06 شهریور 1392

بنگاه خیریه «شهبانو» !


بنگاه خیریه «شهبانو» !

«پشت پرده تخت‌طاووس» عنوان اثری است که در مؤسسه اطلاعات منتشر شده است. این کتاب به قلم مینو صمیمی از مسئولان دفتر فرح پهلوی نوشته شده و توسط دکترحسین ابوترابیان ترجمه شده است.
مینو صمیمی (متولد آذر 1325) دختر «صادق صمیمی» (رئیس اسبق موزه ایران باستان) در این کتاب پس از نقل مجمل زندگینامه‌ی خود ـ از دوران نوجوانی تا پایان تحصیلات عالی در سوئیس و بازگشت به ایران ـ ابتدا به شرح دوره‌ای می‌پردازد که متعاقب استخدام در وزارت خارجه به عنوان منشی سفارت ایران در سوئیس بکار مشغول بوده است.  وی طی شش سال خدمت در سفارت ایران (از 1346 تا 1352) به سبب تسلط کامل به سه زبان فرانسه، آلمانی و انگلیسی، نقش مهمی در رتق و فتق امور مربوط به سفرهای متعدد شاه و فرح به کشور سوئیس داشته است؛ و مسائل گوناگونی از آنچه طی این سفرها رخ می‌داده در کتابش آورده که هر یک به سهم خود برای آگاهی به حقایق اوضاع دربار از اهمیت خاصی برخوردار است.
نویسنده در سال 1352 به دعوت فرح به ایران باز می‌گردد و سرپرستی دبیرخانه و دفتر روابط عمومی «سازمان ملی حمایت از کودکان» را (که زیر نظر فرح اداره می‌شد) به عهده می‌گیرد،‌ تا آنگاه که در سال 1355 مستقیماً وارد تشکیلات دفتر مخصوص فرح می‌شود و به عنوان منشی مخصوص او در امور بین‌المللی بکار می‌پردازد.  در طول دو سالی که مینو صمیمی مقام منشی امور بین‌المللی فرح را به عهده داشت، با جریانهای پشت پرده بیشماری در دربار آشنا می‌شود و آنطور که خود مدعی است، سرانجام پی می‌برد که: در دربار پهلوی مرزی بین خدمت برای رژیم و استفاده‌های شخصی وجود ندارد و مقامات درباری از طریق کانالهایی که وجود آورده‌اند ثروت عمومی را به جیبهای خود سرازیر می‌کنند.
مینو صمیمی در بخشی از کتاب خود راجع به هزینه برگزاری مراسم «سال جهانی کودک» که قرار بود توسط دفتر فرح در شهرهای مختلف ایران ترتیب یابد، به موضوع اعانات مردمی اشاره کرده می‌نویسد:
... من بیشتر راضی بودم که پولی بابت برگزاری جشنها و مراسم تشریفاتی مصرف نکنیم و تمام اعانات مردم را یکسره در اختیار خانواده‌های مستمند و محروم جنوب شهر تهران قرار دهیم. ولی نه اینکه تمام پولها به سویی سرازیر شود که در نهایت جیب مدیر عامل و مدیر امور مالی سازمان را پر کند... و این حقیقت تلخی بود که اتفاق افتاد.
قبلاً شایعات زیادی راجع به اختلاس مبالغ کلان در سازمان شنیده بودم. اما دراین مورد خودم با چشمانم دیدم که چه پول هنگفتی هدر رفت؛ و به جای کمک به خانواده‌های محروم ـ و یا حتی فراهم کردن وسیله‌ی شادی و تفریح کودکان ـ کلاً در جیب حضرات انباشته شد.
تازه در آن موقع بود که فهمیدم چرا از همان آغاز فعالیت برای تنظیم برنامه‌های مراسم «سال جهانی کودک» احساس می‌کردم مدیر عامل و بقیه‌ی رؤسای سازمان مرا به چشم یک بیگانه‌ی خارج از باند خود نگاه می‌‌کنند. افکار، شیوه عمل، و احساس مسئولیت شدیدی که در کارها نشان می‌دادم، مثل خاری به چشمانشان فرو می‌رفت و سعی داشتند تا آنجا که می‌توانند در راهم سنگ بیاندازند و فعالیتهایم را به بن‌بست بکشانند.  بعد از آن، روابط من با رؤسای سازمان موقعی بحرانی‌تر شد که یک آگهی مناقصه‌ی جهانی برای خرید شیر خشک مورد مصرف سازمان منتشر کردیم، و پیشنهادهای متعددی در این باب از سوی کمپانیهای مختلف اروپایی به دستمان رسید.  وظیفه‌ی من ترجمه و تنظیم پیشنهادهای واصله بر حسب قیمت و کیفیت محصولات بود و در نهایت نیز می‌بایست هر آنچه تهیه کرده بودم، در فهرستی بنویسم تا برای کسب اجازه خرید به مدیر عامل سازمان ارائه دهم.
ما بیشتر به شیرخشکی نیاز داشتیم که برای مصرف کودکان معلول ذهنی مفید باشد؛ و چون از نظر بودجه نیز کاملاً تأمین بودیم، لذا حدس می‌زدم مدیر عامل پس از ملاحظه‌ی فهرست تنظیمی من، بهترین نوع شیر خشک را سفارش خواهد داد. ولی وقتی جلسه‌ی مربوط به تعیین برنده‌ی مناقصه تشکیل شد، با کمال تعجب دیدم مدیر عامل ارزانترین شیر خشک را ـ‌که از نظر کیفیت در پایین‌ترین حد قرار داشت ـ انتخاب کرد.  کمپانی سوئدی سازنده‌ای این نوع شیر خشک در پیشنهاد مناقصه‌ی خود خصوصاً متذکر شده بود که چنین محصولی در کشور سوئد فقط برای تغذیه‌ی گوساله‌های شیر خوار مورد مصرف دارد و از آ‌ن در تغذیه‌ی کودکان استفاده نمی‌شود. ولی مدیر عامل، نه تنها به این نکته اهمیت نداد، که در گزارش صورتجلسه حتی اشاره‌ای هم به تأکید کمپانی سوئدی ـ‌ در باب مصرف آن برای تغذیه‌ی گوساله‌ها ـ نکرد.
در جلسه‌ی آن روز موقعی که مدیر عامل از حاضران خواست تا هر یک پای گزارش نهایی را امضاء کنند، من چون اصلاً نمی‌توانستم بر مطلبی که به نظرم کاملاً غیر قابل قبول می‌آمد، صحه بگذارم، از این کار طفره رفتم. این امر جو بسیار خصومت‌آمیزی علیه من در جلسه پدید‌ آورد.
همه از هر طرف مرا هدف حمله قرار دادند و تهمت کارشکنی و فرار از مسئولیت به من زدند. من هم البته در مقابلشان ایستادم و با لحنی خشم‌آلود، ضمن پاسخ به همکارانم، خصوصاً خاطر نشان ساختم که: اگر خودداری از امضای یک سند تحریف شده درباب خرید شیر خشک ویژه‌ی «گوساله‌ها» برای تغذیه‌ی کودکان معنایش «فرار از مسئولیت» است، پس افتخار می‌کنم که از مسئولیت فرار کرده‌‌ام.
در پایان جلسه، چون کماکان بر موضع اولی خود پای می‌فشردم و زیر بار امضای سند مناقصه نمی‌رفتم؛ مدیر عامل از جایش برخاست و به طرفم آمد؛ و بعد که دودستش را روی شانه‌هایم گذاشت،‌ با لحنی طنز‌آلود خطاب به من گفت: «حدس می‌‌زنم شما از ترس بازرسان شاهنشاهی است که زیر بار امضای سند نمی‌روید. ولی نگران نباشید. آنها اگر اینجا آمدند و به حسابهایمان رسیدند، مطمئناً همه با هم چوب خواهیم خورد و بعد هم به اتفاق یکدیگر در زندان آب خنک نوش جان خواهیم کرد...»
با شنیدن این حرف مدیر عامل، چون احساس کردم ادامه‌ی خدمتم در سازمان واقعاً بی‌معناست و دیگر هیچ راهی جز کندن دل از جایی که با اشتیاق فراوان در آن زحمت می‌کشیدم، برایم باقی نمانده است، بلافاصله از جلسه بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. در آنجا نیز پس از قفل کردن در اتاق، نشستم و مشغول نوشن استعفانامه‌ای به این مضمون شدم که: چون در سازمان حمایت از کودکان با بعضی اعمال مغایر با «اهداف انسانی و خیرخواهانه‌ی شهبانو!» مواجه شده‌ام، بنابراین خود را در موقعیتی نمی‌بینیم که قادر به ادامه‌ی خدمت در سازمان باشم... بعد هم کیف و وسایلم را جمع کردم و سازمان را برای همیشه ترک گفتم.
در منزل نامه‌ای هم برای ملکه نوشتم و در آن ـ به زعم خود ـ با افشای موارد گوناگون خلافکاری در سازمان، علل استعفاء از کارم را به اطلاع وی رساندم. ولی البته بعدها پی‌بردم این نامه نه هرگز به دست ملکه رسید، و نه حتی ـ موقعی که در دفتر مخصوص ملکه مشغول کار شدم ـ توانستم ردپای نامه‌ی خودم را در بایگانی دفترش بیابم ... حدسم این بود که اعضای دفتر ملکه نامه مرا بلافاصله سر به نیست کرده‌اند.
در عوض، یک روز صبح مأموری از ساواک به منزلم آمد و گفت: قصد دارد درباره‌ی علت استعفایم از سازمان حمایت از کودکان تحقیقاتی انجام دهد. ولی ضمن گفتگو با او دریافتم که ساواک چون مرا به چشم یک فرد یاغی می‌نگرد، هدف دیگری جز ادب کردنم تعقیب نمی‌کند.
مأمور ساواک با لحنی تهدید‌آمیز می‌گفت: رفتارم موقع ترک محل خدمت در سازمان تحت سرپرستی شهبانو، نشانه‌ای بود مبنی بر عدم وفاداری به شهبانو و در نتیجه عدم وفاداریم به رژیم شاهنشاهی. در پاسخ او هر چه کوشیدم موقعیت خودم و اوضاع حاکم بر سازمان را برایش تشریح کنم، اصلاً موفقیتی بدست نیاوردم. و لذا در پایان، چون هیچ گریز راهی به نظرم نمی‌رسید،‌ناچار به مأمور ساواک قول دادم منبعد هر شغلی به من پیشنهاد شود چشم بسته آن را بپذیریم و ابداً هم در معقولات دخالت نکنم.
آنچه به گردن گرفتم به این دلیل چاره ناپذیر بود که می‌دانستم ساواک از قدرت کافی برای جلوگیری از کار کردنم در هر جایی ـ‌ ولو بخش خصوصی ـ برخوردار است؛ و حتی می‌تواند براحتی مرا از ادامه‌ی تحصیل در دانشگاه بازداشته، در نهایت به یک «عنصر نامطلوب» تبدیل کند.
ابتدا ساده‌لوحانه تصور می‌کردم، ساواک خیلی خوشحال است از اینکه می‌بیند یک نفر به خاطر دفاع از «آرمانهای شهبانو!» به مبارزه با یک گروه فاسد برخاسته است. ولی خیلی زود فهمیدم حقیقت چیز دیگری است،‌و تشکیلات ساواک به جای آن که رأساً درصدد مقابله با جریانهای فساد‌انگیز برآید ـ تا از این طریق‌، هم نارضایتی روزافزون مردم را کاهش دهد، و هم موجب استمرار حاکمیت شاه و رژیم سلطنت شود ـ برعکس، هیچ وظیفه‌ای برای خود جز مداخلات مکارانه برای سرپوش نهادن بر واقعیتهای تلخ نمی‌شناسد... با توجه به چنین شیوه‌ای فقط می‌شد حدس زد که ساواک دارد گور شاه را می‌کند.  ضمن خدمت در سازمان حمایت از کودکان با موارد متعدد دیگر از شیوه‌ عمل افراد متنفذ رژیم برخورد داشتم، که می‌کوشیدند جیبشان را به هر شکل شده ـ ولو به بهای زندگی افراد محروم و مستمند ـ پرکنند. و گرچه این موارد در مقایسه با دزدیهای کلان، فقط اختلاسهای کوچک به حساب می‌آمد، ولی باز هم مرا تکان می‌داد و به خشم می‌آورد.  یک روز بسیار سرد در زمستان 1975 که بنا داشتم با وزیر رفاه اجتماعی1 ملاقات کنم، در راهروهای وزارتخانه با گروه کثیری از افراد بدبخت و نیازمند مواجه شدم که در گوشه و کنار به انتظار رفع مشکلات خود صف کشیده بودند. یکی می‌خواست اجازه بگیرد مادر پیرش را برای عملی جراحی به یک بیمارستان دولتی ببرد. دیگری که شنیده بود وزارت رفاه اجتماعی به افراد معلول عصای زیر بغل می‌دهد، تقاضای یک جفت عصا برای برادر خود داشت که موقع بنایی در اثر حادثه‌ای پاهایش را از دست داده بود. عده‌ی زیادی از اهالی جنوب شهر تهران نیز در راهروها سرگردان بودند تا مقامات وزارتخانه برای تأمین مسکنشان در سرمای زمستان چاره‌ای بیاندیشند.زیرا کلبه‌های گلی و محقر آنان بر اثر جاری شدن سیلاب از مناطق اعیان‌نشین شمال شهر ـ ‌و عدم وجود کانالهای سیل گیر در جنوب شهر ـ به کلی از بین رفته بود.
در اتاق انتظار وزیر عده‌ای از مقامات وزارتخانه‌ها به انتظار ملاقات با او نشسته بودند، و منشی وزیر سعی داشت آنها را به بهانه‌های رنگارنگ مشغول نگهدارد تا به دلیل معطلی زیاده از حد بی‌حوصله نشوند. زیرا بطوری که بعداً فهمیدم، همان موقع جناب وزیر به اتفاق دو تن از دوستان نزدیک خود و دو دختر در حمام سونا به سر می‌برد؛ که این حمام در پشت دفتر کار وزیر اختصاصاً برای استفاده‌ی او ساخته شده بود.
ولی خلافکاری این وزیر فقط در تبدیل وزارت رفاه اجتماعی به «وزارت رفاه شخصی» خلاصه نمی‌شد. او دست به کارهای دیگری هم می‌‌زد که برای همنوعانش خسارت فراوانی به بار می‌آورد. وبخصوص در این مورد باید به یکی از فعالیتهایش اشاره کنم که امور مربوط به واردات دارو را در بر می‌گرفت؛ ولی البته نه داروهای معمولی، بلکه آن دسته از داروهایی را به ایران وارد می‌کرد که به دلیل عوارض جانبی نامطلوب، از بازار فروش کشورهای اروپایی جمع‌آوری شده بود.
سه سال بعد همین وزیر یکی از اولین کسانی بود که متعاقب دستگیری توسط انقلابیون مسلمان، در زندان اوین محبوس شد و دادگاه انقلاب نیز تمام اموالش را مصادره کرد.
مینو صمیمی در بخش دیگری از کتاب خود در بیان رواج فساد اخلاقی در میان مقامات حکومت رژیم شاه می‌نویسد:  من هر بار در خیابان به فردی روحانی بر می‌خوردم، گرچه کاملاً احساس می‌کردم به خاطر بی‌حجابی من از دیدنم خشمگین است؛ ولی در عین حال می‌دانستم که آنچه بیشتر خشم آنان را برانگیخته، گسترش روز افزون عادت خوشگذرانی به سبک غربی در میان طبقات سطح بالای جامعه است؛ که مصرف مشروبات الکلی، آزادی روابط بین پسران و دختران، و ظهور زنان نیمه لخت در کنار دریا و استخرهای شنا از نمونه‌های آن بود.  مقامات روحانی کشور همواره شاه و پدرش را مسئول چنین لاقیدی‌هایی در کشور می‌دانستند. ولی آنها ـ به اعتقاد من ـ بر خلاف شایعات موجود هرگز مخالف این نبودند که چرا زنان از حقوق اجتماعی برخوردار شده‌اند. اعتراض روحانیون عمدتاً اموری را در بر می‌گرفت که باعث ترغیب مردم به تقلید از الگوهای غربی ـ ‌و بخصوص روشهای خوشگذرانی به سبک غرب ـ‌ می‌شد.
به طور نمونه، یکی از مسائلی که واقعاً روحانیون را به خشم آورد؛ به ماجرای ازدواج دو پسر در سال 1968 مربوط می‌شد، که فرزندان دو ژنرال سرشناس بودند، و اتفاقاً یکی از آنها ـ کیوان خسروانی ـ به عنوان طراح لباس شهبانو معروفیت داشت. این ازدواج غیر عادی در هتل کمودور تهران صورت گرفت و پایتخت کشور شاهنشاهی ایران در حالی شاهد این رویداد بود که هم احکام اسلام به ممنوعیت همجنس‌بازی صراحت داشت و هم در بیشتر کشورهای اروپائی هنوز همجنس‌بازی یک اقدام غیرقانونی تلقی می‌شد.

پی نوشت‌:
1ـ در سالهای آخر کابینه‌ هویدا، نام وزارت بهداری به «وزارت بهداری و رفاه اجتماعی» تبدیل شد.


خبرگزاری فارس