02 مهر 1392

ترفندهای مبارزان درعصر پهلوی


علی ابوالحسنی منذر

ترفندهای مبارزان درعصر پهلوی

استعداد شگرف و ذوق لطیف یک فرد یا جامعه (در فرض ما: فرد و جامعه ایران) تجلیات گوناگون دارد و نمودهای آن را می توان در تمامی ابعاد زندگی دید و حس کرد. عرصه سیاست و مبارزات اجتماعی نیز می تواند بستر خوبی برای زایش و پرورش ذوقها و استعدادها باشد؛ خاصه زمانی که کوشندگان راه استقلال و آزادی با انواع سختیها و فشارها روبرو بوده و مجبورند به نیروی فکر و تدبیر، شگردهایی مناسب برای دستیابی به مقصود ابداع کنند. در بررسی کارنامه مبارزان این سرزمین ، چه در دوران نهضت اسلامی و چه در ادوار پیش از آن ، فراوان به نمودهایی از ذهن خلاق ایرانی مسلمان برمی خوریم که گردآوری و نقل آنها، مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. به مناسبت ایام فرخنده دهه فجر، به دو مورد جالب از ترفندهای ظریف مبارزان مسلمان در اوان دهه 40اشاره می کنیم که ضمنا نشان می دهد آنان در چه فضای مهیب و به بهای تحمل چه دشواریها و خطراتی ، پرچم مبارزه با نظام ستمشاهی را برافراشته و از قلب سیاه شب ظلم و بیداد، راهی به صبح روشن آزادی گشودند. بخش دوم این مقاله روز چهارشنبه تقدیم خوانندگان گرامی می شود.
چگونه اعلامیه آیت الله مرعشی دور از چشم ماموران تهیه و چاپ شد؟!
در خلال اعلامیه هایی که از سوی مراجع بزرگ تقلید در جریان قیام 15خرداد و حوادث متعاقب آن صادر شد، اعلامیه ای تند و کوبنده به امضای مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی به چشم می خورد که در پاسخ به اطلاعیه بی امضای ساواک در روزنامه کیهان و اطلاعات (مورخ 12مرداد 42، مبنی بر «تفاهم حضرات آقایان خمینی ، قمی و محلاتی با مقامات انتظامی») نوشته شده و با لحن و پرداختی «متمایز» از نوع اعلامیه های مراجع در آن روزگار، اطلاعیه مزبور را پاسخی دندان شکن داده است. تاریخ نگارش اعلامیه ، 15ربیع الاول 1383قمری (برابر 14مرداد42) بوده و در خلال آن نیز این بیت ، شاهد حال دولت و سازمان امنیت دانسته شده است : بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد. تدوین و انتشار این اعلامیه ، داستان شگفتی دارد که ضمنا نشانگر ذوق لطیف ایرانی و نیز تعاون و تعامل ملت و روحانیت در مبارزه با ظلم و بیداد می باشد. آقای علی اشرف والی ، از نقاشان و هنرمندان زبردست کشور عصر یکشنبه 21فروردین 1373شمسی در منزل خویش در شمال تهران به حقیر اظهار داشتند: تنها سند عزت و افتخار من در مدت عمرم ، متنی است که در جریان آزادی مرحوم امام خمینی از زندان 15خرداد نوشته و بعد از نیمه شب نزد مرحوم آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی در تهران بردم. امام را که از زندان بیرون آوردند، سازمان امنیت اطلاعیه بدون امضایی داد که ادعا می کرد امام و دو مرجع همبند او با رژیم سازش کرده و آزادی ایشان از همین رو است ! من آن روز خانه یکی از علمای مبارز تهران (آیت الله حاج شیخ حسین لنکرانی) بودم که در خیابان خیام ، روبروی موسسه اطلاعات می نشستند. از خانه ایشان که بیرون آمدم در میدان توپخانه به روزنامه های اطلاعات و کیهان برخوردم که تازه پخش شده بود. کیهان را که گرفتم دیدم اطلاعیه ای دارد که مضمون آن چنین است : حضرات آقایان خمینی و قمی و محلاتی را به منزل خودشان عودت دادیم ، زیرا اینها تفاهم کرده اند که از این به بعد در سیاست دخالت نکنند! یکباره سرم سوت کشید ، چون بلافاصله تمام گفتگوها و دسیسه ها و توطئه چینی های کارشناسان سازمان امنیت و مشاوران صهیونیست دولت در پشت درهای بسته به ذهنم خطور کرد مثل اینکه خودم شخصا در آن جلسات کمیسیون حضور داشته و مذاکرات را می شنوم که پس از بررسی دقیق جوانب امر، نشسته و نظر داده اند که : این آقایان را به خانه هایشان بفرستید، سپس بگردید افرادی را که بستگان و نزدیکانشان در جریان قیام 15خرداد کشته شده اند یافته با چندتاشان صحبت کنید و بگویید: عزیزان شما، به اعتبار فتوا و اعلامیه آقایان علما، به خیابانها ریختند و کشته شدند و خود شما این همه رنج و آزار کشیدید، آن وقت آقایان در زندان با دستگاه سازش کردند و ماهی 5، 6میلیون تومان خرج سفره گرفتند که به مصرف عیش و نوش خود و فرزندانشان برسانند و مثل همیشه شما و کشور و اسلام را فروختند و خون عزیزانتان را هدر دادند! خلاصه ، شدیدا تحریکشان کنید و پول هم اگر لازم شد بدهید که بروند علمای آزادشده را ترور کنند و به اصطلاح انتقام خون عزیزانشان را از آنها بگیرند. اگر یکی دو نفرشان هم بپذیرند که این کار را انجام دهند کافی است و آبروی علما را خواهد برد. بعد هم دولت به عنوان قاتل ، آنها را بگیرد و با سر و صدا محاکمه و اعدام کند...! با تصور ابعاد وسیع توطئه ، حالی به من دست داد که خدا می داند، انگار کمیسیون آنها را دیدم. همه این مطالب عینا مثل پرده سینما از برابر چشمم گذشت و سخت وحشت زده شدم.
نگران به منزل آمدم و لختی اندیشه کردم و نهایتا اعلامیه ای را در پاسخ به اطلاعیه دولت تنظیم کردم که بین مردم پخش شود و این توطئه ننگین را خنثی کند. منتهی دیدم اعلامیه زمانی سودمند و موثرخواهد بود که یک شخصیت بزرگ و معتبر و وزین زیر آن را امضا کند. آن زمان آیت الله مرعشی از قم به تهران مهاجرت نموده و دوستان وی خانه وسیعی را در انتهای بازار عباس آباد برای ایشان اجاره کرده بودند که می توانست جمعیت زیادی را در خود جای دهد. من غالب روزها خدمتشان می رسیدم و در آنجا از اوضاع روز صحبت می شد و گاه ناهار را حضورشان صرف می کردیم. من دیدم رژیم می خواهد با این اطلاعیه ، مردم را بر ضد علما بشوراند و به دست خود انقلابیون ، لطمه بزرگی به روحانیت بزند و بهیچوجه سکوت جایز نیست.
پاسخی را که تهیه کرده بودم گفتم باید یک امضای معتبری هم پایش باشد، زیر اگر بدون امضا در کشور پخش شود اولا تاثیر لازم را ندارد، ثانیا دولت می گوید اینها جرات ندارند پای اعلامیه را امضا کنند و عده ای را به عنوان پخش اکاذیب می گیرد و قضیه تمام می شود. فکر کردم در فرصتی مناسب به منزل آقای مرعشی بروم و رضایت ایشان را برای امضا و انتشار اعلامیه جلب کنم. شب که از نیمه گذشت برخاستم ، جواب اطلاعیه دولت را زیر زیر پیرهنی در پشتم چسباندم و دو عدد شیشه آب لیمو نیز در دست گرفتم و با لباس عوضی و گیوه پاره پاره و زیر شلواری کوتاه و پای لخت و بی جوراب ! به هیئت یک فرد کاملا دهاتی ، قدم زنان از جلو سید نصرالدین وارد بازار شدم. ساعت 2 - 5/2 بعد از نصف شب بود. گوشه و کنار بازار دیدم عده ای دوتا دوتا، سه تا سه تا کفشهایشان را زیر سر گذاشته و خوابیده اند، اما به نظرم رسید که مامور و مراقب اوضاع اند و رفت و آمد اشخاص را زیر نظر دارند. چون معقول نمی نمود که این همه آدم ، بی خان و مان باشند و جایی برای بیتوته نداشته باشند. یک سرگردی هم بود که با کلاه نمدی کج و کوله و یک چپق بلند و لباس عادی ، معمولا سر کوچه آقا نجفی روی چهارپایه چمباتمه می زد و می نشست (سرگرد بودن او را، خود مرحوم آقا نجفی به من گفتند، حتی اسم او را هم ذکر کردند که متاسفانه فراموش کردم ضبط کنم. آقا سید محمود، فرزند بزرگ آن مرحوم ، و متصدی کنونی کتابخانه آیت الله مرعشی در قم ، احتمالا باید نام وی را در خاطر داشته باشد، می توانید از ایشان بپرسید). باری ، زمانی که سر کوچه آقا رسیدم ، سرگرد مزبور به من گفت : آقا...! این وقت شب کجا می روی؟ گفتم : شنیده ام آقا حالشان خراب است ، قلبشان کسالت دارد، گفتند آب لیمو برایشان خوب است ، این شیشه های آب لیمو را برایشان آورده ام.
گفت : این چرت و پرتها چیست می گویی؟! آب لیمو چیه؟! گفتم : من از روی رساله ایشان تقلید می کنم ، شنیدم کسالت دارند، اینها را خدمتشان آوردم.
گفت : مال کجایی؟ گفتم : مال ورامین.
گفت : چه جور این وقت شب از ورامین به اینجا آمدی؟! گفتم : سر سه راه ورامین ماشین خراب شد، هرچه کردند درست نشد، از آنجا تا اینجا پیاده آمدم ، لذا شب شد و دیر شد. نگاهی «عاقل اندر سفیه» به من انداخت و متعجبانه مرا ورانداز کرد... من با قیافه ای حق به جانب افزودم : آقا، من با ایشان کار مخصوصی ندارم ، شما خودتان این دو تا آب لیمو را بگیرید خدمت آقا بدهید حالا من اعلامیه ای را که در جواب اطلاعیه ساواک نوشته ام در پشتم دارم خلاصه نگاهی به سر و وضع دهاتی من کرد و با پرخاش گفت : نه بابا... برو خودت بده ! از سر بازار تا در خانه آیت الله در حدود 30، 35قدم راه می شد. من رفتم. قفل در خانه ایشان سوراخهای درشت آهنی داشت که می شد از لای آنها داخل را دید. در زدم.
در را که باز کردند دیدم فرزند بزرگشان آقا سید محمود است که با من آشنا بود. مرا که دید بسیار تعجب کرد که این وقت شب و با این قیافه به خانه آقا آمده ام! چون روزهای دیگر، من با لباس و قیافه کاملا مرتب نزد آقا می رفتم. مانده بود که این چه هیئتی است؟! گفت : آقای والی ، این چه بساطی است درآورده ای ، با قیافه دهاتی و دو شیشه به دست و آن هم این وقت شب؟! گفتم : این مرتیکه ، سر کوچه مراقب ما است ، زود در را ببند و مرا خدمت آقا برسان ، بعد جریان را به تو می گویم.
از دم در و راهرو تا ته حیاط، دست کم 40، 50متر فاصله بود. آقا داشتند آن وقت شب دوا می خوردند. ایشان هم که مرا با آن وضع دیدند سخت شگفت زده شدند و گفتند: این قیافه چیست برای خودت درست کرده ای و اینها چیست دستت گرفته ای؟! گفتم : آقا، لطفا جایتان را به من تعارف کنید و مرا جای خودتان بنشانید و خود این طرف بنشینید، چون این مرتیکه سرگرده ممکن است از سوراخ در، ما را بپاید. آقای نجفی جایی که نشسته بودند کمی از سمت در پیدا بود. یک دیوار کوچکی بود که کنارش پله می خورد و بالا می رفت.
یک طاقی مانند بود. آقا دست مرا گرفت و تعارف کنان جای خود نشانید و دواهایش را آورد جایی که از کلید در دیده می شد. اول حرفی که این سید بزرگوار با ناراحتی به من زد مربوط به مفاد اطلاعیه دولت مبنی بر تفاهم آقایان با دستگاه بود. گفتم : مسلما دروغ است و آنچه از توطئه کارشناسان رژیم برای تحریک مردم بر ضد علمای مبارز به ذهنم آمده بود تعریف کردم و در پایان ، دست کردم مطلبی را که در پاسخ نوشته بودم درآورده و برای ایشان خواندم و گفتم بجا است اعلامیه ای به این مضمون صادر شود و شما زیرش را امضا کنید. فرمودند: دوباره بخوانید. دوباره خواندم.
پسندیدند و همان را متن اعلامیه خود در پاسخ به اطلاعیه دولت قرار دادند. تنها یک بیت شعر به آن افزودند که چنین بود: بزرگش نخوانند اهل خردکه نام بزرگان به زشتی برد و تصرف دیگری در آن نکردند. اطلاعیه دولت را بالای نوشته گذاشتیم و زیر آن اعلامیه را قرار دادیم که پاسخی استوار به آن می داد. مرسوم نبود آقایان علما اطلاعیه دولت را در صدر اعلامیه خود قرار دهند. ولی من با آقا شرط کردم که اطلاعیه بدون امضای دولت ، حتما باید بالای اعلامیه قرار گیرد و ایشان نیز پذیرفتند. مجموعا آنچه منتشر شد، یک حرکت ژورنالیستی ، و از سبک و سیاق معمول علما دور بود. پس از آماده شدن اعلامیه ، قیافه آقا که ابتدا بسیار نگران می نمود بکلی عوض شد. زیر آن را امضا کردند و صدا زدند: صغرا خانم (یا یک همچین اسمی). خانمی آمد، به وی گفتند: همین الان این را به چاپخانه بدهید چاپ کنند. او نوشته را گرفت و بلافاصله از پله ها بالا رفت و من فهمیدم از پشت بام خانه آقا، راهی به بیرون وجود دارد که از طریق آن ، نامه ها و اعلامیه های سری را به خارج انتقال می دهند یا به خانه می آورند. همان نصف شب ، نوشته را بردند که چاپ کنند. خدمت آیت الله عرض کردم که این اعلامیه باید فردا صبح در شهرهای تهران ، کرج ، ساوه ، قم ، اگر بشود اصفهان ، اگر بشود قزوین و زنجان و جاهای دیگر، پخش شود که مامورین مرکز به دولت گزارش دهند که یک چنین اعلامیه ای صادر شده و دولت بفهمد توطئه اش فاش و برملا شده و دست از شیطنت بردارد. کار که تمام شد، همان شبانه از حضور آقا مرخص شدم و بیرون آمدم. در بازگشت باز به سرگرد برخوردم که هنوز بیدار و مراقب اوضاع بود. با لحنی مقدس مآبانه و بسیار ساده گفتم : آب لیمو را خدمت آقا دادم ، خیلی مرا دعا کردند و گفتند خیلی خوب شد این آب لیمو را شما برای من آوردید، و ان شاالله میدوارم که حالشان بهبودی پیدا کند. بعد به یارو گفتم : اجازه بدهید دست و صورتتان را ببوسم و جلو رفتم ببوسم ، که نگذاشت و گفت : نه ، نه ، خداحافظ شما، خدا حافظ شما! چون دید من هیچ چیزی همراه ندارم ، نه کتابی ، نه اسلحه ای و نه.
.. فردای روزی که اعلامیه در نقاط مختلف کشور پخش شد و من از طرق گوناگون واکنشها و عکس العملهای دستگاه را کاویده و زیر نظر داشتم دیدم سخت متحیرند که سید، چگونه و با همفکری چه کسانی ، این اعلامیه را با این محتوا و این گونه سریع تدوین کرده و منتشر ساخته است؟! و الحمدلله این راز را تا وقتی که منقرض شدند نفهمیدند ، و الا اگر می فهمیدند مسلما به قول معروف : تکه بزرگه من ، گوشم بود!.
کلیشه اعلامیه مزبور را می توانید در جلد اول «بررسی نهضت امام خمینی» تالیف حجه الاسلام سید حمید روحانی ، صص 587-586 مشاهده نمایید.


http://www.jamejamonline.ir