04 دی 1396
شیر در قفس:
خاطرات فرزند از اسارت و شهادت آیت الله غفاری
● همراه با پدر ، در یک زندان
روزهای یک شنبه و چهارشنبه، زندانیانی را که در کمیته، بازجوییشان به پایان رسیده بود، به زندان قصر میآوردند. هر موقع که زندانیان جدید می آمدند، ما جلو در ورودی میرفتیم و نگاه میکردیم تا ببینیم چه کسانی را آوردهاند. بالاخره یک روز دیدم که پدرم را نیز آوردند. این اولین باری بود که ایشان را بدون عبا و عمامه و در لباس زندان میدیدم. پدر در لباس زندان هم با آن محاسن بلند و موهای سفید، قیافه موزونی پیدا کرده بود. چند ماه بود ایشان را ندیده بودم. لذا نتوانستم طاقت بیاورم، و همان جا از پشت در فریاد زدم «پدر»!
پدرم نیز از پشت در صدای مرا شنیده بود. وقتی ایشان به داخل بند آمد، من شتابان دویدم و او را در آغوش کشیدم. زندانیها همه تحت تأثیر این صحنه قرار گرفته بودند. اشک در چشم ما و بسیاری از آنها جمع شده بود. از لحظه ورود پدرم به زندان، به طور کلی فضای آن جا عوض شد؛ انگار کودتایی در زندان صورت گرفته است. دراین بند، چند روحانی دیگر نیز حضور داشتند، مانند آقایان جلال گنجهای، امینی ، طباطبایی و شجونی. البته اینها درزندان کاری به کار دیگران نداشتند و زندگی خودشان را ادامه میدادند. وقتی پدرم وارد زندان شد آقایان آمدند که ایشان را توجیه کنند. آقای گنجهای مرا به گوشهای بردو گفت: «زود به پدرت بگو که این جا آخوندبازی در نیاورد و خیال نکند همه پامنبری ایشان هستند و آیتاللهی است که باید بقیه دستش را ببوسند. برو با او صحبت کن و تذکر بده که باید مارکسیستها احترام بگذارد، به آقایان مجاهدین خلق توجه کند، ایشان باید این چیزها را بداند و از جامعهشناسی زندان اطلاع داشته باشد.»
من میدانستم که پدرم در این قالبها نمیگنجد. او هر جا که برود ، کل منطقه را عوض میکند و از فضا رنگ نمیگیرد. وقتی با پدرم تنها شدم، مطالبی را که آقای گنجهای عنوان کرده بود، به ایشان گفتم. پدرم بلافاصله پرسید: «اتاق آقای گنجهای کجاست؟!»
و هر دو به اتاق او رفتیم. آقای گنجهای و چند نفر دیگر در آن جا بودند. پدرم نشست و سلام و علیکی کرد. وقتی همه رفتند و فقط من ماندم و آقای گنجهای ، به آقای گنجهای گفت: «تو خجالت نمیکشی! شیخ بیریشه! بیبته! بیبنیه! این پیغام چیست که برای من فرستادهای !؟ من یک پیرمرد روحانی هستم، همین که وارد این جا شدم، شما باید این شخصیت را داشته باشید که به یک فرد مسن احترام بگذارید. چرا ما باید از فضای این جا تبعیت کنیم؟ اینها باید تابع نظرات ما باشند! این جا کمونیستها هم باید از ما حرف شنوی داشته باشند! ما به همان میزان که با شاه مخالفیم، با مارکسیستها هم مخالفیم! از امروز که من اینجا هستم ، مارکسیستها نجس هستند! اینها حق ندارند موقع تقسیم غذا دست به آن بزنند! ظرفها را نیز حق ندارند بشویند! من به تنهایی تمام ظرفهای دویست نفر زندانی را خواهم شست. اینها برای مارکس مبارزه میکنند، ما برای خدا! راه ما و آنها دو مسیر جداگانه است. هم رژیم شاه و هم اینها با ما دشمن هستند. اینها روزی از پشت به ما خنجر خواهند زد. اگر دستشان به ما برسد، ما را تکه تکه میکنند!»
● برخورد با کمونیستها و منافقین
اولین عکسالعمل کمونیستها و منافقین، آن بود که پدر مرا بایکوت کردند و اجازه ندادند کسی با ایشان تماس بگیرد. اما پدرم با روحیهای بالا وارد زندان شده بود و توانست یک یک، بچههای منافقین را از چنگ آنها در آورد. آقای طاووسیان۱که رییس چپهای زندان بود، با پدر من شروع به بحث کرد. نتیجه بحثها آن شد که حتی تعدادی از سران مارکسیست هم از عقایدشان دست برداشتند.
مارکسیستها برای تظاهر، روزه هم میگرفتند، یکی از آنها فردی به نام دکتر اعظمی بود. آنها روزه وحدت میگرفتند. اما چه روزهای! یکی از آنها که روزه گرفته بود، در گوشهای به صورت پنهانی مشغول خوردن بیسکویت بود! پدرم او را دید و گفت: «این چطور روزهای است که شما گرفتهاید؟ چه اصراری دارید که دروغ بگویید؟ شما مارکسیست هستی، بین من و شما وحدتی وجود ندارد، برو دنبال کارت!»
یک روز دیگر، همین آقای اعظمی توی آفتابه دستشویی ادار کرده بود. پدرم گفت: «این چه کاری بود کردی؟»
با پررویی گفت: «میخواستم شما نجس بشوید!»
پدرم در پاسخ او گفت: «احمق ، اگر من نمیفهمیدم که نجس نمیشدم!»
اینها از نظر اخلاقی و رفتاری کثیف بودند.
برای پدر من تحمل زندان بسیار دشوار بود؛ زیرا پدرم در حقیقت اسیر سه زندان بود: ساواک ، مارکسیستها و منافقین. اما پدرم با روحیهای مقاوم، همه مشکلات را حل میکرد. پدرم به یکی از سران مارکسیستها به شوخی گفت: «بلند شو نماز بخوان!»
او گفت: «من مارکسیستم».
پدرم دوباره اصرار کرد. گفت: «به خدا قسم من مارکسیستم!»
پدرم گفت: «تو غلط کردهای! اگر مارکسیستی چرا به مارکس و کمونیسم قسم نمیخوری؟! همین شیوه قسم خوردنت ثابت میکند که به خدا اعتقاد داری.»
بالاخره به شوخی او را وادار به نماز خواندن کرد و به تدریج هم روحیات او عوض شد و اصلا از مارکسیستها فاصله گرفت. البته تنها این فرد نبود، تعداد زیادی از مارکسیستها از عقایدشان دست برداشتند و مسلمان شدند، لذا اوضاع تغییر یافت و مارکسیستها، در حالت انفعالی قرار گرفتند. آن موقع در زندان، مسلمانها و منافقین و مارکسیستها یک «شهردار» مشترک داشتند که تهیه غذا و شستن ظروف بر عهده او بود.
پدرم که وارد زندان شد، به طور طبیعی به سرپرست زندانیها مبدل شد. غذا را او تقسیم میکرد و در آخر اگر چیزی باقی میماند خودش نیز غذا میخورد. سالاد را خودش درست میکرد، ظرفها را میشست و اجازه نمی داد مارکسیستها در این گونه امور دخالت کنند. آقای طاووسیان صدایش در آمده بود و میگفت: «این آقای شیخ را از کجا آوردهاند؟ همه مفاهیم ما را خراب کرد! همه آرای ما را باطل کرد. یک نفری با کارکردنش، همه تبلیغات ما را از بین برد!».
یک بار به طور اتفاقی شنیدم که میگفت: «نگذاریم او بیشتر از این کار کند، تا به همه تبلیغ کنیم که روحانی و مسلمان کارکن نیست و فقط بخور است. و به این وسیله افراد را نسبت به شیخ بدبین کنیم».
وقتی من این را با پدرم در میان گذشتم، او گفت: «اینها نمیتوانند ما را از این راه باز دارند، من برای تبلیغ کار نمیکنم. واقعا دوست دارم فعالیت کنم».
محفل دیگری که در آن، کمونیستها میداندار بودند، فعالیتهای ورزشی بود. در روز ورزش، کمونیستها، حرکات ورزشی را رهبری میکردند. در اولین روز ورزش، با حضور پدرم، ایشان به جلو صف رفت و شروع به دویدن کرد. کمونیستها موقع دویدن «هی !هی» میگفتند. پدرم گفت: «اما ما هی! هی! بلد نیستیم. این شعار اسب است! ما مسلمانیم و اللهاکبر میگوییم».
آنها گفتند: «ما هی هی میکنیم»
اما بچه مسلمانها در آن روز «الله اکبر» گفتند. در روزهای بعد هم پدرم جلو افتاد و «الله اکبر» گفت. در نتیجه ، ورزش هم از دست مارکسیستها در آمد.
● محبوبیت آیتالله نزد زندانیان
حادثه دیگری در زندان به وقوع پیوست که آن واقعه موجب محبوبیت بیشتر پدرم شد. در یکی از روزهای سرد زمستان، مسؤولان زندان برای آزار و اذیت زندانیها، پتوهای همه زندانیان را گرفتند و به هر نفر فقط یک پتو دادند. این پتو، هم روانداز بود، هم تشک، و هم موکت و نمد. این پتو حتی مانع از سرمای کف زمین هم نبود. آن شب، هیچ کس از سرما نمیتوانست در زندان قصر بخوابد. ساعت ده شب بود که پدرم به پشت در زندان رفت و شروع کرد به در زدن. آن چنان محکم به در زندان میکوبید که زندان شلوغ شد. چپیها و منافقین هم ایستاده بودند، اما هیچ کدام از سران این ها جرأت اعتراض نداشتند. سرگرد زمانی حاضر شد، پدرم به او گفت: «سرگرد! این آقایان سردشان است، پتوهای آقایان را بدهید!»
آن سرگرد سعی کرد نفاق ایجاد کند. گفت: «آقای شیخ، شما دیگر چرا از این منافقین و کمونیستها دفاع میکنید؟»
پدرم گفت: «هر چه هستند، کمونیست یا مسلمان فرق نمیکند، یا این آقایان را ببرید بکشید،یا اگر قرار است زنده بمانند، پتوهایشان را بدهید. هوا سرد است، انسانیت اجازه نمیدهد که حتی سگ را هم زجر داد! اگر شما فکر آنها را قبول ندارید، من هم قبول ندارم،ولی انسان باید از شرایط انسانی برخوردار باشد، پتوهایشانرا بدهید».
سرگرد گفت: «آقای شیخ، بگو پتوی من را بده تا پتوی تو یک نفر را بدهیم».
پدرم گفت: « ما اگر میخواستیم «من» باشیم، این جا نمیآمدیم. این جا که آمدیم، برای آن است که «ما» بودیم. من سردم نیست، من بدنم سالم و قوی است، آقایان سردشان است. اگر پتوها را ندهید، همگی اعتراض میکنند و جنجال به راه خواهیم انداخت. سپس همه ما شروع میکنیم به نماز خواندن، آقایانی هم که خود را مارکسیست نشان میدهند، نماز خواهند خواند. حال، پتوها را میدهید یا زندان را به هم بریزیم و درهای زندان را بشکنیم؟»
زمانی گفت: «آقای شیخ، اگر جنجال راه بیندازی، کتک مفصلی خواهی خورد». کم کم سر و صدای دیگر زندانیان در آمد. به تدریج صداها اوج گرفت و حیاط زندان شلوغ شد، بالاخره آنها مجبور شدند پتوها را برگردانند. پتوها را که به داخل زندان آوردند، صدای «صلوات» که سمبل بچه مسلمانها بود، بلند شد. بعد از این واقعه، تعدادی از مارکسیستها به پدرم گفتند که میخواهند نماز بخوانند. پدرم نیز نماز خواندن را به آنها آموزش داد. یکی از کسانی که با پدرم زیاد بحث میکرد، آقای ابوذر ورداسبی بود که آن موقع از سران و متفکرین مجاهدین خلق به شمار میامد. ورداسبی بعد از انقلاب هم کلی ادا و اطوار در آورد. بعد هم از ایران فرار کرد . الان نیز در عراق است. او خیلی حراف بود. ساعتها با پدرم مباحثه میکرد و در نهایت منکوب و مجاب میشد. پدرم به او میگفت: «تو که درس نخواندهای و با سواد نیستی، چرا خودت را رهبر فکری اینها جا زدهای؟»
او قبول کرد که نزد پدرم ادبیات عرب و مطالعات اولیه اسلامی را بیاموزد. بعد از این ، او دیگر در زندان به عنوان رهبر فکری شناخته نمیشد، حضور پدرم باعث شد که بسیاری از چپیها مسلمان شوند و تعدادی از منافقین هم از عقایدشان دست بردارند.
پدرم و آقای مالکی در زندان اذان میگفتند. مأموران آمدند و اذان گفتن را ممنوع کردند، اما پدرم به کارش ادامه داد. پدرم را بردند و زدند تا اذان نگوید. پدرم گفت: «من را اگر بکشید، باز هم اذان میدهم. من مجتهدم، فتوا میدهم، اگر انسان در یک جایی زندگی میکند که نتواند در آن جا آزادانه اذان بگوید، نباید در آنجا زندگی بکند. من اگر در زندان بمانم، اذان خواهم گفت.»
آقای مالکی هم به همین سرنوشت دچار شد. ایشان را نیز بردند و کتک فراوانی زدند. او را داخل یک پتو انداختند و این پتو را محکم به دیوار میکوبیدند. در اثر این کار، او بیهوش میشد، اما هر وقت که دوباره به هوش میآمد، شروع میکرد به اذان گفتن. بالاخره ، به دنبال مقاومت پدرم و آقای مالکی، نماز جماعت در زندان شروع شد؛ پدرم نیز امام جماعت شد. طی این مدت، از معدود کسانی که خیلی با پدرم رفیق بود،آقای سید هادی خامنهای بود. ایشان با پدرم بسیار محترمانه برخورد میکرد. ایشان در حقیقت قوت قلبی برای پدرم به حساب میآمد.
● دشمن خمینی کافر است
پس از آن که جو زندان به دست بچه مسلمانها افتاد، هر از چندیـ به قول ساواکیهاـ ما در زندان بدرفتاری میکردیم؛ یعنی به نماز جماعت میایستادیم و یا روزه میگرفتیم. به همین دلیل ما را برای تنبیه، به زندان عادی و در جمع هروئینیها و تریاکیها و سارقین میانداختند. البته در آنجا هم بیکار نمینشستیم و با زندانیهای عادی صحبت میکردیم. در زندان، با پدرم مصاحبهای تلویزیونی انجام دادند، با این نیت که آن را از تلویزیون سراسری پخش کنند. پدرم از اول تا آخر مصاحبه ، اعتراض کرد و هر چه را که در دل داشت، بیان کرد. او گفت: «برای انجام این مصاحبه، مرا زدهاند. مرا تهدید کردهاند وآوردهاند که توی این مصاحبه بگویم شاه درست است. نه خیر آقا! حکومت شاه باطل است! مردم حق دارند که خودشان سرنوشت خودشان را تعیین کنند. حکومت فقط باید خدایی باشد و به اراده خود مردم تشکیل شده باشد.»
ایشان در بازجوییهایشان نیز همیشه از امام (ره) با عظمت یاد میکرد. او در بازجویی و در پاسخ به سؤال «راجع به خمینی بنویسید»، نوشته بود: «تنها کسی که میتواند ایران را نجات دهد، آیتالله العظمی خمینی است!» یک بار دیگر نیز از او سؤال شده بود: «به نظر شما خمینی کیست؟»
وقتی برای اولین بار بازجو با خودکار قرمز نوشت: «نظر شما راجع به خمینی چیست؟» پدرم با خودکار مشکی خودش توی نوشته بازجو دست برد و یک «ابرو» باز کرد و قبل از کلمه «خمینی» کلمه «آقای» را اضافه کرد. در هنگام وقوع این اتفاق، پدرم پهلوی من نشسته بود. یک دفعه دیدم که بازجو بیدلیل بلند شد و با سیلی زد توی صورت پدرم، به شکلی که ایشان از روی صندلی بر زمین افتاد. بعد، متوجه شدم که قضیه از چه قرار است و چرا بازجو این همه عصبانی شده است. بازجو میگفت: «جسارت میکنید!؟ این جا هم ول کن نیستید!؟ این جا هم میگویید آقای خمینی!؟»
به این ترتیب ، با توجه به روحیه مقاوم و خوبی که پدرم داشت، شرایط زندان عوض شد. من هم رابط پدرم با زندانیها بودم. خیلی از مارکسیستها که نمیتوانستند مسألهشان را با پدرم در میان بگذارند، به من میگفتند و من آنها را برای پدرم بیان میکردم. پدرم، آقای گنجهای را تحویل نمیگرفت. گرچه او خود را سردسته و ایدئولوگ مجاهدین خلق میدانست، اما پدرم به او میگفت: «اگر کاری داری به هادی بگو» و عمدا او را تحقیر میکرد.
حضور ما ـ پدر و پسر ـ در زندان نیز برای والدین زندانیها قوت قلب بود. این مورد در ملاقاتها بیشتر نمود پیدا میکرد.
● حضور در دادگاه
پس از چند روز ، با بلندگوی بند، من و چند نفر دیگر را صدا کردند. به ما گفتند که برای محاکمه احضار شدهایم. چشمهایمان را بستند و سوار یک ماشین کردند و به دادسرای ارتش ـ واقع در چهار راه قصر ـ بردند، داخل که شدیم، چشمهایمان را باز کردند. فهمیدم که طبقه چهارم یا پنجم هستیم. حدود دو ساعت برای انجام مقدمات دادگاه در آنجا بودیم که یک دفعه در باز شد و پدرم را نیز برای محاکمه آوردند. احتمالا به طور اتفاقی، محاکمه هر دو ما در یک روز واقع شده بود، چرا که اگر خودشان میدانستند، این کار را نمیکردند. پدرم تا مرا دید، مرا بغل کرد و بوسید. رییس دادگاه گفت: «زندانیها همدیگر را نبوسند!» بعد به آن پاسبان خطاب کرد: «این دو متهم را از یکدیگر جدا کن!»
پدرم برخاسته و فریاد کشید: «ساکت باش مرد! دو متهم کدام است؟ این فرزند من است!»
در همین حین، پاسبان محکم زد توی گوش پدرم. محاکمه من و پدرم با یکدیگر آغاز شد. [رییس دادگاه سرلشگر زاهدی بود که بعد از انقلاب اعدام شد]. وکیل من سرهنگ پژمان و وکیل پدرم سرهنگ غفاری، که از قضای روزگار با پدرم نیز فامیل بود. اول ، محاکمه پدرم شروع شد. نماینده دادستان، دادنامهاش را این گونه شروع کرد: «به نام نامی اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر ، متهم غیرنظامی حسین غفاری، است. او یک به اصطلاح روحانی جامد، افراطی و متعصب است ...»
این کلمات در آن سالها دارای بار حقوقی بود. جامد به کسی میگفتند که انقلاب سفید شاه را درک نکرده باشد. متعصب هم کسی بود که زندانهای سابق در او اثر نگذاشته، افراطی هم آن فردی بود که با گروههای مسلحانه ارتباط داشت. در همین حال،پدرم برخاست و فریاد زد: «ساکت باش مرد!»
رییس دادگاه در حالی که با چکش پلاستیکیاش روی میز دادگاه میزد، گفت: «زندانی، ساکت باش!»
پدرم گفت: «اگر من میخواستم ساکت باشم، این جا چه کار میکردم!؟»
بعد پدرم اجازات اجتهاد خود را از مرحوم آقای حکیم، کوه کمرهای و دیگران را ـکه مادرم برایش فرستاده بود ـ به دادگاه نشان داد و گفت: «معلوم میشود مرحوم آیتالله کوه کمرهای و مرحوم آیتالله آقای حکیم و دیگران به قدر این مردک نمیفهمیدند که به من گفتهاند: «یحرم علیک التقلید»! حالا این به من میگوید «به اصطلاح روحانی!» ایشان باید همین جا حرفش را پس بگیرد تا من بقیه سؤالها را اگر خواستم ، جواب بدهم، و الا هیچ یک را جواب نخواهم داد. این آقا باید مثل آدم صحبت کند. حق ندارد توهین بکند! مطابق قانون اساسی ، شاه هم موظف است به مجتهدین احترام بگذارد. شاه باید به من احترام بگذارد، چه برسد به نوکر شاه!»
دادستان پرسید: «نظر شما در مورد اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چیست؟»
پدرم گفت: «ایشان و پدرش، هر و با کودتای انگلیسی بر سر کار آمدهاند. وقتی پدرشان خواستههای آنها را تأمین نکرد، او را بردند و پسرش را به جایش آوردند. الان هم آمریکاییها حامی شاه هستند».
رییس دادگاه وبار با عصبانیت برخاست و گفت :«خفه شو!»
پدرم گفت: «خیلی خب، شما میتوانید بگویید خفه شو. حتی میتوانید مرا واقعا خفه کنید ولی با خفه شدن من، واقعیت تغییر نمیکند!»
دادستان ادامه داد: «ایشان متهم است به تماس با خرابکاران».
پدرم جواب داد: «چگونه عدهای را که برای نجات یک کشور برخاستهاند، خرابکار مینامید؟!»
سپس وکیل تسخیری پدرم، سرهنگ غفاری، بلند شد تا از پدرم دفاع کند. او هم پیرمرد کم عقلی بود. وکلای تسخیری، معمولا از میان سرهنگهای بازنشسته دایره حقوقی انتخاب میشدند. آنها فقط یک سری حرفهای کلیشهای را در هر دادگاه تکرار می کردند. او شروع کرد به صحبت و گفت: «موکل من پیرمرد است، هیچ غرضی و مرضی نداشته، او پیر است و به سنی رسیده که نیاز به کمک دادگاه دارد».
پدرم برخاست و گفت: «آقای وکیل، بنشین! چرا یاوه میگویی؟ پیرمرد کدام است؟ من عالما و عامدا به این راه آمدهام! من برای دفاع از مشی حسین به علی (ع)به این راه آمدهام! پیرمرد کدام است؟ پیرمرد خودت هستی! عقل از سرت گذشته است. درست است که شصت سال سن دارم، ولی ده تای تو را حریف هستم. ساکت باش! مگر من چه کردهام که باید بگویم ببخشید؟ من هیچ اشتباهی مرتکب نشدهام. و راهم را درست آمدهام. من مخالف نوکری بیگانگان هستم. من مخالف آزادی زنانی هستم که شاه مدعی آن است. او توسط حکومت انگلیسیها بر سر کار آمده است و روحانیت را میخواند به زانو در بیاورد...»
پدرم شروع کرد به بیان مستندات حقوقی مبنی بر غیر قانونی بودن حکومت شاه، چیزی شبیه به آن که حضرت مام (ره) سالها بعد، درهنگام ورودشان به ایران در سخنرانی بهشت زهرا استدلال فرمودند. پدرم اصلا گوش نمیکرد که سؤال دادگاه چیست و یکسره حرف میزد. رییس دادگاه به پاسبانها اشاره کرد تا پدرم را ساکت کنند. آنها آمدند و به زور پدرم را روی صندلی نشاندند. وکیل مدافع همان صحبتهای خودش را عنوان کرد و دوباره نوبت سخن به پدرم رسید. این بار ایشان به آرامی ادامه دادند: «مجلس غیرقانونی است، زیرا برابر قانون اساسی باید پنج تن از مجتهدین طراز اول، قوانین را که مجلس تصویب میکند، مورد تأیید قرار دهند، کدام یک از این مقررات به امضای فقیه جامعالشرایط و بزرگواری مثل حضرت آیتالله العظمی آقای خمینی رسیده است. کجا ایشان مصوبات را امضا کردهاند؟ ایشان الان در تبعید هستند. ایشان حکومت را قبول ندارند. این حکومت فاسد است، فاجر است! شما حق ندارید این جا بنشینید. شما از چه کسی حقوق میگیرید؟ آقا خمس میدهید ....؟ پدرم مفصل صحبت کرد، معلوم بود که دیگر تکلیف ایشان روشن گشته و دیگر همه چیز تمام شده است. پس از دفاعیات او ما یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. آخرین جملهای که پدرم در این دادگاه به من گفت، این بود: «پسرم! خودت را ذلیل نکن. زندگی به ذلت نمیارزد. بیرون هیچ خبری نیست».
● آخرین ملاقات
پس از مدتی من از زندان آزاد شدم و برای ملاقات با پدرم به همراه خانواده به زندان مراجعه کردیم. پدرم برای ملاقات، قادر نبود با پای خودش بیاید. دو نفر زیر کتف او را گرفته بودند و روی زمین میکشیدند. ایشان را وسط قفس۳ روی یک صندلی تاشو نشاندند. پدرم خیلی ناراحت بود. سر و صورتش هم به شدت مضروب شده بود. نمی دانستیم چه اتفاقی در داخل زندان برایش رخ داده است. وقتی سرش را بلند کرد، اولین کلمهای که به من گفت، این بود: «این آخرین ملاقات من با شماست. من دیگر بعید میدانم، بیش از این بتوانیم مقاومت کنم».
مادرم و بچهها گریهشان گرفت. پدرم نیز گریه کرد. دیدم مأمورانی که آن جا ایستادهاند، لذت میبرند از این که ما رنج میکشیم. این واقعا به من برخورد. خطاب به پدرم گفتم: «خوب پدر، میخواستی روضه موسی بن جعفر (ع) نخوانی، پایان روضه همین است، چرا گریه میکنی؟ روحیه بچه ها را خراب میکنی؟».
پدرم گفت: «پسرم، نمیخواهم گریه بکنم، ولی بدنم خیلی درد میکند، بدنم را خرد کردهاند».
● آخرین وصیتها
بعد خم شد که با دستهایش اشکها را پاک کند، اما نتوانست. دستهایش بالا نیامد، سرش را پایین برد و با سر زانو اشکهایش را پاک کرد. بعد من چند سفارش کرد. گفت: «به حاج آقا انیسی ـ حاج عبدالله انیسی که مسؤولیت اجرایی بازسازی مسجد شیخ فضلالله نوری۲ را بر عهده داشت ـ سفارش اکید کنید که کار این مسجد نخوابد . اگر میخواهید در قبر نفس راحتی بکشم، مسجد را به سرانجام برسانید». بعد رو کرد به خواهرم و گفت: «بالاخره دیدید که راه همین است! راه را ول نکنید».
پاسبان مأمور با صدای بلند به پدرم گفت: «خفه شو»!
پدرم گفت: «آقا میبینی من دارم جان میدهم ، دیگر به من چه کاری دارید؟»
بعد به من گفت:«پسرم روحانیت را ول نکنی! من راضی نخواهم بود اگر تو شغل دیگری را انتخاب کنی! همین درس را که شروع کردی و به این جا رساندی، همین را ادامه میدهی و مبادا از این راه برگردی».
به مادرم نیز گفت: «کتک خوردن، ارثیهای بود که ما از موسی بن جعفر (ع) به ارث بردیم. این ارثیه را حفظ کنید. شما حتما هوای فرزندانت را داشته باش».
و بعد هم به من سفارش کرد که مواظب مادرم باشم. پدرم داشت صحبت میکرد که یک دفعه دیدم سرش پایین افتاد. مادرم و من فریاد کشیدیم، ولی مأموران خیلی خونسرد، انگار یک کبوتر دارد میمیرد و جان میدهد ، پدرم را برداشتند و بردند.
ما توی حیاط شروع کردیم به داد و فریاد. آن جا شلوغ شد و مردم دور ما را گرفتند. مأموران ما را گرفتند و به داخل بند بردند. در آن جا خیلی قساوت نشان دادند. ما صدای پدرمان را میشنیدیم، ایشان پشت یک پاراوان ـ نوعی پردهـ قرار داشت. ما هم در داخل. اعتراض کردیم که باید پدرمان را به بهداری ببرید. هر چه کردیم، ایشان را به بهداری نبردند. بعد هم ما را با زور بیرون کردند.
به منزل آمدیم، در آنجا اولین کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که مادرم به منزل داییمان زنگ زد، داییام به منزل ما آمد و به اتفاق ایشان به منزل آقای رضا صدر که آن موقع امام جماعت مسجد امام حسین (ع) بودند، رفتیم . ماجرا را برای ایشان تعریف کرده و گفتیم که حال حاج آقا خیلی بد است، اگر امشب ایشان را به دکتر نرسانند، امکان دارد از دست بروند. آقای صدر گفت: بیایید با هم به منزل آیتالله العظمی خوانساری برویم. آن موقع ایشان در بازار سکونت داشتند. وقتی در منزل ایشان را زدیم، دو نفر در را باز کردند. بعدا فهمیدیم اینها آدمهای مسألهداری هستند و اجازه ندادند که داخل منزل شویم. آقای صدر ناراحت شد و با صدای بلند گفت: برو به آقای خوانساری بگو، صدر آمده».
آقای صدر هم در آن روزگار شخصیتی شناخته شده بود، چرا که ایشان برادر امام موسی صدر بود. به هر حال داخل منزل شدیم. آقای خوانساری به پسرش آقا جعفر گفت که به چند جا تلفن بزند. ایشان چند جا تماس گرفت، بالاخره پرویز ثابتی را ـ که آن روزها در نقش رییس ساواک ظاهر میشد ـ پیدا کرد و گفت: «آقای غفاری حالشان بد است، برای او کاری بکنید».
او هم از پشت تلفن گفت: «چشم، فردا صبح خانوادهاش بیایند به زندان»
ما فردا صبح با این امید که حتما دیشب برای پدرمان دکتر بردهاند و حالشان بهتر شده به زندان رفتیم. صبح که به آنجا رفیتم، هر چه سراغ پدرمان را گرفتیم، ما را سر میدواندند تا این که سرگرد زمانی ـ رییس زندان ـ آمد. او ، همان گونه که پیش از این هم اشاره کردم، فرد بسیار خشن و جلادی بود. (وی پس از انقلاب محاکمه و اعدام شد). زمانی گفت: «برای چه به اینجا آمدهاید؟»
گفتم: «دیشب با آقای ثابتی صحبت شده است».
او گفت: «صحبت بیصحبت ! بروید گم شوید».
من آمدم جوابی به او بدهم که با پوتین، محکم توی سینهام زد که از عقب به زمین افتادم، مادرم دست مرا گرفت و بلند کرد. سپس به منزل برگشتیم. داییام پرسید: «چه شد؟».
گفتم: «ما پدرمان را ندیدیم، نمیدانیم چه خبر شده است».
عدهای از آقایان هم اصرار کردند که پیش آقای شریعتمداری بروم، چون او پدرم را میشناخت و شاید کاری از او برآید. من مایل نبودم که به آقای شریعتمداری مراجعه کنم، چون با ایشان ارتباطی نداشتم. به هر حال، توسط آقای حاج محمود بغدادچی که مرید آقای شریعتمداری و ضمنا دوست پدرم بود، به همراه خواهر و مادرم، به قم رفتیم. وقتی به اندرونی منزل آقای شریعتمداری وارد شدیم، ایشان همان ابتدا با من تندی کرد و گفت: «تو برو درست را بخوان، چه کار به این کارها داری؟»
به خواهرم نیز همین را گفت. من خیلی ناراحت شدم. دست مادرم را گرفتم و گفتم:« مادر بیا برویم. آدم اگر با شرف بمیرد، بهتر از آن است که مرجع باشد، اما بی شرف!»
پدرم در حال جان دادن بود، آن وقت ایشان آن گونه برخورد میکرد. همگی از جا برخاستیم و به تهران برگشتیم.
● خبر شهادت پدر
غروب روزی که به تهران برگشتیم ( ششم دی ماه ۱۳۵۳) تلفن منزل زنگ زد. از آن طرف خط ، فردی گفت: « من سرهنگ بهداد هستم، دادستان ارتش». گفتم: «بفرمایید».
گفت: «آقای هادی غفاری صحبت کند».
گفتم: «بفرمایید من خودم هستم».
گفت: «آقای غفاری ، بدون اینکه کسی از اقوامتان را مطلع کنید، فردا صبح به همراه مادر و خواهرتان به این جا بیایید. هیچ کس دیگری هم همراه شما نباید باشد»
گفتم: «عمویم چی؟»
گفت: «اشکالی ندارد ایشان میتواند بیاید».
به اتفاق خانواده ، به دادستانی ارتش رفتیم. ساعت هشت صبح بود. چند لحظهای در آن جا نشستیم. بعد مأموری آمد و گفت: «این برگه را امضا کنید».
وقتی برگه را خواندم، دیدم نوشته است: «زندانی حسین غفاری، فرزند عباس، به شماره شناسنامه ...، صادره از تبریز، به دلیل بیماری در بیمارستان فوت کرده است». گفتم: «جناب سرگرد، من که میدانم پدرم در کجا از دنیا رفته است. شما او را کشتید! ما در آخرین ملاقات دیدیم که صورتش مجروح و دستهایش شکسته بود». او گفت: «همین است که هست».
پی نوشت ها :
۱ - اسم کوچک او یادم نیست. بعداز پیروزی انقلاب اسلامی به اروپا رفت و دیگر برنگشت.
۲ - مسجدی در پشت پارک شهر به نام «شهید شیخ فضلالله نوری» در حال ساختمان بود.یازده ماه طول کشید تا پدرم
مرکز اسناد انقلاب اسلامی