شهید زین الدین چگونه زندگی دختر دانشجو را متحول کرد؟!
وقتی کتاب را خواندم یک دل سیر گریه کرده بودم. وقتی خواندن کتاب تمام شد، تصمیم گرفتم به زیارت قبرش بروم. وقتی به پدرم گفتم که مرا به زیارت قبر شهید زین الدین ببرد، فهمیدم که پدرم مدتی همرزم شهید بود.
این دختر دانشجو که محدثه خلف خانی نام دارد، توضیح داد که چگونه با خواندن زندگینامه شهید زینالدین زندگیاش متحول شده است. او به خبرنگار ما گفت: من از کودکی دختر لجباز و کنجکاوی بودم. از دوران نوجوانی تا جایی که به یاد دارم پوشش اسلامی را رعایت نمیکردم. مادرم اما همیشه سعی میکرد تا مرا متقاعد به داشتن حجاب برتر کند اما دوست داشتم خودم مسیر زندگیام را انتخاب کنم. دختر درسخوانی بودم و در دانشگاه رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدم. سال 89 در کلاس با یکی از همکلاسیهایم که دختری بسیجی بود، آشنا شدم. البته او خودش را به من نزدیک کرد و خیلی زود فهمیدم که میخواهد به خاطر پوششی که دارم ارشادم کند.
حدسم درست بود و بعد از کمی حرف زدن تا مدتها از رعایت حجاب حرف میزد. دختر جوان ادامه داد: دوست تازهام یک روز یک جلد کتاب و یک مقنعه به من هدیه داد. اسم کتاب «نیمه پنهان» درباره زندگی شهید چمران بود. راستش را بخواهید از گرفتن هدیه ناراحت شدم و حس کردم به من توهین شده به خاطر همین هدیهاش را پس دادم و گفتم دوست ندارم کسی برایم تکلیف مشخص کند. همکلاسیام بدون اینکه ناراحت شود هدیه را پس گرفت. چند روز بعد دوباره کتاب را به من هدیه داد و من بار دیگر هدیهاش را پس دادم. این کار بارها تکرار شد تا اینکه سرانجام هدیه را قبول کردم اما تأکید کردم که هرگز آن را ورق نخواهم زد.
دختر دانشجو ادامه داد: مدتی بعد نمایشگاه کتابی در مصلای اراک برگزار شد. آن روز همراه مادرم برای خرید راهی نمایشگاه شدم. کتاب هایی که میخواستم را خریدم تا اینکه به غرفه کتاب شهدا رسیدم و در آن جا چشمم به کتاب نیمه پنهان ماه افتاد. بدون اختیار به کتاب خیره شدم. متوجه شدم که مادرم با تعجب دارد به من نگاه میکند. همانجا حس عجیبی داشتم. به جلد کتابهای دیگر هم نگاه کردم.
روایت زندگی شهدا از زبان همسرانشان کنجکاویام را بیشتر کرد. از مسئول غرفه سری کامل کتابها را خریدم. اولین کتاب زندگینامه شهید زین الدین بود که اصلاً او را نمیشناختم اما همان لحظه اول حس کردم برایم آشناست و به من نزدیک است. وقتی کتاب را خواندم یک دل سیر گریه کرده بودم. وقتی خواندن کتاب تمام شد، تصمیم گرفتم به زیارت قبرش بروم. وقتی به پدرم گفتم که مرا به زیارت قبر شهید زین الدین ببرد، فهمیدم که پدرم مدتی همرزم شهید بود.
آن روز راهی شهر قم شدیم و به مزار شهدا رفتیم. وقتی کنار قبرش نشستم و قرآن را بازکردم از خودم خجالت کشیدم با آن سر و وضعی که داشتم اما همانجا به شهید زین الدین قول دادم تا با حفظ حجاب و شئونات اسلامی خون شهدا را پاس بدارم. سوره محمد (ص) را کنار مزارش خواندم و با چشمانی گریان از او تشکر کردم که اینگونه مرا هدایت و زندگیام را متحول کرد.
وی در پایان گفت: از دوران نوجوانی مادرم اصرار داشت تا با او به زیارت امام حسین بروم اما همیشه با خودم میگفتم که چگونه امام حسین(ع) مرا قبول میکند اما آن روز به شهید زین الدین قول دادم تا به زودی به زیارت امام حسین (ع ) بروم و به امید خدا تا چند روز آینده با مادرم عازم کربلا هستیم.
منبع: روزنامه جوان
خبرگزاری بسیج