03 اسفند 1392

تاریخ شفاهی موزاییک مسجد خوزان


   
 
 

اشاره
بیستم بهمن ماه سال 89 از آقای علیرضا کمره‌ای و به نمایندگی از یکی دو نهاد فرهنگی فعّال دعوت کردیم تا در جمع دوستانی که به کار گردآوری خاطرات دوران انقلاب و جنگ مشغول هستند صحبت کنند و به سئوالات ما پاسخ دهند.
این نشست از صبح تا عصر به درازا کشید و در انتها فرصتی فراهم شد تا با آقای کمره‌ای در کوچه محلات قدیمی خوزان قدم بزنیم. وقت نماز به مسجد محل خوزان رفتیم و موزائیک‌فرش حیاط مسجد برای ایشان محل سؤال و تعجب شد.
نقشی که بر این موزائیک‌فرش ملاحظه می‌کنید در تمام ایران بی‌سابقه است و نمونه و نظیر ندارد. از همان جا آقای کمره‌ای از من خواست تا چگونگی و چرایی ساخت این موزائیک را از سازنده و بنّا و دیگر عوامل این کار جویا شوم. شاید این پرسش و پیگیری نمونه‌ای از کارهایی باشد که از طریق گفت‌وگو در تاریخ شفاهی تعقیب می‌شود. مدتی طول کشید تا این کار به انجام رسید و من موفق شدم با طراح و سازنده‌ی این موزائیک و بنّایی که آن را کف حیاط مسجد کار کرده است گفت‌وگو کنم. شاید این پرسش و پاسخ و دقت به چیزهایی که ما هر روز به آنها نگاه می‌کنیم، اما توجه عمیق نداریم یادآور تأکیدی باشد که در کار گردآوری خاطرات به‌ویژه تاریخ شفاهی به ما گوشزد می‌شود. این که چشم و گوش حساس داشته باشیم و بتوانیم اشیا، مکان‏ها و رویدادهای دوربرمان را ـ که ظاهراً ساکت هستند ـ گویا کنیم و به حرف زدن سوق بدهیم. حالا شما ماجرای چگونگی ساخت و نصب موزائیک‌فرش مسجد ولی عصر خوزان را که سال‏هاست زیر پای نمازگزاران به آنان خوش‌آمد می‌گوید از خلال این گفت‌وگو مطالعه خواهید کرد.

 

محمدحسین باقری

 

***

مصاحبه با آقای عباس شیروی خوزانی، طراح و سازنده موزاییک‌های مسجد ولی‌عصر خوزان شهرستان خمینی‌شهر

 




 

 

آقای عباس شیروی در حال حاضر راننده روزمزد اداره بهداشت است. برای انجام مصاحبه به محل کارش رفتم و پس از پرس و جو، مدتی منتظر شدم تا برگردد. وقتی رسید خسته بود اما با چهره‌ای بشاش پذیرای سؤالاتم شد. او البته از قدیم مرا می‌شناسد و به من اعتماد کامل دارد.

 

 

 

خودتان را معرفی می‌کنید؟
عباس شیروی خوزانی متولد 1331 و از نمازگزاران مسجد ولی عصر خوزان هستم.

ظاهراً طراح و مجری موزاییک‌های «مرگ بر آمریکا» مسجد ولی عصر خوزان شما هستید. چطور شد که به این فکر افتادید و این کار را انجام دادید؟
این مسجد قبلاً اسمش مسجد «آقا قاسم» بود که چهارمین شهید محراب، آیت‌اله آقا عطا اشرفی خوزانی ـ که بعداً مشهور شد به اصفهانی ـ در آن نماز می‌خواند. فکر کنم حوالی سال 1354 بود که با کمک مردم مسجد را بازسازی کردند، مراسم جشنی گرفتند و در نیمه شعبان همان سال اسمش را تغییر دادند و شد مسجد ولی عصر خوزان. در همان سال هم کتابخانه مسجد را راه‌اندازی کردند و کم‌کم اینجا کانون انقلابی مهمی شد و شد یکی از مساجد و شاید مهمترین مسجد انقلاب در خمینی‌شهر. تعداد زیادی از بچه‌ها هم در این مسجد جمع می‌شدند و فعالیت دینی و انقلابی می‌کردند. مثلاً اولین راهپیمایی ضد رژیم در عید غدیر سال 57 از در همین مسجد شروع شد و یک شهید هم داد. این مسجد کانون مهم امنیت محلی در زمان کمیته‌ها هم بود. انتخابات شوراهای شهر و روستای شهر در این مسجد برگزار شد.
خوزان سه تا محله دارد. «فتح آباد» که مرکزیت‌اش همین مسجد است و صد و ده شهید تقدیم انقلاب کرده، «شمس‌آباد» و «سکه ‌الزر» که در مجموع نزدیک 350 شهید داده‌اند، طبق آمار کل الآن می‌گویند در خمینی شهر از هر نود نفر یکی شهید شده. بچه‌های زیادی به این مسجد می‌آمدند که خیلی از آنها شهید شده‌اند. من هم جبهه بودم، وقتی برگشتم دیدم کف مسجد را می‌خواهند موزاییک کنند.

شما کی رفتید جبهه؟
من اولین تاریخ اعزامم به جبهه سال 1360 بود. پنج ـ شش روز بعد از عید رفتیم غرب کشور. تو این اعزام (شهید) قدرت‌اله عموشاهی، شیر محمد شیروی، اصغر طاهری، و حسین سبحانی ـ همانی که الان رئیس تاکسیرانی شهرداری است ـ و پسر حاج برات ابراهیمی ترشی‌فروش که بعداً شهید شد، با هم بودیم. پسر حاج برات را تقسیم کردند رفت تپّه رحمان و من هم رفتم تپّه مهدی. غرب که بودیم من زخمی شدم و ترکش خورد به پایم ولی نمی‌رفتم مرخصی. تا اینکه قاسم برادرم آمد آنجا و مرا پانزده روزی آورد خمینی‌شهر و دوباره رفتم جنوب. زمان شهادت (سردار) شهید اسماعیل لری من غرب و جبهه میمک بودم. بعد از خداحافظی از بچه‌ها برای مرخصی و در راه برگشت از تپّه رحمان او را زدند. بعد از لری اصغر عموشاهی شد فرمانده جبهه میمک. وقتی برگشتم مرخصی فرداش آمدم مسجد نماز بخوانم دیدم کف مسجد را کنده‌اند و مقداری از خاک‌هایش را ریخته‌اند بالا. گفتم چه خبر است؟ گفتند می‌خواهیم کف مسجد را موزاییک کنیم.

 

در مجموع چقدر جبهه بودید؟
بعد از غرب رفتیم جنوب و من در عملیات خیبر دوبار شیمیایی شدم. یکبار در جزیره مجنون و یکبار هم موقع برگشت. در عملیات محرم هم دچار موج انفجار شدم. یعنی توی سنگر نشسته بودم که گلوله توپ زدند و موج انفجار گرفتم و پرده گوش راستم پاره شد. الآن هم جانبازی مرا فقط شیمیایی زده‌اند. در مجموع بیست و شش ماه جبهه بودم. همه‌اش را بصورت بسیجی رفتم و هیچوقت هم عضو سپاه نشدم. الان هم یک بسیجی ساده هستم.

 

گفتید که آمدید مسجد و متوجه شدید می‌خواهند کف مسجد را موزاییک کنند.
بله. مرحوم حاج عبدالرحیم فاتحی (پدر شهید حسن فاتحی) هم بانی این کار خیر شده بود و گفته بود من پولش را می‌دهم. آن زمان حسن فاتحی تازه در عملیات بیت‌المقدس شهید شده بود. آن سالها بنده کارگاه موزاییک‌زنی داشتم. آن زمان خمینی‌شهر در مجموع دوازده تا کارگاه موزاییک‌زنی بیشتر نداشت و من از نظر زمان تأسیس و سابقه، آخری اینها بودم. کارگاه ما نزدیک خیابان کهندژ، اسلام آباد، کوچه قنات بود. این کارگاه قبل از انقلاب بصورت شراکتی مال دو برادرم علی و مرحوم حاج مهدی و فردی به نام زهتاب بود. بعد من وارد این کار شدم و کارگاه را بصورت نصف ـ نصف با حاج مهدی از زهتاب و علی خریدیم. یعنی من از قبل انقلاب تو کار موزاییک‌زنی بودم و بعد هم همان کارگاه را از برادرم حاج مهدی خریدم. وقتی هم رفتم جبهه باز کارگاه تعطیل نشد و با کارگرهایش هماهنگ بودم و کار می‌کرد. آن زمان که می‌خواستند کف مسجد را موزاییک کنند من با برادرم شریک بودم و از طرف مسجد آمدند کارگاه و طرح‌های مختلف موزاییک‌ها را دیدند که یکی را انتخاب کنند. ولی من گفتم بگذارید یک قالب جدید برای مسجد بزنم و تا چند روز دیگر برای شما بیاورم و به شما نشان می‌دهم. به ذهنم رسید حالا که آنقدر آمریکا با مردم ما دشمنی می‌کند و از صدام هم حمایت همه‌جانبه می‌کند و جوان‌های دسته گل ما را در جبهه‌ها می‌کشند طرح «مرگ بر آمریکا» را روی موزاییک کار کنم.

 

خب! چی شد به ذهنت رسید که این طرح را روی موزاییک کار کنی؟
راستش یادم هست وقتی ما می‌رفتیم توی پادگان شهید موذنی برای آموزش قبل از اعزام، آنجا ماشاءاله ابراهیمی هنگام آموزش نظامی شعارهایی می‌داد و جمعیت هم جوابش را می‌داد. یکی از شعارهای اصلی ایشان این بود که با صدای بلند شعار می‌داد: بسیجی میگه؟ و جمعیت می‌گفت «مرگ بر آمریکا»، بعد دوباره داد می‌زد: امام میگه؟ و جمعیت دوباره جواب می‌داد و اینقدر این شعار را تکرار می‌کرد که می‌رسید به تک‌تک بچه‌ها و او هم اسم بچه‌ها را یکی‌یکی می‌برد و بچه‌ها هم جواب می‌دادند مرگ بر آمریکا. یعنی این شعار ملکه ذهن ما شده بود. تازه امام هم که گفته بود «امریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» این دیگر خیلی به ما انرژی می‌داد. به قول معروف ما را شیر کرده بود. ما اصلاً حساب و کتابِ عدد و رقم قدرت امریکا را نمی‌کردیم. به این حرف امام ایمان داشتیم. مطمئن بودیم امریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند. مطمئنِ مطمئن‌ها. خلاصه این در ذهنم نقش بسته بود. مرتب این شعار توی ذهنم می‌آمد.

طرح را دادید به طراح یا خوشنویسی که آن را برای شما بزند یا خودتان طرح زدید؟
نه بابا. از این خبرها نبود. شب نشستم و چند تا طرح برای خودم و به سلیقه خودم روی کاغذ کشیدم و فرداش بلند شدم رفتم وِیلون (از رهنان به سمت خیابان شهیدان). آنجا فردی به نام آقای خانی مغازه قالب‌سازی داشت که با هم رفیق بودیم و برای کارگاه ما قالب می‌زد. وقتی طرح را دید اول نگاهی کرد و گفت این دیگه چیه؟ گفتم مرگ بر آمریکا. گفت تا حالا جایی این طرح را ندیده‌ام. این طرح را برای کجا می‌خواهی؟ مطمئنی خریدار دارد؟ گفتم شما بزن بقیه‌اش با من. گفت برو دو روز دیگر بیا. گفتم «بابا من عجله دارم و این طرح را برای کف مسجد می‌خواهم و اگر زود نجنبم از دست می‌ره. چون ممکن است بروند از جای دیگری موزاییک بردارند و نشود این طرح را کار کنیم.» او هم می‌دانست من اهل جبهه و انقلابی‌ام. گفت باشه، فردا بیا. فرداش صبح زودتر رفتم و ساعت ده صبح درب مغازه‌اش بودم. دیدم طرح را زده است. خلاصه قالب را آوردم کارگاه و قالب کلاف را مخصوص مسجد زدم.

چقدر از این طرح موزاییک تولید کردید؟ برای جای دیگری هم فرستادید؟ یا دنبال این نبودید که آن را جاهای دیگر کار کنید؟
آن زمان من این قالب را برای حدود 150 تا 160 متر موزاییک زدم که تقریباً 130 تا 140 متر آن را در کف حیاط مسجد کار کردیم و اضافه را هر ماشینی می‌آمد و می‌خواست برود جنوب می‌گفتم این چند تا طرح را ببر برای مساجد یا ادارات به عنوان علامت مبارزه با آمریکا. چون بعضی‌ها هم خوش‌شان می‌آمد و می‌گفتند یادگاری چند تایی بده و من می‌دادم. قالبش را هم چهار یا پنج سالی نگه داشتم و بعد از بین رفت. آن زمان قالب را آقای خانی ـ سال 62 ـ هفت هزار تومان از من پول گرفت و با چُدن برای ما ساخت. یعنی قالب و کلاف و صفحه هفت هزار تومان شد. آن زمان پول کارگر ساده هشت تا نُه هزار تومان بود. موزاییک هم آن زمان متری سی تا سی و پنج تومان بود. خلاصه طرح را زدم. وقتی حاج مهدی برادرم طرح را دید خوشش آمد و خودش ایستاد بالای سر کار. چون توی محل نفوذ زیادی داشت، حرفش هم خریدار داشت حرفش را به کرسی نشاند و این موزاییک‌ها کف مسجد کار شد. خدا رحمتش کند برادرم اواخر سال 62 تصادف کرد و فوت شد.

مگر با این موزاییک‌ها مخالفت هم شد وقتی این‌ها را بردید مسجد؟ بالاخره طرحش جدید بود.
وقتی این موزاییک‌ها را بار زدیم و بردیم مسجد عده‌ای مخالفت کردند. آن زمان از سال 1360 که آیت‌اله اشرفی را در نمازجمعه کرمانشاه منافقین شهید کردند بچه‌هایش خیلی نیامدند چراغ مسجد بابا را روشن نگهدارند. حاج آقا محمد که دوره دوم و سوم نماینده کرمانشاه در مجلس بود، حاج آقا حسین هم مدت کوتاهی ماند و بعد رفت تهران سه راهی تهرانپارس مسجد سیدالشهدا امام جماعت شد. مدتی نمازهای جماعت مسجد تق و لق بود تا اینکه هیأت امنا و مردم رفتند و حاج آقا نصر، داماد مرحوم آیت‌اله مشکوه را آوردند مسجد ولی‌عصر. آن زمان حاج آقا نصر هم ـ خدا رحمتش کند ـ آدمی بود که در ادبیات عرب خیلی استاد بود ولی اهل سیاست نبود و در مجموع با مردم خیلی اهل تواضع و احترام بود و در امور مسجد دخالت نمی‌کرد. عجیب متواضع بود. خادم مسجد هم پیرمردی بود به اسم (مرحوم) عمو علی کریمیان که دو تا عصا زیر بغل داشت و شبها توی مسجد می‌خوابید و در این امور هم چیزی به عقلش نمی‌رسید که بگوید و اگر هم می‌گفت جوان‌ها به حرفش گوش نمی‌کردند. کلاً مسجد دست جوان‌های انقلابی بود. یکی از اعضای هیأت امنا به نام حاج غلامرضا کریمیان که مسلمان سنتی و مقلد امام و کارمند ذوب آهن بود و دفتر حساب کتاب‌های مسجد دستش بود و خوش صدا هم بود و توی مسجد دعا می‌خواند بر خلاف برادرانش اهل جبهه نبود، مخالف زدن این طرح کف مسجد بود. می‌گفت اسم کشورها را نباید زیر پا له کنیم. چون مردم هر کشوری اسم کشور خودشان را دوست دارند و مردم آمریکا از این کار ناراحت می‌شوند. شما خوش‌تان می‌آید که اسم «ایران» را بزنند روی موزاییک یا آسفالت کشور دیگری و مردم موقع تردد آن را له کنند؟ لگدمال کنند؟ ما می‌گفتیم آمریکا که از این ادب و شعورها ندارد. به تعبیر حضرت امام آمریکا «شیطان بزرگ» است. از آن سر دنیا آمده مملکت ما را و جوان‌های ما را داغون کرده آن وقت تو نگران له نشدن اسمش هستی؟ او می‌گفت این که کسی کار بدی بکند دلیل نمی‌شود ما هم کار بد بکنیم. خباثت آمریکا سر جایش ولی این کار هم غلط است و در فرهنگ اسلامی ما هم درست نیست که توهین کنیم به دیگران. عده‌ای از نمازگزاران هم که سن و سال بیشتری داشتند می‌گفتند اصلاً اسم این مسجد «آ قاسم» است و قطعاً واقف آن راضی نیست شما این طرح‌های سیاسی را توی مسجد کار کنید. چون آن مرحوم اینجا را وقف کرده که مردم نماز بخوانند نه اینکه مرتب توش شعار سیاسی و فحش سیاسی بدهند و ما را با دیگر کشورهای دنیا به جنگ بیندازند و با این شعارها جوانها را به کشتن بدهند. واقف قطعاً روز قیامت جلوی شما را می‌گیرد. چون این کار اشکال شرعی دارد. اما ما گوش نمی‌کردیم به این حرفها. مطلقاً گوش نمی‌کردیم. چون طرف ما هم پیرمردها بودند ترجیح می‌دادیم با آنها وارد بحث هم نشویم. بعد که می‌دیدند حرف‌شان اثر ندارد دست آخر ما را می‌ترساندند و می‌گفتند شما جوانید، سرد و گرم روزگار را نچشیده‌اید. پشت سر عراق و صدام، آمریکا ایستاده است. اگر ما در جنگ شکست بخوریم اینها می‌آیند و جد اندر جدّ شما را پیدا می‌کنند و می‌گیرند و می‌کشند. آمریکایی‌ها که انصاف ندارند. عده‌ای هم می‌گفتند این جمله را اصلاً غلط نوشته‌اید. این موزاییک‌ها در مخالفت با ایدئولوژی «مرگ بر آمریکا»ست. چون مردم با راه رفتن روی «مرگ بر آمریکا» آن را له می‌کنند و غلط است. شما هدف‌تان شکستن ابهت شیطان بزرگ است ولی کلمه «مرگ» را باید حذف می‌کردید.

خب چرا عوضش نکردید؟
آن زمان اصلاً جای عوض کردن کار هم نبود. چون می‌ترسیدیم تا ما برویم قالب را عوض کنیم و طرح را تغییر بدهیم کار از کار بگذرد، گوش نکردیم و گفتیم هر کس این طرح را ببیند منظور ما را می‌فهمد. نیازی به تغییر نیست. بعد گفتند «آ» اشتباه نوشته شده است و این را جمع کنید و پاکش کنید. چون آی کلاه‌دار، کلاهش برعکس خورده بود. من هم گفتم شما به کلاه «آ» چه کار دارید؟ معنی‌اش مهم است. من کم‌سواد اینها را زده‌ام و و سفت و محکم ایستاده‌ام که کار کنم.

بنای کار کی بود؟
بنایی که موزاییک‌ها را کار کرد هم استاد قدیر، پسر حسن شمر بود (مرحوم حاج حسن کسی بود که تو محله در تعزیه‌خوانی محرم نقش شمر را بازی می‌کرد و به حسن شمر معروف شده بود با اینکه همیشه چهره خندان و دل مهربانی داشت و مؤمن و اهل نماز و مسجد بود) که الان سر میدان شهدا کنار قرض‌الحسنه امام باقر(ع) برادرش مغازه خیاطی دارد. وسط حیاط مسجد هم اول حوض کوچکی بود که آمدند حوض را عوض کردند. مسجد هم مقداری گود بود و آمدند خاک ریختند و کف حیات را آوردند بالا و الان زیر همین موزاییک‌های مرگ بر آمریکا موزاییک‌های ساده دیگری هم وجود دارد.

بنا و کارگر هم پول گرفتند؟
بناها نوعاً پول می‌گرفتند ولی کارگرها نه. همیشه چند روز قبل از آغاز کار بنایی معمولاً توی مسجد بین دو نماز یا بعد نماز اعلام می‌کردند که می‌خواهیم بنایی کنیم و هر کس نذری دارد بیاید کارگری خانه خدا و نوکری خدا و مزدش را هم از خدا بگیرد. برخی نمازگزاران هم نذری، نیتی می‌کردند و می‌آمدند و مجانی کار می‌کردند. البته حدود سال 56 بود فکر کنم که سقف شبستان را تعدادی از بناها مثل آقای شیخی و شهید استاد محمد مجیری و برادرش حاج ابولقاسم آمدند و مجانی کار کردند و آن موقع هم من یک ماشین وانت گرفته بودم و مصالح را برای‌شان می‌آوردم و تقریباً همه کارها آن موقع مجانی انجام شد.

از جاهای دیگر نیامدند ببینند؟ این کار شما انعکاسی در شهر نداشت؟
بالاخره مسجد ولی عصر پایگاه حزب‌اله خوزان و یکی از مراکز انقلاب در خمینی‌شهر بود. اولین راهپیمایی ضد رژیم در روز عید غدیر از مسجد ولی‌عصر شروع شد و یک شهید هم داشت (شهید رجایی) و همه‌ی اهالی شهر این مسجد را می‌شناختند. بعد از اینکه موزاییک‌ها کار شد مسجد ما موزه شده بود و بچه‌ها از همدیگر می‌شنیدند و می‌آمدند کف حیات را می‌دیدند و از بسیج‌ها و مساجد دیگر بویژه زیاد می‌آمدند و تشکر هم می‌کردند و خدا قوتی می‌گفتند. واقعاً هم روحیه می‌داد. اصلاً ابهت آمریکا را در ذهن‌ بچه‌ها می‌شکاند. بچه‌ها اوایل به شوخی و جدی روی موزاییک‌ها بالا و پایین می‌پریدند به نشانه غیظ‌شان از آمریکا. تعدادی هم اطراف مسجد به این کارها بدبین بودند ولی ما سوار کار بودیم و مسجد دست ما جوان‌ها بود. جوان‌های انقلابی طرفدار امام و جبهه بُرو که هر چند وقت یک نفرمان هم شهید می‌شد و دیگر کسی جرأت نمی‌کرد به ما مستقیماً چیزی بگوید. یکبار هم یک نفر که برای خرید موزاییک از کردستان آمده بود کارگاه ما، موزاییک را دید و پسندید و آن را می‌خواست که من نداشتم. بعد هم اصرار کرد که اگر قالبش را داری بده که آن را هم نداشتم و فقط چند تا موزاییک بهش دادم برد.

از پدر شهید فاتحی هم پول گرفتید؟
ما در مجموع حدود 130 تا 140 متر موزاییک کف مسجد کار کردیم و متری ده تومان هم به پدر شهید فاتحی تخفیف دادیم. یعنی عملاً کاسبی نکردیم. می‌خواستیم حرفمان که ثبت فکر «مرگ بر آمریکا» بود کف حیات نقش ببندد که شد و خیلی هم خوشحال بودیم و به خودمان افتخار می‌کردیم.

الان چی؟ به نظرت کار درستی کردید؟
صد در صد بله. اگر الان هم باشد همین کار را می‌کنم. مگر آمریکا عوض شده؟ نکند شیطان پیر توبه کرده و ما خبر نداریم؟

آیا می‌دانید که این تنها مسجدی است که در کل ایران موزاییک‌های کفش منقش به «مرگ بر آمریکا» شده است؟
نه. از کجا بدانم؟ خدا را شکر که این مانده است. ای کاش خرابش نکنند.

***

 

 

 


مصاحبه با استاد قدیر هاشم‌زاده

 




 

 

مصاحبه با استاد قدیر هاشم‌زاده در ایام دهه فجر 1391 و بعد از نماز مغرب و عشا در منزل ایشان انجام شده است. استاد قدیر از اینکه سالها بعد از جنگ درباره‌ی موزاییک‌های مسجد خوزان سؤال می‌کردم دچار تعجب و تردید زیادی شد اما به دلیل شناختی که از من داشت به سؤالاتم پاسخ داد. او بعد از مصاحبه، تلفنی با آقای شیروی صحبت کرد و مطمئن شد که این گفت‌وگو مشکلی برایش ایجاد نخواهد کرد. نگرانی او این بود که نکند قرار است در رابطه ایران و آمریکا تغییری بوجود بیاید و این موزاییک‌ها برای سازنده و بنّا مشکلی ایجاد کند!

 

 



استاد قدیر متولد چه سالی هستید؟
بنده متولد نهم مهر 1341 هستم. البته سن من بیشتر است. چون پدرم آمد خدمتی به من بکند برعکس شد! پدرم حساب خودش را کرد و گفت بگذار من شصت ساله که شدم، بعد شما برو خدمت اجباری. در نتیجه شناسنامه مرا کوچک گرفت و من چهار-پنج سال از شناسنامه‌ام بزرگترم. این کار باعث شد زمان جنگ با دو تا بچه کوچک بروم سربازی، آن هم کردستان. سواد چندانی ندارم و چند سالی رفته‌ام اکابر.

 


کی رفتید بنایی؟
حدود چهارده سالگی رفتم شاگرد بنا شدم و پنج سال شاگرد بودم. شاگرد حاج برات شیخی بودم. در آن زمان استاد محمد مجیری شاگرد برادرش مرحوم استاد ابولقاسم مجیری بود. بعد از پنج سال شاگردی به عنوان استاد رفتم سر کار. من با غلامرضا کریمیان خیلی رفیق بودم. با عباس شیروی هم، هم محلی و رفیق بودم و با هم مسجد هم می‌رفتیم. وقتی می‌خواستند کف مسجد را موزاییک کنند گفتند بیا تو موزاییک کن.

 


با این حساب با شهید مجیری تفاوت سنی چندانی هم نداشتید.
نه زیاد. آن موقع این سؤالات را از هم نمی‌پرسیدیم. ولی آدم خیلی خوبی بود. خانواده‌اش و پدرش هم خوب بودند. ریشه‌دار بودند. آن زمان چند ساختمان هم با استاد محمد با هم کار کردیم. استاد محمد انقلابی بود و رک و راست به شاه بد و بیراه می‌گفت. البته من چون زود ازدواج کردم و درگیر زندگی شدم زیاد تو این جریانات نبودم. یادم هست عروسی‌ام زمان حکومت نظامی بود. شب آمدیم با ماشین عروس را ببریم، پیرمردها گفتند مواظب باشید ترقه نزنید و کسی هم «مرگ بر شاه» نگوید که عروس و داماد را می‌برند تو شهربانی و زشت است. رجبعلی(قنبر) طاهری و چند نفر دیگر دور ما را گرفتند و با ماشین راه افتادیم. خلاصه توی خیابان به هر راهی که می‌رفتیم با اینکه معلوم بود عروس می‌بریم، جلوی ما را می‌گرفتند و می‌گفتند مگر نمی‌دانید حکومت نظامی اعلام شده؟ می‌گفتیم عروس می‌بریم. می‌گفتند نمیشه. بروید توی کوچه‌ها و بروید. خلاصه با اصرار رفتیم تا میدان امام (میدان شاه سابق) دوری زدیم و بچه‌ها وقتی رسیدند روبروی کوچه درب محکمه و نزدیک خانه خان آن روز شهر (مرحوم رحمان مسیبی) مرگ بر شاهی راه انداختند. ما هم ترسیدیم. ولی خلاصه اتفاقی نیفتاد و به هر صورتی بود آمدیم خانه.

 


پس کی سربازی رفتید؟
کمیته‌ها که تشکیل شد من مدتی مثل بقیه مردم شبها نگهبانی می‌دادم. بعدش سرباز شدم و با ارتش رفتم سربازی. سه ماه صِفرْ پنج کرمان بودم و بعد منتقل شدم تهران، نیرو هوایی پادگان جی. آنجا پانزده روزی تعلیم دادند و ما را فرستادند کردستان. یعنی با دو تا بچه از اول تا آخر خدمتم را کردستان خدمت کردم. خیلی سخت بود. توی کردستان نگهبانی می‌دادم، مدتی کمین جاده بودیم و... خلاصه همه‌اش نظامی بود. اصلاً کار ساخت و سازی هم نبود که بکنم برای ارتش. شهرهای مختلف سقز و بانه و بوکان و سردشت و جاهایی مثل کله‌قندی هم نگهبانی داده‌ام. یکبار یادم هست بین سقز و سردشت بودیم. یک شب سرهنگ شیرازی نامی بود. ستون بچه‌ها را راه انداخت که برویم گشت بزنیم. آن شب نمی‌دانم کومله‌ها بودند یا دموکرات‌ها که همه را به رگبار بستند و بیشتر بچه‌ها که سرباز بودند را پرپر کردند و ریختند روی زمین. خدا لعنت کند آن گروههای خبیث را. بگو سرباز چه گناهی کرده آخر؟

 

دقیقاً یادتان هست کی رفتید سرکار مسجد؟
یادم هست، داشتم مغازه‌های قاسمی‌ها را توی خیابان کهندژ برای مرحوم حاج مهدی شیروی کار می‌کردم که عباس شیروی آمد پیشم. گفت بیا کف مسجد را موزاییک‌ کن، ما هم گفتیم باشد و یکی دو روز بعدش رفتیم. کار ما حدود سه تا چهار روز طول کشید. چون مسجد گود بود و باید خاک ماکادون می‌ریختند و با کار خاکریزی و اینها چهار روز شد حدوداً. استاد قربان برادر حاج برات با ماشینش می‌رفت موزاییک‌ها را می‌آورد.

 

آن زمان موزاییک چند بود؟ مزد استاد بنا روزی چقدر بود ؟ یادتان هست؟
قیمت موزاییک را یادم نیست، ولی مزد استاد روزی پنج هزار تومان بود. ولی من بابت کار در مسجد یک ریال هم پول نگرفتم. کارگرم هم نگرفت.

 

کارگری که برای موزاییک زدن مسجد استفاده کردید کی بود؟
کارگرم مرحوم حاج حسین طاهری پدر شهید ولی‌اله طاهری بود. چون آن زمان رسم بود که وقتی مسجد بنایی داشت بین دو نماز ظهر یا شب اعلام می‌کردند و می‌گفتند هر کسی نذری دارد یا می‌خواهد کمک کند و مثلاً ما به این مقدار شن و این تعداد سیمان و اینقدر متر موزاییک و دو تا کارگر و یک بنا نیاز داریم. هر کس می‌خواهد بانی این کار خیر شود برود پیش فلانی و اعلان کند. خب شبهای بعدش هم می‌گفتند که فلانی برای مثلاً سیمانش بانی شده به نیت خیرات برای مرحوم پدرش و یک فاتحه هم برای پدرش چاق می‌کردند و همه فاتحه می‌خواندند و دیگران هم تشویق می‌شدند که وارد این کار خیر شوند. حاج حسین طاهری هم پیرمردی بود که مسجد می‌آمد، ولی آن زمان پسرش هنوز شهید نشده بود. تا یادم نرفته بگویم که ولی‌اله طاهری چون پدرش گاهی پیش من کار می‌کرد، آمد پیش من و التماس کرد که فلانی پدرم راضی نمی‌شود من بروم جبهه. شما راضی‌اش کن. من بهش می‌گفتم شما آخر سن و سال‌ات کم است ولی او اصرار می‌کرد. بالاخره من باباش را راضی کردم و خودش یک برگه آورد. باباش امضا کرد و منم امضا کردم و رفت جبهه. حدود بیست روز بعدش هم خبر آوردند که شهید شده. بهمراه شهیدان تقی طاهری و رجبعلی طاهری اعزام شده بود. خدا رحمتش کند.

 


به محتوای نوشته شده روی موزاییک‌ها حساس نشدی که بگویی اینها دیگر چیست نوشته‌اید؟
من تا لحظه‌ای که می‌خواستم کار کنم خبر نداشتم. موزاییک‌ها را عباس شیروی توی کارگاه خودش زده بود و آورده بود. اولش گفتم اینها دیگر چه جور موزاییکی‌ست؟ چرا اینها را نوشته‌ای؟ گفت بگذار مردم هر چی می‌آیند نماز بخوانند شیطان بزرگ را زیر دست و پا له‌اش کنند. خدا لعنتشان کند این آمریکایی‌ها را. اگر آمریکا نبود صدام جرأت حمله به ما را نداشت. خب راست می‌گفت دیگر. من بهش گفتم اینها را اجازه گرفتید و دارید می‌زنید؟ یکبار نیایند گیر بدهند؟ خطری نداشته باشد؟ عباس خندید و گفت بزن، خطرش با من. بعد یک عده می‌آمدند به شوخی و جدی حرف‌هایی می‌زدند و می‌گفتند این کار را نکن. این موزاییک‌ها را کار نکن. بالاخره آمریکایی‌ها یک روز می‌آیند تو را می‌گیرند و می‌برند. وای به آن روزی که بیایند تو را ببرند. اینها که دین و ایمان ندارند دیگر معلوم نیست چه بلاهایی سرت بیاورند، ولی تو حساب کار خودت را بکن. یکی هم آمد گفت با این وضع بد سیمان آمریکایی‌ها می‌آیند اینها را از بین می‌برند و این همه سیمان را شما هدر ندهید! چون سیمان زمان جنگ وضعش بد بود و کیسه‌ای شش تا هفت تومان بود ولی گیر نمی‌آمد. چون دولتی بود و کم هم بود.

 


چه کسانی این حرفها را می‌زدند؟
خیلی گذشته، یادم نیست. ولی ما جدی نمی‌گرفتیم. داغ بودیم!

 

حالا به نظرت خوب کاری بود که این موزاییک‌های مرگ بر آمریکا را توی مسجد کار کردید؟
نمی‌دانم. ما آن موقع داغ بودیم و خیلی کاری به این حرفها نداشتیم. مردم هم بیشترشان همراهی می‌کردند. یک جور سلیقه بود دیگر. عباس ذوق کرده بود و این طرح را زده بود. بد هم نبود. کسی هم جدی نمی‌توانست مخالف این کار باشد.

 

بصورت اختیاری جبهه هم رفتید؟
بله. بعد از سربازی مدتی خانه بودم و فکر کنم آن موقع بود که بچه‌ها می‌گفتند امام گفته «صدام این کشیده آخر است که می‌خورد» و ما هم بصورت بسیجی رفتیم سپاه خمینی‌شهر و بعد سپاه اصفهان و از آنجا به ایلام رفتیم. آن اعزام عزت‌اله شیروی، یداله صدری (معروف به یداله پهلوان)، حاج مهدی ابراهیمی، حاج احمد طاهری و... بودند. آنجا شکم کوه یک مدرسه‌ای بود و من بنایی می‌کردم. داخل مدرسه اتاقها را با ارتفاع دومتر دومتر می‌ساختیم و یک نفر می‌گفت احتمالاً آسایشگاه موقت زندانیان عراقی است که توی جنگ می‌گیرند. اینجا موقتی بود و بعد منتقل‌شان می‌کردند به جاهای دیگر. همه آجرکاری‌اش را خودم انجام دادم. حدود صد و هشتاد تا اتاق ساختم آنجا و بشنه سیمان دیوارهایش را علی شیروی پسر عباس امنیه انجام داد و کَفَش را هم خودم فرش کردم. آنجا یک مشهدی بود که اسمش یادم نیست، ولی او دستور می‌داد که چه کار کنیم. سه ماه جبهه بودم.

 

باز هم دیگر جبهه رفتید؟
یکبار دیگر هم سه ماهی رفتم. یک شب آمدم مسجد ولی عصر خودمان. دیدم بسیجی‌ها پشت شیشه نوشته‌اند فلانی خودش را معرفی کند برای اعزام به جبهه. اول فکر کردم برای شوخی نوشته‌اند. چون بالاخره من سربازی‌ام همه‌اش زمان جنگ بود. خیلی تعجب کردم و ناراحت هم شدم.

 


کجا زده بودند؟
خب آن موقع مسجد ولی عصر پایگاه شهید بهشتی را داشت و بچه‌ها هر شب جمع می‌شدند. توی مسجد ولی عصر توی ویترین زده بودند. مسؤول بسیج هم فکر کنم محمد رجبی بود و کارهای ثبت نامش را هم قدمعلی ابراهیمی انجام می‌داد. گفتم بابا من تازه از کردستان آمده‌ام. گفتند جبهه نیست و می‌خواهیم بیمارستان صحرایی بسازیم و مشکلی نیست و نیاز است. خلاصه با حاج برات عموشاهی و عزیزاله پورکاظم رفتیم جبهه. رفتیم اهواز و بعد ما را بردند خرمشهر و بردند جلو یک جایی بود. گفتند می‌خواهیم یک بیمارستان صحرایی بسازید. بیمارستانش سه هزار متری بود. یک سوله‌ای ساختند و آوردند گذاشتند وسط بیابان و با لودر خاکبرداری کردند و با جرثقیل سوله‌ها را نصب کردند و چسباندند بهم و بعد با لودر خاک ریختند روی اینها. ما دیوارهایش را کار کردیم و با بلوک اتاقهایش را برای دکترهای مختلف و کارهای مختلف بیمارستان ساختیم و درش را پیچ و خم دادیم که اگر خمپاره‌ای، چیزی خورد وارد بیمارستان نشود. خیلی هم بزرگ بود. حاج برات عموشاهی و غلام خلیلی اهل محله سکه الزر برای ما غذا می‌آوردند. حدود سی و پنج ـ چهل نفر افغانی هم کارگر من بودند آنجا. بعد کَفَش را ریگ ریختیم و روی ریگ‌ها را سیمان کشیدیم و بعد بیرونش را هم خیابان‌بندی کردیم برای هلیکوپتر که بتوانند بسیجی‌های زخمی جنگ را سریع بیاورند و آنجا پیاده کنند. صبح به صبح ما را با کارگرها به محل کار می‌بردند و عصرها هم برمی‌گشتیم. پایگاه وسط بیابان بود و نیم ساعتی تا محل استراحت ما فاصله داشت. یک روز هم یک هواپیمای عراقی آمد و دو تا موشک زد که توی خاکها خورد و کسی طوریش نشد. این کار را ما حدود دی و بهمن و نزدیک عید انجام دادیم. بعد که کار تمام شد و آمدم خمینی‌شهر یک تشویقی به من دادند و گفتند با هواپیما بیا برو مشهد. من هم چون پسرم اصغر خیلی مریض بود و توی بیمارستان بستری بود نتوانستم بروم و نرفتم. والسلام.


تاریخ شفاهی