسبت به کارهای اینها بدبین بودند. تراب حقشناس و حسین روحانی به نجف رفتند و برای امام توضیح دادند که چه میگویند و حرفشان چیست. امام فرمودند اینها سه هفته آمدند و هر روز برای من قرآن و نهجالبلاغه خواندند! من گفتم این حرفها راه به جائی نخواهد برد، بروید و موفق هم نمیشوید. این تیزبینی و در خشت خام دیدن و نگاه حکیمانه امام چیزی است که مرحوم آقای مطهری هم بعدها به آن رسید، در حالی که مرحوم آقای طالقانی نرسید. مرحوم آقای طالقانی در توصیف اینها به امام نامه نوشت که: «انهم فتیه آمنوا بربهم و زدناهم هدی»، در حالی که اینها مارکسیست شده بودند. آقای منتظری هم این جور فکر میکرد، در حالی که مرحوم آقای مطهری متوجه شده بود و به امام هم گزارش میداد که در داخل، چنین انحرافاتی شروع شده است. امام هم به حرفهای ایشان صحه میگذاشتند و همه را به آقای مطهری ارجاع میدادند.
آیا شما تأکید فرقانیها را بر بهرهگیری از افکار دکتر شریعتی صادقانه میدانید یا منافقانه؟
وقتی به ترکیب اینها نگاه میکنید، به قول شیرازیها یک مشت جک و جوان بودند و بزرگترینشان که گودرزی باشد، در آخر عمر 26، 27 سال بیشتر نداشت، وگرنه بقیه در سنین سالهای اول دانشگاه بودند. نظر من این است که با قطع و یقین نمیشود گفت که اینها از اولی که آمدند، دنبال افساد و انحراف بودند. انحراف از یک جائی شروع میشود. انحراف در اول مثل یک زاویه بسته است. اضلاع زاویه در ابتدای امر خیلی به هم نزدیکند، ولی هرچه میگذرد از هم دورتر میشوند. انحرافات فکری غالباً این طورند. ممکن است شیطانی که بنیان یک اندیشه باطل را میگذارد، سنجیده این کار را انجام بدهد، اما آدمهائی که در آن مسیر میآیند، این طور نباشند. من بسیاری از افرادی را که عضو گروهکها بودند و بعداً اعدام شدند، میشناختم. از همین گروه فرقان، یکی از افرادی که اعدام شد و الان اسمش یادم نیست، در دوران دانشجوئی، امام جماعت دانشگاه ما بود! نه اینکه ما در انتخاب او اشتباه کرده باشیم، بلکه اساساً جنس مسلمانی داشت. اینطور نبود که هویت خبیث خود را پنهان کرده باشد. واقعاً مسلمان بود. تدریجاً در آن وادی افتاد و البته وقتی افتاد، دیگر نورانیت قبلی در او دیده نمیشد و چیز دیگری شده بود، ولی نه اینکه از ابتدا چنین فردی بوده باشد. بعضی از منافقینی که جنایتهای بسیار بزرگی را مرتکب شدند، متعلق به خانوادههای مذهبی بودند و حتی پدر و مادرهای انقلابی طرفدار نهضت امام داشتند و در وقایع نهضت، استخوان ترکانده بودند. این عده در چنین خانههائی بزرگ شده و رفقای خود ما بودند. در مدرسه دوستان صمیمی بودیم، ارتباطات خانوادگی داشتیم. بعد یکیشان تبدیل شد به آدمی که بچههای کمیته را به خانه تیمی برد و پوست سر آنها را کند! اتفاقا نسل جوان ما اگر ماجرا را به این شکل ببیند، بیشتر تکان میخورد که هر یک از ما بالقوه مستعد تبدیل شدن به چنین اهریمنی هستیم و اگر دستمان را به جای محکمی بند نکنیم، هر یک از ما میتوانیم طعمه چنین راه پلیدی بشویم.
به نظر شما اندیشه شریعتی میتواند پروراننده افرادی چون گروه فرقان باشد یا نه؟
ما در دینمان و از قول بزرگمانمان این را داریم که فرآورده فکری مثل فرآورده خوراکی است. ما هر فرآوردهای را در هر موقعیتی نمیتوانیم بخوریم. مثلاً وقتی به قول عوام مزاجی سرد است، اگر زیادی هندوانه بخورد، به هم میریزد. کسی هم هست که اگر فلان خوراک گرم را بخورد، همه بدنش کهیر میزند و بیرون میریزد. آن غذا که مشکل نداشته، بلکه این فرد مستعد دریافتش نبوده است. خوراک فکری هم همین طور است. بعضی از خوراکهای فکری را وقتی به کسی میدهید که استعداد قبولش را ندارد، او را به هم میریزید، لذا معصوم(ع) فرمودند حق نداری پای هر منبری بنشینی. امام صادق(ع) به بعضی از شاگردانشان میفرمودند حق ندارید پای درس فلان کس بروید؛ اما در عین حال، چند تا شاگرد خاص داشتند و به آنها میفرمودند شما حتما به همان درس بروید و با مدرس آن بحث هم بکنید.
در اینکه بعضی از مطالب دکتر شریعتی آمیخته به مسائلی است که بنیاد دینی ندارد و به لحاظ فکری اعوجاج مبنائی دارد، تردیدی نیست. بخشی از حرفهای دکتر به این دلیل، محکوم است. این چیزی است که خود دکتر هم به آن رسید و لذا به آقای حکیمی آن وصیتی را گفت که همه میدانند. مرحوم استاد مطهری و مهندس بازرگان، بعد از وفات دکتر شریعتی اطلاعیهای دادند و در آن گفتند که مسلماً دکتر اشتباهاتی داشت، یعنی موضوع آن قدر بیّن بود که حتی این بزرگان هم در آن موقعیت، مجبور به ذکرش شدند، چون نمیشد حرفهای دکتر شریعتی را دربست قبول کرد، برخی از آنها بنیان سست اعتقادی داشت یا ضد تفکر دینی ما بود. ظاهرش اسلامشناسی، ولی باطنش جامعهشناسی از منظر تفکر روشنفکرانه بود.
در آن مقطع، مطالب دکتر شریعتی با این خصوصیات، در اختیار کسانی قرار گرفت که هنوز ساخته نشده و مسائل اولیه دینشان را هم بلد نبودند. بعضی از این مطالب برای چنین افرادی بسیار مضر بود. نام کتاب هم اسلامشناسی بود و لذا چنین فردی میگفت عین آن را بر میدارم و خودم را مسلح به تفکر اسلامی میکنم. اینکه میگویند: «فلانی در قله اسلامشناسی نشسته!» و دیگران را به او ارجاع میدهند، خیلی حرف بزرگی است. کدام اسلامشناس؟ تفکر اسلامی منابع و اصولی دارد. وقتی کسی هیچ یک از این راهها را طی نکرده، اگر بخواهند او را به عنوان یک مرجع اسلامشناسی بپذیرند، سر از فرقان در میآورند، ولی اگر به عنوان یک منبع مطالعاتی درنظر گرفته شود، مسئله متفاوت خواهد بود. من کتاب مارکس یا فلان رمان را هم میخوانم. یکی از هنرهای حضرت امام این بود که کتابهای مختلف را میخواندند. خودشان میگفتند که من رمان شوهر آهوخانم محمد افغانی را خواندهام. الان هم واقعاً چیزی نیست که در دائره مطالعات حضرت آقا نگنجد و از آن بهره لازم را نگیرند. ما نمیتوانیم بگوئیم یک متن، بستر گمراهی اینها شده. میتوانیم بگوئیم فکر مشکلداری در زمین غیر مستعدی قرار گرفته و تبدیل به چنین چیزی شده، وگرنه خیلیها آن کتابها را خواندند و فرقانی هم نشدند، بلکه برعکس مرید صد در صد امام شدند. خیلیها همان حرفها را خواندند و با دکتر شریعتی برخورد انتقادی کردند، برای اینکه یک بنیه قوی اعتقادی داشتند و در خانههائی بزرگ شده بودند که روی مبانی اعتقادیشان کار شده بود.
یک سئوال شخصی به ذهنم رسید. پدر شما در باره دکتر شریعتی چه فکر میکردند و به سئوالاتی که در باره دکتر از ایشان میشد، چه پاسخی میدادند؟
من خودم در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 به حسینیه ارشاد میرفتم. آنجا را به عنوان یک پاتوق فکری پیدا کرده بودم. پای سخنرانیهای دکتر شریعتی هم مینشستم. آن موقع در دورة دبیرستان درس میخواندم. یادم هست با دوچرخه از جنوب شهر خودم را به ایستگاه اتوبوس چالهرز، میرساندم. پدر من نگران شده بود که چطور این قدر با حرارت دنبال این قضیه میروم؟ ایشان در عین حال در این مسائل، بسیار فهیم بود و از طرفی تشخیص هم داده بود که من خیلی هم خالیالذهن نیستم که زود تحت تاثیر حرفی قرار بگیرم؛ فقط گاهی از باب نصیحت میگفت این چیزی که شریعتی گفته، حرف صحیحی نیست و با سند و مدرک به من نشان می داد که در نگاه اعتقادی ما چنین مطلبی موضوعیت ندارد.
جزو علمای مخالف سرسخت دکتر شریعتی نبودند؟
خیر، اصولاً روش ایشان این طور نبود. قبلاً هم با برخی از مخالفتها، از نوع مخالفتهائی که با شریعتی میشد، مواجه شده بودند. شاید بدانید که ایشان ابتدا توسط مرحوم آیتالله حاج شیخ محمدتقی بروجردی، به عنوان امام جماعت مسجد انتخاب شد، در حالی که کاسب بود و با کت و شلوار رفت و آمد میکرد. این ماجرا در اوایل دهه 30 پیش آمد و یک عده ناراحت شدند که چطور یک فرد غیرروحانی پیشنماز شده است و سخنرانی هم میکند. مرحوم حاج شیخ به ایشان اقتدا کرد تا به مامومین بفهماند که به مرحوم ابوی اعتماد و اعتقاد دارد. البته بعدها دستخطی هم برای ایشان نوشت. بنابراین مرحوم ابوی، موج راهانداختنهای این شکلی را خوب میشناخت و دوست نداشت. میگفت باید رفت و نشست و حرف زد و دید که دیگران چه میگویند، البته بعداً ایشان محور روحانیون جنوب شهر شد. ایشان از بزرگان اجازاتی هم داشت و دیگران میآمدند و امور شرعی خود را با ایشان هماهنگ میکردند.
بعد از انقلاب، من برخی اخبار را به ایشان میدادم. ایشان قبلا و در دوران نوجوانیام ارشاد کرده بود که مراقب باش در این دامها نیفتی. بعد از انقلاب میدیدم با آنکه نگاه منصفانهای نسبت به مسائل دارد، برخی اطلاعات موثق را ندارد، میرفتم این اطلاعات را به ایشان میدادم و ایشان با همان دستگاه انصاف و ترازش از این توضیحات جدید استقبال میکرد، رضوانالله علیه.
شما در چهار سال گذشته عملاً سکاندار بخش معظمی از مسائل فرهنگی کشور بودید و طبعاً در جریان وضعیت فرهنگی کشور قرار داشتید و در چهار سال اول ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد، جامعه تا حدی با حساسیتهای فرهنگی شما آشنا شد که البته در سال آخر، این حساسیتها و بهتر بگوئیم تفاوت نگاه شما با رئیس جمهور، تا حد زیادی علنیتر شد و در روزهای آخر به اوج خود رسید. شما با شناختی که از وضعیت فرهنگی و شرائط کشور دارید، امکان بروز گروههای فرقانگونه را چقدر میبینید؟ و این گروهها با ظاهر هرچند مذهبی و متظاهر به بیاعتنائی به مسائل سیاسی، چقدر میتوانند محمل سوءاستفاده جریاناتی شوند که بعدها میخواهند جریانات ساماندهی شدهای چون حوادث بعد از انتخابات را در جامعه به راه بیندازند؟
البته من اعتقاد دارم که جامعه ما بهمراتب رشد یافتهتر از جامعه اول انقلاب است. جوانان ما خیلی چیزها میدانند که ما در سن و سال آنها این مقدار اطلاعات نداشتیم. این مسئله مربوط میشود به گسترده شدن سریع نظام اطلاع رسانی و دستیابی به رسانههای مدرن، ضمن اینکه خود اینها هم منشاء خطراتی هستند. به قول بقالها، سر تاس را که در همه حبوبات و بقولات فرو ببری و همه را قاتی کنی، جدا کردنش بسیار دشوار میشود. این نگرانی وجود دارد، اما اطلاعات به شکل فراوان به همه میرسد. وقتی آدم مطلع باشد، انحرافش کمتر میشود و فقط باید روی تصحیح اطلاعات کار کرد و روش درست اطلاعیابی را یاد داد، از این جهت معتقدم جامعهای که از لحاظ تعلیمی و تربیتی رو به تعالی میرود، کمتر در معرض آسیبهائی از آن جنس است. از آن طرف چون مدیریت جامعه بر مبنای شریعت است و دولت و حکومت، شأن خود را توسعه شریعت اسلامی میبینند، این آسیبپذیری کاهش پیدا میکند.
اما از سوی دیگر و در درون چنین اتفاقی، وقتی شما علم دین را بلند کردهاید، همیشه جامعه استعداد ابتلا به آسیب و آفت انحراف دینی را دارد. وقتی دین رونق دارد، دکانداران دروغین هم کارشان رونق میگیرد. آنها وقتی میبینند دین توانسته این همه دلها را متوجه خود کند، میگویند من هم بروم و دستکم ده درصد اینها را جذب کنم!
یک روز در ایامی که در کیهان بودم، یک نفر آمد و گفت من امام زمان هستم! بنده خدا خیلی هم بیسواد بود، ولی رسالت خودش را به ما ابلاغ کرد! فهمیدم گرفتار است و پرسیدم: «چه مشکلی داری؟» گفت: «من که گفتم امام زمان هستم!» گفتم: «ته دلت یک غمی داری. به من بگو، آن وقت به تو ایمان میآورم!» گفت: «من تا چند وقت پیش سرکار بودم و اخراجم کردند.» گفتم: «به همین دلیل تصمیم گرفتی امام زمان بشوی؟» گفت: «نه! این مسئلهاش جداست.» گفتم: «اگر وساطت کنم سر کارت برگردی یا یک جایی برایت کار گیر بیاورم، دست از امام زمان بودن برمیداری؟» گفت: «بله» البته من نتوانستم برایش کاری انجام بدهم، ولی جلال و جبروتش فرو ریخت! یک وقتی یکی از مسئولین قوه قضائیه میگفت که ما همین حالا بیش از 40 مدعی امام زمان بودن در زندان اوین داریم! کجا و کی این ادعاها بالا میگیرد؟ وقتی که دین رونقی دارد، وگرنه وقتی در دینداری رونقی نباشد، طرف چرا بیاید و چنین ادعائی بکند؟ لذا میبینیم که استعداد و آمادگی اولیه جامعه ما قبول دین و عنصر آسمانی است. این نکته مثبتی است که هیچ وقت نباید به آن صدمه بزنیم.
بعضیها برای اینکه دکان آن خرافات و انحرافات را ببندند، میآیند و با اصل دینداری میجنگند. مثلاً فرقان میگفت جن که در قرآن آمده، یعنی همان عنصر انقلابی است که مخفیکاری میکند! در مقابل آنها یک عدهای هر روز بساط جن و جنگیری راه میاندازند. هم آن انحراف است و هم این. کسانی هستند که تعریفشان از جن، چیزهائی عجیب و غریبی است. خداوند بسیار صریح و روشن فرموده که همانطور که من انسان را از خاک آفریدم، جن را هم از آتش آفریدم: «خلق الجان من مارج منالنار»، یعنی جن هم موجودیتی دارد. اگر ما برای اینکه نمیتوانیم جلوی دیگران بگوئیم که جن موجودی است با چنین خصوصیاتی، بیائیم بگوئیم جن موجودی است که پنهان عمل میکند! و مثلاً میکروب یا عنصر انقلابی، جن هستند، چون پنهان عمل میکنند؛ آن طرف هم میآید و این تفکر انحرافی را جا میاندازد که جنها با ما تعامل و هماهنگی ملموس دارند! از صبح زندگی را با جن شروع میکنند، میروند توی حمام و میبینند جن سم دارد و بالا و پائین میپرد و مجلس عروسی جنها بوده! هم تفکر این جریان، بیاعتقادی به دین را دامن میزند و هم آن تفکر متهتک که زیرآب هر مقوله غیرمحسوس و غیرمشهودی را میزند، با غیب در میافتد و کل مسائل غیبی را انکار میکند. هر دوی اینها انحراف است، بنابراین مبلغان دینی به جای اینکه تفسیر خود بنیاد از هستی و مسائل اعتقادی کنند، باید تفاسیرشان متکی بر بدیهیاتی باشد که مو لای درز آنها نمیرود، یعنی وحی الهی و آئینی که از ناحیه معصوم به ما رسیده، سیره پیامبر و ائمه معصومین و بیان و تقریر رویه زندگی آنها. به جای اینکه دینی را اختراع کنیم که خودمان ساخته و قبولش کردهایم و دلخواه ماست، باید به اینها ارجاع کنیم.
من معتقدم دیگر چندان کسی دنبال اسلام التقاطی، مخصوصاً از نوع مارکسیستی آن نمیرود. الان اسلامی در بورس است که به میل آدمها حکم کند. عمدتاً میگویند من دلم میخواهد این طور باشد و یک نفر میآید و در مقام استنباط از اسلام، حکمی را صادر میکند که کار راحتتر شود. مثلا میگوید: «برای توی مکلف در9 سالگی سخت است که حکم خدا را اجرا کنی؛ من به تو بخشیدم و برو از13سالگی شروع کن!» در حکم الله آمده که دختر وقتی به 9 سالگی رسید، کمکم این تکالیف بر او واجب میشود، میگوید من دیدم به بچهها سخت میگذرد، میگویم بروند از 14،13 سالگی شروع کنند! تبعیت از اهواء به هر شکلی که باشد، غلط است. حالا چون جامعه این را میپسندد، من بشوم عالمی که بر اساس هواء مردم، حکم میدهم. آن یکی بیاید و بگوید چون مردم بزن و بکوب و برقص را دوست دارند، من میآیم و میگویم چرا میخواهید جلوی خوشیهای مردم را بگیرید؟ بگذارید مردم خوش باشند، شاد باشند واباحهگری را در حوزه فرهنگ و برخلاف موازین دینی شایع میکنم.
در حکومتی که بر مبنای دین بر پا شده و دارد به نام نایب امام زمان(عج) حکومت میکند، نمیشود که یک کسی از راه برسد و بگوید بگذارید مردم خوش باشند. کسی مخالف خوشی نیست، ولی خوشیها باید در چهارچوب اعتقادات باشند. خنده و گریه و سوگ و شادی ما باید در چهارچوب دینمان باشد. ان اصلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربالعالمین. زندگی، مرگ، عبادت و غیرعبادت و معیشتمان اگر در راه خدا نباشد، همه لحظههای ما بر گمراهی است، ولی اگر باشد، در لحظاتی که کاسبی هم میکنیم، داریم جهاد میکنیم: الکاد لعیا له، کالمجاهد فی سبیلالله. دستگاه فکری اسلامی، چهارچوب کاملاً به هم پیوستهای است که همه چیز سرجای خودش هست. بعضیها میآیند و به خواسته خودشان میخواهند چیزهائی را بر آن بیفزایند و یا کم کنند. درست مثل ماشینی که درست کار میکند و بخواهیم پیچی را به زور در آن فرو کنیم، بدیهی است که ماشین از کار میافتد. این یک دستگاه کامل فکری و عملی است، نیازی ندارد که چیزی به آن اضافه کنیم.
مجله یادآور