02 تیر 1393
روایت رحیم صفوی از شکست حصر آبادان
عراقیها روز 19 مهر سال 59 از کارون عبور کردند، جاده اهواز به آبادان را قطع و در همین جاده شهید تندگویان و همراهانشان را اسیر کردند، از آبادان به طرف ماهشهر حرکت کرده و این شهر را تصرف کردند، دو روز بعد از رودخانه بهمنشیر برای محاصره کامل آبادان عبور کردند. در منطقه گوی ذوالفقار با مقاومت مردمی روبهرو شدند و با اینکه پل زده و نیزارها را هم قطع کرده بودند ولی از بهمنشیر عقبنشینی کردند. تمام راههای زمینی به آبادان قطع بود، تنها راه ورود به آبادان از طریق هوا و دریا بود، آبادان 270 درجه محاصره شده بود.
14 آبان سال 59 امام فرمان دادند که حصر آبادان باید شکسته شود. این اولین صحبت امام بود که با کلمه باید شروع میشد، دومین آن در قضایای جزایر مجنون بود که باید حفظ میشد.
عراقیها دو هدف حداکثری و حداقلی داشتند، حداکثر هدفشان سقوط نظام جمهوری اسلامی و حداقل آن تصرف آبادان بود تا به این وسیله قرارداد 1975 را ملغی اعلام کنند. یک بند این قرارداد درمورد اروندرود بود. عراقیها دنبال تسلط کامل بر این آبراه بودند و این تسلط با گرفتن آبادان و ضمیمه کردن کل این رود به عراق حاصل میشد. چهارطرف آبادان آب بود؛ جنوب اروند، شمال بهمنشیر، غربکارون و جنوب شرق «خلیج فارس». تصرف آبادان صد برابر بیشتر از تصرف خرمشهر برای عراق اهمیت داشت. بههمین دلیل باید تمام آن را میگرفت و به همین دلیل امام آن فرمان را دادند که برای پاسداران حکم تکلیف را داشت.
من در آن زمان فرمانده عملیات جنوب بودم. سردار رشید جانشین من بود و شهید حسن باقری معاون اطلاعات و امنیت بنده در ستاد عملیات جنوب که در ساختمان گلف اهواز مستقر بود که بعداً به پایگاه منتظران شهادت و بعد به قرارگاه کربلا تغییر نام یافت. هنوز اتاق کار و محل استراحت ما در این ساختمان وجود دارد.
برای شکست حصر آبادان دستبهکار شدیم. در 21خرداد سال60 سه ماه قبل از شکست حصر آبادان با 340 پاسدار و بسیجی به همراه باقری، رشید و حسین خرازی عملیاتی را برای پیشروی 3کیلومتری طرحریزی کردیم. این طرح در همان شبی نهایی شد که امام بنیصدر را از فرماندهی کل قوا عزل کردند. ما اسم طرح را «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» گذاشتیم. قرار بود به لشکر3 زرهی عراق که 5000 نیرو، 400 تا 500 تانک و چندین برابر ما توان رزمی داشت حمله کنیم. اگر الان بود حمله نمیکردیم. آن زمان ما توکل و ایمانی داشتیم که بماند.
ساعت سه بامداد که عراقیها خوابیدند حمله کردیم. مسئول تخریب ما شهید تیموری بود. آنقدر در میدانهای مین چاشنی درآورده بود که دیگر نگهبانان عراقی را میشناخت و میدانست هر کدام چهوقت پست خود را تحویل داده یا تحویل میگیرند؛ حتی به سنگر عراقیها میرفت و برای ما کنسرو میآورد. تمام معبر را باز کرد. کانالی به سمت عراقیها به طول 1750 متر کندیم، به شکل تی که مهمات را در آنها قرار میدادیم، شبها میکندیم، و روزها زیر شاخ و برگ درختان پنهانش میکردیم. شبی که به دشمن حمله کردیم 3کیلومتر پیشروی شد.
عراقیها پاتک زدند. خاکریزی از کنار جاده اهواز به آبادان زده بودیم. مهندس طرحچی ظرف چند ساعت این خاکریز را زد. گردان صلاحالدین عراق را منهدم کردیم. برای اولین بار از عراقیها تانک گرفتیم. 8شبانهروز به ما حمله کردند؛ تا پشت خاکریز میآمدند و برمیگشتند. از 340 نفری که در این حمله شرکت داشتند 100نفر شهید شدند. روزهای آخر اگر نیروی کمکی نمیآمد ممکن بود منطقه سقوط کند. این نخستین طراحی حمله از سوی سپاه و بسیج و جهاد به عراقیها بود. من در این عملیات زخمی شدم. شهید حسن باقری فرماندهی را بهدست گرفت. این اولین دست و پنجه نرم کردن ما با عراقیها و فتح بابی برای شکست حصر آبادان بود.
برای شکست کامل حصر آبادان طرح دیگری ریختیم. جلسات شورایعالی دفاع در پایگاه هوایی دزفول تشکیل میشد. طرح را به شورا بردم. اعضای شورا بنیصدر بهعنوان رئیسجمهور، شهید رجایی نخستوزیر، فلاحی رئیس ستاد مشترک ارتش، ظهیرنژاد فرمانده نیروی زمینی ارتش، هاشمی رفسنجانی، آیتالله خامنهای و 2نفر هم از مجلس بودند (علیاکبر پرورش و شهید محمد منتظری). بعضیها با طرح ما مخالفت کردند. رهبری که آن زمان نماینده امام در شورایعالی دفاع بودند بهشدت از طرح ما دفاع کردند و با قاطعیت و اصرار ایشان طرح به تصویب شورا رسید بهشرطی که با لشکر 77 خراسان که مسئول منطقه بود هماهنگ شود. مرحوم ظهیرنژاد این شرط را گذاشت. از این به بعد ما برای قانع کردن فرمانده لشکر 77، یک ماه جاده اهواز به ماهشهر را طی کردیم. با یک تویوتاکرولای سبزرنگ این راه را طی میکردیم. گاهی من راننده بودم گاهی هم حسن باقری.
میرفتیم تا با قسمتهای مختلف لشکر 77 خراسان ملاقات کنیم و آنها را برای انجام عملیات قانع سازیم. بالاخره طرح ما را با اصلاحاتی قبول کردند. مرحوم ظهیرنژاد و سرلشکر شهید یوسف کلاهدوز به شادگان آمدند و در سهراهی شادگان به ماهشهر چادر فرماندهی زدند. برای انجام عملیات ناچار به زدن راه زمینی به آبادان شدیم تا مشکل تدارک مهمات و نیرو حل شود. قرار شد از باتلاقهای آبادان به ماهشهر جاده بکشیم. ماشینهای زیادی در باتلاق بود که مردم آنها را گذاشته و فرار کرده بودند. اسم جاده را وحدت گذاشتیم؛ 15 تا 20 کیلومتر بود. یک قبضه خمپارهانداز 120 مهمترین مهمات ما بود. روزی 3 گلوله داشتیم.
طرح ما برای حمله از 3 محور بود؛ «محور دارخوین» به فرماندهی حسین خرازی که 5 تا 7 گردان و یک تیپ ارتش داشت، «محور فیاضیه» که سردار احمدی با 5 گردان فرمانده آن بود، «محور ایستگاه 5 و 7 » که قربانی و اسدی فرماندهان آن بودند و محور ماهشهر که عساکره فرمانده آن به اضافه یک یگان از ارتش بودند. حسن باقری به محور دارخوین رفت، من به محور فیاضیه و رشید به ایستگاه 5 و 7 و فرماندهی آنها را برعهده گرفتیم.
عکس هوایی که ارتش از موقعیت نیروهای عراقی گرفته بود خیلی به ما کمک کرد. جای تانکهای عراقی خیلی مشخص بود. اساس کار ما تصرف دو پل «قصبه» و «مارخ» بود که عراقیها از آنجا رد شده و وارد آبادان شده بودند. بچههای محور دارخوین پیشروی کردند. ما در فیاضیه و ایستگاه 5 و 7 با مشکل مواجه شدیم. عراقیها کانالی را که ما کنده بودیم شناسایی کرده و بسته بودند. محور دارخوین ساعت 10 تا 11 صبح پل اول را گرفت.
حسن باقری زنگ زد گفت شما هم پل دوم را بگیرید. گفتم ما به مشکل برخوردهایم، خودت این کار را بکن. طولی نکشید پل دوم را هم گرفتند. حسن باقری از نظر فرماندهی، طرحریزی عملیات، جمعآوری اطلاعات و قانع کردن فرماندهان و قدرت بیان و استدلال قوی و تعیینکننده بود. بعداز این عملیات بود که با او نشستیم و تیپ و گردان و... برای سپاه تشکیل دادیم. طرح و عنوان تیپها را حسن باقری میداد. مثل تیپ امامحسین؛ کربلا، عاشورا، تیپ 14 امام حسین، خلاصه باقری در ساماندهی ساختار تیپها و لشکرهای سپاه کمک بزرگی بود.
شهید باقری بسیار شجاع بود. همواره نگران شهادت ایشان بودم. در جبهه بود که ازدواج کرد. یک بار که میخواست بهخانه برود گفت ما نان نداریم اجازه دارم دوتا نان از قرارگاه برای خانه ببرم؟ از ما برای بردن دو تا نان اجازه شرعی میگرفت. بهشدت نسبت به حیف و میل بیتالمال و تدارکات جبهه حساسیت داشت. معتقد بود بهترین امکانات و غذا باید در خط مقدم توزیع شود و هرچه عقبتر میآمد امکانات و غذای کمتری داده میشد. سن خیلی کمی داشت. بسیاری از بسیجیها و سپاهیها کمسن و سال بودند. یکی از آنها آقای قالیباف بود که وقتی به جبهه آمد 16 سالش بود. هر چی به او اصرار کردیم که برود عقب و در تدارکات باشد نمیرفت. خیلی جسور بود. 19 سالش بود که فرمانده لشکر شد. استعداد عجیبی داشت.
افراد بالای 80 سال سن هم داشتیم. پیرمردی بود که ما او را به «حاجآقا وجعلنا» اسم گذاشته بودیم. میگفت این عراقیها را خدا احمق آفریده، چشم و گوششان بسته است. آیه وجعلنا میخواند، به میان عراقیها میرفت و وضو میگرفت و برمیگشت. بارها این کار را کرد.
همشهری آن لاین