12 تیر 1393

بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا از او سوژه درست کند


بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا از او سوژه درست کند

شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند.

شهید مدق در 31 خرداد سال 1335 متولد شد و در 4 تیر 1359 با فرشته ملکی ازدواج کرد. وی در 2 آذر سال 1379 به دلیل صدمات ناشی از جراحات شیمیایی به شهادت رسید.

کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزایر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان.

منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش علی، برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: «می خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می گوید: «نه». برای این که سر عقل بیاید می گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت: «تو باید درس بخوانی».

توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم. نیمه شعبان عروسی گرفتیم. دو سه روز مانده بود به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندنم. منوچهر ازم می پرسید. می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل. یک ماه و نیم همه شمال را گشتیم. هر جا می رسیدیم و خوشمان می آمد چادر می زدیم و می ماندیم. تازه آمده بودیم سر زندگیمان که جنگ شروع شد.

این بار که رفت برایش یک نامه مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید زنگ زد و شروع کرد عذرخواهی کردن. نوشته بودم: «محل نمی گذاری. عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای». می گفت: «فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. اینجا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین. من تا می آیم آر پی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم». گفتم: «آهان. می خواهی ما را از سر راهت برداری».

منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم: «می دانم نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است با هم باشیم. این راهی که تو می روی راهی نیست که سالم برگردی. بعدها بگذار تأسف نخوریم. اگر طوریت بشود علی صدمه می خورد. بگذار خاطره خوش بماند».

بعد از آن مثل گذشته شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالسکه بخورد.

به چشم من منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به‌جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: «تو که برای مأموریت آمدی و باید برمی‌گشتی. حالا من هم با تو برمی گردم، چه فرقی دارد؟» می گفت: «فرق دارد».

زیادی سخت می گرفت. تا آنجا که می توانست جیره اش را نمی گرفت. بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و روش رفته بود برای علی درست کردم. اول که دید، خوشش آمد. ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت: «مال بیت المال است چرا اسراف کردی؟» گفتم: «مال تو بود». گفت: «الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینها دلسوز باشیم».

لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختیمشان دور، دکمه هایش را می کند. می گفت: «به درد می خورد. سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها.

بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: «کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم.»

بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس براساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد اما گاهی کاسه صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد که قبول نکردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آنقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بیمارستان بستری شد.» [دکترها تشخیص سرطان دادند].

به همه چیز دقیق بود. حتی توی شوخی کردن. به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزی که برمی داشت کیسه زباله بود؛ مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. همه چیزش قدر و اندازه داشت، حتی حرف زدنش اما من پر حرفی می کردم. می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم. نمی گذاشتم وصیت بنویسد. می گفتم: «تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای. از مال دنیا هم که چیزی نداری.»

همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. می گفتند: «کارمان تمام نشده.» یک شب منوچهر صدام زد. تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان می داد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت: «حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود.»

چشم هاش پر اشک شد. دستش را بالا آورد، با تأکید رو به من گفت: «اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند. هیچ وقت بخشیدنی نیست.»


سایت ساجد