21 شهریور 1402
ماجرای اولین بازداشت آیتالله خامنهای در سال ۱۳۴۲
از منبر بیرجند تا زندان لشکر خراسان
رهبر معظم انقلاب، روز گذشته در دیدار با مردم سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی، به اولین فعالیت مبارزاتی منجر به بازداشت خود در بیرجند و محرّم سال ۱۳۴۲ اشاره کردند. موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی با اقتباس از اسناد آرشیو خود و کتاب «شرح اسم، زندگینامه آیتالله سیدعلی خامنهای» به بازخوانی آن واقعه پرداخته و برای نخستین بار اسناد مربوط به آن که در پرونده ساواک ایشان موجود است را منتشر میکند.
خرداد ۱۳۴۲، اولین محرّمِ پس از فاجعه مدرسه فیضیه بود. دوماه پیش از این بود که کماندوهای رژیم شاه پس از مخالفتهای چندماهه علما با «لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی» و پس از آن سخنرانی امام در مخالفت با «انقلاب سفید»، دوم فروردین در سالروز شهادت امامصادق(ع) به مدرسه فیضیه حمله کردند. اتفاقی کمنظیر که طی آن طلاب زیادی مجروح و دستگیر شدند.
حالا دو ماه بعد، محرّم پیشِ رو بود و طبق رسم هرساله، قرار بود حوزه تعطیل و طلاب و روحانیون برای تبلیغ عازم شهرها وروستاهای کشور شوند. کمی قبل از محرّم، آیتالله خمینی نامه و پیامهایی برای علمای شهرها میفرستد و از آنها میخواهد در ماه محرم، در منابر و سخنرانیها هم علیه شاه و جنایات رخ داده درفیضیه و هم درباره خطر نفوذ بیش از پیش اسرائیل در کشور سخن بگویند. پیشنهاد مشخص هم این بود که از روز هفتم محرم، روضه حمله به مدرسه فیضیه خوانده شود. طبق برآورد ساواک بیش از ۳۰ نفر از شاگردان و روحانیون حامی امام، از قم راهی شهرستانها شده بودند. بنابراین رئیس ساواک به همه استانها ابلاغ کرد ضمن مراقبت از اوضاع، «عنداللزوم عناصر محرّک را که شناخته شدهاند دستگیر نمایند.»
حامل پیام خصوصی امامخمینی برای دو چهره مهم مشهد یعنی آیتالله میلانی و آیتالله سیدحسن قمی و پیام علنی برای علمای آن دیار؛ آیتالله سیدعلی خامنهای است. او پس از رساندن پیام، خود نیز دوم محرّم یعنی ۵ خرداد، برای تبلیغ و سخنرانی، عازم بیرجند، شهری که بطور سنتی پایگاه خانوادگی اسدالله علم است، میشود.
چند شب ابتدایی را در خانه چندتن از چهرههای مهم شهر منبر رفت تا نوبت به شب هفتم رسید که باید در مسجد مصلی سخنرانی میکرد. علیرغم آن که سخنران قبلی، عامدانه منبرش را طول داد تا زمان کمتری به آیتالله خامنهای برسد، او در منبرش چنان از ماجرای فیضیه سخن گفت که مردم به گریه افتادند و ناله وضجه زدند و مجلس منقلب شد. فردای آن روز هم در خانه آقای سادسی، یکی دیگر از سرشناسان شهر، منبر رفت و مشابه همان حرفهای دیشب را تکرار کرد. آنچه او روی منبر میگفت، توسط ماموران بطور مکتوب گزارش میشد و همان روز برای دستگیری به سراغش آمدند، اما با وساطت بزرگان شهر منصرف شدند.
آقای خامنهای همان شب، یعنی شب تاسوعا در منزل و حسینیه آقای راغبی، منبر آتشین دیگری میرود که باعث میشود صبح فردا توسط شهربانی دستگیر شود. فردا، عاشورا شیخ حسن تهامی که شنیده بود ممکن است جمعی از مردم برای آزادی میهمانِ دستگیرشده به ساختمان شهربانی یورش ببرند، برای وساطت به شهربانی میرود. از طرفی، عدم شهادت برخی میزبانان قبلی علیه آقای خامنهای نیز کار را بر بازداشتکنندگان سختتر کرده بود. شهربانی نهایتا میپذیرد که آقای خامنهای را آزاد کند، مشروط به اینکه در چند روز باقیمانده منبر نرود. آقای سادسی که قرار بود میزبان منبر ظهر عاشورای آقای خامنهای باشد شرط را پذیرفت و به این ترتیب، میهمان بطور موقت از بازداشت آزاد شد و به احترام تعهد میزبان، تا روز دوازدهم محرم منبر نرفت و فقط در مجالس عزا حضور یافت.
خبر دستگیری آیتالله خمینی به خاطر سخنرانی روز عاشورا، به بیرجند هم رسید. چند روز بعد، یعنی ۲۰ خردادماه آقای خامنهای را با جیپ ژاندارمری از بیرجند به مشهد منتقل و پس از یک شب نگهداری در کلانترییک آن شهر، صبح فردا تحویل بازداشتگاه لشکر خراسان میدهند. منوچهرهاشمی رئیس ساواک خراسان که چندی بعد مدیرکل ضدجاسوسی ساواک کشور میشود، در نامهای به لشکر ۱۲ خراسان مینویسد: «بدینوسیله نامبرده بالا که به اتهام تحریک و تحریص مردم بر علیه امنیتداخلی کشور بوسیله شهربانی بیرجند دستگیر گردیده است، به آن لشکر اعزام؛ مقرر فرمایند قرار بازداشت موقت در مورد مشارالیه صادر، پرونده وی متعاقبا تقدیم میگردد.» مشهد هم اوضاعش آرام نیست، تعدادی از وعاظ شهر دستگیر شده و آیتالله سیدحسن قمی نیز دستگیر و به تهران فرستاده شده است، آیتالله میلانی در اعتراض به این اقدام راهی تهران شده بود، اما هواپیمای حامل ایشان را در آسمان مجبور به بازگشت به مشهد کرده بودند.
آقای خامنهای را نه در بازداشتگاه رسمی لشکر که حالا پر بود، بلکه در یک انباری که حکم بازداشتگاه داشت محبوس کرده بودند. او که ۲۴ بهار از عمرش میگذشت، تا به حال، راهش به بازداشت و حبس نیفتاده و شنیده بود ممکن است ریش روحانیون را خشک با تیغ بتراشند تا تحقیرشان کنند. به همین خاطر از بیرجند مدام به ریش و سر و صورتش دست میکشید تا اگر خواستند خشک بتراشند، احساس درد کمتری کند. آرایشگر و گروهبان به سراغش آمدند و آماده شد، اما وقتی ماشین اصلاح را دید، خیالش راحت شد و شروع کرد بگو بخند کردن با آنها. آنقدر سرحال بود که وقتی افسر نگهبان با طعنه گفت «آشیخ! ریشت را زدند؟!» با خنده پاسخ داده بود «الحمدلله، مدتها بود چانهام را ندیده بودم»
بعد از یکی دو روز بیگاری در کنار سایر بازداشتشدگان، به ساواک منتقل شد و پس از انگشتنگاری و عکس گرفتن، نوبت به بازجویی مختصر رسید. دو سه روز بعد، ساواک همهی بازداشتیها از جمله آقای خامنهای را آزاد کرد و او با سر و ریش کوتاه شده راهی خانه پدرش شد. مادرش او را در آغوش کشید و گفت «علیجان! بهت افتخار میکنم»